2777
2789

پارت ۱۲۶


سامیار یه نگاه به ساعتش انداخت گفت: مهشید جان ساعت دو شده پاشو بریم


مهشید برگشت طرفم گفت : گندم جان خیلی زحمت کشیدی

واقعا خوش گذشت

اینبار دیگه نوبت شماست

حتما یه قراری میذاریم بیایین پیش ما


با لبخند گفتم: چشم حتما عزیزم


مهدیس گفت : گندم جون همه چی عالی بود

خیلی خوشحال شدم که امشب توی جمعتون بودم


گفتم: ممنون عزیزم .  مرسی از اینکه اومدین

سامیار بلند شد رفت طرف مازیار بهش دست داد گفت:  ممنون بابت پذیراییتون


مازیار گفت : خواهش میکنم . بازم به ما افتخار بدین


ترانه رفت سمت مهشید و مهدیس با هم روبوسی کردن


ترانه گفت : مرسی بچه ها از اینکه امشب کنارم بودین


مهشید گفت : ان شاالله تولد صدوبیست سالگیتو جشن بگیریم


همه گی تا جلوی در بدرقه شون کردیم .


وقتی رفتن


یوسف خودش پرت کرد روی مبل یه سیگار روشن کرد گفت : آخیش ، چقدر جو برام سنگین بود


ترانه با اخم نگاهش کرد گفت: حیف که امشب خیلی زحمت کشیدی نمی خوام چیزی بهت بگم .


برگشتم طرف ترانه گفتم : واقعا امروز یوسف تمام تلاشش کرد که تو رو خوش حال کنه

اگرچه که جون منو بالا آورد بس که سوتی داد


مازیار با صدای بلند شروع کرد به  خندید ن


مهیار گفت : سرش می گرفتم تهش به حرف میومد

تهش می گرفتم سرش به حرف میومد

ترانه خداییش چه طوری با یوسف کنار میای


یوسف پاکت سیگارش پرت کرد طرف مهیار گفت

حیف که داداشت اینجاست وگرنه بلند میشدم تا می خوردی می زدمت


ترانه بلند شد گفت : دیکه بسه دعوا نکنین

پاشین اینجا رو جمع و جور کنیم که گندم دیگه خیلی خسته شد


مازیار گفت: ترانه به چیزی دست نزن

زهره و مریم خانم صبح همه جا رو تمیز میکنن

ترانه گفت : ولی اینجا خیلی بهم  ریخته س

مازیار گفت : فدای سرت

بی خیال

ترانه برگشت طرفم گفت : به خدا الان سریع اینجا رو جمع جور میکنم

گفتم : نمی خواد فدات شم فردا هم روز خداست

مگه مجبوریم حتما همین الان مرتب کنیم


یوسف گفت : خوب پس ما دیگه بریم


ترانه گفت : خیلی بهتون زحمت دادیم همیشه زحمتای ما با شماست

گفتم : این چه حر فیه

ترانه سریع لباسش پوشید اومد طرفم باهم روبوسی کردیم


گفت : شب تون بخیر ان شاالله براتون جبران کنم


تا جلوی در همراهشون رفتیم


موقع رفتن یوسف گفت : گندم برای سوپرایز بعدی بازم خبرت میکنم

گفتم : بیخود . من دیگه غلط کنم با تو برنامه ای بچینم


همون طور که میخندید گفت : خدا حافظ

براشون دست تکون دادیم برگشتیم توی ساختمون


مهیار لباسش پوشید گفت : آقا داداش اگه کاری نداری منم برم ؟


مازیار گفت : نمی خواد بری شب بمون


گفت: نه داداش می خوام برم


مازیار گفت : یه بار گفتم نمی خواد بری حالت روبه راه نیست

زیادی خوردی

برو بالا توی اتاق مهمون بخواب

صبح با هم‌‌ میریم حجره


مهیار با کلافه گی گفت : داداش ساعت دو نیمه.  یعنی پنج صبح پاشیم ؟


مازیار گفت : پس چی ، تازه برات یه برنامه هایی دارم از این به بعد بخور به خواب تعطیل

الان برو بخواب فردا حرف میزنیم


مهیار گفت : ولی داداش......


مازیار گفت: ولی نداره ، حرف به بار از دهنم در میاد


شنیدی؟


مهیار یکم مکث کرد گفت : چشم داداش شب تون بخیر


مازیار گفت : شب خوش


مهیار رفت سمت پله ها.

منم سریع دنبالش رفتم گفتم : الان بهت لباس راحتی میدم


مهیار گفت : دستت درد نکنه .


رفتم سمت اتاقمون یه تیشرت و شلوار مازیار برداشتم رفتم طرف اتاق مهمون


درو زدم رفتم داخل ، لباسا رو گرفتم طرف مهیار گفتم : بیا داداش اینارو بپوش .


آروم گفت ؛ دستت درد نکنه


گفتم : از مازیار نا راحت نشو تو که اخلاق شو می دونی


گفت : هر وقت با من اینطوری حرف میزنه یعنی اتفاقی افتاده

نمی دونی چی شده


گفتم : نه  ، مگه کاری کردی ؟


گفت: کار خاصی نکردم ولی کلا داداش با تفریح و عشق و حال مخالفه


خوشحال میشم پیجم 

گفتم : بی انصافی نکن مهیار خودت می دونی مازیار   عاشق خوش گذرونیه ولی قوانین خاص خودش داره


گفت : می دونم ولی مطمئنم فردا دمار از روزگارم در میاره،


گفتم : عیب نداره . حالا فردا با هم صحبت کنین ببینین چی شده

شبت بخیر


گفت : شب به خیر


از اتاق رفتم بیرون از بالا به پایین نگاه کردم چراغای پایین خاموش بود


فهمیدم مازیار رفته توی اتاق .


آروم آروم رفتم سمت اتاقمون درو باز کردم دیدم مازیار کنار پنجره سرپا مونده و سیگار میکشه


بدون هیچ حرفی رفتم سمت میز آرایشم

موهام باز کردم گفتم : آخیش


یه نگاه بهم انداخت گفت: مگه مجبوری اینقدر سفت موهات ببندی


گفتم : آخه اگه باز باشه نمیتونم کار کنم ‌


گفت : خسته نباشی امشب خیلی زحمت کشیدی


گفتم : ممنون. با دیدن خوشحالی ترانه خستگی هام در رفت.

همون طور که سیگار میکشید گفت: تو از جیک و پوک اون مهیار پدرسوخته خبر داری بگو ببینم دختری توی زندگیش هست یا نه ؟

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۱۲۷


گفتم : چه طور ؟

گفت : سوال با سوال جواب نده ؟

گفتم : شخص خاصی نیست

همه شون براش حالت سرگرمی دارن


گفت: پسره ی بی ناموس


با خنده گفتم : چیه؟ چرا قاطی کردی ؟

گفت : برای اینکه آمارش دارم هر روز یه رنگ دختر بر می داره میبره ویلا

با خنده گفتم : خوب هنوز سنی نداره ، خوشگل و خوشتیپم هست ،  پولم که خداروشکر زیاد داره دخترا دورش میکنن دیگه


گفت ؛ چرا اینقدر عادی درباره ی این مسائل صحبت میکنی


گفتم : چون الان زمونه عوَض شده دیگه گذشت اون روزا که دخترا و پسرا به پای یه نفر می موندن توی همین چهار پنج ساله  نگرش دختر پسرا نسبت به زندگی خیلی تغییر کرده


با کنایه گفت : میبینم دید تو هم تغییر اساسی داشته

گفتم: من از تعصبات بی جا بدم میاد به نظرم هر کس مختاره نوع زندگیش خودش انتخاب کنه


گفت: نه اینطوری نمیشه من از بی ناموسی بدم میاد


نا خود اگاه چند ثانیه خیره نگاهش کردم .


متوجه نگاهم شد گفت: هان چیه دختر چرا اینطوری نگام میکنی


گفتم: هیچی


گفت : اون طوری نگام نکن من اهل بی ناموسی نبودم و نیستم

من خاطر تو رو می خواستم تو از هر زنی توی این دنیا به من حلال تر بودی من بی ناموسی نکردم می خواستمت گرفتمت

اگه می ذاشتم از دستم در بری و خدای نکرده مال کس دیگه بشی اونوقت بی غیرت بودم


گفتم : قوانین و اعتقاداتت عجیبه


گفت : خاطر خواهی قانون و دین و عقل و منطق سرش نمیشه.


الانم بحث ، بحثه هرز پریدن مهیار خوشم نمیاد با هر کس و نا کسی باشه من آرزوهای زیادی براش دارم

می خوام با یه دختر خوب ازدواج کنه


با تعجب گفتم : چی !؟


گفت: چیه ، حرف عجیبی زدم


گفتم : آره.  چرا فکر میکنی ازدواج یه قضیه ی زور کیه


لطفا این کارو با مهیار نکن اون هنوز پخته گی کامل برای ازدواج نداره


گفت : ازدواج نکنه که هر روز یکی رو.......

حرفش نصفه گذاشت گفت ؛ دهن منو باز نکن

حتما یه چیز می دونم که اینو میگم .


گفتم: ناراحت نشو . ولی مهیار نه میدونه سختی چیه نه میتونه مسئولیت به عهده بگیره


گفت: غلط کرده . پاش بیفته مجبوره

ببینم زیادی خودش دست بالا گرفته

لباس کارگری تنش میکنم با کارگرای حجره پادویی کنه

تا بفهمه همون طور که بهش میدون میدم همونطورم میتونم جمعش کنم

دیگه بچه نیست باید یاد بگیره روی پاهای خودش بمونه

گفتم : صلاح کار خودت بهتر می دونی من دخالتی نمیکم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۲۸


گفت: آفرین تو هیچ دخالتی نکن فقط آمار چندتا دختر خوب و خونواده دارُ بهم بده  می خوام برای مهیار آستین بالا بزنم


گفتم : ببخشید این کارم نمی کنم.

گفت: چرا ؟

گفتم : خودت می دونی مهیار با عرفان برام فرقی نداره ولی  همون طور که گفتم مهیار آماده گی ازدواج نداره


تو دنبال یه دختر آفتاب مهتاب ندیده ای ولی داداشت هم آفتابُ و دیده هم مهتابُ


بلند شدم رفتم نزدیکش توی چشماش نگاه کردم گفتم : ازدواج زوری نمیشه این کارا کاره دل آقا مازیار


گفت : این چیزا رو به من نگو

خودم بیشتر از هر کسی می دونم این  کارا دلیه، چون هم دل دادم هم دلم شکست هم نزدیک بود دستم بمونه توی پوست گردو


درضمن تو که انتظار نداری یکی از اون همون دخترایی رو که با هزار نفر هستنُ برای مهیار بگیرم

من توی این شهر ابرو دارم

هر دختری که میخواد بیاد توی خونوادمون باید هیچ حرف و حدیثی پشت سرش نباشه



اومد طرفم دستش گذاشت روی صورتم گفت : یکی رو برای مهیار  می خوام مثل خودت

خانم و نجیب ، خونواده دار

از هم مهمتر بکر و دست نخورده


گفتم: خودت می دونی من گفتنی ها رو گفتم .


منو کشید سمت خودش ، بغلم کرد گفت : میخوام این آرامشی رو که من از تو میگیرم مهیارم با زن زندگیش تجربه کنه


با پوزخند گفتم: تا حالا فکر میکردم این منم که همیشه ارامشت بهم میزنم


خندید گفت : وای یادم نیار تو همون قدر که دل میبری همونقدرم میتونی آدم عصبی کنی بس که سرکشی

ولی باور کن یه لحظه نگاه کردن ت می ارزه به کل اعصاب خوردی ها


گفتم : الان تعریف میکنی یا تخریب؟


گفت: تخریب چیه قربونت برم این  منم که  الان نه سال  خراب توام دختر


چشمام ریز کردم نگاش کردم

گفت : چیه چرا اینطوری نگاه میکنی

گفتم: خوب بلدی دلبری کنی


گفت : عه ، یعنی الان دل تورو بردم ؟

با خنده سرم نشونه ی تایید تکون دادم

گفت: جونم  !حالا بیا اینجا یه بوس بده ببینم دنیا دست کیه ؟


با خنده گفتم : نه دیگه


با اخم گفت : چرا ؟


گفتم: آخه صورتت رژ لبی میشه خوب نیست


همون طور که اروم اروم میومد طرفم گفت : پس که اینطور .!


موقع  اومدن مهمونا منو خفتم میکنی صورتم و لباسم رژ لبی میکنی بعد الان طاقچه بالا میذاری


خیره توی چشماش نگاه کردم با صدای بلند خندیدم گفتم : اگه بدونی زور گیری ازت چه حالی داره


یه ابروش داد بالا گفت : چی ؟! زور گیری از من ؟

از مادر زاده نشده کسی که بتونه از من زور بگیره

الان نشونت میدم  پدر سوخته


تا دستش طرفم دراز کرد

دوییدم  سمت دیگه ی اتاق

گفت : فرار نکن بگیرمت برات بد میشه


با خنده گفتم : نیا جلو ، بیای جلو جیغ می کشم ابروت جلوی داداشت بره


گفت :  اون پدر سوخته با دخترای رنگ و وارنگ میره از من که داداش بزرگ شم خجالت نمی کشه بعدا من از اینکه با زنم اره خجالت بکشم


چهار دیواری اختیاری هر چقدر می خوای جیغ بکش


اومد طرفم  منو محکم گرفت توی بغلش

با خنده گفتم : شوهر جونم ببخشید شیطون گولم زد گفت  برو رژ لبیش کن


گفت: شیطون غلط کرد ، من خوده شیطونم


گفتم ؛ کی گفته،  تو خوده ، خوده فرشته ای

گفت : زبون نریز اون زبونت قیچی میکنما


خودم لوس کردم با یه لحن کشداری  گفتم : دلت میاد؟


گفت : نه من غلط کنم

اصلا هر چی تو بگی همونه


دستم دور گردنش حلقه کردم توی چشماش نگاه کرد گفتم: خیلی دوستت دارم


دستم آروم گرفت توی دستاش

پشت دستم بوسید گذاشت روی قلبش گفت : ببین بعد از این همه سال هنوز قلبم برات چه طوری میزنه


آروم سرش آورد پایین لباش گذاشت روی لبام گفت : خیلی می خوامت دختر

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۲۹


ساعت حدود ده صبح بود که شروع کردم به آماده شدن

همون طور که آرایش میکردم

گوشیم برداشتم شماره ی فرناز  گرفتم

بعد از چند تا بوق جواب داد


گفت : سلام گندم خانم


گفتم : سلام خوبی فرناز جون


گفت : سلام زهر مار سه روزه منو کاشتی


گفتم : وای ببخش به خدا سرم خیلی شلوغ بود


گفت : ماشاالله تو هم که همش سرت شلوغه


گفتم : ببخشید دیگه،  میشه الان بیای بریم مزون دختر عموت ؟


گفت : الان ؟


گفتم : آره.  فردا که چهارشنبه س من پنج شنبه عروسی دعوتم

هنوز هیچ کاری نکردم فقط موهام رنگ کردم


با خنده گفت : قبلنا دختر زرنگی بودی.

هم درس خون بودی هم جلوی چشم ما شاه ماهی تور زدی ما نفهمیدیم،  جریان چیه که الان اینقدر تنبل شدی ؟


گفتم ؛ مسخره متلک نگو ، میای یا نه ؟


گفت : باشه ساعت یازده خیابون سپه نزدیک مناره میبینمت


گفتم: باشه عزیزم میبینمت

گوشی رو  قطع کردم .


از سرو صدای پایین فهمیدم که مریم خانم و زهره مشغول نظافت هستن


از اتاق رفتم بیرون ، آروم آروم از پله ها رفتم پایین

از توی تراس سرو صدا میومد


رفتم سمت تراس با صدای بلند گفتم : سلام

مریم خانم و داوود و زهره هم زمان گفتن سلام


مریم خانم گفت : ببخش گندم جان از سرو صدای ما بیدار شدی؟


با خنده گفتم : نه . خودم بیدار شدم میخوام برم بیرون کار دارم

مریم خانم گفت: چایی تازه دم برو یه چیزی بخور بعد برو مادر

گفتم : چشم . شما دارین چکار میکنین ؟

برای چی با شلنگ اینجا رو میشورین


داوود گفت : والا خانم جان ما هم نمی دونیم عمه خانم گیر داده که کل تراس و وسایلا رو بشوریم


گفتم: ای بابا مریم خانم ، اینجارو که تازه شسته بودین اذیتشون نکن


مریم خانم آروم گفت : دختر جان این نجسی  بی صاحب شده رو خوردن همه ریخته اینور اونور هر کاری کردم

به دلم نبود گفتم بشورم خیالم جمع بشه


با خنده با صدای آروم گفتم؛ صاحب این نجسی های بی صاحب شده مازیاره.


مریم خانم با لهجه ی گیلکی گفت : آووووو خاکه میسر

زبان منو مار بگذره خدا نکنه چرا بی صاحب بشن

خدا آقا رو برای ما نگه داره


با خنده گفتم : مریم خانم با خودت چند چندی ؟


مریم خانم گفت : چه کار کنم اصلا به این نجسی حساسم ، آقا هم قربانش برم رنگ و وارنگ توی انباری چیده


منو زهره از طرز حرف زدن مریم خانم خنده مون گرفته بود

ریز ریز می خندیدیم


مریم خانم گفت : آهای ورپریده ها به من میخندید


زهره گفت : نه عمه جون برای داوود میخندیم


مریم خانم جارو رو پرت کرد طرف زهره گفت : ذلیل مرده پسر منو مسخره نکن


با صدای بلند خندیدم گفتم : وای مریم خانم چکار میکنی


داوود گفت : گندم خانم تا حالا اسم مریم کاماندو  

به گوشتون نخورده ؟

منظورشون عمه ی منه دیگه


منو زهره و داوود با صدای بلند شروع کردیم به خندیدن

مریم خانم از خنده ی ما خنده ش گرفته بود

گفت : از دست شماها


همون طور که میخندید م برگشتم سمت داوود گفتم : آقا داوود من ساعت یازده باید خیابون سپه باشم


باید زحمت بکشین منو ببرین


گفت : چشم خانم هر وقت حاضر شدین بگین حرکت کنیم


آروم آروم رفتم سمت اتاق سپیده در زدم

رفتم داخل

سپیده تا منو دید گفت : سلام گندم خانم .


گفتم : سلام.  صبحت بخیر

با ذوق گفت : ببینین دایان دیگه میتونه بشینه


با هیجان رفتم طرف دایان بغلش کردم گفتم : سلام پسر زرنگم

شما دیگه بلدی بشینی

مامان قربونت بره


دایان از دیدنم ذوق کرده بود دست و پا میزد و یه سری کلمات نامفهوم میگفت


بغلش کردم محکم بوسیدمش

خوشش اومده بود غش غش میخندید

گفتم : ای پسر شیطون خوشت میاد مامان بوست کنه

دوباره شروع کردم به  تند تند بوسیدنش

برگشتم طرف سپیده گفتم : بیرون هوا عالیه

لطفا دایان ببرین توی حیاط یکم آفتاب بگیره

گفت ؛ چشم. خودمم همین تصمیم داشتم

گفتم . ممنون . من میرم بیرون تا ظهر بر می گردم

گفت : برین خیالتون راحت باشه

گفتم : مرسی

دوباره چند بار پشت هم دایان بوسیدم دادم بغل سپیده


رفتم سمت آشپزخونه شروع کردم به صبحونه خوردن

یه نگاه به ساعتم انداختم

بیست دقیقه به یازده بود

با عجله بلند شدم رفتم بالا لباس پوشیدم رفتم سمت حیاط

با صدای بلند گفتم : آقا داوود ، آقا داوود من حاضرم

داوود گفت : چشم خانم اومدم


چند ثانیه بعد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۳۰

وقتی از ماشین پیاده  شدم فرناز دیدم که منتظرم مونده


برگشتم سمت داوود گفتم : شما همین اطراف ماشین پارک کنین منتظرم بمونین


گفت : چشم خانم


سریع رفتم سمت فرناز


تا منو دید اومد طرفم  با ذوق بغلم کرد گفت : سلام . خوبی

چقدر دلم برات تنگ شده بود


منم بغلش کردم بوسیدمش گفتم : به خدا منم دلم برای همتون یه ذره شده بود

ولی بعداز زایمانم اصلا کل برنامه های زندگیم بهم ریخته


گفت : پس پسرت کو؟


گفتم : پیش پرستارشه


گفت: نه بابا کی میره این همه راهو


گفتم : برو اذیتم نکن


گفت : ما کی باشیم شمارو اذیت کنیم


گفتم : هنوز م مثل قدیما زبون درازی


یالا بریم باید زود برگردم


گفت : چشم خانم بریم


فرناز رفت سمت یکی از خونه ها ی پشت خیابون سپه زنگ درُ زد

گفتم : توی خونه ش کار میکنه ؟


گفت : آره طبقه ی اول خونه شو مزون کرده کلی مشتری با کلاس داره

هم از ترکیه لباس میاره، هم خودش میدوزه


گفتم : چه خوب


چند ثانیه بعد در باز شد .

یه دختر مو بلوند و خوشکل دیدم که از بالای راه پله گفت :

سلام فرناز جون

الان میام پایین

فرناز گفت : سلام ، باشه ما منتظریم


چند لحظه بعد همون دختر با عجله از پله ها اومد پایین


اومد طرفمون بهمون دست داد گفت: سلام خوش اومدین


فرناز گفت : خوبی ثریا جون ؟


ثریا گفت : قربونت برم . مگر اینکه خرید داشته باشی به من سر بزنی


فرناز گفت: به خدا سرم شلوغه الانم گندم خرید داره


ثریا گفت : خوب هستی گندم جون

تعریف شمارو از فرناز زیاد شنیدم از دیدنتون خوشحالم


گفتم " ممنون عزیزم


ما رو راهنمایی کرد

داخل مزون


تعارف کرد بشینیم .


منو فرناز نشستیم


ثریا گفت : چایی میخورین یا قهوه ؟

گفتم " زحمت نکشین


گفت : چه زحمتی عزیزم

حداقل خرید شما بهونه شد این دختر عموی بی معرفتمم ببینم


فرناز گفت : خوب دیگه بیشتر شرمنده م نکن


ثریا گفت : بذار بگم بلکه حیا کنی


فرناز با خنده گفت : یه مشتری برات آوردم توپ

اگه کارات بپسنده نونت توی روغنه


گفتم : وای فرناز چی میگی


گفت : چیه مگه دروغ میگم بچه پولدار


گفتم : بچه پولدار چیه


گفت : ببخش معذرت میخوام اقاتون پول داره


ثریا با خنده گفت : از دست تو فرناز

همون طور که فنجون قهوه رو گذاشت جلومون گفت :

گندم جون چه جور لباسی مد نظرته عزیزم

گفتم : راستش می خوام یه لباس سنگین و مجلسی مناسب سن و سالم باشه


گفت : ماشاالله اینقدر خوش هیکلی که هرچی بپوشی بهت میاد

گفتم : مرسی عزیزم شما لطف داری


ثریا بلند شد چند دست لباس برام آورد گفت : به نظر من اینا مناسبت هستن

حالا خودتم یه نگاهی به بقیه بنداز


بلند شدم رفتم سمت اتاق پرو

شروع کردم به پوشیدن لباسا


از میون اون همه لباس از یه لباس نباتی رنگ که یقه سه سانت بود آستینای گیپور داشت  و روی قسمت بالا تنه ش سنگ دوزی شده بود خیلی خوشم اومد


وقتی اون پوشیدم و از اتاق پرو اومدم بیرون ، فرناز یه سوت کشداری زد گفت : همین بردار گندم انگار برای خودت دوخته شده

ثریا گفت : وای گندم جون چقدر ناز شدی

شبیه عروسا شدی

گفتم : واقعا؟

خودمم ازش خوشم اومده


رفت طرف کلکسیون کفش ها و یه جفت کفش هم رنگ لباسم برام آورد گفت : اینارو هم امتحان کن

کفش ها پاشنه های ده سانتی داشتن وقتی پوشیدمشون

کشیده تر و بلندتر به نظر می رسیدم .

ثریا گفت : گندم جون اگه قد خودت و شوهرت تفاوت زیادی نداره از این مدل پاشنه پنج سانتی هم دارم


فرناز با خنده گفت : ثریا جون یه شوهر داره سرو صنوبر

قد و هیکل توپ البته به چشم برادری


با خنده گفتم : از دست تو فرناز


ثریا همون طور که میخندید گفت : این هیچ وقت آدم نمیشه


گفتم من به دیوونه بازی هاش عادت دارم


فرناز گفت : چیه از شوهراتون تعریف میکنم بده


ثریا گفت : نه عزیزم ان شاالله خدا یکی بهترش نصیبت کنه


گفتم : الهی امین


همون طور که لباس  از تنم در میاوردم گفتم : ثریا جون قیمت این لباس چنده؟


گفت : قابل تو نداره عزیزم


گفتم: ممنون


گفت : کفشم بر می داری ؟


گفتم : آره عزیزم


گفت : مهمون باش گلم


گفتم: فدات


گفت :  هر دو با هم دو و  هشتصد


دوباره یه نگاه به لباس انداختم توی دلم گفتم: مازیار خودش گفت : یه لباس خاص بردار

منم از همین خوشم اومده

با صدای بلند گفتم : باشه عزیزم همینارو بر می دارم


ثریا همون طور که لباس برام بسته بندی می کرد داشت نکات شست و شو و نگه داریشم بهم میگفت


کارتم گرفتم طرفش گفتم : خدمت شما

گفت : بازم میگم قابلی نداره

گفتم: مرسی عزیزم

خوشحال میشم پیجم 

فرناز گفت : خوب ثریا جون کاری نداری ما دیگه بریم


ثریا گفت : بازم بیا پیشم بی معرفت


فرناز گفت : حتما یه روز قرار می ذاریم بریم بیرون


ثریا برگشت طرفم گفت : امیدوارم شما رو هم بازم ببینم و مشتری ما بشین


گفتم : ان شاالله حتما


وقتی از خونه ی ثریا اومدیم بیرون


فرناز گفت : بریم اونور ماشینم اونجا پارکه

بریم یه چیزی بخوریم


گفتم : ببخش فرناز جون ، راننده اونجا منتظرمه

الان نزدیک ظهره باید برم خونه


فرناز خندید گفت : بعدا میگم بچه پولدار ی منو دعوا میکنی

پرستار و راننده و لباس گرون قیمت

با خنده گفتم : از دست تو فرناز

یه روز حتما با هم هماهنگ کنیم با بچه ها دور هم جمع بشیم

خیلی دلم برای جمعمون تنگ شده

گفت : حتما. به خدا منم دلم برای دوره هامون تنگ شده

رفتم طرفش با هم روبوسی کردیم

گفتم : ممنون که اومدی فعلا خدا حافظ

گفت : خواهش میکنم عزیزم .

برو به سلامت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۳۱

همین که سوار ماشین شدم

گوشیم زنگ خورد

شماره ی مازیار بود


جواب دادم گفتم: جانم عزیزم


گفت : خانم کجاها میچرخی ؟


گفتم: چطور ؟


گفت : اس ام اس بانک دیدم فهمیدم رفتی خرید


گفتم: آره وقت نشد بهت خبر بدم

اومدم برای پنج شنبه لباس خریدم

گفت : خوب کاری کردی

مبارکت باشه


گفتم: ممنون ‌ . اگه بدونی لباسم چقدر قشنگه


یکم مکث کرد با صدای آهسته گفت: هر چقدرم خوشگل باشه به قشنگی تو که نیست


گفتم : یکم گرون شد ولی مطمئنم ببینی خوشت میاد


گفت : فدای سرت دختر ، اصلا هم گرون نشد

کار من چیه ؟ چشمم کور وظیفمه برات بخرم


گفتم : بسه ، زبون نریز


گفت : البته بسته گی به کرم خودت داره اگه بخوای میتونی از شرمنده گیم در بیای


گفتم : پر رو نشو

خونه میبینمت

خداحافظ


گوشی رو قطع کردم


داوود گفت : خانم کجا برم گفتم : یکم جلوتر نگه دار میخوام برای دایان خرید کنم

******

وقتی رسیدم خونه ، دایان و سپیده توی پذیرایی بودن

با ذوق رفتم سمت دایان گفتم :

سلام پسر مامان

بیا ببین برات چه لباسهایی خریدم

پنج شنبه تو باید از مامان و بابا خوش تیپ تر باشی


سپیده گفت: وای خدای من چه لباسای نازی

اینا خیلی به دایان میاد

ای خدا کراواتش ببین


با خنده گفتم : پسرم میخواد دل دخترا رو ببره


مریم خانم گفت : الهی دامادش کنی

با ذوق گفتم : وای یعنی من اون روزا  رو میبینم؟


گفت : چرا نبینی مادر تا چشم بهم بزنی مردی شده برای خودش


گفتم : ان شاالله


دایان بغل کردم همراه ساک خریدم رفتم بالا


گفتم " هر وقت مازیار اومد صدام بزنین .


دایان نشوندم روی تخت اسباب بازی هاش ریختم جلوش

خودمم مشغول عوض کردن لباسام شدم


همون طور که لباس عوض می کردم با دایان بازی می کردم و براش شعر میخوندم


یهو در اتاق باز شد

دیدم مازیار اومد توی اتاق

دایان تا مازیار و دید خودش سینه خیز روی تخت کشید طرف مازیار

مازیار با عجله اومد سمت دایان روی لبه ی تخت گرفتش


گفت : بابا قربون اون ذوق کردنت بره تند تند شروع کرد به بوسیدنش


گفتم : سلام . خسته نباشی

اومد طرفم پیشونیم بوسید گفت: تا شما ها رو دارم خسته گی معنی نداره


گفتم : شرمنده نفرمایید آقا


با خنده گفت : ای کلک زبون باز


فوری لباسم از ساک  در آوردم گرفتم طرف مازیار گفتم : چه طور ه؟

یکم نگام کرد گفت : میشه بگم اینو نپوش


با حرص نگاهش کردم

دستاش به علامت تسلیم برد بالا گفت : شوخی کردم اون طوری نگام نکن

با اینکه با این لباس می دونم خیلی خیلی خوگلتر میشی ولی چاره ای ندارم باشه بپوش


گفتم : مازیار تو هم اون کت شلوار نباتیت بپوش با هم ست کنیم

گفت : باشه هر چی شما دستور بدین

گفتم : مرسی عزیزم

لباسای دایانم از توی ساک در آوردم گفتم : ببین رنگ لباسای دایانم با خودمون ست کردم

پنج شنبه سه تایی می ترکونیم


یکم لباسارو نگاه کرد گفت : اینا خیلی قشنگن ولی دایان پنج شنبه با ما نمیاد


با تعجب نگاهش کردم گفتم : چرا؟

گفت : چون اونجا جای بچه نیست

هم تو خسته میشی هم دایان

گفتم : ولی دلم می خواد دایانم باشه

گفت : نه دیگه من میخوام دوتایی بریم


گفتم : ولی .....


گفت : ولی نداره حرف و یکبار میزنم

با لبای آویزون به لباسای دایان نگاه کردم توی دلم گفتم

انگار نه انگار دایان پسر منم هست

من اجازه ندارم درباره ش هیچ تصمیمی بگیرم

مازیار همون طور که دایان بغلش بود گفت : من میرم پایین زود بیا خیلی گرسنمه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۳۲

سریع رفتم توی آشپزخونه گفتم : مریم خانم کمک لازم نداری

گفت ؛ نه عزیزم برو بشین سر میز الان غذا رو میارم


با لبای آویزون رفتم سمت پذیرایی

مازیار گفت : چیه ، چرا آویزونی؟

گفتم : هیچی

مازیار با صدای بلند گفت : مریم خانم لطفا سپیده خانمم صدا بزنین بیاد سر میز نهار

خودتونم بیایین دور هم غذا بخوریم

مریم خانم گفت : چشم آقا


مریم خانم رفت سمت اتاق سپیده

مازیار گفت: به خاطر اینکه گفتم پنج شنبه دایان با ما نیاد ناراحتی ؟

گفتم: من دیگه به کارات عادت کردم ، اجازه نمی دی توی مسائل مربوط به دایان نظری بدم .

گفت : اینطوری  نگو ، تو خیلی احساساتی تصمیم میگیری

الان مثلا همین جشن پنج شنبه چیزی جز کلافه گی و خسته گی برای دایان نداره


گفتم : باشه ، نمی خوام بحث کنیم هر کاری میکنی بکن


گفت : پس برام قیافه نگیر


گفتم : چشم قربان شما امر بفرمائید

گفت: چشمتون بی بلا خواهش میکنم عرضی نیست


از مدل حرف زدنش خنده م گرفت


گفت : اهان این شد ‌ ‌. اخم میکنی زشت میشی


مریم خانم و سپیده اومدن سمت میز


سپیده  گفت: دایان بدین به من راحت غذا تون بخورین


مازیار گفت : نه ممنون راحتم ، این فسقلی کاری به من نداره


شما بشینین غذا بخورین

بعد از غذا می خوام یه کم درباره ی دایان صحبت کنیم

زیر چشمی یه نگاهی به مازیار انداختم

یه چشمک بهم زد با اشاره گفت: چیه


با حرکت سرم گفتم : هیچی


*********

بعداز نهار سپیده دایان از مازیار گرفت گفت : اگه اجازه بدین من برم دایان بخوابونم بیام خدمتتون صحبت کنیم .


گفتم : دایان بدین به من ، من میخوابونم شما صحبت کنین


مازیار یه نگاه بهم انداخت فهمیدم منظورش اینه که بمونم


سپیده هم متوجه شد دایان بغل کرد رفت سمت اتاق


مازیار سیگارش روشن کرد خودش پرت کرد روی مبل

گفت : برو چایی بریز بیار


گفتم: مریم خانم میاره،

گفت: من به تو گفتم

یه چشم غره براش رفتم

خنده ش گرفت گفت : خیلی ناز داری

با تمسخر گفتم : آره خیلی


همون طور که به سیگارش پک میزد گفت : من خریدارم

یه قیافه ی حق به جانب گرفتم گفتم : چی رو ؟

گفت: نازتو

کوسن مبل با حرص پرت کردم طرفش گفتم " بچه پررو


گفت: یالا پاشو برو برای شوهرت چایی بریز بیار


بلند شدم رفتم سمت آشپز خونه

مریم خانم مشغول شستن ظرفا بود گفت ؛ چیزی لازم دارین؟

گفتم : نه اومدم چایی بریز

گفت : بریز مادر تازه دم کردم

با سینی چایی برگشتم سمت پذیرایی

فنجون گذاشتم جلوش

میخواستم برگردم سر جام بشینم که دستم گرفت منو کشید طرف خودش


با حرص گفتم : چکار میکنی

گفت : بشین پیش خودم

گفتم : نمی خواد حالا خیلی مار از پونه خوشش میاد

گفت : اخم نکن . وگرنه میام برات.

گفتم ؛ ولم کن زشته الان سپیده میاد

گفت : پس اخمات باز


گفتم: باشه ، ولی ازت دلگیرم

گفت : قربونت برم به وقتش از دلت در میارم

می خواستم جوابش بدم که سپیده آروم آروم اومد سمتون


گفت : دایان خوابید

مازیار بهش اشاره کرد که بشینه روی مبل


خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۳۳


سپیده نشست گفت: من در خدمتم بفرمائید


مازیار برگشت طرفم گفت : گندم جان شما بگو

اگه حرف یا  توصیه ی تازه ای داری بگو .


گفتم: گفتنی ها رو که قبلا گفتی


گفت : الان حدود دوماه میشه که سپیده خانم پرستار دایان هستن

دایان بزرگتر شده باید کم کم غذای کمکی شو شروع کنه

خوب نشستن و یاد گرفته ، سینه خیز میره

هر روز ممکنه کارای جدید تری هم یاد بگیره


با قیافه ی متعجب به مازیار نگاه کردم برام عجیب بود که درباره ی بچه ها بیشتر از من اطلاعات داشت


یکم مکث کردم با استیصال گفتم : من چیزی درباره ی غذای کمکی و بقیه چیزایی که گفتی نمی دونم

خوب حتما سپیده خانم خودشون می دونن باید چکار کنن

مازیار گفت : بله توی توانایی سپیده خانم شکی نیست ولی ما هم باید بدونیم قراره بچه مون چی بخوره ، اصلا چی دوست داره بخوره ، چه کارایی رو باید یادش بدیم

ما هم یه سری وظایف داریم

با لبای آویزون گفتم اره حق با توئه

مازیار برگشت طرف سپیده شروع کرد به صحبت کردن

هر چی بیشتر میگفت ، بیشتر تعجب می کردم

خیلی عذاب وجدان گرفته بودم

واقعا انگار من مادر خوبی نبودم

چیزی نمی دونستم

توی دلم گفتم : گندم بس که بی عرضه ای مازیار به این دختره بیشتر از تو برای نگه داری دایان اعتماد داره

وقتی حرفاشون تموم شد

مازیار گفت : من دیگه صحبتی ندارم میتونین برین به کارتون برسین

سپیده گفت : نکات لازم یادداشت کردم اگه چیز تازه ای به ذهنم رسید حتما با شما مطرح میکنم

مازیار گفت : ممنون از شما


سپیده بلند شد رفت سمت اتاقش


همون طور خیره به مازیار نگاه می کردم

گفت ؛ چیه دختر ، خوشگل ندیدی ؟


گفتم : تو اینارو از کجا بلد بودی


گفت : تحقیق کردم


گفتم ؛ پس چرا من به این  مسائل فکر نکرده بودم .


گفت: وقتی بهت میگم مثل بقیه ی زنا سر تو بنداز پایین زندگیتو بکن برای همینه


تو به هر چیزی فکر میکنی به جز خونه داری و بچه داری


گفتم: دیگه بی انصافی نکن ، خوب من توی بچه داری بی تجربه ام چون نذاشتی من از دایان نگه داری کنم به خیلی چیزا نتونستم فکر کنم .

وگرنه ببین چقدر سعی کردم آشپزی و خونه داری یاد بگیرم


گفت : خوب حالا چرا ناراحتی ، بلد نیستی که نیستی  فدای سرت .

پرستار وظیفه ش رسیدگی به بچه س


گفتم ؛ ولی احساس بدی دارم


گفت : نمی خواد به این چیزا فکر کنی

ذهنت در گیر نکن


دستم گرفت گفت : پاشو بریم بالا یکم بخوابیم

غروب  دایان ببریم پارک


بلند شدم دنبالش راه افتادم

*******

هر کاری کردم خوابم نبرد.  

یه نگاه به مازیار انداختم خواب بود .

آروم بلند شدم رفتم سمت لپ تاب .

یادم اومد که توی دوران بارداری از نی نی سایت خیلی چیزا یاد گرفته بودم .

رفتم توی سایت تاپیکی مربوط به بچه های هم سن دایان پیدا کردم .

کلی چیزای تازه و جالب درباره ی بچه ها خوندم


توی دلم گفتم : بهترین کار همینه باید از تجربه ی مادر ای دیگه استفاده کنم


می دونستم سپیده به اندازه ی کافی به دایان می رسه

ولی دوست داشتم خودم براش مادری کنم و از این روزها لذت ببرم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۳۴


دایان روی تاب با ذوق سرو صدا میکرد

با ترس گفتم : مازیار آروم تر هولش بده یه وقت نیفته


گفت : نه بابا مواظبم نترس


مازیار دایان بغل کرد گذاشت روی سرسره

گفتم : وای مازیار خطرناکه هنوز خوب بلد نیست بشینه

گفت : ای بابا تو هم که از همه چی میترسی این پسرِ منه مردی شده برای خودش


پسر من از هیچی و هیچکس ‌نباید بترسه


آروم از روی سرسره سُرش داد


دایان با ذ‌وق برگشت سمت سرسره سینه خیز  میخواست ازش بره بالا


مازیار با خنده گفت " بفرما نگفتم پسرِ من زرنگه


گفتم : آره مثل اینکه از سرسره خوشش اومده .


دایان بغل کرد برد سمت بقیه ی وسیله های بازی


منم یه گوشه نشستم بهشون نگاه می کردم


همه میگفتن دایان شبیه منه ولی وقتی بغل مازیار بود به نظرم خیلی شبیه هم بودن

گاهی وقتا که دایان خواب بود یا بازی میکرد و میخندید وقتی خوب نگاش می کردم انگار خوده مازیار بود که کوچیک شده بود .

توی دلم گفتم: کاش فقط ظاهرش شبیه تو بشه

تو خیلی خوبی ولی بدی هات تموم خوبی ها تو خراب میکنه

کاش  دایان اخلاقش مثل تو نشه

نمی خوام دختری که در آینده میاد توی زندگیش گاهی غرق در خوشبختی باشه گاهی با تمام وجودش احساس شکست کنه

نمی خوام غرورش مثل من بشکنه


توی فکر خودم بودم که با صدای مازیار به خودم اومدم

گفت : هوا خیلی سرد شده هر لحظه ممکنه بارون بیاد

بریم ؟


گفتم : بریم


گفت: ببینم خانم اگه دوتا پسر خوشگل شما رو دعوت کنن رستوران شما قبول میکنین


با خنده گفتم: چرا که نه


هر دو حرکت کردیم رفتیم سمت ماشین

دایان همون طور برای خودش دست میزد و سر و صدا میکرد

از دیدن شیرین کاری هاش خنده مون گرفته بود .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۳۵

بعد از شام ، مازیار گفت : اگه دوست داری بریم یه سر به پدر و مادرت بزنیم


گفتم : آره، خیلی دلم میخواد

اگه میخواستیم بریم خوب شام می رفتیم اونجا

گفت : نه ، می دونی دوست ندارم سرزده جایی برم


گفتم: می دونم ولی خوب اونا پدر و مادر ما هستن غریبه نیستن


گفت : به هر حال من معذب میشم

به نظرت چی بخریم براشون که دست خالی نباشیم


گفتم : نمی دونم هر چی که دوست داری


گفت: باشه پس بستنی و فالوده میخرم


گفتم : دستت درد نکنه .


گفت : به مامانت زنگ بزن خبر بده

گفتم : باشه الان زنگ میزنم

******

وقتی ماشین پارک کرد . سریع پیاده شدم دایان بغل کردم رفتم سمت در

همین که میخواستم زنگ بزنم در باز شد

عرفان با ذوق گفت : سلام خواهری

گفتم : سلام. تو پشت در بودی

بغلش کردم بوسیدمش

گفت : منتظرتون بودم

دلم برای دایان یه ذره شده بود

چرا زود به زود نمیای


مازیار رفت طرف عرفان بهش دست داد گفت : اجازه میدی بیاییم داخل

عرفان با خنده گفت : بفرمائید


مامان و بابا اومدن روی ایوون گفتن : سلام خوش اومدین

دایان از بغلم گرفتن

شروع کردن به ناز دادنش .


مامانم گفت : بفرمائید بالا آقا مازیار


رفتیم داخل .

مامان سریع گفت : لباساتون در بیارین براتون شام آماده کنم .

گفتم : ممنون شام خوردیم .

بابا گفت : چرا برای شام نیومدین ؟

گفتم : یهو تصمیم گرفتیم بیاییم


بابا گفت : اتفاقا الان  می خواستم بهت زنگ بزنم


گفتم : چه طور ؟


گفت خیره ، حالا یه چایی بخورین صحبت می کنیم


گفتم : کنجکاو شدم بابا بگو دیگه


بابا گفت : دختر تو مگه شش ماهه به دنیا اومدی اینقدر عجولی .


با خنده گفتم : هر چی هستم دختر بابامم دیکه



گفت: صد در صد تو دختر بابایی

راستش

قراره با عمو شراکتی یه عطاری دیگه راه بندازیم چون می دونم تو به این کار علاقه داری می خواستم پیشنهاد بدم تو اون مغازه رو بگردونی .


نگاهم رفت سمت مازیار که با صورت برافروخته خیره شده بود به من .


مامان سینی چای گرفت جلوم ‌.

اینقدر هول شده بودم که وقتی فنجون چای رو برداشتم به خاطر لرزش دستم چایی ریخت روی لباسم

نا خودآگاه یاد اون چند روزی که مازیار منو توی اتاق حبس کرده بود افتادم

برگشتم سمت بابا گفتم : ممنون از پیشنهادتون ولی با وجود دایان انجام این کار برام سخته



مامان  گفت: وا دختر تو چه تنبل شدی

دایان که پرستار نگه می داره ، کار خونه تم که یکی دیگه انجام میده

والا درسم که الکی خوندی نمی خوای به فکر آینده ت باشی


دوباره به مازیار نگاه کردم

همون طور ساکت نگاهم می کرد

ولی خوب می فهمیدم که چقدر عصبی شده


تا اومدم چیزی بگم

مازیار برگشت سمت بابام گفت : پدرجان حقیقتا من با کار کردن گندم مخالفم


بابا با تعجب گفت : چرا ؟

گفت : چون معتقدم  زن وظایف دیگه ای داره ، کار کردن و تامین مخارج زندگی با مرده


بابام گفت : نظر شما محترمه ولی کار به زن استقلال و اعتماد به نفس میده


مازیار گفت : جسارتا به خاطر همین موضوع دوست ندارم  زنم کار کنه

زنای شاغل خودبرتر بینی دارن


در ضمن گندم واقعا نیازی به کار نداره من هم زندگی الان و هم آینده شو تامین می کنم


بابا گفت : خودبرتر بینی  چه برای مرد چه برای زن درست نیست

مرد و زن برابر هستن

در ضمن  آقا مازیار شما چند ساله ازدواج کردین دیگه باید گندم رو خوب شناخته باشین

دختر من ، دختر صبور و فروتنیه

هرگز  داشتن استقلال زندگی زناشوییش تحت تاثیر قرار نمیده



مامانم یه آه کشید و گفت: آقا مازیار خیلی آرزوها برای دخترم داشتم ولی حیف که نشد

البته جسارت نباشه، از نظر کارو تحصیل گندم میگم

وگرنه توی ازدواج شانس با دخترم یار بود .


گفتم : مامان لطفا دوباره شروع نکن

خوشحال میشم پیجم 

مامان گفت : از اول هر بار من حرفی زدم شما پدر و دختر توپیدین به من

من همیشه صلاح تو رو می خواستم


گفتم ؛ می دونم ، ولی الان صحبت درباره ی گذشته دردی رو دوا نمی کنه


مامان گفت : بله که دوا نمی کنه . نگاه به هم سن و سالهای خودت بنداز هر کدوم یا در حال تحصیلات عالیه هستن یا شغل دهن پر کنی دارن ولی تو چی ؟


بابا گفت : خانم باز شروع کردی .

مگه حتما همه باید دکتر و مهندس یا اصلا شاغل باشن


مامانم گفت : همه نه ولی من آرزو داشتم دخترم برای خودش کسی بشه


گفتم : متاسفم که باعث سرافکنده گیتون شدم


بابا گفت: این چه حرفیه دخترم . شغل و تحصیلات که شعور نمیاره

حالا خدا رو ش‌کر تو لیسانس تم گرفتی


با بغض سرم انداختم پایین

به فنجون چاییم خیره شدم  




خوب متوجه میشدم که مازیار از حرفایی که رد و بدل شده خیلی کلافه شده

بدجور استرس گرفته بودم

اینقدر سر این مسائل با من بحث کرده بود و به اصطلاح خودش تنبیه شده بودم

که واقعا ترسیده بودم


توی دلم گفتم اینم از شانس من

این از شوهرم اونم از مادرم


برای اینکه جوُ  عوض کنم با صدایی که از ته چاه در میومد به عرفان گفتم : چه خبر از درس و مدرسه ؟

عرفان شروع کرد به توضیح دادن منم تظاهر کردم به گوش کردن ولی تمام حواسم به مازیار بود هراز گاهی زیرچشمی نگاهش می کردم


می دونستم این سکوت و این نگاهش چه معنی ای داشت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۳۶


دایان شروع کرده بود به بی قراری کردن

براش شیر درست کردم


آروم گذاشتمش روی پاهام همون طور که تکونش می دادم بهش شیر می دادم.


مازیار اومد طرفم دایان از روی پاهام برداشت گفت : صد دفعه گفتم : وقتی بهش شیر میدی روی پاهات تکونش نده

بچه معده ش به هم می ریزه


بغلش کرد شیشه شیر و ازم گرفت . توی بغلش بهش شیر داد


از لحن حرف زدنش فهمیدم که باز قاطی کرده

بلند شدم رفتم طرف لباسام


بابا گفت : چرا لباس میپوشی شما که تازه اومدین


گفتم : میبینین که دایان از وقت خوابش میگذره کلافه میشه


مامان گفت: تازه می خواستم براتون بستنی بیارم


گفتم : ممنون دیگه باید بریم


وقتی دایان شیرش تموم شد خوابش برد

مازیار گفت : تا بیدار نشده سریع بریم که بد خواب نشه


مامان و بابا تا جلوی در بدرقه مون کردن

در ماشین باز کردم مازیار دایان گذاشت توی صندلیش


بابا بغلم کرد آروم کنار گوشم گفت : بابایی از حرفای مامان دلگیر نشو می دونی چقدر روی تو حساس بود


آروم گفتم : می دونم بابا


با مامان و عرفان خداحافظی کردم رفتم سمت ماشین سوار شدم


مازیار ماشین روشن کرد یه بوق به نشونه ی خداحافظی زد و حرکت کرد .


همین که از کوچه رفتیم بیرون

با صدای بلند گفت : با پدر و مادرت هماهنگ کرده بودی نه ؟


با تعجب نگاهش کردم گفتم : چی ؟


گفت: خودتو نزن به اون راه


گفتم : باز شروع کردی

چی میگی برای خودت؟ چی رو هماهنگ کرده بودم


گفت : امیدوار بودم اون چند روز توی اتاق زندونی شدن عقل تو آورده باشه سر جاش


گفتم: مازیار جان لطفا شروع نکن   ، به خدا به اندازه ی کافی از حرفای مامانم دلگیر شدم

تو دیگه شروع نکن


گفت : چرا از مادرت دلگیر شدی مگه حرفای اون ، حرفای دل تو نیست

مگه تو همیشه بابت اینکه نتونستی مطابق آرزوهات پیش بری آه نمیکشی


گفتم ؛ آدم توی هر دوره ای از زندگیش آرزوهایی داره و براش تلاش میکنه که ممکنه چند ساله بعد اون آرزوها دیگه خیلی با ارزش نباشن

آرزوها و خاطره ها و خواسته ها فراموش نمی شن فقط گاهی کم رنگ میشن

من الان یه زن متاهل و مادر یه بچه ام چیزی با ارزش تر از زندگی مشترک و مادری کردنم توی این دنیا برای من نیست


با صدای بلند داد زد گفت : حالم از این دروغها ت به هم میخوره


از صداش دایان بیدار شد شروع کرد به گریه کردن


گفتم : چرا داد می زنی بچه رو تر سوندی


گفت : ساکت شو ، نمی خوام صدات بشنوم


ماشین نگه داشت ،فوری پیاده شد

در عقب ماشین باز کرد دایان بغل کرد شروع کرد به آروم کردنش


منم از ماشین پیاده شدم گفتم : دایان بده بغلم آرومش کنم


گفت : نمی خواد برو اونور

اگه آرامش بچه ت برات مهم بود از این غلط کاریا نمی کردی


گفتم : من چکار کردم .به جون خودت به جون دایان من از  پیشنهاد کاری بابا یا صحبتای مامان اطلاعی نداشتم

چرا با من اینطوری رفتار میکنی

بچه رو بده بغلم


با عصبانیت گفت : بهت گفتم برو اونور تا وسط خیابون نزدم لهت نکردم


با بغض به اطرافم نگاه کردم چند نفری که از اونجا رد  میشدن داشتن نگاهمون میکردن

از روی ناچاری برگشتم توی ماشین


چند دقیقه بعد دایان آروم شد

مازیار گذاشتش توی صندلیش

خودشم سوار شد ماشین روشن کرد شروع کرد به حرکت کردن .



دیگه نه من چیزی گفتم  نه اون

هر لحظه سرعت ماشین بیشتر میشد

با ترس چسبیده بودم به صندلیم


جلوی خونه یهو زد روی ترمز ماشین با صدای وحشتناکی موند.


رفتیم داخل حیاط

مازیار از ماشین پیاده شد با عصبانیت داد زد گفت  : داوود،  داوود کجایی ؟


آروم گفتم: داد نزن ساعت یازده ونیم شاید خوابیده


گفت : بیخود خوابیده به تو ربطی نداره حرف نزن

وقتی من صداش میکنم باید بیاد


داوود با عجله و با ترس اومد طرفمون گفت : سلام آقا.  جانم چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟


مازیار سوییچ ماشین پرت کرد طرفش گفت : ماشین و جابه جا کن

دایان بغل کرد رفت سمت ساختمون .

داوود با تعجب به ما نگاه می کرد


یه آه بلند کشیدم گفتم : ای خدا من از دست این چکار کنم.

آروم آروم رفتم طرف ساختمون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۳۷

همون طور که دایان می داد بغل سپیده گفت

امشب نمی خوام صدای گریه ی دایان بشنوم

اگه صدای گریه ش و بشنوم فردا اخراجین به فکر یه جای دیگه برای خودتون باشین

سپیده با تعجب یه نگاه به من انداخت یه نگاه به مازیار


گفت : چشم ، حواسم هست

دایان بغل کرد رفت سمت اتاقش .


مازیار برگشت طرفم گفت : یه قرص مسکن برام بیار

از پله ها رفت بالا


رفتم سمت آشپزخونه یه لیوان آب برداشتم چندتا قند و یکم گلاب و  ریختم داخلش

با یه قرص مسکن رفتم بالا توی اتاقمون .


شربت و قرص گرفتم طرفش گفتم : بیا اینو بخور

یکم آروم باش

همون طور که سیگارش روشن می کرد گفت : تو آخر یه کاری می کنی من یه بلائی سرت بیارم


با کلافه نشستم روی زمین به دیوار تکیه دادم گفتم ؛ به خدا من کاری نکردم آخه چرا حرفم باور نمیکنی


گفت: چون وقتی بابات اون پیشنهاد داد برق خوشحالی رو توی نگاهت دیدم

گفتم: خوب آره چون من این کارو دوست دارم ولی دیدی بدون مکث فوری جواب منفی دادم

گفت: مگه جرات داشتی حرف دیگه ای بزنی ؟


برای اینکه موضوع کش پیدا نکنه گفتم : نه، دیدی که حرف دیگه ای نزدم


گفت: نمی دونم خونواده ت چه فکری پیش خودشون کردن چنین پیشنهادی دادن

من اگه بخوام کل سرمایه و مغازه بابات میخرم میفروشم


تو نیازی به این پولا نداری

از لحن صحبتش حرصم گرفت گفتم: دیگه بی ادبی نکن

تو پول داری برای خودت داری قرار نیست دیگران تحقیر کنی

گفت : هان چیه ، زبونت باز شد تا دوثانیه پیش التماس می کردی

گفتم : می دونی خوشم نمیاد کسی به خونواده م بی احترامی کنه


گفت : بی احترامی چیه مگه دروغ میگم


گفتم: آره درست میگی شاید بابای من به اندازه ی تو پول نداشته باشه ولی شرافت داره


خیز برداشت طرفم گفت ؛ چی گفتی ؟

یعنی من بیشرفم؟


با ترس خودم جمع کردم گوشه ی دیوار گفتم : منظورم این نبود


گفت : میگن به خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند همینه

من زیادی لی لی به لا لات گذاشتم

تو این زندگی رو توی خوابتم نمی دیدی


دیگه بد جور عصبی شده بودم

توی چشماش نگاه کردم گفتم : آره درست میگی من توی خوابمم نمی دیدم توی قصر یخی زندگی کنم

اره درست میگی من خونه ی پدرم یک سوم  این امکاناتم نداشتم

ولی خیلی خوشبخت تر بودم


گفت : عه ! پس که اینطور


از این به بعد مثل خونه ی پدرت زندگی کن

سریع کات های بانکی و پولای نقدتو و سوییچ ماشینت بیار اینجا


رفتم سمت کیفم همه رو از کیفم در آوردم پرت کردم طرفش


با عصبانیت اومد طرفم دستش برد بالا گفت : هوی چته باز افسار پاره کردی


از ترس دستام گرفتم جلوی صورتم

با صدای بلند خندید گفت : آخه بچه جون تو که اینقدر میترسی چرا زبون درازی میکنی


آروم گفتم : نمی ترسم زورم بهت نمی رسه

تو اینقدر نامردی که می خوای دست روی ضعیف تر از خودت بلند کنی

همون طور که میخندید گفت : کی من ؟

من غلط کنم، من به غیر از کتک زدن کارای دیگه ای میتونم بکنم که عذابت بدم

هم تورو عذاب بدم هم خودم لذت ببرم

اومد طرفم بازوم گرفت منو کشید سمت خودش

منو گرفت توی بغلش شروع کرد به بوسیدنم

با حرص کوبیدم به سینه ش گفتم : ولم کن دیوونه

حق نداری بهم دست بزنی

گفت : آفرین بیشتر تقلا کن

اینطوری بیشتر دوست دارم .

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792