پارت ۷۷
با فشار آبی که به صورتم پاشیده میشد چشمام باز کردم
چندتا سرفه پشت هم کردم
گلوم بدجور می سوخت
به اطرافم نگاه کردم هنوز توی حموم بودم
مازیار گفت: خوبی؟
فقط نگاهش کردم
گفت : یالا پاشو بیا بیرون
کارم امشب باهات تموم شد
از حموم رفت بیرون .
به زور بلند شدم رفتم زیر دوش.
آب گرم باز کردم یکم زیر آب موندم خودم شستم اومدم بیرون .
دیدم توی اتاق نیست .
رفتم سمت تراس اونجا هم نبود .
بدجور سردم شده بود. سریع لباسام پوشیدم.
موهام خشک کردم.
رفتم زیر پتو ، احساس میکردم تب و لرز دارم .
از سرما تنم می لرزید و صدای برخورد دندونامُ بهم میشنیدم .
در باز شد .
مازیار با یه سینی غذا اومد توی اتاق
گفت : پاشو بیا غذا بخور
خیلی ضعف داشتم ولی دلم نمی خواست چیزی بخورم
حرفی نزدم، سرم انداختم زیر پتو.
خودش نشست روی مبل و شروع کرد به غذا خوردن .
بلند شدم یه پتو ی دیگه هم از کمد برداشتم کشیدم روی خودم .
ولی هر کاری میکردم گرمم نمیشد .
بلند شد اومد طرفم ، دستش گذاشت روی پیشونیم
گفت ؛ اوه چه داغی !
رفت بیرون با یه چندتا قرص و آب برگشت.
قرصا رو خوردم نفهمیدم کی خوابم برد .
*********
صبح که بیدار شدم . مازیار نبود .
سریع بلند شدم رفتم سمت در دستگیره رو بالا و پایین کردم
بازم در قفل بود .
با حرص کوبیدم به در گفتم ؛ لعنتی !
برگشتم روی تخت. بابت دیشب هنوز بدنم درد میکرد .
به میز گوشه ی اتاق نگاه کردم
سینی صبحانه روش بود .
خیلی گرسنه م بود
بلند شدم رفتم طرف دستشویی دست و صورتم شستم
چشمام بدجور پف داشت و قرمز بود .
انگار کل صورتم ورم کرده بود.
رفتم سمت میز شروع کردم به غذا خوردن
با اینکه گلوم می سوخت ولی اینقدر گرسنه بودم که تند تند لقمه ها رو میجویدم و به زور قورت می دادم .
همون طور که مشغول غذا خوردن بودم .
صدای چند تا ضربه به در رو شنیدم
صدای مریم خانم اومد گفت: گندم جان بیداری مادر؟
سریع رفتم سمت در گفتم: سلام مریم خانم، اره بیدارم
دایان کجاست ؟ خوبه ؟
مریم خانم گفت : سلام به روی ماهت دختر جان
نگران دایان نباش اره خوبه
گفتم : مریم خانم خیلی مواظبش باش .
با بغض گفتم : از طرف من ببوسش
مریم خانم گفت : بی قراری نکن مادر . تو که میدونی آقا فعلا روی دنده ی لج افتاده خودش آروم میشه درو باز میکنه . به خدا خیلی نگرانت ولی کاری ازم بر نمیاد
گفتم : آره میدونم
گفت : الان مادرت زنگ زده بود
گفتم : چی بهش گفتین ؟
گفت : آقا گفته بودن هر کی زنگ زد بگم خونه نیستین گوشی تون خونه جا گذاشتین .
گفتم : باشه . مامانم چیزی نگفت ؟
گفت : حال و احوال کردن گفتن هر وقت اومدی بگم بهش زنگ بزنین .
آروم گفتم : باشه
گفت : دختر جان چیزی خوردی ؟
گفتم : آره الان صبحونه خوردم
گفت : کاری نداری؟
گفتم : نه ، چه کاری میتونم داشته باشم.
گفت : پس من برم به کارم برسم
رفتم سمت تراس در باز گردم .
هوا بد جور سرد بود.
آسمون سیاه بود هر لحظه ممکن بود بباره .
صدای رعد و برق بلند شده بود .
برگشتم توی اتاق .
کنترل تلوزیون برداشتم.
تلوزیون روشن کردم
سعی کردم خودم سرگرم کنم
ساعت یکو نیم بود که صدای ماشین مازیار شنیدم .
آروم رفتم سمت پنجره گوشه ی پرده رو زدم کنار نگاهش کردم .
بعداز نیم ساعت با سینی غذا اومد داخل اتاق
سینی رو گذاشت روی میز .
گوشیم گرفت طرفم گفت : به مادرت زنگ بزن .
نگاهش کردم .
گفت: اصراری نیست چون زنگ زده بود میگم بهش زنگ بزن که نگران نشه وگرنه برای من فرقی نداره .
گوشی رو ازش گرفتم : شماره ی خونمون گرفتم بعد از چندتا بوق ، عرفان جواب داد گفت : بله؟
گفتم : سلام داداشی. خوبی ؟
گفت : سلام خواهری . تو خوبی ؟ دایان خوبه؟
گفتم : آره ما خوبیم ، چکار میکنی با درسات؟
گفت : از درسا نگو که خیلی سخته
گفتم : مامان کجاست ؟
گفت : همینجاست الان صداش مبکنم . با صدای بلند گفت : مامان ، مامان بیا خواهری زنگ زده .
چند لحظه بعد صدای مامان پیچید توی تلفن گفت : سلام مادر کجا بودی ؟
از شنیدن صدای مامانم بغضم گرفته بود سعی کردم خودم کنترل کنم آروم گفتم : سلام . خوبی مامان؟
رفته بودم خرید کنم .
مامان گفت : گندم چرا صدات یه جوریه ؟ توی این سرما رفتی بیرون حتما مریض شدی ؟
الکی چندتا سرفه کردم گفتم : آره یکم گلوم میسوزه
دارو میخورم استراحت میکنم خوب میشم
مامان گفت: دایان بغل نکن یه وقت بچه مریض نشه
گفتم: باشه حواسم هست . دیگه کاری نداری ؟
گفت : نه ، به مازیار سلام برسون
دایانم ببوس.
گفتم : خداحافظ
همین که گوشی رو قطع کردم ، اومد طرفم گوشی رو از دستم کشید گفت : بیا غذا بخوریم .
گفتم: میل ندارم
گفت : بلند شو بیا سر میز
می دونی بدم میاد تنها غذا بخورم.
حوصله ی بحث کردن نداشتم
رفتم سمت میز و خودم با بازی کردن با غذا مشغول کردم
یکی دو قاشقی هم غذا خوردم .