پارت ۱۴۷
رفتم سمت اتاقمون لباسام عوض کردم .
رفتم پایین ، دیدم مازیار و مادرش مشغول صحبت هستن
رفتم سمت آشپزخونه چایی ساز روشن کردم
سه تا فنجون وظرف خرما رو گذاشتم توی سینی
چایی ریختم بردم گذاشتم جلوشون روی میز .
همین که نشستم صدای زنگ گوشی مازیار بلند شد
گوشیش گرفتم طرفش گفتم : مهیاره
گفت : خودت جواب بده بگو فردا حجره رو تعطیل کردم
ظهر ساعت دوازده اینجا باشه
گوشی رو گرفتم صحبتای مازیارُ بهش گفتم .
وقتی گوشی رو قطع کردم
مازیار با عصبانیت گفت : این کره خرم دیگه روش زیاد شده
فردا می دونم باهاش چکار کنم .
مادرش گفت: چی شده؟
گفت : هیچی، من اگه از پس این یه الف بچه بر نیام که کلاهم پس معرکه س .
اینجور که معلومه اینم می خواد راه سید جلال در پیش بگیره
ولی کور خونده من آدمش میکنم
به فنجون چایی اشاره کردم گفتم : بخورین سرد میشه.
******
وقتی چاییمون خوردیم
مادرش بلند شد گفت: شب تون بخیر بچه ها من میرم بخوابم
گفتم : شب بخیر.
مازیار گفت : بریم منم ساکتو برات میارم
وقتی رفتن بالا ، منم رفتم سمت اتاق سپیده
آروم در زدم رفتم داخل
دیدم دایان توی بغل سپیده خوابش برده
رفتم طرفش ، سر دایان بوسیدم گفتم : بچه م هلاک شد بس که گریه کرد
سپیده گفت : نگران نباشین عادت کرده شبا زود بخوابه وقتی نمی خوابه کلافه میشه
لباس خواب شو تنش کردم پوشکش عوض کردم
آروم شد انگار این اتاق میشناسه وقتی میاد اینجا آروم میشه
گفتم : خدا رو شکر
پس منم میرم بخوابم شبت بخیر
گفت : شب شما هم بخیر
******
چراغ های پایین خاموش کردم
رفتم توی اتاقمون
دیدم مازیار وسط تخت دراز کشیده ، دستاشم گذاشته جلوی صورتش
توی همون حالت گفت : اومدی ؟
آروم گفتم : آره
بلند شد نشست روی تخت
گفت : سرم بدجور درد میکنه
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : قرص می خوای ؟
گفت : الان خوردم
گفتم : بخواب بهتر میشی
گفت : خوابم نمیاد
بدون توجه بهش رفتم طرف میز آرایشم . نشستم
آرایشم پاک کردم . شروع کردم به شونه زدن موهام
گفت : بیا اینجا موهات شونه کنم
گفتم: نمی خواد
گفت : گندم به اندازه ی کافی عصبی هستم تو دیگه تموم کن
گفتم : من کاریت ندارم ،
منم مثل تو عصبی و ناراحتم
تو به خاطر خونواده ت منم به خاطر بی حرمتی ای که به منو خونواده م شده
هربار کوتاه میام خودم میزنم به اون راه تو فکر میکنی من احمقم
نخیر آقا من احمق نیستم فقط دوست ندارم یه موضوع رو کش بدم
گفت: پس این بارم لطفا کشش نده
گفتم : من کاریت ندارم ، تو هم کاریم نداشته باش
بلند شد اومد طرفم ، سریع از روی صندلی بلند شدم گفتم : چی می خوای
بدون توجه به حرفم بغلم کرد
گفتم : چی می خوای ولم کن
گفت : تورو می خوام
سرش فرو برد توی گودی گردنم
گفتم : نذار صدام بره بالا
ولم کن
گفت : ولت نمی کنم ، بهت احتیاج دارم
گفتم ؛ الان احساسم نسبت بهت صفره ، الان که بغلم کردی انگار توی بغل یه غریبه م
با یه دستش گردنم گرفت گفت ؛ حرف دهنت بفهم، من اون غریبه رو آتیش میزنم
گفتم: از کل حرفام فقط همینو فهمیدی
ولم کن گردنم درد گرفت
گفت : ولت نکنم ، چکار میکنی ؟
گفتم: هیچی ، تو که زوربازی رو خوب بلدی ، می دونی چطوری با زور به خواسته هات برسی
بفرما اینم تن و بدن من در اختیار شما هر کاری می خوای بکن
سرش به گوشم نزدیک کرد آروم گفت : نمی خوام ، امشب تو رو با تمام وجودت می خوام
حالم خرابه گندم
خیلی خونسرد نگاهش کردم گفتم: اون موقع که عذابم میدی به این روزا هم فکر کن
متاسفم من نمی تونم ارومت کنم
با حرص بازوم گرفت گفت: میگم احتیاج دارم
با پوزخند گفتم: یعنی نمی تونی خودت کنترل کنی
سرش انداخت پایین گفت ؛ نه !
گفتم: می خوای خواهش کن شاید نظرم عوض شد !
یه نگاه عصبی به من انداخت
گفتم : چیه ، میبینی این جمله چقدر درد داره
یه نفس عمیق کشید با حرص با مشت کوبید به دیوار
برگشت طرفم گفت : خواهش میکنم
گفتم : نشنیدم چی گفتی؟
از حرص دندوناشو روی هم فشار داد گفت : خواهش میکنم
همونطور که توی چشماش نگاه می کردم گفتم : خواهش کردی ؟!
گفت : آره لعنتی ، میگم حالم خرابه . بفهم
گفتم : واقعا متاسفم، من یکم قدرت درکم پایینه
الانم خیلی خسته ام خوابم میاد شبت بخیر
خیز برداشت طرفم
گفتم: چی شد این همه عذرخواهی کردی همش کشک بود آقا سید .
میگن توبه ی گرگمرگه حکایت خودته
گفت ؛ می دونم کی ، چکارت کنم زبون دراز
با صدای بلند خندیدم
رفتم سمت تخت پتو رو کشیدم سرم خوابیدم