2777
2789

پارت ۱۱۵

گفتم : من همه ی این حرف هاتو  باور میکنم

ولی به نظر خودت این کارا و رفتارها طبیعیِ ؟


گفت : مگه تو می دونی فانتزی جنسی اطرافیانت چیه ؟

شاید خیلی ها بدتر از

من باشن


گفتم : چرا با خودت روراست نیستی ؟


گفت: چطور ؟


گفتم : شاید کارهایی که میکنی توی یه لحظه فرمان مغزت باشه ولی قبول کن که تو از این  وضعیت لذت میبری

پس این فقط یه فانتزی جنسی نیست

تو توی یه لحظه یهو تغییر میکنه

و فقط مختص مسائل جنسی نیست

تو گاهی مهربونی، گاهی بد اخلاق

تو بعضی وقتا یه مرد آروم و منطقی هستی بعضی وقت ها یه مرد خود رای


مازیار تو هر لحظه یه جوری



گفت : یعنی بقیه ی مردا هیچ عیب و ایرادی ندارن

فقط من بدم زندگی رو برات سخت کردم


گفتم : مازیار جان،  عزیزم چرا متوجه صحبتای من نمیشی

مگه من خودم به عنوان یه زن کاملم ؟

هیچ ایرادی ندارم؟


مسلما هر آدمی کاستی هایی داره

توی زندگی مشترک باید تفاوت ها جاشو به تفاهم بده


عزیزم اونی که شوهرش بد دله میگه شوهرم بد دله من نباید از خونه بیرون برم نباید با هیچ مردی حرف بزنم


یا اونی که شوهرش عصبیه میگه شوهرم عصبی نباید سربه سرش بذارم . باید فقط بله چشم بگم


ولی من الان اگه بخوام پنج تا از ویژگی های اخلاقی تورو بگم نمیتونم

چون تو هر لحظه یه جوری

من نمی دونم توی لحظه باید چه رفتاری بکنم که مبادا یهو قاطی کنی


منم قبول دارم بعضی وقتا کارایی میکنم که خو شت نمیاد ولی منم آدمم استقلال میخوام


یه نفس عمیق کشید گفت: میگی چکار کنم گندم ؟


گفتم: قبلا بهت گفتم ، تو اهمیت ندادی


گفت : جریان دکتر رفتن منتفیِ از الان بگم که بحثشُ پیش نکشی


گفتم : پس من چه طوری کمکت کنم ؟


مازیار من کاری به اینکه چطور زنت شدم ندارم

ولی منم از اولین لحظه ای که دیدمت ازت خوشم اومد

تو هم اولین و آخرین مرد زندگی من بودی و هستی

میخوام تا همیشه هم باشی


من کاری ندارم بعد از ازدواجمون چه اتفاق هایی بینمون افتاد ولی بدون همینکه الان اینجام و مادر بچه ت هستم

دلیلش فقط یه چیزه

منم تو رو می خوام ، دوستت دارم


زد روی ترمز، ماشین نگه داشت.

از ماشین پیاده شد

بهم اشاره کرد که منم برم پایین.



یه نگاه به دایان انداختم هنوز خواب بود

از ماشین پیاده شدم


رفت روی جدول نشست



سیگارش روشن کرد شروع کرد به سیگار کشیدن


حس کردم حالش خوب نیست .

رفتم سمت ماشین یه بطری آب برداشتم


نشستم کنارش

گفتم: خوبی؟




گفت: نه ،  خیلی حالم خرابه


نمی دونم چرا هیچ وقت مثل آدمی زاد زندگی نکردم


گفتم: از من چه توقعی داری ؟

برات چکار کنم که بخوای خوب بشی



خیره نگام کرد گفت: منو درک کن . تحملم کن گندم


منو توی   این شهر رسوا نکن

منو ننداز سر زبونا


قربونت برم فقط کافیه یه نفر بفهمه من چنین تمایلاتی دارم به خدا دیگه برام آبرو نمی مونه


نمی خوام بقیه فکر کنن من دیوونه ام


گفتم : آخه چرا همش به خودت برچسب دیوونه گی میزنی


باور کن همون طور که جسم آدم آسیب میبینه روح آدمم آسیب پذیره .

هر کسی هم که از نظر روحی اذیت شده دیوونه نیست


من بعداز تولد دایان افسرده شدم دکتر می رفتم

یعنی دیوونه بودم


ببین چه قدر حالم بهتره


دستاش گرفتم گفتم : چرا اینقدر خودت اذیت میکنی

آخه اگه تو یه چیزیت بشه .منو دایان باید چکار کنیم .


آروم گفت : نترس من پوست کلفت تر از این حرفام چیزیم نمیشه


گفتم: اینطوری نگو ، هر کسی تا یه حدی توان داره

تو هم یه آدمی مثل بقیه ی آدما

چرا همه ش میخوای خودت قوی نشون بدی

تو هم  ممکنه خسته بشی ، مریض بشی ، یه جاهایی کم بیاری

اینقدر به خودت سخت نگیر



گفت: نه گندم من آدم کم اوردن نیستم

اگه کم بیارم خسته بشم یعنی اون روز مردم


نمی ذارم هیچ کس خسته گی و مریضی منو ببینه

تورو جون دایان بی خیال دوا دکتر شو.

منو همین جور که هستم تحمل کن

تا آخر عمرم نوکرتم هستم


یه نفس عمیق کشیدم گفتم : من که بهت اعتراضی نکرده بودم خودت شروع کردی به صحبت کردن

گفت : حرف نمی زنی ولی نگاهم میکنی

نگاهت یه دنیا حرفه

خوشحال میشم پیجم 

فحش ناموسی به من بدی تحملش راحت تره.


گفتم، : وقتی همچین بلاهایی سرم میاری چه انتظاری داری؟


خیلی راحت خودم جمع و جور کنم توی روت بخندم

تو با بلاهایی که سرم میاری هم جسمم داغون میکنی هم روحمُ.


از جاش بلند شد گفت : بریم


گفتم : حتی روی دکتر رفتن فکرم نمیکنی

گفت: نه

من همینطوریم .

تو هم زن منی باید تحملم کنی

با نا امیدی از جام بلند شدم

یهو خیز برداشت طرفم انگشت اشاره شو با تهدید گرفت طرفم

گفت : به خداوندی خدا گندم اگه یه روزی بشنوم از این مشکلم بر علیه من استفاده کنی

زنده ت نمی ذارم


سرم گرفتم بالا خیره توی چشماش نگاه کردم گفتم :

مازیار اگه یه روزی همه ی دکترای این شهر م تایید کنن که تو کلا دیوونه ای و بودن کنارت مساوی با مرگه

بازم نه برعلیه تو کاری میکنم و نه بدون تو زندگی میکنم


فوری رفتم سمت ماشین سوار شدم .


یه لبخندی روی لباش بود .

آروم آروم اومد کنار ماشین ، زد به شیشه اشاره کرد شیشه رو بدم پایین

شیشه رو کشیدم پایین نگاش کردم


سرش آورد داخل ماشین گفت ؛


ببین دختر


واسه همین چیزاس که دیوونه ت شدم


خنده م گرفت!


گفت : نخند

تو خیلی خوشگلی ، خیلی لوندی

تو زبونت مارو از سوراخش میکشه بیرون


اصلا زنگ صدات آدم گرفتار میکنه


فقط یه چیزی این وسط هست


اونم اینه که تو اصلا دروغ گوی خوبی نیستی



سریع اومد،  سمت چپ ماشین درو باز کرد سوار شد .

تا خونه هر دومون ساکت بودیم و چیزی نگفتیم

می دونستم صحبت با این آدم بی فایده س

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۱۱۶

وقتی رسیدیم خونه دایان بغل کردم .


آروم آروم رفتم سمت ساختمون

مازیارم دنبالم اومد .


سپیده تا مارو دید اومد جلو سلام کرد .

می خواست دایان ازم بگیر که مازیار گفت نمی خواد

دایان امشب پیش ما میخوابه


با ذوق بهش نگاه کردم گفتم : واقعا؟ جدی میگی ؟


گفت ؛ اره دیگه دختر ، پس چی نصف شبی با تو شوخیم گرفته .


گفتم ؛ آخ جون

سپیده گفت : لباس خواب دایان بیارم ؟

گفتم : آره ممنون میشم

لباسای دایان گرفتم

شیرش درست کردم بردم بالا


مازیار دایان گذاشته بود وسط تخت

با خوشحالی  پوشک و لباساش عوض کردم بهش شیر دادم .

رفتم کنارش دراز کشیدم .


مازیارم طرف دیگه ی دایان خوابید

گفت : بیا امشب پیش پسرت بخواب حالش ببر .


گفتم : این بهترین سوپرایز بود .


دایان بغل کردم چشمام بستم


فوری برگشت پشتش کرد به من


خنده م گرفت

گفتم ،: قهر کردی ؟

گفت: با من حرف نزن


گفتم : واقعا برات متاسفم هیکلت ده برابر ه این بچه س اونوقت بهش حسودی میکنی


گفت: حسودی چیه

خوابم میاد حرف میزنی خوابم می پره

گفتم: باشه ‌. پس بخواب

********

نزدیکای صبح بود با صدای زنگ هشدار گوشیم بیدار شدم

برای اینکه به دایان شیر بدم تنظیمش کرده بودم.

با تعجب دیدم بغل مازیارم


دایان کشیده بود گوشه ی تخت کنارش بالش چیده بود

خودش اومده بود کنارم خوابیده بود .


از کارش هم خنده م گرفته بود هم حرصم در اومده بود .


آروم داشتم بلند میشدم که گفت : کجا ؟



گفتم: بیداری ؟


گفت : آره


گفتم : این طرف چکار میکنی ؟


همون طور خواب آلود گفت : من حسود نیستم ، غیرتیم نمی تونم ببینم یه پسر دیگه پیش زنم بخوابه


با خنده گفتم : از دست تو

حالا ولم کن می خوام بلند بشم برای دایان شیر درست کنم


گفت : نمی خواد خودم درست میکنم

می خوام برم سر کار


گفتم: خوب پس یکم دیگه بغلم کن خوابم ببره بعد برو

شیر دایانم یادت نره


گفت: یالا  اعتراف کن بدون من خوابیدن سختته


همون طور خواب آلود گفتم: باشه اعتراف میکنم


گفت: آفرین عاشق اعتراف کردناتم


از حرفش خنده م گرفت برگشتم سمتش گونه شو بوسیدم

گفتم : پشیمون شدم خوابم نمیاد

می خوام پاشم

.

گفت : چرا


گفتم : می خوام برات صبحونه درست کنم .


گفت: نمی خواد بابا بگیر بخواب


گفتم : نه دیگه خوابم پرید


فوری بلند شد نشست روی تخت

یه دستی به موهاش کشید  

گفت: پایه ای بریم حلیم بخوریم


گفتم: الان؟


گفت : آره دیگه الان ساعت پنج ونیم.

الان وقت صبحونه س نه یازده دوازده ظهر تنبل خانم


گفتم : دایان چکار کنیم ؟


گفت : ببرش  توی اتاق سپیده


گفتم: زشته بابا سر صبحی


گفت : زشت چیه

من پرستار گرفتم که راحت باشیم


گفتم: باشه قبول


سریع آماده شدم لباس پوشیدم

خوشحال میشم پیجم 

مازیار از پنجره اتاق داشت به حیاط نگاه میکرد


گفت : بیا اینجا


گفتم : چی شده؟


گفت: ته پارکینگ نگاه کن


گفتم : خوب ؟ چیه ؟


گفت : موتور مهیار اون جاس


گفتم: خوب که چی ؟


گفت : پایه ای با موتور بریم ؟


گفتم: وسط زمستون ؟

یخ میزنیم


گفت : لباس گرم می پوشیم


گفتم: باشه پایه ام


دستش آورد بالا گفت : بزن قدش

با خنده دستم بردم بالا زدم به  دستش  


دایان بردم گذاشتم توی تختش توی اتاق سپیده

سپیده سریع بلند شد گفت : چیزی شده ؟


گفتم : نه ، ما داریم میریم بیرون


دایان آوردم پیشت


با تعجب نگام کرد گفت : چشم شما برین من بیدارم الان شیرشم میدم .


از قیافه ی متعجب سپیده خنده م گرفت


سریع رفتم سمت حیاط


مازیار تا منو دید گفت : چیه چرا می خندی؟


گفتم : از قیافه ی متعجب سپیده خنده م گرفت


الان میگه اینا دیوونه ان


گفت : غلط کرده .


بپر بالا بریم .


گفتم :  مازیار سرما نخورم !


گفت :  دستکشاتو دستت کن

بپر بالا دختر ، غمت نباشه

مثل کوه جلوتم


با صدای بلند خندیدم گفتم : دیوونه کوه پشت آدم میمونه نه جلو


گفت : اینبار باید جلوت بمونم که باد نخوره بهت

اخه جوجه تو که پشت من بشینی اصلا دیده نمیشی


گفتم: خوب گنده بودنت این یه  مزیت داره .


موتور روشن کرد

سوار شدم.

همین که از در خونه رفتیم بیرون


با صدای بلند گفت :

صبح بخیر ایران


صبح بخیر زندگی


گفتم : هیس !

ساکت چه خبره

الان مردم فکر میکنن ما شیرین عقلیم


گفت : حالا کجاش دیدی تا خوده حلیم فروشی میخ‌وام برات آواز بخونم .



گفتم : حالا چی می خوای برام  بخونی ؟



یکم فکر کرد با لهجه ی گیلکی شروع کرد به خوندن گفت  :


مره یاده او روزا غروب دمه می چوما تا به تی چوم بدوختمه


بوخودا تی دس خاخورانِ ویجا، تی ایتا حرفِ مرا بوسوختمه


کی بوگوفته بی مره ناز مرا خنده مرا


سیّاهی تره نخوام بلایی تره نخوام


نخوا خواستم خواستنه زوره مگه، دیل تی عاشق نبه مجبوره مگه


 


امی کوچه دختران می سایه ره غش کونیدی


خوشانه می واستی کُر به آب و آتش زنیدی


پس بدار ایپچه ترا بگم کی من، می پئر و مارِ جگرگوشه یمه


ناز بیداشته ام، ایدانه پسرم، اگه ناز بازی ببه ویشتر از تو ناز دارم


کاشکی او روز نوگوفته بیم تی ناز مره بایه


آخ چی بگم می اَ دیل همش خاطر خوایه


**********


 (ترجمه ی فارسی شعر از نت کپی کردم😃)



یادم است آن روز هنگام غروب، چشمم را تا به چشم تو دوختم


به خدا نزد دوستانِ تو، با یک حرف تو سوختم


که گفته بودی به من با ناز و با خنده


سیاه هستی تورا نمی خواهم، بلا هستی تورا نمی خواهم


نخواه، خواستن زور است مگر، دل عاشق تو نباشد مجبور است مگر


 


دختران کوچه ی من برای سایه ام غش می کنند


خودشان را به خاطر من به آب و آتش می زنند


پس بگذار یک چیز به تو بگویم که من جگر گوشه ی پدر و مادرم هستم


ناز نگه داشته ام، تنها پسرم، اگر ناز بازی باشد بیشتر از تو ناز دارم


کاشکی آن روز نگفته بودم که ناز تو برای من


آخر چه بگویم به این دلم، که همیشه عاشق است)





 





 

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۱۷

ساعت هفت بود که برگشتیم خونه .

مازیار گفت:  تو برو خونه منم برم حجره دیرم شده


درو باز کردم رفتم دا خل .

داوود توی حیاط مشغول کار بود

تا منو دید با تعجب گفت : سلام ،صبح بخیر

شما بیرون بودین؟

گفتم: آره . با مازیار رفته بودیم هوا خوری


یه نگاه به ماشین مازیار انداخت گفت: فکر کردم آقا خونه ست

گفتم : نه با موتور مهیار رفته

به انتهای پارکینگ نگاه کرد


گفت : آره موتور نیست


گفتم: زهره خوابه


گفت : نه بیداره ، داره به کاراش می رسه


آروم آروم رفتم سمت ساختمون

همین که رفتم داخل کنار شومینه نشستم بدجور سردم بود

.

یکم که گرم شدم آروم رفتم سمت اتاق سپیده درو  باز کردم به دایان نگاه کردم خواب بود .

رفتم بالا ، لباسام عوض کردم

خودم پرت کردم روی تخت

بدجور سردم بود

لحاف روی تخت کشیدم روی خودم

کم کم چشمام گرم شد .


*******


با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم بدون اینکه به گوشیم نگاه کنم همون طور خواب آلود و با صدای گرفته گوشی رو جواب


دادم گفتم: بله


یه صدایی پیچید توی گوشی گفت: من که آخر نفهمیدم این مازیار چرا تو رو گرفته ؟


یکم فکر کردم گفتم : یوسف تویی؟


گفت : نه داری خواب میبینی


گفتم : سر صبح چی از جونم میخوای ؟


گفت: دست فاطمه خانم در نکنه با این عروس آوردنش

اخ میبینم این داداشم روز به روز حجمش اضافه میشه نگو غم باده


همون طور خواب آلود گفتم : ناراحتی مال بد بیخ ریش صاحبش بیا داداشتو ببر


با خنده گفت : نه تازه شرش کم شده  

ساعت یک ظهره تو هنوز خوابی؟


سریع به ساعت نگاه کردم بلند شدم نشستم گفتم : وای فکر نمی کردم ظهر باشه .


گفت : امروز  تولد ترانه اس !


یه جیغ کوتاه کشیدم .


گفت : مرض گوشم ترکید


گفتم : من  چرا فراموش کردم


گفت : بس که شوتی


گفتم : بی ادب شوت چیه حواس پرتم


گفت : حالا همون


گفتم : برنامه ت چیه ؟


گفت: هیچی . می دونی من برنامه ریزیم صفره


گفتم: آره یادم نبود تو فقط توی مسخره بازی عالی هستی


گفت : باز خندیدم بهت


گفتم : باشه . یه فکری میکنم بهت خبر میدم


گفت : هر فکری میکنی حواست به جیب منم باشه


توی وضعیت آخر برجی به سر میبرم


یکم فکر کردم گفتم : نظرت چیه خونه ی ما جشن بگیریم

گفت : نه نمی خوام مزاحم شما بشم

گفتم : وای که تو چه آدم با حجب و حیایی هستی


صداش نازک کرد با یه حالت دخترونه  گفت : چشم سفید یعنی من بی حیام

به داداش مازیارم بگم حالت جا بیاره


با خنده گفتم : یوسف جدی میگم

خونه ی شما که نمیشه سوپرایز لو میره

اگه کافه  رستورانم بریم  کمِ کم باید پونصد تومن پیاده  بشی

بیایین اینجا

روی تراس بساط کباب راه میندازیم

اخرشبم کیک میاریم .


پپگفت: باشه ولی همه ی وسایلا ی پذیرایی رو خودم میخرم


گفتم : یوسف این چه حرفیه مگه ما این حرف ها رو با هم داریم مازیار بفهمه دلخور میشه


گفت : نه جدی میگم گندم اینطوری راحت ترم


گفتم: باشه داداش هر جور راحتی


گفت : فقط میخوام خودمون باشیم نمی خوام کسی رو دعوت کنم

گفتم: باشه

گفت : امروز بعداز ظهر چه کاره ای

گفتم : هیچی بیکار


گفت : ساعت پنج آماده باش میام دنبالت بریم

هم برای ترانه کادو و کیک بخریم

هم بقیه ی خریدار و انجام بدیم

گفتم : باشه

پس منم به ترانه زنگ میزنم مثلا برای شام دعوتتون میکنم اینجا


گفت : باشه.

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۱۸


گوشی رو که قطع کردم فوری شماره ی ترانه رو گرفتم


بعد از چندتا بوق جواب داد

گفت : جانم گندم جونم

گفتم: سلام عزیزم

گفت : سلام ، خوبی .

گفتم : ممنون

گفت : چه خبرا؟

گفتم : سلامتی عزیزم . زنگ زدم بگم شب بیایین اینجا

گفت : من مهمون دارم


گفتم: مهمونات کیا هستن؟


گفت: دختر عموم مهشید با شوهرش و مهدیسم هست .


گفتم: خوب مهموناتم با خودتون بیار

قراره روی تراس بساط کباب راه بندازیم


گفت : نمی دونم


گفتم " گوشی رو بده مهشید خودم دعوتشون کنم


گفت : الان گوشی رو میذارم روی بلندگو با مهشید صحبت کن

گفتم : باشه


چند لحظه بعد مهشید گفت : سلام گندم جون خوبی عزیزم؟


گفتم: سلام


شما خوب هستین آقا سامیار خوبن ؟

گفت : ممنون


گفتم : راستش امشب  می خواییم یه دور همی داشته باشیم

خوشحال میشیم به ما افتخار بدین

گفت : والا چی بگم . مزاحم  نباشیم ؟


گفتم: شما مراحمید .ا گه بیایین خوشحال میشیم.


گفت: باشه پس مزاحم تون میشیم


ترانه گفت : پس شب میبینمت


گفتم : باشه عزیزم


فعلا خدا حافظ

گوشی رو قطع کردم


بلند شدم رفتم سمت حموم.  

یه دوش گرفتم .

رفتم پایین .


مریم خانم تا منو دید گفت : ظهر بخیر خانم خانما

گفتم : سلام.  ظهر شما هم بخیر

گفت : شنیدم صبح زود از خونه زدین بیرون

با خنده گفتم : بععله

گفت: الهی همیشه خوش باشین

گفتم : ممنون

راستی ما امشب مهمون داریم می خواستم یکم خونه رو مرتب کنیم

گفت : همه جا رو دیروز جارو کشیدم

ولی اگه لازمه بازم جارو بزنم


گفتم : من الان پذیرایی رو جارو میکشم‌

شما زحمت گردگیری رو بکش

گفت : نه شما چرا

الان زهره رو صدا میزنم

گفتم : نمی خواد کاریش نداشته باش

من بیکارم . هر لحظه ممکن مازیار پیداش بشه .

سریع یکم جمع و جور کنیم


گفت : چشم


گفتم : چشمتون بی بلا


سپیده همون طور که دایان بغلش بود اومد سمتم


دایان تا منو دید شروع کرد به سرو صدا کردن

فوری گرفتمش

گفتم؛ شیطون بلا تو واسه مامان ذوق میکنی

بیا ببینمت پسر قشنگم

دیشب پیش مامان خوابیدی خوش گذشت

من که کیف کردم


سپیده گفت : اینقدر به حضور دایان عادت کردم دیشب سخت خوابم برد


گفتم: آره واقعا خوابیدن پیش دایان خیلی شیرینه


توی دلم گفتم : کاش منم میتونستم مثل مادر ای دیگه هر شب بچه مو بغل کنم بخوابم

ولی من توی این موردم قدرت تصمیم گیری نداشتم


دایان بوسیدم دادم به سپیده گفتم : من می خوام اینجا رو جارو بکشم شما دایان ببر بالا توی اتاقش اونجا بازی کنه تا پایین مرتب بشه


گفت : چشم

همراه دایان آروم آروم از پله ها رفت بالا.

******

شروع کردم به جارو زدن همون طور که مشغول بودم برای شب برنامه ریزی میکردم


توی فکر خودم بودم که یهو جارو خاموش شد

برگشتم دیدم مازیار پشت سرمه


گفتم : سلام تو اینجایی

گفت :  سلام چکار میکنی؟

گفتم: نمی بینی دارم جارو می کشم .

گفت : چرا تو ؟

مریم خانم اومد سمتون گفت: سلام آقا.

خوش اومدین

به خدا بهش گفتم، که زهره رو صدا بزنم خودش قبول نکرد.


مازیار گفت : خوبی مریم خانم ؟

مریم خانم گفت : شکر زنده ایم


مازیار گفت: خدا بهتون صدوبیست سال عمر بده


مریم خانم گفت : آوووو پسر جان ، چی بلا گرفته بود آخه منو؟

من دیگه عمرم کردم


خدا به شما جوانا صحت و سلامتی بده


مازیار گفت ؛ این چه حرفی الهی خدا سایه تون بالای سر بچه هاتون نگه داره

مریم خانم گفت؛ ممنون آقا

الان سریع نهار آماده میکنم

رفت طرف آشپزخونه



خوشحال میشم پیجم 

مازیار اومد نزدیکم گونه مو بوسید گفت : خوبی ؟

گفتم : ممنون

دستم دور گردنش حلقه کردم گفتم: سر تو بیار پایین ماچت کنم

گفت: حالا یکم سعی کن شاید قدت رسید


گفتم: لوس نشو . سر تو بیار پایین


یه دستشو دور کمرم حلقه کرد منو بلند کرد


گفت : گاهی وقتا لازمه تو بیای بالا


گفتم : آره اینطوریم خیلی خوبه

گونه شو بوسیدم

گفتم : حالا منو بذار پایین

گفت: تا این بالا اومدی حداقل یه ماچ دیگه هم بده

گفتم : باشه اونطرف گونه شم بوسیدم

منو گذاشت پایین .


گفت : پسر بابا کجاست ؟

گفتم: بالاست


گفت:  برو بیارش


گفتم : باشه . الان میرم


برگشتم سمتش گفتم :

راستی امروز یوسف زنگ زد گفت : تولد ترانه س

می خواست سوپرایزش کنه یکم دستش خالی بود برای این‌که الکی خرج کافه و رستوران نکنه گفتم : بیان اینجا دور هم باشیم


گفت: خوب کاری کردی


گفتم: به ترانه زنگ زدم برای شام  دعوتشون کنم ، مهمون داشتن

مهموناشونم دعوت کردم

گفت : مهموناشون کیا بودن ؟

گفتم دختر عموهاش مهدیس با مهشید و شوهرش

گفت : اه اینقدر از اون شوهر کله خر مهشید بدم میاد

مرتیکه ی دزد نزول خور


گفتم: عه زشته ، این چه طرز صحبته

گفت : خوب ازش بدم میاد ‌دیگه .  ولی فقط به خاطر ترانه امشب تحملش میکنم


گفتم : دستت درد نکنه


گفت : برنامه ی شام چیه


گفتم : قراره کباب درست کنیم


گفت : پس چرا نگفتی خرید کنم

اشکال نداره لیست بده داوود بره خرید


گفتم: نه . یوسف به این شرط قبول کرد بیان اینجا که کلا هزینه ی پذیرایی با خودش باشه


گفت : یوسف غلط کرد

بزغاله برای من آدم شده


گفتم : مازیار تو که اون بهتر میشناسی روی این مسائل حساسه مخصوصا الان که از نظر مالی توی فشارن.


گفت ؛ اره یوسف بر خلاف ظاهرش خیلی مغروره


گفتم: پس بذار هر جور راحته همون کار انجام بده


گفت ؛ باشه


گفتم: امروز ساعت پنج قراره بیاد دنبالم بریم برای ترانه کادو و کیک بگیریم و بقیه ی خریدار و انجام بدیم


تو همراهمون نمیای ؟


گفت : نه من ،حجره کار دارم

شما برین


من غروب زودتر میام خونه کمکتون میکنم

گفتم : باشه عزیزم . هر جور راحتی

برو بشین سر میز من  برم دایان بیارم

*******

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۱۹


ساعت پنج یوسف رسید جلوی خونمون

سریع رفتم سوار ماشینش شدم گفتم : سلام خوبی؟

گفت: سلام . چیه چرا هولی ؟

گفتم: نمی دونم برای شب هیجان دارم عجله کن که کلی کار دارم


گفت : چیه بابا آروم باش مگه قراره دوباره زن بگیرم که اینقدر استرس داری


گفتم : تو غلط کردی زن بگیری

کجا بهتر از خواهرم میخواستی پیدا کنی


گفت : مگر اینکه شما دوتا از هم تعریف کنین

گفتم: خیلی هم دلت بخواد


خندیدگفت : دلم میخواد.


گفتم: کادو چی میخوای بگیری ؟

گفت : نمی دونم. بدبختی اینجاست که مهشید اینا هم هستن

دلم میخواد یه چیز آبرومندانه براش بگیرم

گفتم : باز شروع کردی

تو خوب می دونی ترانه به مادیات اهمیت نمیده


گفت : می دونم ولی...


گفتم : ولی نداره یالا بگو تا چقدر میتونی هزینه کنی من یه فکری بکنم .


گفت : پونصد تا بیشتر نمیتونم .


گفتم: خوبه .


یه انگشتر ظریف میتونی براش بگیری


گفت : دیگه خیلی ظریف نمیشه


گفتم نه بریم پیش  سعید

من از اونجا خرید میکنم میتونیم ازش تخفیفم بگیریم .


گفت " باشه ریش و قیچی دست خودت ببینم چه کار میکنی آبجی جونم


گفتم: الان شدم آبجی جونت

صبح از اینکه داداشت دست من بود ابراز ناراحتی می کردی


گفت : کی من ؟

خدا شاهده هر کی بد تو رو بگه گردنش میزنم


با خنده گفتم : آره جون خودت .


گفت : به جون بابای ترانه اگه دروغ بگم


چپ چپ نگاهش کردم گفتم: باز بی ادب شدی


گفت: باشه ، باشه ببخشید


******

یه نگاه به ساعت انداختم گفتم : وای یوسف ساعت هفت و نیم

خونه کلی کار داریم


گفت : همه ی خریدار و انجام دادیم ؟ دیگه چیزی نمونده ؟


یه دور همه چی رو چک کردم گفتم : آره همه چی گرفتیم

دیگه بریم .


گفت : سر راه بریم دنبال مازیار


گفتم : باشه بریم



وقتی رسیدیم جلوی حجره مازیار و مهیار رو دیدیم که سر خیابون مشغول صحبت بودن

یوسف با سرعت بالایی رفت سمتشون یهو محکم زد روی ترمز


با ترس گفتم : واقعا دیوونه ای !


مازیار و مهیار با خنده اومدن سمتون


گفتن سلام.


از ماشین پیاده شدیم

.

گفتم : سلام.  اگه سکته میکردم تقصیر این بود دلم ترکید .


مازیار با خنده گفت : تو هنوز به دیوونه بازیای این عادت نکردی


گفتم : نه خدا به ترانه صبر بده


مهیار گفت : چکارا کردین ، چشم بازارو در آوردین یا نه ؟


یوسف گفت : اخ اخ دست روی دلم نذارین که خونه


رفت طرف مازیار  صورتش ماچ  کرد گفت : الهی بمیرم برای دلت تو چطوری این دختره رو تحمل میکنی چی میکشی از دستش


مازیار با صدای بلند شروع کرد به خندیدن


با تعجب نگاهش کردم گفتم : همین دو ساعت پیش تو آبجی؛ آبجی نمی کردی؟


گفت : کی من ؟ من غلط کردم با بابای ترانه


گفتم : واقعا نمک نشناسی


مازیار گفت : بسه دعوا نکنین

ساعت هشت شد بریم خونه


برگشت طرف مهیار گفت :

موتور بذار توی حجره بیا با یوسف بریم

*******


وقتی رسیدیم خونه گفتم : بقیه ی کارا با خودتون من برم آماده بشم


یوسف گفت : خیلی نامردی

من چه میدونم چکار کنیم

تازه باید سریع برم خونه

ترانه فکر میکنه من سر کارم .


گفتم : از اونجایی که غیر قابل تحملم مجبوری تنهایی کار کنی


گفت: گندم غلط کردم . آبجی خوشگلم بیا به دادم برس


با پاش محکم کوبید به مازیار گفت : هی یه بار دیگه به آبجیم چپ نگاه کنی وای به حالت .


مازیار گفت : عه دیوونه منو چرا میزنی ، من که نه سر پیازم نه ته پیاز .


یکم با حرص نگاهش کردم گفتم: یالا برو دنبال ترانه اینا من خودم ترتیب کارا رو میدم


گفت : الهی درد و بلات بخوره توی سر بابای ترانه


به مهیار اشاره کرد گفت : خواستی زن بگیری اینجوری زبرو زرنگ بگیر


مهیار با خنده گفت : چشم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۲۰


یه نگاه به تراس انداختم همه چی آماده بود .


دوباره خوراکی های روی میز چک کردم

همه چی منظم و قشنگ چیده شده بودن


برگشتم سمت مهیار گفتم: قلیون ها آماده س

گفت : آره


گفتم : اونارو هم بذار روی میز ..

مازیار اومد روی تراس گفت : اینجا چه جالب شده

گفتم : پس چی منو دست کم گرفتی


گفت : اختیار دارین خانم  

ما هنرای شما رو زیاد دیدیم


گفتم : من دیگه میرم آماده بشم

گفت : منم میام میخوام لباسام عوض کنم .


رفتم توی اتاق ، دنبالم اومد.

گفت ؛ یه لباس مناسب بپوش این پسره سامیار چشماش زیاد می چرخه من اعصاب ندارم


گفتم : باشه چشم

رفتم سمت کمدم یه دامن کوتاه مشکی با یه شومیز سفید برداشتم گفتم : اینا خوبه ؟

گفت : من میگم لباس مناسب بپوش اون دامن که خیلی کوتاهه

گفتم: با جوراب شلواری ضخیم می پوشم آخه روی ترس سرده


گفت : خوب باشه بپوش


لباسام پوشیدم موهام بالای سرم بستم .

لوازم آرایشم برداشتم مشغول آرایش کردن شدم


یه لحظه شیطونیم گل کرد زیر چشمی یه نگاه به مازیار انداختم


از عمد یه رژ لب قرمز جیغ برداشتم زدم به لبام .


اومد سمت میز آرایشم که  ساعتش برداره یهو چشمش افتاد به من


با تعجب از توی آیینه نگام کرد


خیلی خونسرد گفتم : چی شده عزیزم ؟


گفت : اون چیه روی لبات

بهت میگم این مرتیکه هیزه

من به خاطر ترانه اینو امشب توی خونه م راه دادم

اونوقت تو ........


گفتم : اونوقت من رژ قرمز میزنم که تو رو اذیت کنم

دوییدم سمتش


گفت: عه چکار میکنی؟


گفتم : بمون در نرو


گفت : هیس مهیار پایینه

صدامون میشنوه


گفتم: چهار دیواری اختیاری


گفت : گندم جونه مادرت کوتاه بیا ‌

این رژ لبات مثل کنه میچسبن پاک نمیشن


آروم آروم هولش دادم کنج دیوار  


دستم بردم سمت یقه ی لباسش همون طور که یقه ی لباسش مرتب می کردم گفتم :


دلت میاد ازم فرار میکنی


گفت : من غلط کنم فرار کنم ولی اون رژ لبه حیثیت منو به باد میده


گفتم : یه کوچولو !


از برافروختگی صورتش فهمیدم زدم به هدف


آروم سرش آورد پایین گفت : چشم به روی چشمم تو جون بخواه


تا سرش آورد پایین لبام  چسبوندم به  گردنش


سریع دوییدم سمت حموم درم قفل کردم .


با صدای بلند شروع کردم به خندیدن


با حرص کوبید به در حموم گفت : منو ایستگاه میکنی ؟؟


یالا بیا بیرون ببینم


از پشت در گفتم : یالا بدو گردنت پاک کن فکر کنم لباستم رژ لبی شده


اگه عجله نکنی خشک میشه دیگه پاک نمیشه


گفت : تو که از اون تو میای بیرون


رفتم سمت کمد حموم یه دسمال مرطوب برداشتم رژ لبم پاک کردم .


یهو گفت : وای گندم زنگ میزنن !


سریع در حموم باز کردم اومدم بیرون .


جلوی آیینه تندتند داشت گردنش پاک میکرد


از استرسش خنده م گرفته بود

با حرص گفت : می خندی؟


رفتم  سمت ایینه یه رژ کالباسی زدم


گفتم: عزیزم عجله کن مهمونا منتظرن


گفت : گندم وای به حالت تلافی

میکنم‌


یه چشمک بهش زدم گفتم: تلافی کردناتو دوست دارم


با حرص نگام کرد

گفت : دارم برات


سریع از اتاق رفتم بیرون .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۲۱

با عجله از پله ها رفتم پایین.

با صدای بلند گفتم : سلام خوش اومدین

رفتم : سمتشون با ترانه و مهشید و مهدیس روبوسی کردم

برگشتم سمت سامیار گفتم : خیلی خوش اومدین

مهشید یه جعبه شیرینی رو گرفت طرفم گفت : ناقابله


گفتم : چرا زحمت کشیدین


یوسف آخر از همه اومد داخل اومد سمتم دستشو سمتم دراز کرد گفت : عه سلام خوبی گندم

خیلی وقت بود ندیده بودمت


با تعجب بهش دست دادم با یه لبخند مصنوعی گفتم: آره،  اره منم همین طور ‌. دلم برات تنگ شده بود


آروم گفتم : چرا ضایع بازی در میاری

گفت: ضایع بازی چیه دارم وانمود میکنم که خبری نیست


گفتم : وای یوسف از دست  تو. اگه ضایع بازی در بیاری لو بریم وای به حالت . پوستت میکنم


ترانه گفت : چی میگین بهم ‌

پچ پچ میکنین

مازیار کجاست؟


با خنده گفتم : چیزی نیست .

مازیار الان میاد پایین


همون موقع مازیار همون طور که از پله ها میومد پایین گفت : به به، سلام به همگی خوش اومدین

رفت طرف سامیار بهش داد

شروع کرد به حال و احوال کردن با همه


مهیار اومد پیش منو یوسف گفت: چی شده؟



گفتم : مهیار تو مواظب یوسف باش بندو آب نده


یوسف گفت ؛ نگران نباش من دهنم قرصه


گفتم : آره جون خودت


مازیار اومد طرفمون گفت : چی شده چرا جلسه گرفتین


گفتم : هیچی بیایین بریم میخوام پذیرایی کنم


مازیار گفت : نمی خواد

هر چی میخوای بگو مهیار بهشون تعارف میکنه

تو اون وسط خم و راست نشو


گفتم : باشه


همه با هم رفتیم سمت مهمونا.



مازیار روی مبل کنار سامیار نشست

گفت : خوب چه خبر آقا سامیار؟ همه چی روبراست؟


سامیار گفت : سلامتی .

والا الان دیگه هیچ کس روبراه نیست


اوضاع بازارو که دیگه خودتون می دونین


یوسف همون طور که میوه پوست میکند گفت : شما بازاریا کی از وضع بازار راضی هستین


سامیار خندید گفت : ویژگی بازاری بودن همینه


یوسف گفت : خوب آره دروغ حرف اول میزنه توی بازار


ترانه با آرنج زد به پهلوی یوسف


یوسف خودش جمع و جور کرد گفت: البته دور از جون شما


سامیار خندید گفت: ای بابا اگه ما میخواستیم با دروغ و کلک کارمون پیش ببریم که الان تاجر بودیم نه یه حجره داره ساده


خوشحال میشم پیجم 

یوسف گفت : آره حق با شماست

من شما رو خیلی قبول دارم به جان بابای .......


پریدم وسط حرفش گفتم : یوسف جان به آقا سامیار م میوه تعارف کن


یوسف گفت : چشم الان یه پرتقال براش پوست میکنم اندازه هندونه


مازیار و مهیار به زور جلوی خنده شون گرفته بودن


با چشم ابرو به سه تا شون اشاره کردم که زشته ،نخندن


یوسف همون طور که پرتقالارو پوست میکند گفت : اینا پرتقالای خوده مازیاره


همه با چشمای گشاد به یوسف نگاه کردیم


یهو ترانه که مشغول خوردن چایی بود خندید چایی پرید توی گلوش شروع کرد به سرفه کردن


گفتم ؛ خوبی ترانه ، برات آب بیارم ؟

همون جور که سعی میکرد جلوی خنده شو بگیره گفت : نه خوبم


یوسف گفت : چیه خانم داشتم صحبت میکردم

بله بحث ، بحث شیرین پرتقالای درشت مازیار بود


مازیار با صورت برافروخته گفت : آره پرتقالا ی  حجره س


تازه از ساری برام رسیده


مهشید و مهدیسم سعی میکردن خنده شون کنترل کنن


یوسف گفت : نمی ذارین آدم حرف بزنه

بله آقا سامیار این پرتقالا ......


گفتم ؛ یوسف جان زحمت میکشی با مهیار برین روی تراس منقل روبراه کنین


آروم به مهیار گفتم: بلند شو اینو از اینجا ببر تا آبروی مارو نبرده


مهیار که داشت از خنده منفجر میشد گفت : آره حتما

یوسف داداش پاشو بریم


یوسف بلند شد : گفت ای بابا مگه شما مارو شام دعوت نکردین بازم من باید کار کنم

داشتم پرتقال می خوردم


بلند شدم گفتم : بیایین ، بیایین

بهتون بگم چکار کنین


همون طور که می رفتم سمت تراس ،یوسفم با خودم کشیدم


همون طور که میکشیدمش میبردمش گفت : آقا سامیار پرتقالای مازیارُ  بخور الان میام


مهیارم سریع دنبال ما اومد


تا رفتیم روی تراس مهیار با صدای بلند شروع کرد به خندیدن


گفتم : هیس ساکت زشته


برگشتم سمت یوسف گفتم : این چرت و پرتا چیه میگی؟


گفت : چی گفتم  مگه داشتم درباره پرتقال صحبت میکردم مواد مخدر نیست که  پرتقاله ویتامین سی داره


خودمم از طرز حرف زدن و قیافه ش خنده م گرفته بود


ترانه اومد توی تراس ، رفت یه گوشه شروع کرد به خندیدن

گفت : یوسف چی میگی تو .

تورو خدا با این سامیار زیاد شوخی نکن قاطیه

یهو بهش بر میخوره.


یوسف گفت: به جهنم‌


گفتم :  تورو خدا مهمون ما هستن زشته با دلخوری برن


ترانه گفت : گندم اینجا چه خوشگل شده   چه حال و هوای سنتی ای پیدا کرده


چه خوراکی های خوشمزه ای دستت درد نکنه


این همه تدارک برای چیه ؟


یوسف گفت : برای توئه دیگه عشقم


با چشمای گشاد به یوسف نگاه کردم


مهیار فوری گفت : گندم می خواست جلوی دختر عموهات مخصوصا مهدیس که توی کف منه کلاس بذاره.

با خنده گفت:

خدارو چه دیدی شاید یهو جاری شدن


ترانه گفت : راستی شما مگه با هم دوست نبودین چی شد آخرش؟

مهیار یه سیگار روشن کرد همون طور که سیگار میکشید گفت : باهاش حال نمیکنم


ترانه گفت: خیلی هم دلت بخواد دختر به این خوشگلی


مهیار گفت : زیادی توی نخمه

از دخترایی که آویزون باشن خوشم نمیاد


ترانه گفت: بچه پررو دختر عمومه یه چی بهت میگما


مهیار با خنده گفت : شما سر مارو بشکن کیه که حرف بزنه


یوسف رفت سمت مهیار گفت : بچه پر رو سیگارو بده من ببینم آدم جلوی بزرگترش سیگار میکشه

سیگارو از مهیار گرفت شروع کرد به کشیدن

گفتم : ترانه برو داخل زشته منم الان میام


تا ترانه رفت یکی از کوسن های روی مبل برداشتم پرت کردم طرف یوسف

گفتم من غلط کنم دیگه با تو برنامه ی سوپرایز بچینم دهن لق


یوسف برگشت سمت مهیار گفت : این دیوونه ست !

حواستو جمع کن موقع زن گرفتن از اینا نگیری


مهیار با صدای بلند خندید گفت : چشم

گفتم : برای دوتاتون دارم

با حرص در تراس باز کردم رفتم سمت پذیرایی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۲۲

با لبخند رفتم سمت بقیه

گفتم : اگه سردتون نیست

دوست دارین میتونین بیایین روی تراس بشینین


امشب زیاد سرد نیست


مهدیس گفت : خونتون خیلی قشنگه مبارکتون باشه

باید تراس تون خیلی باصفا باشه


گفتم : ممنون عزیزم . چشمات خوشگل میبینن


سامیار همون طور که بلند میشد گفت :  اگه منظره ی  تراس تون رو به دریا بود عالی میشد


مازیار گفت : بالا تراس رو به دریا داره ولی چون درش از داخل اتاق خواب باز میشه

ما برای مهمونی از اینجا استفاده میکنیم


سامیار گفت : چقدر عالی اینجا چند سال ساخته؟


مازیار گفت : دوسال


گفت : معلومه وضع  بازار حسابی به نفع شما بوده


مازیار گفت: بله شکر


مهشید گفت : راستی  گندم جان ما پسر گلتو ندیدیم


گفتم : دایان ساعت نه میخوابه

الانم با پرستارش خوابه


یوسف گفت : آره پدر سوخته با دختره توی اتاق خوابه


بخواب عمو جون ، بخواب که تو به خودم کشیدی


نگاش کردم


گفت : اومدم داخل  دستام بشورم


با دستم اشاره کردم گفتم دستشویی از اون طرفه


مهشید گفت : به به گندم جون ماشاشاالله چه سلیقه ای


چه تراس قشنگی

گفتم : ممنون عزیزم

فضا رو یکم سنتی چیدم که بهتون خوش بگذره روی مبل ها پتو هم هست اگه سردتون شد میتونین استفاده کنین


سامیار گفت : خیلی هم عالی .


برگشت سمت مازیار گفت : شما علاوه بر بازار از همسر هم شانس آوردین


مازیار بدون هیچ حرفی خیره به سامیار نگاه کرد .


مهیار که دید وضع خرابه گفت ؛ خداروشکر ما از هر سه تا عروسامون شانس آوردیم حالا باید ببینیم چهار می چی از آب در میاد


یوسف از پشت محکم زد پشت گردن مهیار گفت : بچه زشته داداش بزرگترت اینجا نشسته

از این حرفا میزنی


مهدیس با خنده گفت : ان شاالله  چهارمی هم خوب از آب در میاد .


مهیار  دستش دور گردنم حلقه کرد و  با پوزخند گفت : آره باید خیلی حواسم جمع کنم


چون توقع مامانم از عروس گرفتن رفته بالا

باید خوشکل و خانم و متین و با وقار و کدبانو باشه مثل

زن داداش  گلم


آروم گفتم : امشب تو و یوسف منو سکته میدین


خندید آروم در گوشم گفت : خدا نکنه


رفتم سمت میز ظرف آجیل برداشتم گرفتم جلوی مهشید


گفتم : عزیزم یه چیزی بخور

چرا بیکار نشستی


مهشید گفت ؛ ممنون میخورم

نیازی نیست تعارف کنی


گفتم باشه عزیزم پس راحت باشین


یوسف گفت : اگه گفتین توی  این حیاط چی میچسبه ؟


مازیار گفت : چی ؟

یوسف گفت : گل کوچیک


سامیار گفت : بد فکری هم نیست


مهیار گفت : منم پایه ام .


مازیار گفت :  یعنی توپ بیارم ؟


یوسف گفت : بعله


چهارتایی پاشدن رفتن سمت حیاط


ترانه گفت : ما شما رو تماشا میکنیم خوب بازی کنین آبروتون  نره


مهیار چهار تا سنگ از باغچه برداشت


گفت : آقا این دروازه هامون


مازیار گفت : من اینور دروازه می مونم


یوسف گفت: نه آقا قبول نیست این جر زنیه


مازیار گفت: چی جر زنیه؟


یوسف گفت : داداش تو توی دروازه دستاتو توی جیبت بندازی سوت بلبلی هم بزنی ما نمی تونیم بهت گل بزنیم حجمت زیاده دروازه رو پر میکنی


تا اینو گفت : ما چهارتا بالا زدیم زیر خنده


ترانه گفت: مازیا ر این یوسف آخر سر تورو به باد میده


گفتم : آره فردا باید به مریم خانم بگم براش اسپند دود کنه


مهیار گفت : خوب باشه من دروازه می مونم


یوسف گفت : نمی خواد آقا، نمی خواد


سامیار گفت : دیگه چرا ؟


گفت : والا نمی دونم این سید جلال چکار میکرده به اینا کود می داده چی می داده بچه هاش کلا زیاد رشد کردن


صدای خنده ی جمع بلند شد


گفت : والا راست میگم خوب پسر خوب تو فوقش سه چهار سانت از داداش نره غولت جمع و جور تر باشی


مازیار گفت : بزغاله تو چی حالیته

اینا همه ش عضله س . اون موقع تو تا لنگ ظهر خواب بودی من توی باشگاه  داشتم دمبل میزدم


یوسف گفت : حالا هرچی


ولی باید عادلانه یار کشی کنیم

منو تو

مهیار و سامیار ‌


شروع کردن به بازی کردن .


صدای جیغ و دادشون کل خونه رو برداشته بود .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۲۳


یوسف توپ شوت کرد ته باغچه گفت : خوب دهن همه تونو  سرویس کردما


مهیار با خنده گفت : داداش مثل اینکه تو باغ نیستی ما بیست تا گل به شما زدیم


یوسف گفت: برو بابا شما بازی بلد نیستین


ترانه گفت: یالا بیایین بالا می خواییم غذا بخوریم


مهدیس گفت : گندم جون اگه کمک لازم داری بیام


گفتم: نه عزیزم همه چی اینجا آماده س فقط آقایون باید زحمت کباب بکشن


یوسف گفت : حتما منظورت از آقایون منم دیکه ؟


با خنده گفتم : دقیقا


مازیار گفت: نمی خواد زحمت نکش، کباب درست کردنتم مثل فوتبال بازی کردنته

خودم کباب درست میکنم


یوسف گفت : تقصیر توئه. دیگه ادم میخواد بره بازی اول دوپینگ میکنه بعد میره


تو مارو دهن خشک بردی توی زمین


مازیار گفت : کارد بخوره به اون شکمت.  گذاشتم سر شام بیارم برات .


یوسف گفت : اینم فکر خوبیه


کله م که داغ شد

تخته نرد بیارین بازی کنیم بهتون بگم دنیا دست کیه


مهیار گفت : داداش تو نخورده گند میزنی توی بازی وای به اینکه بخوری


یوسف گفت : با من بودی ؟


مهیار گفت : آره

یوسف گفت؛

به داداشت بگم پریروز با کی. کجا بودی ؟


مهیار یکم رنگ به رنگ شد با چشم و ابرو یه چیزایی به یوسف گفت


سامیار گفت : یوسف جان چکارش داری جوونه ، مجردم که هست


مازیار بطری آب معدنی رو پرت کرد طرف مهیار گفت : باز ویلا بودی


مهیار با خنده گفت : جون داداش تهمت می زنه


یوسف گفت : بلوند ، مانتو قرمز ، پرشیا مشکی


ترانه گفت : یوسف دهن لق


یوسف گفت : من حرفی نزدم که

دارم خاطراتم زنده میکنم


ترانه با جیغ گفت : یوسف!


یوسف با ترس گفت : به جان بابات غلط کردم ترانه به خدا شوخی بود


مهشید همون طور که میخندید

گفت : آقا یوسف بابای ترانه عموی منه حواست که هست ؟


یوسف گفت : عه چه جالب تا حالا به این قضیه فکر نکرده بود م


از دیدن مسخره بازی یوسف و قیافه ی پکر مهدیس که به خاطر مهیار ناراحت بود

خنده م گرفته بود .


آروم در گوش مهیار گفتم : تو که این بدبخت با خاک یکسان کردی تو کی با این بهم زدی یکی دیگه رو پیدا کردی


مهیار با خنده گفت : سرعت عمل خیلی مهمه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۲۴


سر میز شام همون طور که مشغول غذا خوردن بودیم


یوسف گفت ؛ می خوام براتون سخنرانی کنم .


مازیار گفت : جون‌هفت جد وابادت کوتاه بیا تو همش در حال سخنرانی هستی


مهدیس گفت : آخی دلتون میاد

یوسف خیلی شیرین صحبت میکنه



مهیار گفت : داداش اون دو پیک زدی بالا اینقدر زود اثر کرد


یوسف گفت: گندم تو بهش نزدیکی یکی بزن پس کله ش .


گفتم: منو قاطی دعواهاتون نکنین



یوسف گفت : ولش کن چون امشب شب مهمی میبخشمش


با چشم و ابرو بهش اشاره کردم ساکت بشه

گفتم: یوسف جان مثل اینکه زیاده روی کردی


ترانه گفت : امشب چه خبره

شماها مشکوک میزنین


یوسف گفت : کی ما؟

گندم بهش بگو چیزی نشده


با کلافه گی  دستم گذاشتم زیر چونه م نگاش کردم


گفت : چیه؟ چرا نگاه میکنی


مازیار پرید وسط حرفش گفت:  چی می خواستی بهمون بگی اونو بگو


گفت : هیچی بی خیال

پیک ها رو پر کنین به سلامتی جمع بریم بالا


مازیار در بطری نوشیدنی رو باز کرد . لیوانا رو پر کرد .


همه لیواناشون برداشتن

منم لیوان نوشابه مو برداشتم .


سامیار با خنده گفت : آقا مازیار بهتون نمیاد طرز فکرتون سنتی باشه

مازیار گفت: چطور ؟


گفت : آخه گندم خانم مشروب نمی خورن حتما شما اجازه نمیدین


مازیار گفت: اتفاقا من طرز فکرم خیلی قدیمیه حالا شاید به ظاهرم نیاد

ولی سر جریان مشروب من چیزی به گندم جان نگفتم


گفتم : درست میگه ، من خودم دوست ندارم مشروب بخورم


مهدیس گفت : یعنی به خاطر اعتقاداتت نمیخوری ؟


گفتم : نه کلا از مشروب خوشم نمیاد


مهشید گفت :پس یعنی الان همه ی ما میخوریم تو از ما ناراحت میشی ؟

گفتم : نه عزیزم هر کسی عقاید خودش داره

من خودم دوست ندارم بخورم به بقیه کاری ندارم


یوسف لیوانش گرفت بالا گفت " اصلا امشب همه میخوریم به سلامتی گندم ، که اینقدر ماهه


با خنده لیوانم گرفتم بالا گفتم " به سلامتی

بقیه هم گفتن به سلامتی


یوسف گفت: من  خواهر ندارم ولی به جون مامانم اگه داشتم بیشتر از تو دوسش نداشتم


گفتم : وای یوسف دیکه منو شرمنده نکن

ترانه فوری گفت :  یوسف درست میگه

به نظرم  بزرگترین شانس زندگی مازیار گندمه

مازیار همون طور که نگام می کرد گفت : آره واقعا

لیوانش آروم زد به لیوانم گفت : به سلامتی عشقمون

لیوانش یک سره سر کشید


مهشید گفت : خدا شما رو برای هم حفظ کنه


گفتم : ممنون


مهیار دیس کباب گرفت طرف سامیار گفت: بفرمائید آقا سامیار چرا نمی خوربن


سامیار گفت : حواسم به صحبتای بود . واقعا این همه مهربونی و عشق دیدنی


یوسف همون طور که غذا میخورد گفت : کور شه هر کی نمیتونه ببینه

همه با تعجب نگاهش کردیم

سامیار گفت : منظورت به من بود آقا یوسف


ترانه یه چشم غره به یوسف رفت

یوسف گفت: نه این تکه کلام مامانمه مونده توی دهنم

شما که اینقدر دلتون صافه ، حسود نیستین


همه مون به زور خودمون کنترل میکردیم که نخندیم

اینقدر راحت و خونسرد صحبت میکرد که آدم از خونسردیش خنده ش می گرفت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۲۵

بعد از شام و جمع و جور کردن میز

مهشید گفت : گندم جان خیلی زحمت کشیدی ان شاالله براتون جبران کنیم


سامیار گفت: یه روز هماهنگ میکنیم بریم خونه  باغمون

جای باصفاییِ دیدنش خالی از لطف نیست


مازیار گفت: ان شاالله


برگشتم سمت جمع گفتم : میخوام چای بریزم همه می خورین ؟


یوسف گفت : بمون با کیک چایی بخوریم


جمع ساکت شد .

مهدیس گفت: کیک به چه مناسبت؟


با حرص به یوسف نگاه کردم


دو دستی جلوی دهنش گرفت گفت : ببخشید من دیگه لال میشم


مازیار و مهیار زدن زیر خنده


به مهیار و یوسف اشاره کردم که با من بیان


همین که رفتیم سمت آشپزخونه

یوسف گفت : نفهمیدم چی شد


گفتم: بایدم نفهمی تو الان همین که سرپایی هنر کردی


گفت : به خدا زیاده روی نکردم روبه راهم


کیک از یخچال در آوردم شمع ها رو چیدم روش

گرفتم طرفش گفتم : تو کیک بیار

مهیار تو هم برو اسپیکر روشن کن و با گوشیت فیلم بگیر

خودمم چند تا فشفشه رو گرفتم دستم


همین که آهنگ تولد پخش شد در تراس باز کردم


همه بلند شدن شروع کردن به دست زدن نفری یه فشفشه دادم دستشون

یوسف با کیک رفت طرف ترانه گفت : عزیزم تولدت مبارک


هممون شروع کردیم به هم خونی با آهنگ


ترانه با هیجان گفت ؛ چه سوپرایز ی اولین ساله که تولدم یادم نبود


گفتم: واقعا از سوتی های یوسف نفهمیدی؟


گفت: راستش الان که حرف کیک زد یه لحظه شک کردم


منو مهشید و مهدیس با ترانه روبوسی کردیم و تولدش تبریک گفتیم .


گفتم: خوب حالا از یک تا  سه می شماریم  ترانه شمع ها رو فوت میکنه


همه با هم شروع کردیم به شمردن

یک

دو

سه

ترانه با ذوق شمع ها رو فوت کرد

یوسف هدیه ترانه رو از جیبش در آورد گرفت طرفم

جعبه رو باز  کرد انگشتر انداخت توی دستش،  دستش بوسید گفت : این هدیه در  مقابل از خود گذشتگی ها و عشقی که با تو تجربه کردم هیچه

امیدوارم بتونم بهتر از این ها رو  برات بخر


ترانه از خوشحالی بغضش ترکید اشکاش ریخت روی گونه ش

دستش دور گردن یوسف حلقه کرد گونه شو بوسید گفت : همین که تورو دارم بزرگترین هدیه س


از دیدن خوشحالی اون دوتا منم احساساتی شده بودم گریه م گرفته بود .


مهیار گفت : عه گندم تو چرا گریه میکنی


گفتم : نمی دونم


یوسف گفت: چون آبجی خودمه امروز اگه نبود من نمی دونستم چکار کنم


اینقدر با بغض  و احساساتی این جمله رو گفت : بیشتر گریه م گرفت

مازیار به من اشاره کرد رفتم طرفش با یه دستش منو بغل کرد با یه دستش یوسف

ترانه هم اومد کنار من

مازیار گفت : این دوستی همیشه ی ، همیشه باقی می مونه تا ابد

هر چهار تامون گفتیم : تا ابد


مازیار به مهیار اشاره کرد که ازمون عکس بگیره


بعد از عکس برگشتم سمت مهشید گفتم: ببخشید ما یکم احساساتی شدیم


مهشید گفت : خواهش میکنم اتفاقا دیدن این مدل دوستی ها به آدم حس خوبی میده


سامیار و مهدیس هر کدوم یه مبلغی پول  گرفتن طرف ترانه گفتن : ببخشید چون در جریان نبودیم نتونستیم هدیه بخریم یا پاکت تهیه کنیم


ترانه گفت : این چه کاریه من که بچه نیستم چرا خودتون توی زحمت انداختین


منم جعبه ی کادو م گرفتم طرف ترانه گفتم اینم کادوی ناقابل از طرف ما


مهیارم پاکت هدیه شو داد به ترانه گفت : ان شاالله تولد صدوبیست سالگیت


ترانه گفت : همه تون من شرمنده م کردین


جعبه ی کادوی من باز کرد ، ست کیف و کفش بود

با ذوق گفت : وای گندم خیلی قشنگه دستت درد نکنه

گفتم : قابل تو نداره عزیز م به سلامتی و دل خوش ازش استفاده کنی


یوسف گفت : خوب الان اگه گفتین وقت چیه ؟


همه نگاهش کردیم


گفت : وقت رقص !


فوری یه آهنگ شاد گذاشت شروع کرد به رقصیدن ما هم همراهیش کردیم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792