2777
2789

پارت ۱۳۸

از روی تخت بلند شد . همون طور که لباساش از اطراف تخت جمع میکرد

گفت : اینو یادت نره تو هر کاری هم بکنی نمی تونی منو دور بزنی

تو میگی از پیشنهاد بابات خبر نداشتی ولی من میگم خبر داشتی

می خواستی منو توی عمل انجام شده قرار بدی


با حرص پتو رو کشیدم روی سرم نمی خواستم ببینمش حوصله ی جواب دادنم نداشتم


اومد طرفم پتو رو زد کنار گفت :  به من نگاه کن

سرم بردم زیر بالش ، با حرص سرم از زیر بالش کشید بیرون

گفت : مگه با تو نیستم !


گفتم : ولم کن ، چی می خوای از جونم


گفت : با من لجبازی نکن خودت بد میبینی


رفت سمت کمد حوله شو برداشت رفت حموم


با حرص از روی تخت بلند شدم

به لباسام که گوشه ی اتاق افتاده بود نگاه کردم

توی دلم گفتم تو واقعا دیوونه ای مازیار

پتو رو پیچیدم دورم ، بدجور سردم شده بود


چند دقیقه بعداز حموم اومد بیرون

حوله مو برداشتم لباسام از گوشه ی اتاق جمع کردم رفتم سمت حموم

با تمسخر گفت : کمک لازم نداری؟

هیچ جوابی ندادم حتی نگاهش نکردم

رفتم حموم .


اب گرم باز کردم. دلم می خواست ساعت ها همونجا تنها بشینم

دلم نمی خواست ببینمش

دلم نمی خواست تلاشی کنم تا حرفم باور کنه

چون فقط یه هدف داشت اونم به رخ کشیدن قدرت و پولش بود


از اینکه در مورد پدرم اون طوری صحبت کرده بود حس بدی داشتم

خودش از اول می دونست سطح مالی خونواده ی من نسبت به خودش پایینتره

پس چرا اومد ه بود سراغ من

یکم فکر کردم با خودم گفتم :

جواب این سوال معلومه

چون از برتری خوشش میاد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۳۹

مدت زمان زیادی رو توی حموم نشستم به این امید که خوابش ببره

دیگه دلم نمی خواست به نطق هاش گوش بدم .

ظرفیتم تکمیل شده بود .


نه توان سکوت کردن داشتم نه میتونستم دهن به دهنش بذارم .


آروم حوله مو پیچیدم دورم ، در حموم باز کردم رفتم بیرون

دیدم بیداره دستاش پشت سرش  به هم گره زده بود  و دراز کشیده بود .


تا منو دید گفت : عافیت باشه


از لحن صحبتش که همراه با تمسخر بود حرصم گرفته بود


لباسام از کمد برداشتم رفتم سمت رخت کن .

گفت : کجا میری ؟


جوابش ندادم


با صدای بلند گفت : با تو هستم

از ترس سر جام خشکم زد آروم گفتم : می رم لباسام بپوشم

گفت؛ نمی خواد بری همین جا بپوش .


خیره نگاهش کردم


گفت: چیه ، چرا نگاه میکنه


‌چیزی نگفتم


با صدای بلند خندید گفت :

عاشق این لحظه هایی هستم که زبونت بند میاد

یالا اون حوله رو بنداز کنار همینجا لباست بپوش


خوب می دونستم وقتی دیوونه میشه دیگه چیزی جلودارش نیست


وقتی مکث و سکوتم دید گفت : مثل اینکه خودم باید بیام کمکت


فوری گفتم : نمی خواد .

حوله رو باز کردم پرت کردم گوشه ی اتاق


همون طور که دراز کشیده بود یه دستش گذاشت زیر گوشش

خیره نگام کرد


بدون توجه بهش شروع کردم به لباس پوشیدن

نمی دونم از سرما بود یا از ناراحتی بدنم شروع کرده بود به لرزیدن

موهام خشک کردم . رفتم سمت تخت

اصلا دلم نمی خواست کنارش بخوابم

ولی مجبور بودم حوصله ی جنگ و جدل نداشتم


کنارش دراز کشیدم ، موهام جمع کرد گذاشت یه طرف شونه م

آروم در گوشم گفت : خیلی دوستت دارم برای همین باید طوری که من میگم  ، من می خوام زندگی کنی


از حرص دستام مشت کرده بودم و دندونامو روی هم فشار می دادم

ولی بازم چیزی نگفتم ، چشمام بستم تظاهر کردم که خوابم میاد


منو گرفت توی بغلش ، همون طور که موهام نوازش می کرد خوابم برد

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۱۴۰

صبح همین که چشمام باز کرد فوری از روی تخت بلند شدم

یه نگاه به در اتاق انداختم

توی دلم گفتم نکنه بازم درو قفل کرده باشه

سریع دوییدم سمت در

دستگیره درو کشیدم پایین ، در باز شد

یه نفس عمیق کشیدم گفتم : خداروشکر


تحمل ندیدن  دایان نداشتم ، رفتم سمت دستشویی ، دست و صورتم شستم

رفتم پایین .


مریم خانم تا منو دید گفت: سلام ، صبح بخیر گندم جان

گفتم : سلام ، روزتون بخیر

دایان کجاست

با عجله رفتم سمت اتاق سپیده درو باز کردم دیدم کسی توی اتاق نیست


مریم خانم گفت : چیه مادر چرا هولی ؟

گفتم : دایان کجاست؟

گفت : سپیده بردش توی حیاط هوا بخوره

گفتم : باشه،  ممنون

منم می رم پیششون

میشه بی زحمت برام یه چایی بیارین

گفت : حتما شما برین من براتون صبحانه میارم

گفتم : دست شما درد نکنه


رفتم سمت حیاط ، از دور دایان دیدم که توی کالسکه ش نشسته بود

سپیده و زهره  هم داشت باهاش بازی می کردن


با صدای بلند گفتم : سلام صبح تون بخیر


دایان تا منو دید شروع کرد به ذوق کردن

بغلش کردم بوسیدمش محکم گرفتمش توی بغلم گفتم: الهی مامان قربونت بره

دلم برات تنگ شده بود


سپیده گفت ؛  همش می خواد از کالسکه بیاد پایین

دیگه شیطونی هاش شروع شده


گفتم : امروز که هوا عالی و آفتابی ، اصلا سرد نیست

می تونیم بذاریمش روی چمن یکم سینه خیز بره


سپیده گفت : وای نه گندم خانم میترسم اتفاق بدی بیفته بعد نمی تونم جواب آقا مازیار بدم .


گفتم : نترس هیچی نمیشه ، مازیارم نیست .

که ببینه مگر اینکه خودت چیزی بگی

زهره از حرفم خنده ش گرفت

سپیده یکم به زهره نگاه کرد

گفت ؛ نه به خدا من حرفی نمی زنم

گفتم : پس الان می ذارمش زمین

دایان گذاشتم روی چمن ها

با ذوق شروع کرد به حرکت کردن و کندن چمن ها

شبیه مارمولک تند و فرز حرکت می کرد

از کاراش خنده مون گرفته بود

منم همونجا کنارش روی چمن ها نشستم


مریم خانم با سینی چای صبحونه اومد طرفمون

گفت : چه خبره ؟

الهی همیشه بخندین

گفتم : مریم خانم این وروجک ببین

مریم خانم گفت : مواظب باشین چیزی رو دهنش نکنه

گفتم : حواسم هست


سینی رو از مریم خانم گرفتم

بقیه هم اومدن کنارم روی چمن نشستن  


دایان تلاش میکرد روی دستاش و زانوهاش بمونه و چهاردست و پا بره

وقتی نمی تونست غر غر میزد

یه پروانه اونجا می چرخید

دایانم چشماش دنبال پروانه بود و با یه سری صداهای نا مفهوم انگار با پروانه  حرف می زد .


مریم خانم گفت: دیگه باید خودمون برای شیطونی های این شازده آماده کنیم.

با خنده گفتم : آره واقعا

مریم خانم گفت : یالا چایی هاتون بخورین سرد میشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۴۱


صدای زنگ گوشیم بلند شد .

یه نگاه به صفحه ی گوشیم کردم مازیار بود .


گوشی رو گرفتم طرف مریم خانم گفتم : مازیاره ، میشه شما جواب بدین؟

مریم خانم گفت: چرا مادر ؟


گفتم : لطفا ، نمی خوام باهاش حرف بزنم . بهش بگین گندم حمومه

گفت : باشه ، خدا منو ببخشه باید دروغ بگم

گفتم: خدا میبخشه ، دروغ مصلحتی اشکالی نداره


مریم خانم گوشی رو جواب داد گفت : بله ؟


سلام . شمایین آقا؟

گندم جان حمامه


چند لحظه مکث کرد دوباره گفت : به روی چشم آقا .


گوشی رو قطع کرد گرفت طرفم


گفتم: چی شد  ؟

مریم خانم یه نگاه به زهره و سپیده انداخت

برگشت طرفم

گفت : ببخشید بی ادبیه ولی آقا گفت: به گندم بگو خودتی !

دوسه دقیقه ی دیگه زنگ می زنم جواب منو میدی وگرنه خودم  میام از حموم میکشمت بیرون .


با حرص گفتم : قلدره ،زورگو


مریم خانم لباش گاز گرفت گفت ؛ عیبه دختر ،

آدم به مردش از این حرفا نمی زنه


گفتم " چطور مردا هر چی خواستن میتونن بگن ولی زنا نگن


مریم خانم گفت : هر چی باشه آقا سن و سالش از شما بیشتر ه


آقای خونه هم هست احترامش واجبه


زهره گفت : گندم جون تو خیلی صبوری اگه داوود با من بد صحبت کنه من اصلا نمی تونم تحمل کنم .


مریم خانم گفت : حالا مثلا اگه داوود با تو بد گپ بزنه تو میخوای چه کاری بکنی ؟


زهره گفت : محلش نمی کنم


مریم خانم گفت : تو بیجا میکنی


عه کُر بیدین چی دوم بیرون بَوِرده(این دختره رو ببین دم در آورده)

منو سپیده زدیم زیر خنده .


گفتم : تورو خدا حالا شما دعوا نکنین

همون موقع داوود اومد


طرفمون گفت : سلام به همگی

گفتم : سلام آقا داوود


داوود یه نگاه به زهره که اخماش توی هم بود کرد گفت : چیزی شده


با خنده گفتم : نه ذکر و خیره شما بود


داوود متوجه منظورم شد با خنده گفت : عمه جان باز ترکش های شما گرفت به زهره


مریم خانم با حرص گفت ؛ تو نمی خواد حرف بزنی ، اینقدر شل گرفتی اینو پررو کردی


به زور جلوی خنده م گرفتم گفتم : زهره که حرف بدی نزد گفت اگه داوود با من بدرفتاری کنه من محلش نمی کنم


داوود گفت : من غلط بکنم مگه آدم  با زنش بد رفتاری میکنه


زهره نیشش تا بنا گوشش باز شد


گفتم : قربون دهنت آقا داوود درد و بلای مردای مثل تو بخوره توی سر مردای بی اعصاب و زور گویی مثل مازیار


مریم خانم گفت : عیبه دختر حیا کن

برگشت طرف داوود  یه تشر بهش زد گفت : ببند نیشتو


جرات دارین جلوی آقا از این گَپُ خنده ها راه بندازین


منو داوود و زهره و سپیده از صحبتای مریم خانم و قیافه ی عصبانیش خنده مون گرفته بود و بلند، بلند می خندیدیم


که گوشیم دوباره زنگ خورد

با قیافه ی آویزون گفتم : مازیاره


مریم خانم گفت : هان چیه ؟

همگی زبونتون بند اومد

اگه میتونین حالا بخندین


همه به زور خنده شون کنترل کردن

سپیده بلند شد دایان بغل کرد گفت: میرم شیرش بدم رفت سمت ساختمون .


گوشی رو جواب دادم خیلی جدی گفتم : بله


گفت : حمومتون تموم شد گندم خانم ؟


گفتم : کاری داشتی ؟


گفت: یکبار دیگه زنگ بزنم کسی غیر از خودت گوشیت جواب بده ، پام برسه خونه دمار از روزگارت در میارم


با تمسخر گفتم : چشم آقا مازیار !

شما امر بفرمائید آقا مازیار !


گفت : منو مسخره میکنی ؟


گفتم : به خودت شک داری ؟


گفت : چیه نیستم زبون در میاری ، وقتی پیشتم موش میشی زبونت بند میاد


گفتم ؛ زنگ زدی اینارو بگی ؟


گفت : زنگ زدم بگم ظهر نمیام

اگه برای جشن فردا چیزی نیاز داری غروب میام دنبالت بریم بخریم


گفتم : حالا تا فردا ، شاید اصلا نرفتیم


گفت : بیخود ، من می خوام برم تو هم باید بیای .


یه نفس عمیق کشیدم  حوصله ی بحث نداشتم گفتم : باشه

گوشی رو قطع کردم .


دیدم مریم خانم منو چپ چپ نگاه میکنه


گفتم : چیه چیزی شده ؟


گفت: چرا اینقدر تلخ حرف زدی دختر ، می دونی اینجوری باهات لج میکنه


گفتم : اصلا حوصله شو ندارم


شما هم که همه ش طرفدار اونی .


گفت : من طرفدار هر دوی شما هستم

تو خودت می دونی آقا یهو جنی میشه یهو خوب میشه

هر چی تو لج کنی بدتر میکنه

میترسم دوباره روت قاطی کنه


گفتم: شما که می دونی الکی بهونه میگیره


مریم خانم بغلم کرد سرم بوسید گفت ؛ صبور باش دختر

بدی هاش به خوبی هاش ببخش

هیچ کس کامل نیست

گل بی عیب خداست .


خدا درو تخته رو با هم جور میکنه . تو آبی اون آتیش

اگه هر دوی شما جوشی بودین این زندگی دوامی نداشت

تو هم قشنگی هم مظلوم خدا به دل آقا بندازه که اینقدر خون به جگر تو نکنه

گفتم : من که باورم نمیشه ، مازیار هیج وقت خوب بشه


مریم خانم گفت : اون تو رو خیلی دوست داره من که میگم این دوست داشتن زیاد دو از جونش دیوونه ش کرده .

خدا بزرگه دختر جان  ، توکلت به خدا باشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۴۲

بعداز نهار ، دایان از سپیده گرفتم ، گفتم : پیش خودم می خوابونمش

امروز کلا می خوا م دایان با من باشه اگه دوست داری میتونی به  مازیار زنگ بزنی ازش مرخصی بگیری بری بیرون .

گفت : راستش بیرون چندتا کارم دارم ولی .....

گفتم : ولی چی ؟

گفت : ببخشید ولی میترسم بهش زنگ بزنم دیشب خیلی عصبانی بود

الانم ظاهرا عصبانیه

گفتم : نترس ، تا زمانی که برخلاف میلش کاری انجام ندین با شماها کاری نداره

گفت : باشه ، پس زنگ میزنم

*******

روی تخت دراز کشیدم دایان گذاشتم کنارم

اینقدر توی حیاط بازی کرده بود

خسته بود از چشماش خسته گی و خواب آلودگی می بارید

بغلش کردم ،  پستونکش گذاشتم توی دهنش آروم آروم نوازشش کردم تا خوابش برد


منم کم کم چشمام گرم شد


********

از سرو صدای دایان بیدار شدم .

موهام توی دستش بود محکم می کشیدشون .

با خنده گفتم : ای شیطون موهای منو می کشی


شروع کردم به قلقلک دادنش .

صدای خنده هاش اتاق پر کرده

بود.


بلند شدم نشستم روی تخت

گفتم : خوب دایان جون امروز منو تو توی خونه تنهاییم.


خاله سپیده رفته مرخصی ، مریم خانمم که ساعت کاریش تموم شده رفته ، زهره و داوود م رفتن خرید ‌.

فقط منو تو اینجا موندیم به نظرت چکار کنیم؟


بغلش کردم از اتاق رفتم بیرون

همه جا تاریک بود به ساعت نگاه کردم

شش غروب بود .

گفتم : چقدر خوابیدیم مامانی

چراغ هارو روشن کردم

یه نگاه به اطرافم انداختم

اولین بار بود که توی خونه تنها بودم .

چراغ های حیاطم روشن کردم .


دایان گذاشتم وسط پذیرایی اسباب بازی هاش ریختم دورش

گفتم : اینجا بشین مامان جون الان برات شیر درست میکنم


چایی ساز روشن کردم .

برای دایان شیر درست کردم برگشتم که برم سمت پذیرایی

یهو دیدم یکی پشتمه

با صدای بلند جیغ کشیدم


مازیار با تعجب گفت : چته دختر


دستم گذاشتم روی قلبم گفتم : تویی ؟

ترسیدم

گفت: چرا مگه من ترس دارم

به دایان که بغلش بود گفت: این مامانت چی میگه مگه بابا ترسناکه

دایانم بهش میخندید .

صورت مازیار می مکید که مثلا داره بوسش میکنه .


بدون اینکه نگاهش کنم خیلی سر سنگین گفتم : از تو نترسیدم ، خونه تنهام خوف برم داشته بود.

با عصبانیت گفت : اینا چرا همه با هم رفتن مرخصی

من بهشون گفته بودم نوبتی برن که شما خونه تنها نمونین .


گفتم : خودم بهشون گفتم : نمی ترسم

چون اولین باره تنها موندم  یکم ترسیدم


گفت : شیر دایان بده من بهش بدم تو برو آماده بشو


گفتم : برای چی ؟


گفت: بریم برای جشن فردا یکم خرید کن

گفتم : چیزی لازم ندارم

گفت : الکی  نکو تو هر وقت جایی دعوت میشی روز قبلش کلی لوازم آرایش و لاک و چه میدونم از این چیزا میخری


گفتم : بله میخرم ولی اون موقع کارت هام و پولام ازم نگرفته بودی


گفت: الانم نمی خوام اونارو بهت بدم با خودم میریم ، خودم برات میخرم


گفتم : نمی خوام


گفت : من ازت نظر نخواستم گفتم آماده شو راه بیفت


گفتم : نمیام. دیشب اون همه به منو خونواده م بی ادبی کردی الان خودت زدی به اون راه


گفت ؛ من به خونواده ت بی ادبی نکردم

منظورم این بود که تو به کسب درآمد نیاز نداری

اونی که به من بی احترامی کرد تو بودی


گفتم : به چی قسم بخورم تا باورت بشه من از هیچی خبر نداشتم

هرچند دیگه برام مهم نیست باور کنی یا نکنی


گفت : باور نمی کنم یالا سریع آماده شو


با حرص گفتم : یه بار گفتم نمیام


گفت " بچه بغلمه صدام در نیار


گفتم: مجبور نیستی داد بزنی

بازوم گرفت منو  کشید سمت خودش آروم در گوشم گفت : لطفا لباس بپوش بریم اون روی سگ منو بالا نیار


دستم از توی دستش کشیدم بیرون گفتم : چرا توی همه چی می خوای زور بگی


تو با  واژه های مثل صلح ، دوستی ، تفاهم ، احترام متقابل اصلا آشنایی نداری ؟


گفت : باز اَدای آدمای فیلسوف برام در نیار


همینکه خزانه ی لغات تو زیاده و کلی واژه میشناسی برای این خونواده بسه

دلتون خوشه درس خوندین والا اون مدرکاتون مفت نمی ارزه


گفتم : بحث از کجا به کجا کشوندی


گفت : توی این خونه من حرف میزنم بقیه میگن چشم

تو هم جز همون بقیه هستی


گفتم : حرف زدن با تو مثل کوبیدن آب توی هاونگ  میمونه


گفت : همینه ، من همینجوریم

هر کی پا روی دم من بذاره من دم اون آدم قیچی میکنم


گفتم : والا دم تو همش زیر دست و پاست

من چپ میرم میگی پا روی دمم گذاشتی ، راست میرم میگی پا روی دمم گذاشتی



خوشحال میشم پیجم 

با عصبانیت نگام کرد

گفت : منو کفری نکن ، بچه اینجاست دارم ملاحظه تو می کنم

گفتم : تو چه جور آدمی هستی

مگه زوره ، نمی خوام همراهت بیام بیرون ، نمی خوام برام خرید کنی


گفت : نمی خوای نه ؟


گفتم : نه

رفت سمت پذیرایی دایان گذاشت کنار اسباب بازی هاش دوباره اومد توی آشپزخونه


با عصبانیت اومد طرفم گفت : تو کی هستی که روی حرف من حرف میزنی


آروم آروم رفتم عقب گفتم : دیوونه بازی در نیار بچه اونجا تنهاست


گفت : تو جواب منو بده

گفتم : مگه زوره نمی خوام بیام

با صدای بلند گفت : آره زوره توی این خونه همه چی زوره


صورتش به صورتم نزدیک کرد آروم  گفت : ده دقیقه زمان داری آماده بشی به جون خودت قسم

پشیمونت میکنم

تو می دونی اخلاق من سگیه

سر به سر من نذار


برگشت رفت سمت پذیرایی


با حرص زیر لب گفتم ؛ نادونِ زورگو

سریع

رفتم توی اتاق شروع کردم به آرایش کردن

لباسامم پوشیدم رفتم پایین

دیدم مازیار لباسای دایانم تنش کرده بود

تا منو دید گفت: چند لحظه حواست به دایان باشه برم بالا لباسام عوض کنم

به میز اشاره کرد گفت : برات چایی هم ریختم بخور تا من بیام

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۴۳


همین که رفت گفتم : چایی بخوره توی سرِ من

همه کار میکنه ، همه حرفا رو میزنه بعدش انگار نه انگار


دایان بغل کردم گفتم : از دست این بابات بیرون رفتنم زورکیه


چند دقیقه بعد همون طور که با دایان بازی می کردم دیدم  از پله ها میاد پایین


گفت : بریم ؟


چیزی نگفتم ، دایان گذاشتم روی مبل ، کاپشنم تنم کردم


یه نگاه به میز انداخت گفت: چرا چایی تو نخوردی


با حرص گفتم: نمی خورم


گفت : ولی من برای تو ریختم


گفتم : میل ندارم


گفت : چایی تو بردار بخور


خیره نگاهش کردم گفتم ؛ حالت خوبه؟ میگم نمی خوام چایی بخورم


فنجان چایی رو برداشت گرفت طرفم


گفت : ولی من می خوام بخوری


یه خنده ی عصبی کردم گفتم : عجب گیری کردم


فنجون گرفتم چند قلپ از چایی رو خوردم


با حرص فنجون کوبیدم روی میز برگشتم سمت دایان


از پشت گردنم گرفت با یه حالت عصبی با صدای آروم گفت : امروز نرو روی اعصابم ،  برای اخرین بار بهت میگم مواظب رفتارت باش


منو برگردوند طرف خودش ، فنجون چای دوباره داد دستم

گفت: مثل بچه ی آدم اینو میذاری روی میز


با یه دستم گردنم که بدجور درد گرفته بودُ گرفته بودم با دست دیگه م فنجون آروم گذاشتم روی میز


پیشونیم بوسید یه چشمک بهم زد  گفت : آفرین دختر خوب


دایان بغل کرد دست منو گرفت دنبال خودش کشید گفت : بریم


*********

نشستیم توی ماشین ،

همین که حرکت کرد گفت : بریم پیش پدرام یا جای دیگه خرید میکنی ؟


با بی حوصله گی گفتم : نمی دونم هر جا میری برو .


گفت : اخمات باز کن


ظبط ماشین روشن کرد یه آهنگ شاد پخش شد

همون طور که رانندگی می کرد برای دایان بشکن میزد و میخوند

دایانم خوشش اومده بود از ذوق دست میزد .


گفت: ببین پسرمُ خدا رو شکر اخلاقش به تو نرفته

مثل خودم خوش اخلاقه


شروع کرد به خندیدن

گفت : عجب حرفی زدم.

نه اعتراف میکنم که خالی بستم

اخلاق من خیلی بد و سگیه

خدا نکنه به من بکشه

اونوقت اگه عاشق بشه ، دختره باید مثل تو همه ش براش قیافه بگیره


محلش نکردم از پنجره ماشین بیرون نگاه  کردم


گفت: بله ما هم که با فرمون و بوق و صندلی صحبت میکنیم


دستش آورد طرف صورتم لُپمُ کشید

محکم زدم روی دستش گفتم: ولم کن


با خنده گفت : عجب سرعت عملی

دستم رو هوا زدی


بازم محلش نکردم ، شروع کرد به صحبت کردن و بازی کردن با دایان .


جلوی مغازه ی پدرام ماشین پارک کرد

رفتیم داخل مغازه

پدرام تا ما رو دید با خنده گفت : سلام  

خوش اومدین

مازیار رفت طرفش بهش دست داد گفت : چه طوری


پدرام گفت : خوبم ، تو چطوری گندم ؟


گفتم : ممنون ، خوبم


مازیار با خنده گفت : سرخاب ، سفیداب جدید چی داری

بریز روی دایره ببینم عیال ما چی دلش میخواد برداره .


چپ ، چپ نگاهش کردم


پدرام با خنده گفت : گندم چی می خوای؟


یه نگاه به مازیار کردم گفتم: والا نمی دونم


پدرام با تعجب گفت : نمی دونی!


مازیار گفت : مگه نگفتم هر چی جدید رسیده بیار


پدرام گفت : آخه چی بیارم ؟


مازیار گفت : عجب کله خرابی هستی


پاشد رفت طرف پدرام با دست به یه طرف اشاره کرد گفت : اینا چی هستن


پدرام گفت : اینا رژ لبه

کیفیت و موندگاریشم عالیه .


گفت : یه هفت ، هشت ، ده رنگ‌ از همینا بده


به استند رژ گونه ها اشاره کرد گفت : اینا چی هستن ؟


پدرام گفت: رژ گونه


مازیار گفت: اینم هفت ،هشت رنگش بده


پدرام با تعجب به من نگاه کرد گفت : این سه رنگ بیشتر نداره


مازیار گفت: خوب از هر کدوم دوتا ، دوتا بده


رفت سمت لاک ها ، نزدیک ده دوازده رنگ لا ک برداشت


دیدم دیگه داره ابرو ریزی میکنه  برگشتم سمت پدرام

گفتم : میشه از همون کرم پودر همیشه گی بهم بدی


پدرام گفت : چشم حتما


مازیار گفت : ادکلن چی توی بساطت داری بیار ببینم


پدرام گفت : بازم تلخ باشه ؟


مازیار یه نگاه به من انداخت گفت : آره تلخه تلخ مثل خودم


پدرام با خنده گفت: تو کجات تلخه داداش

ماشاالله خیلی هم شیرینی


مازیار گفت : کجای کاری پسر برای اونی که باید شیرین باشم نیستم عینهو زهر مار تلخم براش


پدرام با صدای بلند خندید گفت : گندم مثل اینکه بدجور زدی توی برجک این رفیق ما


یه خنده ی مصنوعی کردم گفتم: آره بدجور


پدرام گفت : می رم طبقه ی بالا چند نمونه ادکلن برات بیارم


مازیار گفت: برو پسر


خوشحال میشم پیجم 

همین که پدرام رفت

آروم گفتم : این همه رژ لب  و رژ گونه و لا ک چیه خریدی

اینارو میخوام چکار


گفت : دوست داشتم برات بخرم ، خریدم


دختر حرف گوش کنی باشی بیشترشم برات می خرم


با حرص گفتم : تو کلا عقلت از دست دادی

خندید گفت : حالا کجاش دیدی


*******


از مغازه ی پدرام که اومدیم بیرون گفت:

ماشین همینجا باشه بیا قدم بزنیم بریم پیش سعید


گفتم: پیش سعید چکار داری ؟


خندید گفت : به نظرت توی طلا فروشی چکار میکنن


گفتم : شورش در نیار با این کارا حرفای دیشب و امروز تو یادم نمیره


گفت: بهتر منم میخوام که یادت نره


گفتم: من نمیام مغازه ی سعید


دستم گرفت گفت: میای ، خوبم میای


منو دنبال خودش کشید


یه نگاه به اطرافم کردم


خیابون خیلی شلوغ بود

اگه بحثمون میشد ابروریزی پیش میومد.


رفتیم داخل مغازه ی سعید.

سعید که مشغول صحبت با مشتری بود تا مارو دید گفت: به به سلام سید جان


سلام خانم


خوش اومدین بفرمائید بشینین


مازیار دایان گذاشت روی صندلی خودشم کنارش نشست


برگشت طرف من گفت : عزیزم برو بیرون یه نگاه به ویترین بنداز تا سعید کارش تموم بشه بهت نمونه کار نشون بده


سعید گفت : الان خدمت می رسم


مازیار گفت : به کارت برس ، ما عجله نداریم

یه چشم غره به مازیار رفتم

همون طور سرپا کنار دایان موندم


وقتی مشتری سعید رفت برگشت طرف من گفت:

من در خدمت ،چه امری دارین


یکم مکث کردم  اروم گفتم : چیزی مد نظرم نیست


سعید گفت : خوب چی می خوایین.  گردنبند ، گوشواره، النگو ، نیم ست ، سرویس کامل


به مازیار خیره شدم


مازیار گفت : پس نظری نداری ؟


آروم گفتم : نه


یهو از جاش بلند شد یه لحظه ترسیدم یکم رفتم عقب

متوجه ترسیدنم شد  با پوزخند  

گفت : حواست به دایان باشه من انتخاب کنم


به یه زنجیر بلند و‌کلفت  زرد و یه تو گردنی شکل رخ توپُر  کاملا زرد اشاره کرد گفت : اینو بده به ما


سعید با تعجب گفت : مطمئنی

فکر نمیکنم این مطابق سلیقه ی خانم باشه ها


با تعجب به زنجیر و تو گردنی نگاه کردم

اینقدر زشت و  یغور بود که دلم نمی خواست نگاهش کنم

.

آروم گفتم ؛ پولت زیادی کرده ؟

گفت : دوست دارم این برات بخرم

تو انتخاب نکردی من انتخاب کردم


می دونستم می خواد با این کارش حرص منو در بیاره


دایان بغل کردم گفتم: بچه کلافه شده من بیرون می مونم تو زود حساب کن بیا .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۴۴

همین که نشستیم توی ماشین گفتم : میشه دیگه بریم خونه


گفت : نه،  شام پلو کباب مهمون منین

از آیینه یه نگاه به دایان کرد گفت : موافقی بابایی؟


دایان با ذوق سرو صدا می کرد


گفت : قربون پسرم برم ، معلومه مثل مامانت بلبل زبونی از الان میخوای حرف بزنی


با حرص نگاهش کردم گفتم : برای چی این کارارو میکنی

این خریدای مسخره چی بود ؟

گفت : این کارارو میکنم که فکر نکنی اگه پولا و کارت ها تو ازت گرفتم دلیلش اینه که  من خسیسم یا نمی خوام برات خرج کنم

گفتم : نیازی به ابن کارا نیست من خوب می دونم تو اصلا خسیس نیستی

تو اخلاق بدتری داری

اونم اینه که میخوای پولت به رخ دیگران بکشی

گفت : نه اصلا این حرفت قبول ندارم


گفتم : یکم فکر کن ، مگه خودت نگفتی میتونی دارایی بابام یه جا بخری

مگه نگفتی که من خونه ی پدرم امکانات الان نداشتم

تو خوب میدونستی سطح مالی خونواده ی من در حد متوسطه خوب چرا نرفتی دنبال یه دختر پولدار


گفت: دیگه چرت نگو


گفتم : اگه یکم فکر کنی متوجه میشی کی چرت و پرت میگه


گفت : من حرفهایی رو که زدم دروغ نبود

قصد مم تحقیر تو یا خونواده ت نبود

می خواستم بهت بفهمونم با امکاناتی که من بهت دادم تو نیازی به کار کردن نداری

میشه حرف منو بفهمی


گفتم: میشه تو هم حرف منو بفهمی

گفت : تو نه  و شما !


با حرص گفتم : مازیار !


گفت : مازیار نه ، آقا مازیار


گفتم: باشه ، آقا مازیار ، آقا سید ، مازیار جان ،  حاجی ، عمو ،  دایی

من

از

پیشنهاد

کاریه

بابام

خبر

نداشتم


با صدای بلند خندید گفت : می دونی وقتی عصبی میشی خیلی جذاب میشی


با عصبانیت نگاهش کردم

یه چشمک بهم زد گفت :

گندم خانم ، خانم آقا سید ، گندم جان

من

حرف

تو رو

باور

نمی کنم

یه جیغ کوتاه کشیدم گفتم "  به جهنم اصلا باور نکن

بریم خونه

گفت : هِی مواظب حرف زدنت باش

الانم خونه نمیریم من دلم پلو کباب میخواد

میریم شام بخوریم

آروم زیر لب گفتم : کارد بخوره به شکمت


چپ چپ نگام کرد گفت : شنیدما

خودم زدم به اون راه به بیرون نگاه کردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۵ ۱


توی رستوران نشسته بودیم که گوشیش زنگ خورد .


گوشی رو جواب داد گفت : جانم فاطمه خانم

یکم مکث کرد گفت : چیه چرا گریه میکنی چی شده مامان ؟


با نگرانی گفتم : چی شده؟ بابات حالش بد شده

با دستش بهم اشاره کرد که ساکت باشم


گفت : مامان جریان کامل تعریف کن بدونم چه خبره

همون طور گوشی به دست از رستوران رفت بیرون .


منم غذام تموم شده بود ، لب و دهن دایان که ماستی بود رو پاک کردم

منتظر موندم که مازیار بیاد .


چند لحظه بعد دیدمش که با عجله میومد طرفمون

گفت : غذات تموم شده ؟

گفتم : آره

گفت : پاشو باید بریم پیش مامانم

گفتم : چی شده؟

گفت ؛ مامان و بابا بحثشون شده

فوری دایان بغل کرد رفتیم.


اینقدر با سرعت ماشین می روند که ترسیده بودم


گفتم : یکم آرومتر،  خطرناکه


گفت : نترس حواسم هست .


جلوی در خونه ی پدرش ماشین پارک‌ کرد.

سریع از ماشین پیاده شد دایان بغل کرد رفت طرف در خونه .


زنگ خونه رو زد ،

چند لحظه بعد در باز شد

مازیار با عجله رفت داخل، منم دنبالش رفتم .


همین که رفت داخل حیاط گوشیش در آورد شماره مهیار گرفت:

تا گوشیش جواب داد مازیار  گفت :

کدوم گوری هستی مگه بهت نگفتم از این به بعد ساعت ده شب باید خونه باشی

مگه  نگفتم یَلَلی تَللی دیگه تموم شد.

مامان بابا افتادن به جون هم تو معلوم نیست کجا ول هستی .

تا نیم ساعت دیگه خونه ای ‌.


گوشی رو قطع کرد


مادرش اومد استقبالمون با چشمای قرمز و گریون گفت : سلام ، خوش اومدین بیایین بالا .


رفتم طرفش بغلش کردم باهاش روبوسی کردم


مازیار با عصبانیت رفت داخل خونه

ما هم دنبالش رفتیم

برگشتم سمت پدرش گفتم : سلام بابا جون

گفت : سلام عروس ، خوش اومدی


مازیار دایان داد بغلم گفت : برو توی اتاق مهیار درم ببند


تا اومدم حرف بزنم داد زد گفت : هیچی نگو فقط برو


پدر ش  با حالت عصبی برگشت طرف مادرش گفت: اینو خبر کردی که حرصش سر زن و بچه ش خالی کنه


برای چی اینو آوردی اینجا ، پول  خودمه ، مال خودمه اختیارش دارم


من سریع ساک دایان برداشتم رفتم توی اتاق درو بستم


سر و صداشون میشنیدم که با هم بحث میکردن

دایان گذاشتم روی تخت مهیار پستونکش گذاشتم توی دهنش

یکم موهاش نوازش کردم چشماش گرم خواب شد خوابید .


آروم بلند شدم رفتم سمت در گوشم چسبوندم به در که شاید بفهمم موضوع چیه

هر چی بود موضوع مهمی بود

که مازیار اینقدر عصبی شده بود

با صدای بلند میگفت ؛

مگه صدبار بهت نگفتم میخوای از این کارا بکنی یکم با ما مشورت کن

اینقدر بچه هات آدم حساب نکردی که حسین و محسن دیگه کلا راهشون ازت جدا کردن


می دونی چه ریسکی کردی

پول می خواستی به خودم می گفتی


پدرش با عصبانیت داد زد گفت : فکر نکن قد و هیکل گنده کردی ازت میترسم بلند میشم میزنم در گوشت

دلم خواست سند خونه و حجره مال خودم بود دوست داشتم وام  بگیرم


به شماها ربطی نداره

مازیار گفت : این چند مین باره این کارو میکنی


فردا میری مبلغ وام پس میدی با بانک تسویه میکنی ، سندها رو آزاد میکنی

اصلا نمی خواد پول بده به خودم .چشمم کور خودم اقساطش میدم

پدر من دیگه سنی ازت گذشته بشین توی خونه استراحت کنه

چهار تا پسر داری اصلا با بقیه کار ندارم

خودم تا آخر عمر نوکر تو مامان هستم

نمی خواد  دیگه کار کنی


پدرش گفت: همینم مونده بود که آخر عمری دستم جلوی شما گنده بک ها دراز کنم


الانم برای ابن حرفا دیر شده ، من پول خرج کردم

مازیار با حرص کوبید به در گفت: چکارشون کردی


پدرش گفت: به تو ربطی نداره

اگه خیلی نگران مادرتی دستش بگیر ببر پیش خودت

راه بازه ، جاده هم درازه


مادرش با گریه گفت : آفرین جلال .  بعد از این همه سال زندگی و سوختن و ساختن اینه حرف حسابت



خوشحال میشم پیجم 


مازیار گفت: مادرم که با خودم میبرم ولی اگه گند این کارت در اومد حق نداری از من کمک بخوای


با صدای بلند صدام زد گفت : گندم ، گندم

با عجله درو باز کردم رفتم بیرون

گفتم : بله

گفت : به مامان کمک کن وسایلاش جمع کنه باید بیاد خونه ی ما


گفتم ؛ پس بابا چی ؟


پدرش گفت : عروس تو نگران من نباش ، اینا فقط مادرشون می خوان‌ پدر شون کشک .


مادرش اشکاش پاک کرد گفت: من نمیام ، مزاحم شما نمیشم


مازیار گفت : مامان حوصله ی بحث ندارم یه بار گفتم پاشو بریم

یه مدت بیا پیش ما،  ببینم این آقا چکار می خواد بکنه


آروم گفتم : مازیار بابا گناه داره

به هر دوتا شون بگو بیان


با عصبانیت منو نگاه کرد گفت:  مگه من از تو نظر خواستم


سرم انداختم پایین رفتم کناره مادرش


مادرش گفت: برای چی سر این بچه داد میزنی این چه گناهی کرده

گفتم : اشکال نداره مامان ، بلند شین آماده بشین بریم .


مادرش رفت سمت اتاقش ‌.


مازیار رفت توی آشپزخونه کنار پنجره، پنجره رو باز کرد سیگارش روشن کرد شروع کرد به سیگار کشیدن


رفتم سمت یخچال یه بطری آب سر د برداشتم با یکم قند سه تا لیوان شربت قند درست کردم


یکیش گرفتم طرف مازیار گفتم: بیا اینو بخور یکم آروم بشی


گفت : دایان کجاست ؟

گفتم : خوابیده

لیوان از دستم گرفت شربت یکسره سر کشید .


رفتم سمت پذیرایی یکی از لیوانا رو گرفتم طرف پدر شوهرم

گفتم : بابا خوبی ؟

سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت: خوبم بابا جان

شربتش دادم دستش گفتم اینو بخورین ، آروم باشین


مادر شوهرم لباس پوشیده از اتاق اومد بیرون رفتم طرفش

شربت گرفتم جلوش .

لیوان گرفت تشکر کرد

مازیار رفت توی اتاق دایان بغل کرد

گفت : راه بیفتین بریم.

مادرشم فوری دنبالش رفت .

کاپشنم پوشیدم رفتم کنار پدرش گفتم : بابا شام خوردی ؟

چیزی لازم نداری؟

گفت : دستت درد نکنه دخترم ، برو نگران من نباش


گفتم: داروهاتون سر وقت بخورین

کاری داشتین زنگ بزنین .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۴۶


توی راه دایان همش بی قراری می کرد

مازیار از توی آیینه به منو دایان نگاه کرد گفت: چیشده، چرا گریه میکنه

گفتم : چیزی نیست احتمالا بد خواب شده


مادرش برگشت عقب به ما نگاه کرد گفت " شما رو هم اذیت کردم

گفتم: این چه حرفیه

گفت : من چیزی جز درد سر برای شماها ندارم


مازیار گفت : مامان لطفا این حرفا رو بذار کنار

تا من زنده ام بهت قول میدم دیگه بدبختی های گذشته برات تکرار نشه


مادرش گفت: خدا بهت عمر بده پسرم


شیر دایان درست کردم بهش شیر دادم هر کاری می کردم اروم  نمیشد

مازیار با حالت عصبی گفت : تو اونجا چکار میکنی

یعنی نمی تونی بچه رو آروم کنی

میدونستم عصبیه ، چیزی نگفتم

ولی از اینکه جلوی مادرش اون طوری صحبت کرده بود خجالت کشیدم

دایان گرفتم توی‌بغلم چند قطره اشک سر خورد روی گونه م

که فکر کنم متوجه شد

گفت : ببخش گندم ، معذرت می خوام


آروم گفتم : اشکالی نداره


مادرش گفت : مازیار تورو خدا حرصتو سر زن و بچه ت خالی نکن

این دختر چه گناهی کرده که اومده توی همچین خونواده ی آشفته ای


مازیار همون طور که راننده گی می کرد هر از گاهی از آیینه به من نگاه می کرد

متوجه نگاهش میشدم ولی وانمود کردم که حواسم نیست


وقتی رسیدیم خونه

دایان بغل کردم

گفتم : مامان ببخش من جلو میرم ، می خوام دایان بدم به سپیده بخوابونه

گفت: برو مادر ، برو بچه هلاک شد

سریع رفتم داخل ساختمون ، سپیده تا مارو دید اومد طرفم دایان بغل کرد گفت : چی شده پسری چرا گریه میکنی


گفتم : تو رو خدا آرومش کن هر کاری کردم ساکت نشده .  مازیار خیلی عصبیه .


گفت : چشم الان می خوابونمش

******


مازیار و مادرشم اومدن داخل .


گفتم : بفرمائید بشینین


الان اتاق بالا رو براتون آماده میکنم  استراحت کنین


مازیار گفت : بشین مامان ، لباسام عوض کنم بیام بشینیم یکم صحبت کنیم


رفتم سمت اتاق مهمون،  کاپشنم در آوردم با حرص پرت کردم روی تخت گفتم : واسه همه مادره واسه من زن بابا

یه جوری سرم داد میکشه انگار کنیزشم

هنوز حرفای مسخره شو فراموش نکردم ، این داد و فریادشم اضافه شد



یهو در اتاق باز شد مازیار اومد داخل

درو پشت سرش بست

سریع اومد طرفم بغلم کرد

شروع کرد به بوسیدنم


گفتم : ولم کن


گفت : ببخش می دونم بد صحبت کردم

دست خودم نبود خیلی ناراحتم


گفتم : نیازی به عذر خواهی نیست تو کارات هیچ وقت دست خودت نیست


رفتم کنار پنجره ، بدجور بغض کرده بودم


دوباره اومد طرفم محکم بغلم کرد

گفتم : چکار میکنی ، خفه شدم


گفت : الان فقط تو آرومم میکنی

تورو خدا اینطوری رفتار نکن

گفتم ببخشید


گفتم : باشه، رفتار الانتو بخشیدم ولی کارا و رفتار دیشبتو یادم نرفته

تو رو خدا یه مدت ازم فاصله بگیر

کاری به کارم نداشته باش هضم کردن کارات برام سخته



سرش آورد پایین لباش گذاشت روی لبام گفت : الان موقع لجبازی نیست گندم


هولش دادم عقب گفتم : بسه ، برو پایین ، زشته مادرت تنهاس


گفت: زشت نیست منو تو زن و شوهریم

خودش می دونه تموم دردای

بی درمون پسرش با تو دوا میشه


یکم نگاهش کردم یه نفس عمیق کشیدم گفتم: برو مازیار

لطفا برو


گفت : باشه میرم ، آروم آروم از اتاق رفت بیرون


نشستم روی تخت سرم گرفتم بین دستام گفتم : خدایا دیگه دارم دیوونه میشم

من کدوم یکی از حرف ها و کارای این آدم باور کنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۴۷


رفتم سمت اتاقمون لباسام عوض کردم .

رفتم پایین ، دیدم مازیار و مادرش مشغول صحبت هستن


رفتم سمت آشپزخونه چایی ساز روشن کردم

سه تا فنجون  وظرف خرما رو گذاشتم توی سینی

چایی ریختم بردم گذاشتم جلوشون روی میز .


همین که نشستم صدای زنگ گوشی مازیار بلند شد

گوشیش گرفتم طرفش گفتم : مهیاره


گفت : خودت جواب بده بگو فردا  حجره رو تعطیل کردم

ظهر ساعت دوازده اینجا باشه


گوشی رو گرفتم صحبتای مازیارُ بهش گفتم .


وقتی گوشی رو قطع کردم


مازیار با عصبانیت گفت : این کره خرم دیگه روش زیاد شده

فردا می دونم باهاش چکار کنم .


مادرش گفت: چی شده؟


گفت : هیچی،  من اگه از پس این یه الف بچه بر نیام که کلاهم پس معرکه س .


اینجور که معلومه اینم می خواد راه سید جلال در پیش بگیره

ولی کور خونده من آدمش میکنم


به فنجون چایی اشاره کردم گفتم : بخورین سرد میشه.


******

وقتی چاییمون خوردیم

مادرش بلند شد گفت: شب تون بخیر بچه ها من میرم بخوابم

گفتم : شب بخیر.


مازیار گفت : بریم منم ساکتو  برات میارم


وقتی رفتن بالا ، منم رفتم سمت اتاق سپیده


آروم در زدم رفتم داخل

دیدم دایان توی بغل سپیده خوابش برده


رفتم طرفش ، سر دایان بوسیدم گفتم : بچه م هلاک شد بس که گریه کرد


سپیده گفت : نگران نباشین عادت کرده شبا زود بخوابه وقتی نمی خوابه کلافه میشه

لباس خواب شو تنش کردم پوشکش عوض کردم

آروم شد انگار این اتاق میشناسه وقتی میاد اینجا آروم میشه


گفتم : خدا رو شکر

پس منم میرم بخوابم شبت بخیر


گفت : شب شما هم بخیر


******

چراغ های پایین خاموش کردم

رفتم توی اتاقمون

دیدم مازیار وسط تخت دراز کشیده ، دستاشم گذاشته جلوی صورتش


توی همون حالت گفت : اومدی ؟


آروم گفتم : آره


بلند شد نشست روی تخت

گفت : سرم بدجور درد میکنه

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : قرص می خوای ؟


گفت : الان خوردم


گفتم : بخواب بهتر میشی


گفت : خوابم نمیاد


بدون توجه بهش رفتم طرف میز آرایشم . نشستم

آرایشم پاک کردم  . شروع کردم به شونه زدن موهام


گفت : بیا اینجا موهات شونه کنم


گفتم: نمی خواد


گفت : گندم به اندازه ی کافی عصبی هستم تو دیگه تموم کن


گفتم : من کاریت ندارم ،

منم مثل تو عصبی و ناراحتم

تو به خاطر خونواده ت منم به خاطر بی حرمتی ای که به منو خونواده م شده

هربار کوتاه میام خودم میزنم به اون راه تو ف‌کر میکنی من احمقم

نخیر آقا من احمق نیستم فقط دوست ندارم یه موضوع رو کش بدم


گفت: پس این بارم لطفا کشش نده


گفتم : من کاریت ندارم ، تو هم کاریم نداشته باش


بلند شد اومد طرفم ، سریع از روی صندلی بلند شدم گفتم : چی می خوای


بدون توجه به حرفم بغلم کرد


گفتم : چی می خوای ولم کن


گفت : تورو می خوام


سرش فرو برد توی گودی گردنم


گفتم : نذار صدام بره بالا

ولم کن


گفت : ولت نمی کنم ، بهت احتیاج دارم


گفتم ؛ الان احساسم نسبت بهت صفره ، الان که بغلم کردی انگار توی بغل یه غریبه م


با یه دستش گردنم گرفت گفت ؛ حرف دهنت بفهم،  من اون غریبه رو آتیش میزنم


گفتم: از کل حرفام فقط همینو فهمیدی

ولم کن گردنم درد گرفت


گفت : ولت نکنم ، چکار میکنی ؟


گفتم: هیچی ، تو که زوربازی رو خوب بلدی ، می دونی چطوری با زور به خواسته هات برسی

بفرما اینم تن و بدن من در اختیار شما هر کاری می خوای بکن


سرش به گوشم نزدیک کرد آروم گفت : نمی خوام ، امشب تو رو با تمام وجودت می خوام

حالم خرابه گندم


خیلی خونسرد نگاهش کردم گفتم: اون موقع که عذابم میدی به این روزا هم فکر کن

متاسفم من نمی تونم ارومت کنم


با حرص بازوم گرفت گفت: میگم احتیاج دارم


با پوزخند گفتم: یعنی نمی تونی خودت کنترل کنی


سرش انداخت پایین گفت ؛ نه !


گفتم: می خوای خواهش کن شاید نظرم عوض شد !



یه نگاه عصبی به من انداخت


گفتم : چیه ، میبینی این جمله چقدر درد داره


یه نفس عمیق کشید با حرص با مشت کوبید به دیوار

برگشت طرفم گفت : خواهش میکنم


گفتم : نشنیدم چی گفتی؟


از حرص دندوناشو روی هم فشار داد گفت : خواهش میکنم


همونطور که توی چشماش نگاه می کردم گفتم : خواهش کردی ؟!



گفت : آره لعنتی ، میگم حالم خرابه . بفهم


گفتم : واقعا متاسفم،  من یکم قدرت درکم پایینه

الانم خیلی خسته ام خوابم میاد شبت بخیر


خیز برداشت طرفم


گفتم: چی شد این همه عذرخواهی کردی همش کشک بود آقا سید ‌.


میگن توبه ی گرگ‌مرگه حکایت خودته


گفت ؛ می دونم کی ، چکارت کنم زبون دراز



با صدای بلند خندیدم

رفتم سمت تخت پتو رو کشیدم سرم خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۴۸

با حرص یه لگد زد به صندلی جلوی میز آرایش


صندلی پرت شد گوشه ی اتاق

چراغ خاموش کرد خودش پرت کرد روی تخت


یه چند ثانیه همون طور بی حرکت خودم زدم به خواب


یاده حرف مشاورم افتادم که میگفت هیچ وقت برای تنبیه ش از رابطه ی جنسی محرومش نکن این کار باعث میشه عصبی تر و کینه ای تر بشه دست به کارای بدتر بزنه


آروم برگشتم طرفش ، دیدم دستاش گذاشته جلوی صورتش


آروم گفتم : هی پسر!


با تعجب منو نگاه کرد گفت: با منی ؟


گفتم : مگه غیر از تو پسر دیکه ای هم توی این اتاق هست


با اخم نگام کرد


گفتم : چیه چرا اخم میکنی ، دست پیش میگیری پس نیفتی

من مثل تو کینه ای نیستم

که میگی من هرگز کسی رو نمی بخشم فقط اشتباهاتشون برام کم رنگ میشه


البته منم الان تورو نبخشیدم تصمیمم دارم حالا حالا ها به قهرم ادامه بدم

ولی قهر شامل مسائل مربوط به اتاق خواب نمیشه


دستش گذاشت زیر گوشش نگام کرد  گفت:   واقعا؟

یه چشم غره بهش رفتم گفتم : آره واقعا


با یه حرکت از جاش بلند شد ، تیشرتش از تنش در آورد گفت : دهنت سرویسه ، دختر .



تا اومد طرفم ، فوری از روی تخت بلند شدم


گفت:  کجا فرار میکنی؟


یه دستم گذاشتم روی کمرم یه دستم به نشونه ی تهدید براش تکون دادم گفتم :

امشب هرچی من گفتم تو گوش میدی فهمیدی پسر جون


یه لبخند موزیانه زد دستش بر د لای موهاش گفت : اینم حرفیه شما دستور بده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۴۹

صبح که از خواب بیدار شدم ، دیدم بیداره جلوی در تراس به دریا خیره شده بود .


بلند شدم نشستم.  بدون اینکه نگاهش کنم رفتم سمت حموم


با خنده گفت: سلام صبح بخیر رئیس   بزرگ


از حرفش خنده م گرفت ولی جلوی خودم گرفتم که نخندم  


گفت : من میرم پایین ، زود بیا با مامان صبحونه بخوریم


بعداز حموم سریع لباس پوشیدم و موهام سشوار زدم رفتم پایین .


با صدای بلند گفتم : سلام به همگی صبح تون بخیر

دایان از بغل سپیده گرفتم رفتم

نشستم کنار مادرش گفتم : چطورین مامان جون؟


گفت : خیلی بهترم مادر


گفتم " خداروشکر


شروع کردم به بوسیدن و بازی کردن با دایان


مریم خانم گفت : بیایین سر میز صبحونه آماده س .


زهره داره براتون چایی می ریزه


سپیده دایان بغل کرد گفت : پس منم صبحونه ی دایان میارم سر میز بهش میدم


مازیار اومد طرف مادرش پیشونیش بوسید گفت : پاشو فاطمه خانم ، پاشو بریم صبحونه بخوریم


مریم خانم گفت : بفرمائید، بفرمائید فاطمه خانم جان


مادرش همراه مریم خانم رفتن سمت میز


منم آروم آروم داشتم دنبالشون میرفتم


که مازیار با صدای آهسته گفت : هِی دختر!


نگاش کردم


گفت : چیه چرا سنگین تا میکنی؟


یه خنده ی موزیانه کرد  دوباره گفت : تو که دیشب خیلی خوب بودی


برگشتم طرفش  یه ابروم دادم بالا خیلی جدی گفتم : من که بهت گفتم تصمیمم ندارم حالا حالا ها باهات آشتی کنم ،  فقط قهرو به اتاق خوابمون نمی کشونم


گفت : عه ! پس که اینطور


گفتم : بله ، سریع رفتم پیش بقیه

********

بعد از صبحونه مازیار گفت : من میرم تا جایی زود بر می گردم


شما ها هم یکم برین توی حیاط هوا آفتابیه.


گفتم: آره همه گی پاشین بریم توی حیاط

دایانم عاشق آفتابه یکم بازی کنه .


مریم خانم گفت : شما ها برین منم الان براتون چایی و میوه میارم


گفتم : مامان  من میرم بالا براتون لباس گرم بیارم


خودمم یه چیزی بپوشم بیام بریم

گفت : پیر شی دختر ، پاهام جون نداشت از پله ها برم بالا


سپیده گفت ؛ پس منم دایان ببرم لباس بپوشونم

مادر شوهرم یه نگاه بهش انداخت گفت : نمی خواد دختر جون لباساش بیار خودم تنش میکنم

سپیده گفت : چشم، رفت سمت اتاقش

منم همون طور که میخندیدم رفتم بالا


یه سویشرت پوشیدم و پالتوی مادر شوهرم برداشتم

برگشتم پایین

گفتم : مامان پاشو بریم


سپیده هم دایان بغل کرد دنبال ما اومد


همین که رفتیم توی حیاط داوود دیدیم که مشغول کاشتن گل بود .


گفتم : سلام آقا داوود خسته نباشید

گفت : سلام از ماست خانم

بله دیگه کم کم داریم به عید نزدیک میشیم گفتم یه صفایی به باغچه بدم

گفتم : دستت درد نکنه ، کاش یه دستی به درختا و باغچه ی انتهای حیاطم بندازی

گفت : اتفاقا آقا مازیار امر کردن دور کل درختای باغ گل بکارم

بهار اینجا دیدن داره


گفتم: خیلی هم عالی

راستی به زهره بگو بیاد پیش ما



گفت : چشم خانم الان صداش میزنم


رفتیم روی صندلی نشستیم

مر یم‌خانم با سینی چایی و میوه اومد سمتون گفت : به به عجب هوایی

انگار بهار شده

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792