پارت ۳۶
من عاشق خرید کردن و آشپزی بودم .
اون روز اینقدر از خرید کردن و همراهی زهره و داوود لذت برده بودم که حسابی حالم رو به راه بود .
صاف و ساده گی زهره و داوود منو یاد زندگی مجردیم مینداخت .
روزایی که خیلی از امکانات الان نداشتم ولی واقعا خوشحال بودم .
توی دلم گفتم: گندم بی انصافی نکن مازیارم با تمام اشتباهات و اخلاقای بدش برای شاد بودنتم تلاش میکنه .
یهو گفتم : بچه ها امروز شنبه س؟
داوود گفت : بله خانم
گفتم : نظرتون چیه بریم شنبه بازار ؟
زهره گفت : آخ جون اگه بریم عالیه . ما هم یکم برای خونمون خرید میکنیم .
گفتم : باشه پس بریم .
رفتیم توی یکی از خیابون های انتهای بازار که نزدیک حجره ی مازیار بود پارک کردیم.
وقتی پیاده شدیم به زهره و داوود گفتم : شما دوتا برین دور بزنین خریدتون بکنین منم یکم دور میزنم بعد میرم پیش مازیار .
داوود گفت : اینطوری که نمیشه شما تنها میمونین.
گفتم : وا مگه بچه م آقا داوود .
یه لیست گرفتم طرفشون گفتم: یالا برین اینارو هم برای من بخرین .
زهره با خوشحالی دست داوود گرفت کشید گفت : بیا بریم دیکه گندم جون خودش اجازه داد.
داوود بهم نگاه کرد گفت : چشم خانم. الان میریم
کارمون تموم شد میاییم دنبالتون
دست زهره رو گرفت و رفتن
همون طور که ازم دور میشدن بهشون نگاه میکردم .
چون تازه عروس داماد بودن وقتی دوتایی تنها میشدن خیلی ذوق میکردن .
کاملا معلوم بود که همدیگه رو دوست دارن .
بعداز رفتنشون راه افتادم سمت بازار .
از موقعی که ازدواج کرده بودم دیگه نیومده بودم شنبه بازار.
یهو یاد عزیز افتادم که اون وقتا باهاش میومدم خرید می کردیم دلم خیلی براش تنگ شده بود . برای فردا شب همراه خونواده هامون دعوتش کرده بودم از اینکه فردا می دیدمش خوشحال بودم .
همون طور که قدم میزدم رسیدم جلوی حجره مازیار دقیقا همون جایی که اولین بار توی بازار دیده بودمش
ناخودآگاه تمام اون لحظه ها از ذهنم گذاشت .
به خودم اومدم دیدم مازیار مشغول صحبت با یکی از کارگراست .
آروم آروم اومد جلوی حجره دستش انداخت توی جیب کاپشنش پاکت سیگارش در آورد شروع کرد به سیگار کشیدن
همون طور که دود سیگارش از دهنش میداد بیرون نگاهش افتاد به من سریع سرش چرخوند سمت دیگه ؛ چند ثانیه بعد با تعجب دوباره منو نگاه کرد .
با خنده براش دست تکون دادم رفتم سمتش
اومد طرفم . با خنده دستش آورد جلو و گفت : سلام. تو اینجا چکار میکنی ؟
دستم بردم طرفش بهش دست دادم .
گفتم : سلام. به یاد قدیما داشتم از اونجا حجره تو دید میزدم .
با خنده گفت : والا تو که دیداتو زدی مارو هم انداختی توی دامت دیگه چی میخوای اینجا .
سریع دستم گرفت منو برد داخل حجره .
کارگرا تا منو دیدن شروع کردن به سلام و احوالپرسی
با همشون سلام علیک کردم
مازیار آروم هولم داد گفت : برو پشت میز من بشین .
گفتم : عه چرا هولم میدی
مازیار با صدای بلند گفت : سامان پسر بپر برو یکم شیرینی بگیر با دوتا چایی برای ما بیار
سامان گفت : چشم سید الان میرم.
صندلیش کشید نزدیکم نشست گفت : اولا که خوش اومدین خانم .
سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : دوما من به شما نگفتم خوشم نمیاد بیای بازار .
گفتم : وا چرا ؟
گفت : چون بازار یه محیط مردونه س . اینجا همه چشماشون می چرخه بدم می چرخه.
گفتم : این همه زن اینجا هستن همه اومدن خرید
گفت : اینا همشون زن من نیستن که تو زن منی
منم دوست ندارم بیای اینجا
گفتم : باز بد اخلاق شدیا
حالا دلم تنگ شد گفتم بیام ببینمت
گفت ؛ من که اول گفتم خوش اومدی
با اخم گفتم چه فایده الان حالم گرفتی
سرش دوباره به گوشم نزدیک کرد گفت : قربونت برم من .
دیگه تقصیر من نیست که تو زیادی خوشگلی. من دوست ندارم جایی باشی که بد نگاهت کنم
با خنده گفتم : باشه حالا که بهم گفتی خوشگل دیگه ناراحت نیستم .
گفت: عععععه خوشت اومد؟
گفتم: آره. بازم بگو
گفت : باشه . ظهر اومدم خونه یادم بنداز .
گفتم : نه ! همینجا باید چند بار دیگه بهم بگی تا دلخوریم کامل برطرف بشه.
گفت : نه دیگه اینجا نمیشه
آروم دستم بردم سمت پاهاش با انگشت اشاره م کشیدم روی پاهاش یه چشمک بهش زدم گفتم : من الان دلم میخواد بشنوم
آب دهنش قورت داد گفت: دختر همچین نکن ، چشمات بدزد اینطوری نگام نکن
گفتم : یالا همین الان بگو
یکم اطرافش نگاه کرد گفت : الله اکبر . من از دست این دختر چکار کنم
آروم اومد طرفم
سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : خوشگلی، خوشگل ، خوشگل
یهو دوتا از کارگرا اومدن گفتن سیدجان بی زحمت این فاکتورها رو امضا و مهر کنین .