2777
2789

پارت ۶۴

صدای زنگ خونه بلند شد .

گفتم : آقا دا وود فکر کنم مهمونا مون اومدن بی زحمت درو باز کن

داوود بدوبدو رفت سمت در .

درو باز کرد ، یوسف با سبد گل و یه بسته ی بزرگ کادو پیچ شده اومد داخل . ترانه هم پشتش بود .


از دور با صدای بلند گفتم : سلام خوش اومدین .

ترانه بدوبدو اومد طرفم همدیگه رو بغل کردیم روبوسی کردیم

ترانه گفت : وای گندم اینجا چقدر قشنگه.

گفتم ؛ مرسی عزیزم

یوسف گفت : به خدا اسیر شدیم از دست شما

بیا اینا رو از دستم بگیر ببینم .


گرفتاری من با شماها تمومی نداره .!

با خنده گفتم : باز این نَنه بزرگ داره غر می زنه.

مهیار اومد طرف یوسف وسایلا رو ازش گرفت . بهم دست دادن

و حال و احوال کردن

یوسف گفت : وای به خدا از کَت و کول افتادم نفسم در نمیاد به این سپیده خانم بگو برام یه لیوان آب بیاره

مهیار با خنده گفت : داداش حرفای خطری نزن که الان گندم  میزنه سرو کله تو می شکنه


ترانه با خنده گفت : سپیده پرستاره خدمت کار نیست که .


یوسف دستش گذاشت روی کلیه ش گفت : وای وای نمی دونم چرا کلیه م درد گرفته به این پرستاره بگین بیاد یه نگاهی به من بندازه .


با حرص گفتم : یوسف زورم به مازیار نرسه به تو یکی می رسه به خدا تموم عقده هام از این داداش کله خرابت سر تو خالی میکنم

یوسف زد توی سرش گفت : یا ابوالفضل مازیار پَر

آخر فراریش دادی

ترانه با حرص کوبید به پهلوی یوسف .

یوسف چپ چپ نگاهش کرد گفت : خانم ابن گندم باید برات درس عبرت بشه ، اخلاق نداشت شوهرش پرید

تو هم از این کارا بکنی منم پرستار میگیرما .

از طرز حرف زدنش خنده مون گرفته بو د .

مازیار از جلوی ساختمون با صدای بلند گفت : سلام شما اومدین

یوسف گفت : مزاحم نباشیم

عجله ای نیست برو،  برو داخل به کارات برس

با حرص گفتم: یوسف بسه!


مازیار اومد جلو به ترانه و یوسف دست داد گفت ؛ خوش اومدین

گفتم : بچه ها بیایین بریم داخل ساختمون ببینین و لباساتون عوض کنین .

به گل و  کادو اشاره کردم گفتم : دستتون درد نکنه ، چرا زحمت کشیدین ان شاالله جبران کنیم

ترانه گفت : شما محبتاتون به ما کردین ما همیشه مدیون شماییم .

مازیار چپ چپ نگاهش کرد گفت: باز شروع کردی .


یوسف همین که از در رفت داخل،  با صدای بلند گفت : امیر ارسلان ؛ امیر ارسلان عمو کجایی ؟

مریم خانم از آشپزخونه اومد بیرون با خنده گفت : سلام آقا یوسف

سلام عروس خانم .


یوسف گفت : بعععععه سلام مریم خانم .

بلا هر وقت میبینمت از دفعه ی قبل خوشکل تر شدیا

مریم خانم گوشه ی روسریش گرفت جلوی دهنش شروع کرد به خندیدن

ترانه گفت : خوبی مریم خانم

مریم خانم گفت : ممنون عروس جان .


یوسف با کلافه گی گفت : پس این امیر ارسلان کو؟


مازیار گفت : بزغاله اسم بچه مو درست صدا بزن .


یوسف گفت : خداوکیلی از قد و هیکلت خجالت نکشیدی این اسم روی بچه ت گذاشتی ؟


داداشِ من تو با این ریخت و قیافه ت باید اسم یه دونه پسر خونوادتون میذاشتی امیر ارسلانی، امیر اردلانی، افراسیابی

یعنی چی این لوس بازی ها دایان!

با خنده گفتم : یوسف تورو خدا بسه یکم نفس بکش !


گفت : از الانم به ترانه گفتم بچه مون به دنیا اومد باید ......

ترانه پرید وسط حرفش گفت : باید چی؟

یوسف آب دهنش قورت داد گفت : باید خانمم اسمش انتخاب کنه .


مازیار زد پشت گردن یوسف گفت : بدبخت!


مهیار با خنده  به گوشه ی پذیرایی اشاره کرد گفت: بفرمائید امیر ارسلانتون اومد


همه ی نگاه ها برگشت سمت سپیده که دایان بغلش بود .


یوسف از جاش بلند شد همون طور که می  رفت طرف سپیده گفت: فتبارک الله احسن الخالقین .


یهو هممون با صدای بلند خندیدیم .


سپیده با تعجب به یوسف نگاه کرد

یوسف گفت : چیه خانم پرستار دارم برادر زاده مو ناز میدم .قربون خدا برم من چی آفریدی .


گفتم: یوسف مگر اینکه دستم بهت نرسه .


دایان از بغل سپیده گرفت گفت : عه چته ؟ دارم پسر تو ناز میدم دیگه.


ترانه رفت طرف یوسف دایان ازش گرفت شروع کرد به ناز دادن  دایان .


مهیار خطاب به مازیار و یوسف گفت : بیایین بریم پایین که اوضاع اینجا خطریه

مازیار گفت : آره بریم توی حیاط که الان بقیه هم می رسن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۵

خطاب به ترانه گفتم : بیا بریم بالا رو هم نشونت بدم .

ترانه همون طور که دایان ناز میداد دنبالم اومد

رفتیم توی اتاق خودمون ، ترانه گفت : گندم جونم اینجا چقدر قشنگه

گفتم: آره خیلی دل باز و قشنگه

در تراس باز کرد رفت بیرون

با هیجان گفت : وای دریا رو ببین

اینجا فکر نکنم هیچ وقت حوصله ت سر بره

گفتم : والا اینجا اینقدر شلوغِ

که خلوت و تنهایی و حوصله سر رفتن معنایی نداره.

ترانه نشست روی صندلی و گفت : میگم گندم این دختره واقعا خوشگله

با پوزخند گفتم : ظاهرش اره ولی باطنش خیلی پلیده

گفت : چطور ؟

گفتم : آمار منو مرتب به مازیار میده

گفت ؛ مازیار هنوز این کار زشتشُ  کنار نذاشته

یه آه بلند کشیدم گفتم: نه

گفت: تو واقعا صبوری . اگه من بودم تا حالا یوسف تیکه تیکه کرده بودم

من اعصاب ندارم یه دختر خوشگل توی خونه م بچرخه

یکم مکث کرد دوباره گفت : ولی خوب مازیار با یوسف فرق داره

مازیار سرش بره به تو خیانت نمی کنه

با نگرانی به ترانه نگاه کردم گفتم : چیزی شده؟ یوسف اشتباهی کرده

خندید گفت: به نظرت اگه یوسف چنین کاری میکرد الان زنده بود

گفتم ؛ وای ترانه یه جوری حرف زدی ترسیدم

مطمئن باش یوسف توی وفاداری اگه بالاتر از مازیار نباشه کمترم نیست

درسته قبلا شیطون بوده ولی الان فقط چشماش تورو میبینه

خندید گفت : میدونم

گفتم : من شاهد گریه هاش برای تو هستم

یکم زیاد حرف میزنه ولی حرف  مرام و معرفت که وسط پاشه یوسف همتا نداره .

گفت : بیچاره به خاطر من خیلی خودش به آب و آتیش میزنه بارها بهش گفتم من هر چیزی رو که میخواستم خونه ی پدرم داشته من کنارت خوشبختم ، آرومم

ولی اون خیلی به خودش فشار میاره،

گفتم: اشکال نداره چی بهتر از این که سر یه مرد با کار گرم بشه

از سرو صدای توی حیاط فهمیدم که بقیه ی مهمونا اومدن

گفتم: ترانه پاشو بریم پایین که امروز باید حسابی خوش بگذرونیم

خوشحال میشم پیجم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

پارت ۶۶

همون طور که از پله ها می رفتیم پایین سپیده اومد طرفمون گفت: دایان بدین به من

گفتم : نه ، خودم نگه ش میدارم

گفت : پس من توی اتاقم هستم کاری داشتین صدام بزنین

گفتم : باشه

با ترانه رفتیم سمت حیاط

دیدم جمال و فرشته و بقیه ی بچه ها هم اومده بودن

با خوشحالی رفتم طرفشون حال و احوال کردم .

به گل ها و هدیه های روی میز نگاه کردم گفتم : بچه ها این چه کاری مارو شرمنده کردین .


مازیار اومد طرفم دایان از بغلم گرفت گفت : پس سپیده کجاست ؟ دایان همش بغل توئه اینطوری خسته میشی

گفتم : خودم بهش گفتم نیازی نیست که کمکم کنه

مازیار یکم نگاهم کرد گفت: حداقل بهش می گفتی بیاد توی حیاط.

زشته تنها بمونه

گفتم : اگه اینقدر حضورش مهم

خودت برو بهش بگو

با عصبانیت نگاهم کرد گفت : باز شروع کردی

گفتم : من که چیزی نگفتم

تو بد برداشت کردی

مازیار گفت : خودت با من دَر ننداز میدونی توی لج و لجبازی لنگه ندارم

گفتم: همین یک ساعت پیش بهم گل دادی چی شد باز فاز مهربونیت پرید

تا اومد جواب بده

گفتم : لطفا تمومش کن نمی خوام چیزی شادی امروزم خراب کنه.

رفتم کنار مهیار نشستم قلیون ازش گرفتم شروع کردم به قلیون کشیدن

همون موقع یوسف یه آهنگ شیش و هشت شمالی گذاشت

شروع کرد به رقصیدن

بقیه رو هم به وجد آورده بود


همون طور که قلیون می کشیدم مازیار خیره نگاهم میکرد

برای اینکه بهش ثابت کنم حرفاش و کاراش برام اهمیتی نداره

رفتم کنار بقیه و شروع کردم به رقصیدن

*******

شب وقتی همه ی مهمونا رفتن از خسته گی نای راه رفتن نداشتم

زهره با خنده گفت : گندم جون امروز خیلی خوشحال بودی

گفتم : آره.  نمی خواستم از ناراحتیم کسی خوشحال بشه

یه خنده ی بلند کرد گفت : ولی خوب بلدی آقا رو تشنه نگه داری

هر کاری میکرد بهت نزدیک بشه زیاد تحویلش نمی گرفتی

چشمام ریز کردم گفتم : ناقلا اون وسط تو همه ی حواست به من بود؟

گفت : ببخشید ولی آره .

آقا شبیه اون پسرای نوجوون دور شما موس موس میکرد .

گفتم : زهره دیگه پاشو برو پیش داوود

که اگه مازیار حرفاتو بشنوه. وای به حالت میشه

خندید گفت : چشم گندم جون .

*****

بلند شدم رفتم سمت اتاق .

دیدم در تراس بازه

یه نگاه به بیرون انداختم دیدم

مازیار روی صندلی نشسته و داره سیگار میکشه

متوجه حضورم شد گفت: اومدی؟

گفتم ؛ آره شروع کردم به عوض کردن لباسام

اومد طرفم بغلم کرد گفت : دلم برات تنگ شده

چیزی نگفتم

رفتم سمت تخت دراز کشیدم

اومد کنارم روی لبه ی تخت نشست گفت : هنوزم از من ناراحتی ؟

گفتم : خوابم میاد نمی خوام صحبت کنم

پتو رو کشیدم سرم خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۷

چند روزی از این ماجراها گذشته بود

کاملا متوجه بودم سپیده همچنان به خبر چینی برای مازیار ادامه میده

خودم از عمد یه کارایی می کردم و به مازیار نمی گفتم که ببینم خبردار میشه یا نه


چون معمولا کسایی که برامون کار می کردن همون طور که به مازیار وفادار بودن مواظب منم بودن تحمل این کار سپیده برام سخت بود

ولی پیش خودم گفتم من که کار اشتباهی نمی کنم بذار هرچقدر که میخواد آمار منو بده .


یه روز که داشتم توی حیاط قدم میزدم

با صدای سپیده برگشتم طرفش

گفت: گندم خانم میتونم با شما صحبت کنم ؟

گفتم: در چه مورد؟

گفت : در مورد خودم

گفتم : چرا با آقا مازیار صحبت نمی کنین تا امروز  صحبتی بین منو شما نبوده

گفت : راجع به همین مسائل میخوام صحبت کنم

گفتم: باشه ، بفرمائید صحبت کنید .

گفت : گندم خانم منو شما فاصله ی سنی چندانی نداریم من به شما حق میدم که از حضور من ناراحت باشین

پریدم وسط حرفش گفتم: نه ، اشتباه فکر میکنین من اگه از حضور شما راضی نباشم ناراحتم نیستم معمولا خودم درگیر مسئله ی انتخاب نیروی کار نمی کنم .

گفت ؛ از حضور من نترسین من برای شما مشکلی ایجاد نمیکنم

شما خانم این خونه و مادر دایان هستین من فقط یه پرستارم

گفتم : عزیزم مثل اینکه متوجه صحبتام نشدی ؟

گفت : منم یه زنم خوب میدونم من الان برای شما یه خطر محسوب میشم که اگه میخواستم خطرناک باشم میشدم ولی من دارم به اندازه ی کافی از آقا مازیار پول میگیرم نیازی نیست خودم توی دردسرهای بیشتر بندازم


گفتم : سپیده خانم لحن صحبت شما اصلا جالب نیست

درسته شما حقوقتون از کس دیگه ای میگیرین ولی شما حق بی احترامی به من ندارین

گفت : من قصدم بی احترامی نبود فقط خواستم خیالتون راحت کنم

گفتم : من خیالم از زندگیم و همسرم راحته

اگه دلخوری از شما دارم صرفا به خاطر آمار دادناتون بوده

البته من به این کارای مازیار عادت دارم  خوشبختانه اینقدر دوسم داره که این دوست داشتنش باعث شده از این مدل کارای احمقانه انجام بده .


تا اومد حرف بزنه

گفتم : بهتره دیگه ادامه ندیم

با عصبانیت رفتم داخل ساختمون

گفتم : دختره ی پررو فکر کرده خیلی مهمِ

گوشی رو بر داشتم که به مازیار زنگ بزنم

ولی گفتم : بی خیال از پشت تلفن نمیشه بعدشم اگه الان چیزی بگم فکر میکنه من دارم بهانه میگیرم

باید خونسرد باشم تا این دختره زیادی خودش دست بالا نگیره

تا به وقتش .


چندتا نفس عمیق کشیدم .

برای اینکه حواسم پرت کنم رفتم سمت لب تاپم  ، رفتم دوباره مراحل ثبت نامم  برای اموزش دکتر روازاده چک کردم . دیدم همه ش درسته . باید منتظر می موندم تا جزوه ها از طریق پست دستم برسه .

یه چندتا کتابم معرفی کرده بود که باید تهیه میکردم

برای اینکه حال و هوام بهتر بشه

لباس پوشیدم که هم برم بیرون یه قدمی بزنم هم کتابامو بخرم .

به مازیار اس ام اس دادم گفتم من دارم با دایان میرم بیرون

سریع رفتم پایین دایانم لباس پوشوندم بدون هیچ حرفی از اتاق سپیده اومدم بیرون

سپیده آروم گفت: دارین میرین بیرون ؟

گفتم : آره.

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۸

دایان مثل همیشه توی کالسکه ش خوابش برده بود .

منم داشتم با خیال راحت بین قفسه ها دنبال کتاب مورد نیاز م میگشتم .


همون طور که بین قفسه ها قدم میزدم توجه م به قفسه ی کتاب های شعر افتاد .

رفتم جلو یه کتابُ برداشتم

دیدم روش نوشته وحشی بافقی

زیر لب شروع کردم به زمزمه کردن :


ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا … خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا


رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا …التفاتی به اسیران بلا نیست تو را


ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا


با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟


همون طور که که توی فکر خودم بودم سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم

سرم بلند کردم یکم ذهنم متمرکز کردم با ذوق گفتم ؛ سلام خانم آبیاری


خانم آبیاری اومد طرفم بغلم کرد گفت : سلام گندم جان

شک داشتم که خودتی یا نه ؟

چقدر خانم شدی

گفتم : ممنون .

گفت : هنوزم وقتی به کتاب اونم از نوع شعرش می رسی از خود بی خود میشی

الان خیلی وقته داشتم نگاهت می کردم

با خنده گفتم : اصلا متوجه نشدم

گفت : خوب بگو ببینم چه خبر ؟ چکار میکنی ؟ کجا مشغول کاری؟

به کالسکه ی دایان اشاره کردم گفتم: فعلا در خدمت این آقا پسرم .

خانم آبیاری با تعجب گفت : پسرته؟!

گفتم ؛ بله

گفت : خدا برات نگه داره واقعا متعجبم کردی

اصلا فکرش نمی کردم دختر پر شر و شور کلاسم که سودای شعر و شاعری و درس و کار داشت به این زودی مادر شده باشه .

با خنده گفتم : همون طور که شما همیشه میگفتین زندگی غیر قابل پیش بینیه

گفت : چی شد دختر شیطون تو که همیشه با من سر این موضوع بحث ‌میکردی و می گفتی تا ته زندگیت پیش بینی کردی

گفتم  : الان دیگه تسلیمم خانم معلم شما درست میگفتین

اون موقع شر و شور نوجوونی داشتم

خانم آبیاری صورت دایان ناز کرد گفت : خیلی خوشحال شدم که دیدمت امیدوارم هر جا و توی هر مقطعی که هستی خوشبخت باشی گندم جانم

گفتم : ممنون از دیدنتون خوشحال شدم

******

وقتی خانم آبیاری رفت برای لحظاتی برگشتم به سالهای قبل

خانم آبیاری دبیر ادبیاتم بود خیلی زن مهربون و با حوصله ای بود . گاهی وقت ها میشد اینقدر برام شعر میخوند و معنی میکرد بدون اینکه اظهار خسته گی کنه .

چه قدر اون روزا زود گذشته بود .

با گریه ی دایان به خودم اومدم بغلش کردم گفتم ؛ جانم مامانی؟

سریع کتاب ها رو گرفتم

از کتاب فروشی زدم بیرون

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۹

دایان شروع کرده بود به بی قراری کردن

یه گوشه موندم و سریع براش شیر درست کردم

شیشه شیرش نگه داشتم تا بخوره

وقتی شیرش تموم شد پستونکش گذاشتم توی دهنش .


شروع کردم به ناز دادنش گفتم : پسرم خوش اخلاق باش الان میریم جلوی یه آژانس ماشین میگیریم  میدونم خسته شدی الان میریم خونمون .


همون طور که مشغول قدم زدن بودم

صدای بوق ماشین مازیار شنیدم

سرم برگردوندم دیدم خودشه

برام دست تکون داد ..

از ماشین پیاده شد

با خنده گفتم : اینجا چکار میکنی؟

گفت : کارم تموم شده بود ولی چون شما خونه نبودین

دوست نداشتم برم خونه

گفتم: چرا؟

گفت: چون تحمل خونه رو بدون شما ندارم

دایان از دیدن مازیار ذوق کرده بود .

دستش به صورت مازیار میکشید میخندید.

گفتم : دایان بده به من کالسکه شو بذار توی ماشین .


وقتی سوار ماشین شدیم

گفت : چی خریدی؟

گفتم : چندتا کتاب خریدم

گفت : مبارک باشه

گفتم : ممنون

گفت : بریم  شام بخوریم

گفتم : مگه ساعت چنده ؟

یه نگاهی به ساعتش انداخت گفت : هفت ونیم . من خیلی گرسنمه .

گفتم : باشه ، بریم

دیرتر دایانم خسته میشه

گفت : بریم پیش علی رضا یه کوبیده ی توپ بزنیم

گفتم : آره اونجا فضاش سنتی ، تخت داره

دایان راحت میتونه اونجا بازی کنه .

*******

فضا و نمای رستوران اینقدر رنگی و شاد بود که دایان از دیدن و اون همه وسایل و نورای رنگی همش ذوق می کرد میخندید

گفتم : مازیار اینو ببین چه ذوقی میکنه

گفت : قربونش برم چکارش داری بذار برای خودش خوش باشه

ساک کنار دستم برداشت کتاب رو از داخلش در آورد گفت: ببینم چیا خریدی؟

یه نگاهی بهشون انداخت گفت : این چندتا کتاب که درباره ی گل و گیاه انگار کتابای سنگینی هستن اینارو چرا خریدی؟

گفتم : چون دوست داشتم بخونمشون


یکی از کتابا رو گرفت دستش با صدای بلند گفت :  خُلد برین

این دیگه چیه

گفتم :  این کتاب مال وحشی بافقی خیلی اشعارش دوست دارم

یکم نگاهم کرد خندید

گفتم : چیه چرا می خندی

گفت: ببینم تو به آشپزی و گلدوزی و خیاطی و چه می دونم بافتنی از این چیزا علاقه ای نداری

گفتم : چه طور

گفت : آخه همش میخوای ادای آدمای باسواد دربیاری

با دلخوری کتاب ها رو جمع کردم گفتم : یعنی چی ادای آدمای با سواد در بیارم من کتاب خوندن دوست دارم

اتفاقا به همه ی اون کارایی هم که گفتی علاقه دارم

کلا یاد گرفتن دوست دارم .

گفت : خوب پس مثلا چرا نمیری کلاس خیاطی یا گلدوزی

یکم نگاهش کردم گفتم: اتفاقا فکر بدی نیست

اینم یه هنره

گفت : آفرین. به فکر این چیزا باش

تا حالا هر چقدر به فکر درس و مشق بودی بسه

حوصله ی بحث کردن نداشتم

خودش می دونست از این مدل حرف زدنش خوشم نمیاد ولی انگار عمدا ‌میخواست بحث راه بندازه .

منم خودم زدم به بی تفاوتی و سرگرم دایان شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۰

وقتی رسیدیم خونه دایان توی راه خوابش برده بود.

رفتم سمت اتاق سپیده ، در زدم رفتم داخل

دایان بهش دادم برگشتم توی پذیرایی .

مازیار گفت : گندم یه چایی دم کن بخوریم

این پدر سوخته امون نداد غذا از گلو مون بره پایین .

گفتم: بچه س دیگه


با خنده نگام کرد .


گفتم: چیه چرا می خندی ؟


گفت : تو مامان خیلی خوبی هستی

اصلا غر نمیزنی .


گفتم : هیچ بچه ای به خواست خودش به دنیا نمیاد وقتی هم اومد وظیفه ی ماست که در خدمتش باشیم

خیلی عذاب وجدان دارم که روزای اول کلافه میشدم ولی واقعا دست خودم نبود

افسرده گی بدجور اذیتم میکرد


گفت: راستی جلسه ی مشاوره تو فراموش نکنی .



گفتم : نه حواسم هست دیگه از این به بعد باید ماهی یکبار برم.


گفت : خوشحالم که خوبی

گفتم : ممنون . واقعا روزای بدی بود

گفت : خداروشکر دیگه تموم شدن

بلند شد رفت سمت پله ها

گفتم : کجا میری ؟ چایی نمیخوری؟

گفت : چایی رو بیار بالا روی تراس بخوریم . تنها باشیم ، یکم گپ بزنیم .


گفتم: باشه . تو برو من میام .


رفتم سمت آشپزخونه

چندتا میوه پوست گرفتم  و ظرف آجیل و خرما رو  برداشتم  با یه قوری چایی و دوتا  فنجون  رفتم بالا‌.


رفتم سمت تراس .

هوا بارونی بود . ولی دریا مواج نبود اما  سرد بود .

وسائل ها رو گذاشتم روی میز گفتم : وای هوا خیلی سرده

مازیار برگشت طرفم گفت؛ خیلی سرد نیست

برو یه چیزی بپوش


برگشتم تو ی اتاق کاپشنم پوشیدم و یه پتو برداشتم

دوباره رفتم بیرون .

بهم اشاره کرد که برم کنارش بشینم .

آروم کنارش نشستم . دستش دور گردنم حلقه کرد .

یه سیگار روشن کرد همون طور که به دریا خیره شده بود پک های عمیقی به سیگارش میزد .


بعد از چند ثانیه سکوت گفت : من عاشق این آرامشم .

اینکه من باشم و تو یه دریای بی انتها

با لبخند نگاهش کردم گفتم: چقدر شاعرانه !

گفت : اونوقت ها که باهم دوست بودیم همیشه این لحظه رو تصور میکردم اینکه یه خونه داشته باشیم روبه دریا

بعد دوتایی با هم خلوت کنیم و ساعت ها حرف بزنیم .

گفتم : خیلی خوبه که رویاهات به واقعیت تبدیل شدن .

یکم نگاهم کرد گفت: تو اصلا اون وقتا رویایی رو با من تصور می کردی ؟

گفتم : راستش من توی عشق و عاشقی خیلی رویایی نبودم .

ولی خوب واقعا عاشقت بودم


یه لبخند تلخ زد گفت : عاشقم بودی !؟

فوری متوجه حرفم شدم گفتم : چون  درباره ی حسم توی گذشته داشتیم صحبت میکردیم از فعل گذشته  استفاده کردم


گفت : ولی من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود .  دوباره با خنده گفت :

ماضی ، حال ، آینده


دستم کشیدم روی صورتش گفتم : منم دوسِت دارم


دستش انداخت توی جیب شلوارش یه گل سر نگین کاری شده رو دردآورد زد گوشه ی موهام.  

دستش کشید روی موهام گفت : چقدر بهت میاد!


گفتم : ممنون چقدر خوشگله !


گفت : قیمتی نیست . اینو امروز از یه دست فروش خریدم

تا دیدمش چشمم گرفت میدونستم رنگش بهت میاد .


گفتم : ارزش هدیه ها به قیمتشون نیست به نیت شونه

سرم بردم نزدیک  صورتش. گونه شو  بوسیدم



با خنده گفت : تا خمار ترمون نکردی دوتا چایی بریز بخوریم


خم‌ شدم فنجون ها رو کشیدم جلوتر چایی ریختم .

یه فنجون دادم دستش .

همون طور که چایی شو میخورد

گفت : گندم میخوام یه چیزی برات بخرم

گفتم ؛ چی ؟

گفت : می خوام برات یه ماشین بخرم

با تعجب گفتم : ماشین؟!

گفت : آره

گفتم : ولی من که راننده گی بلد نیستم

گفت: خوب دیگه وقتشه یاد بگیری

با ترس گفتم: نه اصلا . من از رانندگی میترسم

گفت ؛ لوس نشو. راننده گی ترس نداره

مخصوصا که الان با بچه میخوای اینور اونور بری خیلی سخته .

ببین امروز گوشه ی خیابون مونده بودی داشتی به دایان شیر می دادی

با خنده گفتم: ای کلک از همون موقع داشتی زاغ سیاه منو چوب میزدی

گفت : داشتم نگاهت می کردم که ببینم چطور از پس خودت بر میای

گفتم: حالا دیدی مامان زرنگی هستم .

گفت : حالا که زرنگی وقتشه راننده هم بشی

گفتم : مازیار جدی میگم من خیلی میترسم اصلا نمیتونم فاصله هارو تشخیص بدم .

این مورد بی خیال بشو .


گفت: من ماشین میخرم دیگه خودت میدونی خواستی راننده گی یاد بگیر نخواستی داوود هرجا که خواستی میبرتت .


گفتم: حالا چه ماشینی میخوای بخری ؟


با خنده گفت : تو که گفتی می ترسی


گفتم: از راننده گی میترسم از ماشین خریدن که نمی ترسم


یالا بگو ببینم قراره چه ماشینی برام بخری ؟



خوشحال میشم پیجم 

سرش به گوشم نزدیک کرد : همان طور که گردنم می بوسید گفت : چی دوست داری ؟


گفتم : یعنی من باید انتخاب کنم ؟

سرش آورد بالا توی چشمام خیره شد یه چشمک بهم زد گفت : بگو چی میخوای دختر؟


از روی مبل بلند شدم دست به کمر موندم انگشت اشاره مو گذاشتم روی لبام یکم فکر کردم گفتم : ۲۰۶


یه ۲۰۶ سفید می خوام !


از روی مبل بلند شد  اروم اومد طرفم گفت : همه ش همین ؟



با خنده گفتم : آره


منو گرفت کشید سمت خودش هولم داد روی مبل

خودشم نیم خیز شد روم گفت :  میخرم برات  دختر .


لباش و گذاشت روی لبام شروع کرد به بوسیدنم

یکم هولش دادم عقب گفتم : چکار میکنی ما روی تراسیم .


گفت : دختر اینجا تا چشم کار میکنه دریا ست و سیاهی

اینجا مال ما دوتاست

مال خودم و خودت

گفتم ؛ می دونم ولی......

دستش گذاشت جلوی دهنم گفت : هیس !

ولی نداره ، خیلی دلم برات تنگ شده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۱

صبح که از خواب بیدار شدم سریع بلند شدم نشستم ساعت نزدیک یازده صبح بود .

یهو یاد دیشب افتادم یه لبخند نشست روی لبام .

با صدای بلند به خودم گفتم : عجب شبی بود دیشب

یالا پاشو گندم ِتنبل

که امروز باید بری ماشین خوشگله تو انتخاب کنی.  


رفتم سمت دستشویی دست و صورتم شستم.

رفتم جلوی آیینه شروع کردم به شونه کردن موهام .

همون طور که موهام شونه می زدم برای خودم آواز میخوندم .


از توی آیینه نگاهم افتاد به میز کنار پنجره دیدم سینی صبحانه روی میزمِ

با خنده گفتم : از دست تو مازیار وقتی که خوبی اینطوری آدم غافلگیر میکنی ولی وای به حال اینکه برگردی و قاطی کنی .


لباسام عوض کردم . جلوی آیینه یه چشمک به خودم زدم و یه بوس برای خودم فرستادم

گفتم: خوشگل بودی گندم خانم ،حالا خوشگل تر شدی ‌.

سینی صبحانه رو برداشتم رفتم سمت در .

دستگیره درو دادم پایین در باز نشد!


چند بار این کارو تکرار کردم  دیدم در باز نمیشه

گفتم : ای بابا انگار در خرابه .

سینی رو گذاشتم پایین دوباره دستگیره ی درو گرفتم بالا و پایین کردم .

چند تا ضربه به در زدم گفتم : مریم خانم ، مریم خانم

کجایین انگار در قفل شده .


هیچ صدایی نیومد .

چندتا ضربه به در زدم گفتم : کجایین؟ در قفل شده .

بازم هیچ صدایی نیومد.

رفتم پنجره ی رو به حیاط باز کردم با صدای بلند گفتم : آقا داوود ، آقا داوود

زهره جون کجایین ؟

در اتاقم قفل شده من توی اتاق گیر کردم .

انگار هیچ کس خونه نبود

یه لحظه ترسیدم

گفتم : برم به مازیار زنگ بزنم

هر چی روی میز عسلی دنبال گوشیم گشتم پیداش نکردم

کل اتاق زیرو رو کردم

گفتم: ای بابا یعنی چی؟

رفتم سمت گوشی تلفن ، گوشی رو برداشتم هیچ صدایی نمی خورد انگار سیمش قطع بود

بدجور ترسیده بودم

با صدای لرزان با تمام وجودم داد زدم کوبیدم به در گفتم: کسی صدام نمیشنوه

مریم خانم پس کجایی ؟

سپیده، زهره ؟

با ترس پشت هم میکوبیدم به در.

یهو صدای مریم خانم شنیدم گفت: گندم جان نترس مادر من اینجام

گفتم : وای مریم خانم دلم ترکید نمی دونم چرا در قفل شده . گوشیمم نیست . تلفنم انگار قطعه

به داوود بگو بیاد درو باز کنه


دیدم چیزی نمیگه


گفتم : مریم خانم اونجایی؟


یکم مکث کرد گفت: آره اینجام


گفتم : پس چرا کاری نمیکنی من اینجا گیر کردم

گفت : در قفل نشده، آقا مازیار درو قفل کرده

با تعجب گفتم : چی ؟

چرا؟

گفت : من که نمی دانم خانم جان ؟

دیشب دعواتون شده ؟

گفتم : نه به خدا ، یعنی چی درو قفل کرده

بهش زنگ بزن بگو بیاد

ببینم چی شده

گفت : آقا گفتن نه حق باز کردن درو داریم نه حق زنگ زدن به ایشونُ

تازه گفتن : نباید با شما هم حرف بزنیم

ولی وقتی من دیدم ترسیدی دلم طاقت نیاورد

حتما بینتون شکر آبی شده دیگه

گفتم : به خدا هیچی نشده دیشب خوب و خوش بودیم شام رفتیم بیرون

هیچی نشده

گفت : من که نمیدانم گندم جان بمون تا خودشون بیان


گفتم : آخه پس دایان چی ؟

من از دیشب ندیدمش.  

میخوام بچه مو ببینم


مریم خانم گفت : ناراحتی نکن آروم بگیر بمون تا آقا بیاد ببینی چه خبر شده

نگران دایان نباش .

سپیده حمامش کرد شیرش خورده خوابیده

با ناراحتی پشت در نشستم به دیشب فکر کردم همه چی خوب و آروم بود پس چرا این کارو کرده بود

چندتا نفس عمیق کشیدم سرم گذاشتم روی زانوهام

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۲

اینجور وقتا حتی گریه م هم نمی گرفت تا شاید یکم آروم بشم.

حواسم جمع کردم به شب گذشته فکر کردم . نه کار اشتباهی انجام داده بودم نه حرف اشتباهی زده بودم

توی دلم گفتم : دیگه چی شده مازیار؟

دیگه چرا این کارارو میکنی لعنتی ؟

این جور مواقع بیشتر از اینکه بابت حبس شدنم ناراحت شده باشم از شکستن غرورم داغون میشدم .

قبلا حداقل فقط مریم خانم بود این کاراشو میدید ولی الان جلوی زهره و داوود و سپیده هم کوچیک میشدم

گفتم: سپیده، یاد دایان افتادم

از دیشب بچه مو بغل نکرده بودم .

دلم دستای کوچولوش میخواست .

توی دلم گفتم شاید یه روزی همین دستای کوچولو بزرگ بشن و کمکم کنن .

یه  اه بلند کشیدم گفتم : مازیار دلم به خوبی هات خوش کنم یا از این کارای غیر منتظره ت دلگیر باشم

اخه من با تو چکار کنم؟ .

یه نگاه به ساعتم انداختم ساعت نزدیک یک بود .

گفتم الان پیداش میشه میفهمم چه خبر شده.

برگشتم روی تخت  دراز کشیدم

چشمام بستم سعی کردم به چیزی فکر نکنم

یهو صدای گریه ی دایان شنیدم

سریع بلند شدم دوییدم سمت در

با حرص دستگیره ی درو بالا پایین کردم گفتم : لعنتی باز شو !


محکم زدم به دَر گفتم : مریم خانم صدای گریه ی دایان میاد

چی شده چرا گریه میکنه ؟

.

هیچ صدایی نیومد


دوباره زدم به در گفتم : زهره ، مریم خانم اونجا نیستین؟


هیچ جوابی نیومد .


با استیصال همونجا نشستم روی زمین آروم گفتم : چیه مامانی چرا گریه میکنی ؟

نکنه دل تو هم برای من تنگ شده

گریه نکن الان بابا میاد درو باز میکنه بغلت میکنم .


دیگه صدای گریه نشنیدم گفتم ؛ آفرین پسرم آروم باش .


******

ساعت دو شده بود خبری از مازیار نبود .

هر چقدرم به در میزدم هیچ کس جوابم نمی داد.

احساس گرسنگی کردم

به سینی صبحانه گوشه ی اتاق نگاه کردم

سینی رو کشیدم جلوم یه لقمه نون و پنیر درست کردم خوردم .

پنجره ی رو به حیاط باز کردم .

دیدم داوود داره میره سمت در .

با صدای بلند گفتم: آقا داوود ، آقا داوود

داوود جوابی نداد داشت میرفت .

گفتم : آقا داوود با شما هستم .


برگشت طرفم یه نگاه ناراحت بهم انداخت گفت : جانم خانم ؟


گفتم: میشه به مازیار زنگ بزنی

من خسته شدم

از صبح توی اتاقم، دایانُ ندیدم

چرا هیچ کس جواب منو نمیده


گفت : آقا مازیار زنگ زدن گفتن : مریم خانم بره

زهره رو هم گفتن حق نداره امروز بیاد توی ساختمون .


سپیده خانمم با آقا دایان توی اتاقشون هستن .


گفتم : حالا من چکار کنم؟

گفت : شرمنده ام خانم کاری از من بر نمیاد

گفتم: آقا داوود ، مازیار که جریان اون پولی رو که بهتون دادم برام واریز کنین رو که متوجه نشده ؟

گفت : نه خانم، خیالتون راحت من دهنم قرصِ

گفتم: باشه . ممنون

پنجره رو بستم دوباره رفتم سمت تختم، خودم پرت کردم روی تخت

هر چی فکر کردم مغزم به جایی خطور نکرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۳

شب شده بود هوا کاملا تاریک بود

بدجور کلافه شده بودم

گفتم : آخه کجایی لعنتی ؟


ساعت هشت بود و خبری ازش نبود.

هر کاری میکردم خودم با تلوزیون یا کتاب سرگرم کنم نمیشد .

رفتم سمت دستشویی دست و صورتم با آب خنک شستم

حس گُر گرفتگی داشتم .

وقتی حبس میشدی مهم نبود توی یه جای تنگ و تاریک باشی یا یه اتاق بزرگ

به هر حال زندانی بودی .

حس کردم صدای ماشین مازیار شنیدم

با عجله رفتم سمت پنجره ‌،

درست شنیده  بودم . خودش بود.

از ماشین پیاده شد سوییچ پرت کرد طرف داوود .

داوود ماشینش جابه جا کرد

خودشم آروم آروم اومد سمت ساختمون .


توی دلم گفتم : بیا ببینم چی شده !

آروم رفتم سمت در که ببینم صدایی می شنوم یا نه .

هیچ صدایی نبود .

هر چی منتظر شدم خبری نشد.

آروم درو زدم .

گفتم : مازیار صدام میشنوی ؟

جوابی نیومد

گفتم : حتما رفته به دایان سر بزنه ‌

نیم ساعتی شد خبری ازش نبود

محکم تر در زدم با صدای بلند گفتم : بیا درو باز کن ببینم چی شده؟

چرا پیدات نیست ؟

از صبح منو اینجا زندونی کردی

بازم صدایی نشنیدم

رفتم سمت پنجره ، گفتم : شاید هنوز توی حیاط باشه ولی چیزی ندیدم

برگشتم سمت در با تمام توانم کوبیدم به در گفتم.: مگه گوشات نمیشنوه

با تو هستم ؛ بیا ببینم چی شده

تو که دیشب خوب بودی

هرچقدر میتونستم داد زدم و درو کوبیدم


اینقدر سرو صدا کرده بودم خودم خسته شدم نشستم پشت در گفتم : مازیار خسته شدم .

دلم برای دایان تنگ شده

جون دایان بیا درو باز کن .


صدای چرخیدن کلید توی در شنیدم .

سریع از جام بلند شدم .

در باز شد  ، مازیار اومد توی اتاق

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۴

تا دیدمش رفتم سمتش گفتم : چی شده ؟ این کارا چیه ؟

چرا منو زندونی کردی ؟

اومد توی اتاق درو پشت سرش قفل کرد

با حرص دستش گرفتم گفتم : با تو هستم ، نمی‌شنوی؟

مچ دستم محکم گرفت گفت : صدبار بهت گفتم : با من صحبت میکنی حواست به تن صدات باشه

دفعه ی دیگه بهت گوشزد نمی ‌کنم

یه کاری میکنم که تا آخر عمرت نتونی صحبت کنی


از لحن نگاه و صحبتش فهمیدم وضعیت خرابه


آروم گفتم : باشه ، بگو ببینم جریان چیه ؟


به کتابای روی پاتختی اشاره کرد گفت: اینا رو چرا خریدی؟

گفتم : دیشب بهت گفتم دوست دارم بخونمشون


گفت : واقعا من شبیه احمق ها هستم ؟


گفتم: ای بابا ، چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه .


گفت : نمی دونم خودت بگو


یکم این پا اون پا کردم . آب دهنم قورت دادم

گفتم ؛ من راستش گفتم تو باور نمیکنی

گفت : ولی من. تحقیق کردم اینا خیلی تخصصی هستن برای آموزش طب سنتی ازشون استفاده میشه


گفتم : خوب آره .  برای همین خریدمشون


تو که نمیذاری من آموزش ببینم گفتم اینارو بخونم

چیه کتاب خریدنم ممنوعه


گفت : باور کنم ؟


گفتم : آره


گفت : یعنی من اشتباه کردم تورو از صبح توی این اتاق نگه داشتم ؟


گفتم : آره.  مشکلت اینه که هیچ وقت حرف نمی زنی فقط با کله ی خودت پیش میری .


یکم نگاهم کرد گفت : راست میگی . این اخلاقم خیلی بده

یهو قاطی میکنم


گفتم : دیشب این همه با هم حرف زدیم خوب بازم میومدی مینشستی صحبت میکردی


سرش انداخت پایین گفت : اشتباه کردم


گفتم : زود باش درو باز کن میخوام برم دایان ببینم دلم از دهنم در اومد .


اومد طرفم موهام از جلوی صورتم زد کنار گونه مو بوسید گفت  : اول به من برس بعد دایان


با کلافه گی گفتم : من از صبح بچه مو ندیدم من دارم دیوونه میشم اونوقت تو به فکر چی هستی .

به خدا از صبح فقط یه لقمه نون و پنیر خوردم دارم از گرسنگی میمیرم

ولم کن .


گفت: چون توی اتاق حبست کردم میخوای تلافی کنی ؟


گفتم : نه، بذار اول دایان ببینم


بغلم کرد شروع کرد به بوسیدنم

دیگه چاره ای نداشتم

توی دلم گفتم : هر کاری میخوای بکن فقط بذار از این اتاق لعنتی برم بیرون .


همون طور که مشغول بود گفت : خیلی دوست داری بری بیرون


گفتم : آره


دستش انداخت توی جیبش کلید اتاق در آورد گفت: بیا بگیر برو بیرون

سریع از جام بلند شدم دستم دراز کردم که بگیرمش دستش کشید عقب


نگاهش کردم گفتم : چی شد ؟


گفت : اول باید منو راضی کنی !


با کلافه گی گفتم : بگو چکار کنم


روی تخت دراز کشید دستش گذاشت زیر گوشش خیره نگاهم کرد

به لباسام اشاره کرد گفت ؛ اینارو در بیار


یکم نگاهش کردم . از حالت چهره ش فهمیده بودم بازم انگار قاطی کرده .

توی دلم گفتم خدایا کمکم کن

من دیگه تحمل آسیب دیدن ندادم .

همون طور که نگاهم میکرد سیگارش روشن کرد

شروع کرد به سیگار کشیدن

گفت: چی شد؟ به حرفم گوش نمیدی ؟

گفتم : مازیار انگار عصبی هستی الان بازم اذیتم میکنی بعد پشیمون میشی .

بیا درو باز کن برم بیرون .

تو یکم استراحت کن


به ساعتش نگاه کرد گفت : ۲۰ ثانیه بهت فرصت میدم اگه کاری رو که گفتم نکنی خودم انجامش میدم .


راهی جز گوش کردن به حرفش نداشتم .

گفتم : باشه


گفت : آفرین ‌. به نفعته که دختر خوبی باشی

با نارحتی گفتم : بیا، حالا دیگه چکار کنم؟

آروم از روی تخت بلند اومد طرفم .

نگاهش منو می ترسوند تا ته نگاهش میخوندم .

اومد طرفم موهام جمع کرد توی دستش .

یهو با یه حرکت منو برگردوند سمت آیینه.

گفت : به نظرت تو بیشتر شبیه  احمقا هستی  یا من ؟

گفتم : این چه سوالیه؟


حس کردم یه جسم تیز و سرد داره روی کمرم حرکت میکنه

با ترس گفتم : این چیه


از توی آیینه یه چشمک بهم زد


گفتم : مازیار تو می دونی من نسبت به جسم های تیز مثل چاقو و قیچی یا کلید فوبیا

دارم نکن این کارو .

کلید محکم تر از کمرم کشید به سمت گردنم

یهو توی تنم احساس سوزش کردم معلوم بود که کلید پوستم بریده .

سعی کردم خودم از بغلش بکشم بیرون هر کاری کردم نتونستم


کلید فشار داد روی گردنم

گفت : اگه الان همینجا بخوام شاهرگتم بزنم تو نمی تونی کاری کنی

با ترس گفتم : مازیار دیگه داری کارای خطر ناک میکنی

پشتم بدجور میسوزه

با صدای بلند خندید گفت :

ترسیدی؟


مثل همیشه که اینجور مواقع دوست داشت تسلیمش باشم

گفتم : آره، اره ترسیدم

تورو خدا ولم کن

موهام که توی دستش بود محکمتر گرفت توی دستش

صدای ناله م بلند شد

محکم پرتم کرد روی تخت

خودشم نیم خیز شد طرفم

دستش دوطرف بدنم گذاشت سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : اینو فراموش نکن من آدم احمقی نیستم تو هیچ وقت نمی تونی به من دروغ بگی

به زور جلوی  لرزش صدام گرفتم گفتم : من دروغی نگفتم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۵

با صدایی که از عصبانیت می لرزید  گفت : بلائی سرت بیارم که کلا واژه ی دروغ از ذهنت پاک بشه

تا اومدم حرف بزنم دستش گذاشت جلوی دهنم .

گفت : قبر خودت کندی گندم .


*******

اینقدر داغون شده بودم که احساس میکردم کل استخونای بدنم شکسته

وقتی کارش با تموم شد بلند شد رفت طرف کمد

در کمد باز کرد یه بسته رو محکم پرت کرد طرفم

به خاطر برخورد بسته به بینیم خون دماغ شدم با ترس نگاهش کرد

گفت : این همون بسته هایی که منتظرش بودی

با تعجب به بسته ها نگاه کردم فهمیدم جزوه هامِ

گفت : حالم از آدمای خیانت کار و دروغ گو  بهم میخوره

وقتی به کسی محبت میکنم به جاش منو دور میزنه

دلم میخواد خرخره شو بجوئم


با صدایی لرزون که از درد از ته چاه در میومد  گفتم : خیلی دلم میخواست توی این کلاسا شرکت کنم.

اومد نزدیکم از ترس خودم کنج اتاق جمع کردم با صدای گرفته گفتم: تورو خدا دیگه نزدیک تر نیا .

سرم بدجور گیج میرفت .

احساس میکردم اتاق دور سرم می چرخه

کنارم روی پنجه نشست گفت : بگو ببینم پول ثبت نام از کجا آوردی؟

آروم گفتم : داشتم

گفت: تو از پولای من خرجای یواشکی میکنی ؟

می دونستی این کار با دزدی فرقی نداره

وقتی پولش به رخم میکشید بدجور عصبی میشدم

گفتم: من از پول تو ثبت نام نکردم

کادوی بابا و عزیز که بابت خونه بهمون داده بودن برداشتم .

حتی به کادو های خونواده ی تو دستم نزدم .

دستش گذاشت زیر چونه م سرم داد بالا


گفت : تو خیلی خائنی !


اینقدر توی این اتاق میمونی تا التماسم کنی که درت بیارم .


بلند شد رفت سمت حموم . توی چهار چوب در موند برگشت طرفم .

نگاهم کرد

سریع اومد سمتم  بلندم کرد منو دنبال خودش کشید


با صدای گرفته گفتم : ولم کن لعنتی دیگه توان ندارم


نمیتونم روی پاهام بمونم .

محکم هولم داد توی حموم کمرم خورد به وان حموم از درد به خودم پیچیدم

گفت : من با تو مثل ملکه ها رفتار کردم تو هوا برت داشت

تو در حدی نیستی که منو دور بزنی

هنوز از مادر زاده نشدی کسی که من بهش حال بدم اون بخواد در حقم نامردی کنی

از این به بعد نقش یه کنیز داری توی این  خونه


خانمی کردن برای این خونه و مادری کردن برای بچه ی من برات زیاد بود.


بهت ثابت میکنم که تو چیزی نیستی .

جز کسی که هر وقت بخوام باید بهم سرویس بدی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۶

دستم گذاشتم روی لبه ی وان به سختی خودم ُ بلند کردم

گفتم : آره بهت دروغ گفتم چون تو نمیذاری آدم باهات صادق باشه

اره من بدون اطلاع تو یواشکی ثبت نام کردم میدونی چرا

چون لج کردم

چون دیدم سه برابر مبلغی که من برای ثبت نام نیاز داشتم برای سپیده چک کشیدی

نه فقط سپیده تو به هرکسی که نیاز داشته باشه کمک میکنی

ولی من حتی نمیتونم با میل و اختیار خودم هزارتومن خرج کنم

همون طور که تو استقلال داری هر کاری دلت بخواد با پولات میکنی

منم دلم میخواد استقلال داشته باشم


از حرص دستاش مشت کرده بود . کل صورتش خیس عرق شده بود .


گفت: خفه میشی یا خفه ت کنم ؟


گفتم: من همیشه خفه شدم .

توی زندگی با تو مگه میشه حرف زد

همه چی باید جوری باشه که تو میخوای


با عصبانیت داد زد گفت: دختره ی خائن اگه فقط یکبار من بهت خیانت می کردم اونوقت حال منو می فهمیدی


تمام صدامُ جمع کردم توی گلوم گفتم: تو به  من خیانت کردی ولی اینقدر خودخواهی که نمی خوای بپذیری

من یه دختر نوجوون و خام بودم که به تو اعتماد کردم ولی تو چکار کردی

می دونی مازیار خیلی دلم برات میسوزه تو واقعا مریضی


اومد طرفم گفت : دهنت ببیند گندم ، وگرنه پشیمون میشی


گفتم: من خیلی سالِ که پشیمونم

ولی چه فایده ؟


گفت : خوبه هر چند وقت یکبار یهو یادت میفته عقده هات خالی کنی


عیب نداره بگو ؛ وقتی میبینم اینقدر از وجودم عذاب میکشی لذت میبرم

تو بخوای نخوای زورم به تو چربیده تو الان توی خونه ی منی

مادر بچه ی منی


تویی که دلت میخواست توی این دنیا کاره ای بشی الان توی زندون منی

پس قدرت منو ببین

الانم کاری میکنم که التماسم کنی اجازه بدم از در این اتاق بری بیرون .


رفتم روبروش موندم توی چشماش نگاه کردم

گفتم : تمام چیزایی که میگی درسته

اگه قرار باشه التماست کنم برای. بیرون رفتن از این اتاق نیست

برای دیدنِ دایانِ

هیچ وقت فکرش نمی کردم اینقدر آدم حقیری باشی که یه مادرُ از بچه ش جدا کنی


با حرص منو گرفت : کوبید به دیوار گفت ؛ شنیدن صدای التماس های تو به هر دلیلی برای من لذت بخشِ

من تو رو برای خودم میخوام هر جوری که بخوام نگه ت می دارم


دستام بردم بالا گفتم : جسمم در برابرت تسلیمِ

بیا هر کاری میخوای بکن ولی نمی تونی روح و قلبمُ داشته باشی

با تمام وجودم داد زدم گفتم : ازت متنفرم


صدای خنده ش بلند ش

گفت : خیلی خوبه !

خیلی عذاب اوره که کسی که ازش متنفر ی بهت دست بزنه

دستش کشید روی بدنم

گفت : ولی من میتونم تا صبح هر کاری که میخوام باهات بکنم

و کاری هم از تو بر نمیاد


بغض داشت خفه م میکرد ولی حتی یه قطره اشکم نریختم

از اینکه توی دستاش مثل یه عروسک بی جون بودم داشتم عذاب می کشیدم

ولی راه فراری نداشتم

حالا دیگه فقط من نبودم

دایانم بود

فکر اینکه  پسرمُ  تنها به مازیار بسپارم و برم دیوونه م میکرد


نمی خواستم دایانم بشه یکی عین پدرش .


اون پسر من بود !


تیکه ای از وجودم بود.


گفتم : آروم باش گندم

حس کردم خوابم میاد

صدای مازیار گنگ شده بود

انگار حرکت دستاش روی بدنم حس نمی کردم

بدنم بی حس شده بود .

چشمام بستم دیگه چیزی نفهمیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۷

با فشار آبی ‌که به صورتم پاشیده میشد چشمام باز کردم

چندتا سرفه پشت هم کردم

گلوم بدجور می سوخت

به اطرافم نگاه کردم هنوز توی حموم بودم


مازیار گفت: خوبی؟


فقط نگاهش کردم


گفت : یالا پاشو بیا بیرون

کارم امشب باهات تموم شد

از حموم رفت بیرون .


به زور بلند شدم رفتم زیر دوش.


آب گرم باز کردم یکم زیر آب موندم خودم شستم اومدم بیرون .


دیدم توی اتاق نیست .

رفتم سمت تراس اونجا هم نبود .

بدجور سردم شده بود. سریع لباسام پوشیدم.

موهام خشک کردم. ‌

رفتم زیر پتو ، احساس میکردم تب و لرز دارم .

از سرما تنم می لرزید و صدای برخورد دندونامُ بهم میشنیدم .

در باز شد .

مازیار با یه سینی غذا اومد توی اتاق

گفت : پاشو بیا غذا بخور


خیلی ضعف داشتم ولی دلم نمی خواست چیزی بخورم

حرفی نزدم، سرم انداختم زیر پتو.


خودش نشست روی مبل و شروع کرد به غذا خوردن .


بلند شدم یه پتو ی دیگه هم از کمد برداشتم ‌کشیدم روی خودم .

ولی هر کاری میکردم گرمم نمیشد .

بلند شد اومد طرفم ، دستش گذاشت روی پیشونیم

گفت ؛ اوه چه داغی !

رفت بیرون با یه چندتا قرص و آب برگشت.  

قرصا رو خوردم نفهمیدم کی خوابم برد .

*********

صبح که بیدار شدم . مازیار نبود .

سریع بلند شدم رفتم سمت در دستگیره رو بالا و پایین کردم

بازم در قفل بود .

با حرص کوبیدم به در گفتم ؛ لعنتی !

برگشتم روی تخت.  بابت دیشب هنوز بدنم درد میکرد .

به میز گوشه ی اتاق نگاه کردم

سینی صبحانه روش بود .

خیلی گرسنه م بود

بلند شدم رفتم طرف دستشویی دست و صورتم شستم

چشمام بدجور پف داشت و قرمز بود .


انگار کل صورتم ورم کرده بود.


رفتم سمت میز شروع کردم به غذا خوردن

با اینکه گلوم می سوخت ولی اینقدر گرسنه بودم که تند تند لقمه ها رو میجویدم و به زور قورت می دادم .


همون طور که مشغول غذا خوردن بودم .


صدای چند تا ضربه به در رو شنیدم

صدای مریم خانم اومد گفت: گندم جان بیداری مادر؟


سریع رفتم سمت در گفتم: سلام مریم خانم، اره بیدارم

دایان  کجاست ؟ خوبه ؟


مریم خانم گفت : سلام به روی ماهت دختر جان


نگران دایان نباش اره خوبه


گفتم : مریم خانم خیلی مواظبش باش .

با بغض گفتم : از طرف من ببوسش

مریم خانم گفت : بی قراری نکن مادر . تو که میدونی آقا فعلا روی دنده ی لج افتاده خودش آروم میشه درو باز میکنه . به خدا خیلی نگرانت ولی کاری ازم بر نمیاد


گفتم : آره میدونم


گفت : الان مادرت زنگ زده بود

گفتم : چی بهش گفتین ؟

گفت : آقا گفته بودن هر کی زنگ زد بگم خونه نیستین گوشی تون  خونه  جا گذاشتین .

گفتم : باشه . مامانم چیزی نگفت ؟

گفت : حال و احوال کردن گفتن هر وقت اومدی بگم بهش زنگ بزنین .

آروم گفتم : باشه

گفت : دختر جان چیزی خوردی ؟

گفتم : آره الان صبحونه خوردم

گفت : کاری نداری؟

گفتم : نه ، چه کاری میتونم داشته باشم.

گفت : پس من برم به کارم برسم

رفتم سمت تراس در باز گردم .

هوا بد جور سرد بود.  

آسمون سیاه بود هر لحظه ممکن بود بباره .

صدای رعد و برق بلند شده بود .


برگشتم توی اتاق .

کنترل تلوزیون برداشتم.  

تلوزیون روشن کردم

سعی کردم خودم سرگرم کنم


ساعت یکو نیم بود که  صدای ماشین مازیار شنیدم .

آروم رفتم سمت پنجره گوشه ی پرده رو زدم کنار نگاهش کردم .


بعداز نیم ساعت با سینی غذا اومد داخل اتاق

سینی رو گذاشت روی میز .

گوشیم گرفت طرفم گفت : به مادرت زنگ بزن .

نگاهش کردم .

گفت: اصراری نیست چون زنگ زده بود میگم بهش زنگ بزن که نگران نشه وگرنه برای من فرقی نداره .


گوشی رو ازش گرفتم : شماره ی خونمون گرفتم بعد از چندتا بوق ، عرفان جواب داد گفت : بله؟

گفتم : سلام داداشی. خوبی ؟

گفت : سلام خواهری . تو خوبی ؟ دایان خوبه؟

گفتم : آره ما خوبیم ، چکار میکنی با درسات؟

گفت : از درسا نگو که خیلی سخته

گفتم : مامان کجاست ؟

گفت : همینجاست الان صداش مبکنم‌ . با صدای بلند گفت : مامان ، مامان بیا خواهری زنگ زده .

چند لحظه بعد صدای مامان پیچید توی تلفن گفت : سلام مادر کجا بودی ؟

از شنیدن صدای مامانم بغضم گرفته بود سعی کردم خودم کنترل کنم آروم گفتم : سلام . خوبی مامان؟

رفته بودم خرید کنم .

مامان گفت : گندم چرا صدات یه جوریه ؟ توی این سرما رفتی بیرون حتما مریض شدی ؟

الکی چندتا سرفه کردم گفتم : آره یکم گلوم میسوزه

دارو میخورم استراحت میکنم خوب میشم

مامان گفت: دایان بغل نکن یه وقت بچه مریض نشه

گفتم: باشه حواسم هست . دیگه کاری نداری ؟

گفت : نه ، به مازیار سلام برسون

دایانم ببوس.

گفتم : خداحافظ

همین که گوشی رو قطع کردم ، اومد طرفم گوشی رو از دستم کشید گفت : بیا غذا بخوریم .

گفتم: میل ندارم

گفت : بلند شو بیا سر میز

می دونی بدم میاد تنها غذا بخورم.


حوصله ی بحث کردن نداشتم

رفتم سمت میز و خودم با بازی کردن با غذا مشغول کردم

یکی دو قاشقی هم غذا خوردم .

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

شک به شوهرم

ashana | 44 ثانیه پیش
2791
2779
2792