2777
2789

پارت ۲۲

گفت : من چنین جسارتی نکردم .

فقط به من گفتن : شما از نظر روحی بهم ریختین

بهتره برین یکم استراحت کنین

گفتم : این حرفای مسخره رو مازیار به شما گفته ؟

با طعنه گفت : بهتره با شوهرتون صحبت کنین نه با من

گفتم : من از بحث خوشم نمیاد

لطفا پسرم بده به من

دایان پیش من می مونه تا شب که من تکلیفم با شما روشن کنم.

گفت: متاسفم تا پدرش نیاد من کاری نمیکنم

رفت توی اتاق و در بست

بدجور خشکم زده بود . آدم دعوایی ای نبودم یعنی بلد نبودم اینجور مواقع چکار کنم

یکم با خودم فکر کردم گفتم : نکنه واقعا من دیوونه شدم

اونم تا حدی که مازیار به یه دختر غریبه برای نگه داری از دایان بیشتر از من اطمینان داره

کلی فکر توی سرم بود

بدجور سرم درد گرفته بود

به خودم گفتم : گندم وقتشه که سرپا بشی .

تو در مقابل خیلی چیزا مقاومت کردی  این که چیزی نیست

نمی خواستم به مازیار زنگ بزنم و پشت تلفن گلایه کنم .

امشب بهترین زمان بود برای اینکه این وضعیت تموم کنم .

سریع رفتم بالا توی اتاقم، حوله مو برداشتم رفتم سمت حموم .

وان پر از آب گرم کردم رفتم داخل وان .

چشمام بستم و به گفته ی مشاورم خاطرات خوبی رو که با مازیار داشتم مرور کردم تمام لحظه های خوب و عاشقانه ای که داشتیم رو سعی کردم به خاطر بیارم

هر چند هر چقدر تلاش می کردم مثبت فکر کنم ولی بیشتر یاد آزار و اذیتاش توی رابطه میفتادم .

ولی خوب می دونستم اگه بخوام به دوری کردن از مازیار ادامه بدم عواقب بدتری برام داشت .

چون مازیار حتی با وجود مشکلی هم که برای من پیش اومده حاضر نشده بود برای اصلاح رفتار خودش از مشاور کمک بگیره .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۳

بعداز اینکه از حموم اومدم بیرون ، شروع کردم به آماده شدن .

موهام سشوار کشیدم .

یکم آرایش کردم .

یه بلوز و شلوار صورتی پوشیدم ‌

یه نگاه توی آیینه به خودم انداختم . احساس خوبی داشتم

رفتم آشپزخونه دیدم زهره مشغول درست کردن شام بود .

گفتم : زهره جون امشب میز نچین ، مازیار برای شام خونه نمیاد

منو سپیده هر کدوم غذامون توی اتاقمون میخوریم

دوست نداشتم باهاش سر یه میز بشینم

زهره گفت : چشم گندم خانم

برگشتم طرفش گفتم : عزیزم منو تو تفاوت سنی زیادی ندارم نیازی نیست کنار اسمم خانم بذاری . همون گندم صدام بزن

گفت : آخه اینطوری نمیشه

گفتم : چرا

گفت : نمی دونم والا

گفتم : منو تو میتونیم هم خونه های خوبی برای هم باشیم .

پس بهتره این تشریفات کنار بذاریم

با خنده گفت : چشم منم به شما میگم گندم جون .

گفتم : خیلی خوبه

رفتم سمت اتاق سپیده

یه تقه به در زدم بدون اینکه منتظر جواب بمونم رفتم داخل اتاق

دیدم دایان داره با عروسکای بالای تختش بازی میکنه .

رفتم بغلش کردم بدون هیچ حرفی با سپیده از اتاق اومدم بیرون .

رفتم بالا توی اتاق دایان ، شروع کردم به بازی کردن باهاش .

نیم ساعتی گذشته بود که زهره صدام زد گفت : گندم جون شامتون آماده س

گفتم : من شامم توی اتاق دایان میخورم

گفت : چشم الان براتون میارم

چند دقیقه بعد زهره با سینی غذا اومد داخل

با خنده به دایان نگاه کرد گفت: می خوایین من نگه ش دارم شما شام بخورین

گفتم : نه عزیزم شما دیگه برو پایین پیش آقا داوود.

گفت : دیگه کاری با من ندارین ؟

گفتم : نه ، فقط این که سپیده غذاشو خورد ؟

گفت : بله توی آشپزخونه هستن دارن شام میخورن

گفتم : باشه عزیزم خسته نباشی

برو شبت بخیر

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۲۴

بعداز اینکه شامم خوردم .

دایان گذاشتم توی تختش سینی غذا رو برداشتم رفتم پایین

دیدم سپیده توی پذیرایی نشسته .

ظرفای شام گذاشتم توی سینک

ظرفشویی . شیر دایان درست کردم دوباره رفتم بالا

دایان گرفتم توی بغلم بهش شیر دادم .

همون طور که با دایان حرف میزدم و براش شعر میخوندم

یهو دیدم یکی میزنه به در اتاق

گفتم : بله

سپیده در اتاق باز کرد گفت : ببخشید ساعت از نه گذشته وقت خواب دایان جونه .

گفتم: خودم میخوابونمش میارمش پایین .

گفت : باشه و رفت .

وقتی شیرش تموم شد . بلند شدم . دایان دور اتاق توی بغلم گردوندم همونطورم براش لالایی میخوندم

کم کم پلکاش سنگین شده بود و با یه حالت بامزه ای داشت خوابش میبرد

دستای کوچولوش گرفتم توی دستام بوسیدم گفتم : تو با ارزشترین هدیه خدایی به من

چقدر خوبه که من مامان تو شدم پسرم .

وقتی مطمئن شدم که کاملا خوابیده در اتاق باز کردم . آروم آروم از پله ها رفتم پایین .

سپیده توی پذیرایی بود تا منو دید بلند شد رفت سمت اتاقش درو باز کرد

دایان گذاشتم توی تختش ، روش کشیدم . سرش بوسیدم از اتاق رفتم بیرون .

********

رفتم توی اتاقم از پنجره بیرون نگاه کردم .

بارون می بارید .  دریا موج های وحشتناکی میزد .

از بچه گی توی شب دوست نداشتم به دریا نگاه کنم می ترسیدم .

پرده ی اتاق کشیدم . رفتم سمت کمد لباسام .

هر چی به آخر شب نزدیک تر میشدم استرسم بیشتر میشد .

یه لحظه پشیمون شدم گفتم : ولش کن حالا که فعلا مازیار داره صبوری میکنه . بعداز حدود پنج ماه نزدیک شدن به مازیار برام سخت بود

خودمم نمی دونم این ترس لعنتی چی بود .

یهو حرفای مریم خانم و مادر شوهرم و مشاورم اومد توی سرم.

واقعا درست نبود مازیار اینقدر توی فشار بذارم .

اگه کوچکترین اشتباهی میکرد من طاقتش نداشتم .

مخصوصا حالا که پای دایانم وسط بود .

فوری در کمدم باز کردم یه لباس خواب قرمز برداشتم گرفتم جلوی خودم توی آیینه به خودم نگاه کردم

گفتم: وای گندم ابن دیگه چیه ؟

حالا چرا قرمز این دیگه خیلی خنده داره

لباس گذاشتم سر جاش .

یه لباس خواب سرمه ای گیپور که بلندی تا بالای زانوم بود رو برداشتم ، پوشیدمش.

موهام باز کردم ریختم دور شونه م .

یه رژ قرمز برداشتم زدم به لبام .

دوباره پشیمون شدم دسمال برداشتم که پاکش کنم ولی بازم مکث کردم . دوباره توی آیینه به خودم نگاه کردم

رنگ تیره ی موهام و رنگ سورمه ای لباسم با رژ قرمزی که زده بودم خیلی به صورتم میومد.

دسمال گذاشتم سر جاش.

عطر مورد علاقه ی مازیار و که خودش برام خریده بود برداشتم زدم .

خیلی وقت بود که خودم براش آماده نکرده بودم .

علاوه بر ترس یکمم ازش خجالت می کشیدم .

ولی  دیگه باید این بازی رو همینجا تموم میکردم .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۵

آروم از اتاق رفتم بیرون . یه نگاهی به پایین انداختم هیچ سرو صدایی نبود فهمیدم حتما سپیده خوابیده .

چراغای اتاق بالا و راهرو رو خاموش کردم .

دوباره رفتم سمت اتاقم . هر کاری میکردم خودم سر گرم کنم نمی تونستم .

بدجور استرس داشتم. از یه طرف دلم برای مازیار تنگ شده بود از یه طرفم ترس از نزدیکی مثل خوره افتاده بود به جونم .

توی همین افکار بودم که صدای ماشین مازیار شنیدم .

آروم رفتم سمت پنجره ی رو به حیاط ، درست شنیده بودم خودش بود .

چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم

در اتاق یکم باز کردم به در ورودی نگاه کردم .

مازیار درو باز کرد . اومد داخل خونه .

کتش با انگشتش روی شونه ش نگه داشته بود .

رفت سمت آشپزخونه خونه چند دقیقه بعد اومد بیرون چراغای پایین خاموش کرد .

فهمیدم که داره میاد بالا . سریع دوییدم توی اتاق .نشستم روی تخت.

صدای پاهاش میشنیدم .

توی دلم گفتم : خدایا کمکم کن .


در باز شد ،  نگاه مازیار خیره موند روی من .

از لبه ی تخت بلند شدم . آروم رفتم سمتش .

با لبخند گفتم : سلام . خوش اومدی .

همون طور خیره نگام کرد گفت : خیر باشه دختر چه خبر شده؟

کت شو از دستش گرفتم گفتم : خیره عزیزم ، خیره

دستش کشیدم با خودم بردم سمت تخت

نشست روی لبه ی تخت

دستم بردم سمت یقه ی بلوزش

آروم آروم شروع کردم به باز کردن دکمه های پیراهنش

دستش آورد بالا محکم مچ دستم گرفت گفت : دختر تو واقعی هستی یا من مست کردم ؟

با خنده گفتم : مگه تو همیشه نمی گی من اندازه مو می دونم

پس چرا فکر میکنی مستی ؟

یهو از جاش بلند شد ‌

با ترس یکم خودم کشیدم عقب

گفتم: چیشد؟

گفت: چرا داری این کارا رو میکنی ؟

گفتم : چیزی نیست ، دلم برات تنگ شده

گفت : نکن گندم

گفتم : چرا ؟

گفت : باز داری هواییم میکنی بعد ولم میکنی .

آروم رفتم طرفش دستم دور کمرش حلقه کردم گفتم : نه ؛ اینبار دیگه ولت نمیکنم .

با یه حرکت پیراهنش از تنش کند منو هول داد سمت تخت .

نیم خیز شد روم .

گفت : بهت رحم نمیکنم گندم .

تا اینو گفت : سریع خودم یه گوشه ی تخت جمع کردم گفتم :

نه ، به خدا اگه اذیتم کنی دیگه هیچ وقت ، هیچ وقت نمیام طرفت .

گفت : دیگه نمی تونی مقاومت کنی

گفتم : ببین خودم اومدم طرفت

گفت : برای همینم میگم دیگه کاری ازت بر نمیاد چون خودتم می خوای.

دیگه عذاب وجدان ندارم گندم .

دستش برد سمت موهام

جنگ انداخت لای موهام .

از درد با صدای بلند گفتم چکار میکنی؟

گفت : هر کاری که دلم بخواد

اینجا دیگه صدا به صدا نمی رسه

هر کی هم صداتو بشنوه متعلق به این خونه س

همشون برای من کار میکنن برای اینکه پولشون بگیرن مجبورن دهنشون ببندن .

با ترس و نگرانی نگاهش کردم

گفتم : اینطوری حرف نزن میترسم

گفت : منم همین میخوام .

حمله کرد طرفم .

نای فرار کردن نداشتم .

گفتم : تورو خدا کاریم نداشته باش

هرکاری میکردم حریف جثه ی مردونه ش نمیشدم .

خوب می دونستم دنبال چیه .

دیگه بعداز این همه سال شناخته بودمش

تنها راهی که وجود داشت این بود که منم توی بازیش شریک بشم .

شروع کردم به التماس کردنش

این دقیقا چیزی بود که می خواست .

خوشحال میشم پیجم 

پارت۲۶

بازم نگاهش تغییر کرده بود از چشماش خوب میتونستم بفهمم چی توی سرش میگذره

وقتی اون طوری خیره نگام میکرد یعنی راهی برای من وجود نداشت ‌

با تمام وجودم با صدای بلند گفتم پشیمونم که اومدم طرفت

تو غیر قابل کنترلی

ببین من دارم التماست میکنم مگه تو همینو نمی خوای پس چرا بازم داری بهم آسیب میزنی

مگه نگفتی اگه همراهیت کنم اذیتم نمی کنی

با صدای دورگه و خسته ای گفت : این مال زمانی بود که منو پس نمی زدی.

نه اینکه چهار ماهه بی دلیل داری مجازاتم میکنی .

گفتم: کدوم مجازات مگه خودت نشنیدی دکترم چی گفت.

اومد طرفم سرش توی گودی گردنم فرو برد یهو درد عمیقی رو توی گردنم حس کردم

حس کردم نفسم بند اومده با صدایی لرزون گفتم : ولم کن

وگرنه اینقدر جیغ می کشم

تا یکی کمکم کنه

سرش بلند کرد

توی چشمام نگاه کرد

گفت : چی گفتی ؟ دوباره بگو

فقط نگاهش کردم

گفت : میخوای جیغ بکشی ؟

منو گرفت محکم پرت کرد جلوی در اتاق تا اومدم بلند بشم

منو از موهام گرفت

در اتاق باز کرد هولم داد  بیرون

گفت : حالا هر چقدر که می خوای جیغ بکش

ببینم کی میاد کمکت

همون طور که روی زمین نشسته بودم خودم جمع کردم گوشه ی دیوار

بازم اومد طرفم ، با ترس دستم جلوی صورتم حائل کردم .

روی پنجه هاش نشست کنارم آروم در گوشم گفت: خوب گوش کن .اینجا همه آدمای منن . به موقع ش هم کور میشن هم کر هم لال .

سرم گرفت بالا گفت : به این خونه خوب نگاه کن

اینجا جایی که من توی یه شب خریدمش

هر چی و هر کسی که اینجا هستن متعلق به منن.

حتی تو ! با صدای بلند خندید گفت : دیگه خودت بهتر همه چی رو می دونی

یادت نرفته که تو چطوری مال من شدی .

از حرص دندونامو بهم فشار دادم باز داشت تحقیرم میکرد

با خشم به چشماش نگاه کردم

گفتم : نه یادم نرفته

گفت : خیلی خوبه

پس الانم خودت بسپار به من

دستش کشید روی بدنم گفت : جسمت ، روحت ، تمام زیبایی هات مال منه.

امشب باید مال من باشی

خوب می دونستم باز از خود بی خود شده

مقاومت و لجبازی چاره ی کار من نبود .

چسبیدم بهش ، لبام و گذاشتم روی لب هاش گفتم : باشه

هر چی که تو بگی ، فقط خیلی اذیتم نکن

فوری منو گرفت توی بغلش بلندم کرد برد سمت اتاق .

محکم پرتم کرد روی تخت

حس کردم تموم استخونام درد گرفت .

با ناله گفتم : تو رو خدا یواش تر

اومد طرفم  ، خودم دستم گذاشتم جلوی دهنم

غرورم اجازه نمی داد بذارم کسی صدای جیغ و التماس هام بشنوم

جیغ نزدم همه ی صدا و درد هامو  ریختم توی خودم .



خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۷

با صدای مازیار آروم سرم که به زانوهام توی کنج دیوار تکیه داده بودم بلند کردم به چشماش که دیگه وحشی نبود نگاه کردم گفت: خوبی گندم ؟
بدون هیچ حرفی با حرکت سر حرفش تایید کردم
گفت : خیلی دردت اومد ؟
آروم با دستام اشکام که بی صدا از چشمام ریخته بود پاک کردم
گفت : بیا بریم حموم، آب گرم درد بدنت آروم میکنه
گفتم : تو برو بعدا من میرم
گفت : بلند شو ، اول تو برو حال و روزت خوب نیست
آروم از جام بلند شدم درد عمیقی رو توی کمر و ستون فقراتم احساس کردم.‌
از درد نمی تونستم تعادلم حفظ کنم .
دستم گرفت منو برد سمت حموم.
گفتم : ولم کن  خودم می رم .
رفتم داخل حموم ، توی آیینه به خودم نگاه کردم دیگه از دیدن بدن داغونم وحشت نمی کردم .
گردن و بازو و کمرم کبود بود.
چشمام بدجور قرمز شده بود .
آب گرم باز کردم .
رفتم زیر دوش .
دلم می خواست ساعت ها همونجا بمونم تا شاید کمتر درد احساس کنم .
در حموم باز شد ، مازیار دیدم که به چهارچوب در تکیه داده بودم
گفتم : چیه ؟ چرا اومدی ؟
چیزی نگفت فقط نگاهم کرد .
نگاهش کردم .
دیدم داره میاد طرفم .
ناخودآگاه دستم رفت طرف شامپوها ‌ .
یکی یکی پرتشون می کردم طرفش کجا چیه ؟ دیکه چی میخوای ؟ چرا داری میای طرفم ؟
محکم دستام گرفت گفت : عه ، چیه ؟ چرا وحشی شدی؟ نترس کاریت ندارم
یه نفس عمیق کشیدم . سرم گذاشتم روی سینه ش .
سرم گرفت توی بغلش محکم بغلم کرد .
گفت : ببخشید ، خیلی دردت اومد .
گفتم : چه اهمیتی داره ؟
گفت : بگو چی میخوای، چکار کنم برات که حالت بهتر بشه
گفتم : چیزی نمی خوام . هیچ چیزی برای رو کشیدم خوب نمی کنه.
********
همون طور که حوله مو دورم پیچیده بودم . نشستم جلوی میز آرایشم.  
مازیار سشوار روشن کرد شروع کرد به خشک کردن موهام .
گفتم : بسه ، کافیه
گفت : هوا سرده موهات خشک نکنی مریض میشی
رفتم سمت لباسام شروع کردم به پوشیدنشون
از اتاق رفت بیرون .چند دقیقه بعد با یه بطری شیر و چند تا خرما برگشت.
یه لیوان شیر رو گرفت طرفم.
گفتم : میل ندارم
گفت : رنگت بدجور پریده شیرو با یه خرما بخور .
خودمم احساس ضعف می کردم
لیوان ازش گرفتم آروم آروم شروع کردم به خوردن .
خودشم بطری شیر برداشت یه ضرب شیر  داخل بطری رو سرکشید .
لیوان خالی شیر گذاشتم توی سینی .
رفتم سمت تخت، دراز کشیدم
مازیارم چراغ خاموش کرد اومد کنارم .
پتو رو کشید روم بغلم کرد . چشمام گرم شد . خوابم برد .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۸

نور خورشید که مستقیم به چشمام می تابید.  بیدارم کرد .

دیدم هنوزم توی بغل مازیارم سرم برگردوندم به ساعت روی دیوار نگاه کردم .

ساعت ده صبح ، آروم دست مازیار از روی خودم زدم کنار .

میخواستم بلند بشم که همون طور با چشمای بسته گفت :

کجا دختر؟

گفتم : ساعت ده صبحه!

گفت : میدونم

گفتم: پس چرا خونه ای

چشماش باز کرد گفت: صبح به مهیار زنگ زدم جای من بره حجره

خسته بودم .

بلند شدم که بشینم درد بدی پیچید توی کمرم آروم ناله کردم  نشستم.  گفت : کجا؟

گفتم : میرم پیش دایان از دیشب بچه مو ندیدم

دستم گرفت ، منو کشید طرف خودش گفت : نه ، نرو

گفتم : چرا

گفت : چون من میگم

دوباره منو گرفت توی بغلش ، دستش کشید روی موهام

گفت : خیلی دوست دارم

چیزی نگفتم میدونستم دوستم داره ولی حتی دوست داشتنشم خودخواهانه بود.

گفت : پاشیم دست و صورتمون بشوریم بریم صبحانه بخوریم .

******

داشتم جلوی آیینه موهام شونه میکردم که از توی آیینه یه چشمک بهم زد گفت : بریم پایین؟

گفتم : بریم

دستم گرفت دنبال خودش کشید.

از پله ها رفتیم پایین .

مازیار با صدای بلند گفت : مریم خانم ، مریم خانم کجایی؟

مریم خانم از آشپزخونه اومد بیرون گفت : اینجام آقا .  سلام صبح تون بخیر .

مازیار با یه حالت کشداری  گفت : سلاااام صبح شما هم بخیر باشه مریم خانم .

مریم خانم خندید گفت : خیر باشه آقا انگار امروز کبکتون خروس میخونه .

مازیار گفت : بععععله چه جورم.

مریم خانم یه نگاه به من انداخت گفت : ان شاالله خیره .

مازیار گفت : مریم خانم بگو ببینم داوود صبح برامون حلیم خرید یا نه ؟

گفت : بله آقا . صبح تا بهش گفتین سریع رفت خرید

مازیار گفت : خوبه . بچه ی زرنگیه . ازش راضیم

مریم خانم گفت : خداروشکر

رفتیم توی آشپزخونه ‌. زهره تا مارو دید از پشت میز بلند شد گفت : سلام صبح تون بخیر .

مازیار گفت: سلام زهره خانم راحت باشین بشینین .

گفتم : زهره جون سپیده و دایان کجا هستن .

گفت : سپیده خانم داره دایان حموم میده یهو یاد دیروز افتادم باید همه چی رو به مازیار میگفتم .

بلند شدم که برم سمت حموم دایان ببینم

مازیار گفت : کجا؟

گفتم : میرم دایان ببینم

گفت : بشین با من صبحونه بخور

برگشت طرف مریم خانم گفت : لطفا حلیم برامون بیارین بعدم زحمت باشین برین به سپیده خانم بگین دایان بیاره ما ببینیم

مریم خانم گفت : چشم

زهره بلند شد گفت : من میرم کمک سپیده .

دایان  جون براتون میارم

گفتم : ممنون .

مریم خانم همون جور که حلیم گرم میکرد زیرچشمی به من نگاه  میکرد ریز ریز میخندید

حلیم گذاشت جلومون گفت : بخورین نوش جان

مازیار یه قاشق حلیم گرفت جلوی دهنم

گفتم: ممنون خودم میخورم

گفت : می دونم می خوری الان دلم خواست اول تو بخوری بعد من .

یه نگاه به مریم خانم انداختم

با اشاره بهم گفت : بخور

دهنم باز کردم ، قاشق گذاشت توی دهنم

سرش آورد جلو گونه مو بوسید .

مریم خانم با خنده گفت : الان وقتشه یه اسفند براتون دود کنم

تا چشم بد خواهاتون کور بشه

مازیار با خنده گفت : امروز هرکاری میکنی بکن مریم خانم که بدجور حالم خوبه

همون موقع سپیده و زهره همراه دایان اومدن توی آشپزخونه

سریع از جام بلند شدم دایان گرفتم توی بغلم گفتم : الهی قربونت بشم . دلم برات یه ذره شده بود مامانی

دایانم از دیدن منو مازیار ذوق کرده بود میخندید و دست وپا میزد .

مازیار م شروع کرد به بازی کردن با دایان

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۹

مریم خانم منقل اسپند آورد جلوی ما دور سرم چرخوند گفت : اسپند دونه ، دونه اسپند سی و سه دونه

کور بشه چشم حسود و بیگونه.

سپیده گفت : چه خبره مریم خانم دودیمون کردی

مریم خانم گفت : اسپند دود کردم که حسودا کور بشن

منو زهره که می دونستیم منظور مریم خانم به کیه زدیم زیر خنده.

مریم خانم دوباره اسپند گرفت رفت طرف مازیار گفت : ماشاالله ، ماشاالله صد الله اکبر

خدا شما سه تا رو برای هم حفظ کنه

الهی همیشه خوش باشین


مازیار گفت : مریم خانم خفه شدیم بابا . دمت گرم خیلی مشتی هستی ‌

دستشو انداخت توی جیب شلوارش کیف پولش برداشت یه مقداری پول گذاشت توی سینی اسفند گفت : ناقابله

مریم خانم گفت : اوا آقا این کارا چیه لازم نبود

مازیار همون مقدار پول گرفت طرف زهره ، زهره تشکر کرد پول گرفت .

رفت سمت سپیده یه مبلغی رو هم گرفت طرف سپیده گفت : ناقابله .

سپیده همون طور که دست به سینه مونده بود گفت : اینا به چه مناسبتیه

مازیار گفت : مناسبت خاصی نداره

سپیده با یه حالت کشداری گفت : راضی به زحمت نبودیم

مریم خانم با حرص با لهجه ی گیلکی گفت : آوووو بگیر دیگه دختر ، دست آقا توی هوا خشکید .

سپیده یه چشم غره به مریم خانم رفت پول گرفت .

نمی دونم چرا اینقدر احساسم نسبت به این آدم منفی بود.

دایان دادم بغل زهره گفتم : مازیار جان میشه یکم راجع به سپیده خانم و وظایفشون صحبت کنیم .

مازیار با تعجب نگاهم کرد یه نگاه به سپیده انداخت

گفت : حتما عزیزم

گفتم؛ پس بریم توی پذیرایی

سپیده بدون هیچ حرفی دنبال ما اومد.

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۰


روی یکی از مبلا نشستم . مازیارم کنارم نشست . یه سیگار روشن کرد تکیه داد به مبل .

برگشت سمت سپیده گفت : شما هم بفرمائید بشینین .

سپیده روبروی ما نشست .

بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب گفتم : سپیده خانم رفتار درستی با من ندارن . انگار جامون برعکس  شده . حس میکنم با کنایه با من صحبت میکنن .

مازیار با حالت عصبانی یه نگاه به سپیده انداخت برگشت طرف من گفت : چطور مگه چی شده ؟

گفتم : دیشب میخواستم دایان حموم کنم ولی به من اجازه نداد با خودم ببرمش آخر همه ی حرفامم گفت : که تو بهش گفتی من از نظر روحی شرایط مساعدی ندارم .

واقعا اینطوره؟ تو همه ی اینارو بهش گفتی ؟

مازیار یه نفس عمیق کشید ، سیگارش توی جا سیگاری خاموش کرد برگشت طرف سپیده گفت : شما ثابت کردین که پرستار مورد اطمینانی هستین .

من از شما راضی هستم

با تعجب و با چشمای گرد به مازیار نگاه کردم گفتم  : چی داری میگی ؟

گفت : آره  من برای اینکه سپیده خانم محک بزنم بهشون گفتم که تو حال روحیت خوب نیست

و یه سری گوشزدها بهش کردم

میخواستم امتحانش کنم که خدا رو شکر سربلند از امتحان در اومد

نگاهم روی سپیده و خنده ی موذیانه ش ثابت موند .

مازیار خیلی جدی برگشت طرف سپیده گفت: شما اعتماد منو جلب کردین  . من به شما الکی گفتم ، گندم برای نگه داری از دایان مشکلی نداره فقط میخواستم ببینم چقدر خودتون در مقابل دایان مسئول می دونین .

حقوق شما رو دوبرابر مبلغی که طی کردیم پرداخت میکنم .

ولی اولا  از این لحظه به بعد رفتارتون باید با گندم محترمانه باشه نه تنها شما بلکه همه ی افراد این خونه .

دوما به ابن علت که نمی خوام ذهن گندم جان درگیر مسائل روز مره و سختی های بچه داری  بشه هر سوال و مطلبی که لازم بود درباره ی دایان عنوان بشه با من مطرح میکنین

سپیده فوری گفت : گندم خانم گفتن به شما زنگ نزنم

نگاه مازیار خیره موند روی من گفت : هر چی گندم بگه درسته ولی ترجیح میدم من مستقیم د جریان تمامی امور مربوط به دایان باشم .

تا اومدم چیزی بگم ، مازیار گفت : گندم جان بلند شو بریم توی حیاط یه چرخی بزنیم صحبت کنیم .

سریع از جام بلند شدم رفتم سمت در .

درو باز کردم فوری کفشام پوشیدم  از پله ها رفتم پایین .

مازیارم دنبالم اومد .

تا بهم رسید با حرص گفتم: آفرین؛ این یه کار نمی کردی که اونم انجام دادی

گفت : منظورت چیه؟

گفتم : منو جلوی دیگران سکه ی یه پول میکنی

به دختره میگی من دیوونه ام برای اینکه امتحانش کنی .

به دختره میگی خودش مستقیم بهت زنگ بزنه آمار دایان بهت بده انگار من نامادری دایانم .

بهش گفتی من نمی تونم حتی حمومش کنم .

این کارارو میکنی که منو پیش یه پرستار بچه کوچیک کنی

مازیار با عصبانیت گفت : صداتو بیار پایین ، می دونی خوشم نمیاد کسی صداش برای من بالا ببره .

بعدشم چیه انتظار داشتی بچه مو همینطوری بسپارم دست یه غریبه باید یه جوری امتحانش میکردم

با بغض گفتم : آره اونم با کوچیک کردن من!

گفت : کی گفته کوچیکت کردم صدبار جلوش گفتم : برای راحتی و آرامش تو پرستار گرفتم .

خودش کوره نمی بینه برای راحتیت چند نفر استخدام کردم .

گفتم : نه مازیار تو هیچ وقت منو جلوی کسی اینطوری تحقیر نمی کردی

نمی دونم این دختره چی داره که تو اینطوری طرفداریش کردی


با عصبانیت نگاهم کرد تمام عضلات صورتش از حرص می لرزید گفت : چی گفتی ؟

تو داری به من متلک میندازی

چی فکر کردی . اون از اون حرف مسخره ای که روز اولی توی همین خونه به من زدی ، اینم از لیچار گویی الانت

من اگه بخوام کثافت کاری کنم مگه دیوونه ام جلوی روی تو بکنم .

خودتم خوب میدونی اگه بخوام کاری بکنم از هیچ عهد و ناسی نمیترسم

ولی من  لاشی نیستم که زیپ شلوارم واسه هر زنی بکشم پایین

دست و پاهام با دیدن هر زنی بلرزه

دستم گرفت دنبال خودش کشید

با صدای بلند گفت : داوود ، داوود کجایی؟

داوود از پارکینگ اومد بیرون گفت : بله آقا اینجام

مازیار گفت : بیا بالا

داوود دنبال ما اومد

همین که رفتیم داخل

مازیار با صدای بلند گفت : مریم خانم به سپیده خانم و زهره خانم بگو بیان اینجا

اینقدر صداش بلند بود

که سپیده همون طور که دایان بغلش بود از اتاق اومد بیرون

زهره و مریم خانمم اومدن .

مازیار خطاب به همشون گفت : از این لحظه به بعد کسی توی این خونه با صدای بلند و نگاه چپ با خانم صحبت کنه باید دمشو بذاره روی کولش بره .

برای هرکدومتون جدا قوانین این خونه رو توضیح دادم

بهتون گفتم : اینجا اگه لازم شد شما همه کر و کور و لال هستین .

هر کی برخلاف چیزایی که گفتم عمل کنه دیگه از من توقعی نداشته باشه .

با صدای بلند گفت : متوجه شدین ؟

مریم خانم فوری گفت : بله آقا

لال بشه الهی کسی که با گندم خانم بد تا کرده باشه

شرم و حیا هم چیز خوبیه

چشم امر ، امر شماست آقا

******

دستم ول کرد با عصبانیت رفت طرف حیاط .

چند ثانیه بعد صدای ماشینش شنیدم که با صدای وحشتناکی حرکت کردو رفت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۱

از حرص و عصبانیت نمی دونستم چکار کنم .

همون طور مات و مبهوت وسط پذیرایی مونده بودم

مریم خانم با صدای بلند گفت: چیه چه خبره؟ مگه دیدنیسهاست که اینطوری موندین خانم نگاه میکنین

برین سر کارتون‌.

مریم خانم دست منو گرفت برد سمت آشپزخونه.

گفت: چی شد گندم جان، آقا چرا عصبانی شد

از صبح کبکش خروس میخوند

جریان کامل برای مریم خانم تعریف کردم .

با ناراحتی گفت: بفرما ، قربان تو من برم . بهت نگفتم این دختره هفت خطه

گفتم: میگی چکار کنم مریم خانم باهاش گیس و گیس کشی کنم ؟ خودت که منو میشناسی من همچین آدمی نیستم اگه پای دایان وسط نبود عمرا ازش جلوی مازیار شکایتی هم نمی کردم .  

الانم که وضع بدتر شد چون مازیار افتاده روی دنده ی لج

میدونم برای اینکه حرف خودش به کرسی بنشونه این دختره رو نگه می داره.  

مریم خانم گفت : حالا از این حرفا گذشته بگو ببینم بالاخره به این مرد ننه مرده چراغ سبز نشون دادی یا نه ؟

از حرفش خنده م گرفت گفتم : آره

مریم خانم بلند شد اومد گونه مو بوسید گفت: آفرین دختر عاقلم

دیدی آقا از صبح چقدر خوشحال بود.

مرد جماعت همینه بنده ی شکم و زیر شکمشه

به خدا دختر جان من صدتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم هیچ وقت خودتو از مردت دریغ نکن . مردا که یوسف پیغمبر نیستن که به نفسشون غلبه کنن یهو دیدی وا دادن .

یه آه کشید و گفت : شاید اگه منم توی جوانیم از این ناز و غمزه ها بلد بودم شوهر نامردم منو بچه هام ول نمی کرد دنبال چشم ابروی یه از خدا بی خبر دیگه بره.

دستای مریم خانم گرفتم توی دستام گفتم : اینطوری نگین مطمئنا شما زن خوبی بودی اون بی وفا بود

مطمئن باشین همه چی اون طوری که شما میگین و فکر میکنین نیست

مرد باید معرفت داشته باشه که مال شما نداشت

اشکاش با گوشه ی روسریش پاک کرد گفت : چه می دانم خانم جان همیشه به الهه ی خودمم میگم ، میگم مرد اگه بخواد ناتو باشه فقیر و پولدار نداره.  خلاصه اینکه شماها جوانین حواستون به زندگی هاتون باشه.

گفتم : حالا چکار کنم؟

گفت : چی رو چکار کنی ؟

گفتم: با مازیار بد حرف زدم خیلی ازم عصبانی شد

بدجور حرصم در آورده دوست نداشتم درباره ی من اینطوری به سپیده بگه .

مریم خانم گفت : عیب نداره حالا دیگه شده سعی کن هر چی شده همینجا فراموش کنی

تازه رابطه تون خوب شده

خرابش نکن .

با کلافه گی گفتم : باشه

میشه برین دایان برام بیارین نمیخوام با اون دختره چشم توی چشم بشم

مریم خانم گفت : الان میرم مادر .

بلند شد رفت طرف اتاق سپیده.

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۲

اون روز ظهر مازیار نیومد خونه ، منم اصلا بهش زنگ نزدم .

شب بعداز شام و خوابیدن دایان رفتم توی اتاقم .

کتاب جدیدی رو که خریده بودم برداشتم .

خیلی وقت بود کتاب نخونده بودم

صفحه ی اول کتاب باز کردم

اسمش با صدای بلند خوندم

کافه پیانو ، نویسنده فرهاد جعفری

شروع کردم به خوندن .

اینقدر غرق خوندن کتاب شدم که حواسم به ساعت نبود.

یهو بلند شدم و نشستم یه کش و قوسی به بدنم دادم

نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار

با تعجب گفتم : ساعت یازده و نیم !

پس چرا مازیار نیومده


فهمیدم بدجور لج کرده .

بلند شدم رفتم سمت تلفن

همینکه میخواستم شماره شو بگیرم

صدای ماشینش شنیدم .

گوشی تلفن گذاشتم سر جاش برگشتم روی تخت دراز کشیدم

کتاب گرفتم دستم .

حواسم به کتاب نبود الکی وانمود کردم که دارم کتاب میخونم .

ده دقیقه ای از اومدنش گذشته بود .

که صدای پاهاش شنیدم داشت از پله ها میومد بالا .

چندتا نفس عمیق کشیدم .

بی تفاوت نگاهم دوختم به کتابم

در و باز کرد اومد توی اتاق .

خیلی آروم گفتم : سلام .

سرم برگردوندم که مثلا دارم کتاب میخونم

حس کردم داره نگاهم میکنه ولی اصلا عکس العملی نشون ندادم .

چند لحظه بعد با عصبانیت اومد طرفم کتاب از دستم کشید گفت : بلند شو برام شام آماده کن

گفتم : تا حالا هرجا که بودی همونجا شامتو میخوردی .

کتاب محکم پرت کرد طرفم گفت : هر قبرستونی که بودم به خودم مربوطه

یالا بلند شو

از حرص بی تفاوت  سر جام نشستم .

همون طور که داشت لباساشو  عوض میکرد گفت : هوی با توام .

گفتم : آفرین آقا مازیار حرفای جدید یاد گرفتی !

به من میگی هوی ؟ دقیقا منو گاو دیدی یا خر؟

چه کارای جدیدی ازت میبینم بابت اینکه پرستار بچه ت به زنت گفته دیوونه بهش تشویقی میدی .

الانم که اینطوری حرف میزنی

با صدای بلند گفت : پرستار بچه م غلط کرد

گفتم : عه !امروز که ازش تقدیر و تشکر کردی گفتی مورد اعتمادته !

الان میگی غلط کرد .

گفت : گندم امروز صبح دیدی چی به همشون گفتم

این موضوع رو چماق نکن نزن توی سرم .

گفتم : نه من کی باشم که به شما حرف بزنم شما آقای این خونه هستین

هر کسی رو که دوست دارین میتونین به خدمت بگیرین .

با حرص اومد طرفم بازوم گرفت منو چسبوند به خودش

گفت : تا الان حجره بودم با مهیار و فرشید داشتیم حسابای حجره ی بابارو میبستیم .

گفتم : چرا داری به من توضیح میدی ؟

گفت : چون دلت میخواست بدونی

گفتم : من الانم خیلی چیزا دلم میخواد

گفت : مثلا ؟

گفتم : سپیده رو اخراج کن . دایان نیاز به پرستار نداره

یه ابروش داد بالا با یه لبخند موذیانه سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : نکنه تو به اون واقعا حسادت میکنی ؟

خودم کشیدم عقب تر خیلی محکم  گفتم : چی فکر کردی ، من زن تو و مادر دایانم به چیه اون دختر باید حسادت کنم .

چشماش ریز کرد گفت : پس تو مادر دایان و زن منی اره ؟

از طرز حرف زدنش خنده م گرفته بود داشت ادای منو در میاورد .

خودم کنترل کردم که نخندم : سرم گرفتم بالا توی چشماش نگاه کردم گفتم : بله

با خنده با لحن کشداری  گفت :  جوووووونم

بیا اینجا ببینم دختره ی حسود .

اومد طرفم بغلم کرد ‌.

گفتم : ولم کن ، حوصله تو ندارم

با اخم گفت : چرا ؟

گفتم : چون مغرور و خودخواهی

گفت : مردای مغرور جذابن

گفتم : خود سرم هستی

گفت : خودسر نه عزیزم مقتدر

گفتم : واقعا که اصلا کم نمیاری؟

من نمی دونم باید چی بگم و چکار کنم .

همون طور که  دست به کمر مونده بود و نگاهم میکرد گفت :

به نظرت آدم با یه مرد جذاب و مقتدر باید چکار کنه ؟

با حرص نگاهش کردم

گفت : اصلا نمیخواد تو کاری کنی من خودم میکنم

اومد طرفم

گفتم : ولم کن بی ادب

گفت : مقاومت فایده نداره اصلا وقتی حسود میشی خواستنی تر میشی

گفتم : من حسادت نکردم

گفت : یالا اعتراف کن حسودیت شده 

گفتم : نه  چرا حسودیم بشه ، ولم کن

گفت : اول اعتراف!

گفتم : امکان نداره

گفت :  پس خودتم می خوای ولت نکنم

یه لحظه توی چشماش  خیره نگاه کردم گفتم: آره ولم نکن.

 سرش توی گودی گردنم فرو برد کنار گوشم گفت ؛ معلومه که ولت نمیکنم .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۳

همون طور که روی تخت ولو شده بود

 گفت : بلند شو گندم خیلی گرسنمه یه چیزی بیار بخورم .

انرژیم تحلیل رفت 

با خنده گفتم : باشه.  سریع بلند شدم از اطراف تخت لباسا م برداشتم پوشیدم .

رفتم ؛ آشپزخونه غذاش گرم کردم .

میخواستم بذارم توی سینی براش ببرم بالا که دیدم اومد توی آشپزخونه گفت : نمیخواد بذار همینجا میخورم .

میز براش آماده کردم

با ولع شروع کرد به غذا خوردن .

گفتم : آرومتر مگه از اتیوپی اومدی

گفت : نامرد ظهر نیومدم یه زنگم نزدی ببینی کجام چی خوردم .

گفتم : از مردای لوس که قهر میکنن خوشم نمیاد

چپ چپ نگاهم کرد گفت : قهر نکردم کار داشتم

یکم مکث کرد گفت : اینقدر دلم برای دایان تنگ شده

گفتم : بعله الان اگه پرستار نداشت می تونستی بری توی اتاقش

گفت : اشکال نداره اینطوری بهتره

دایان فردا میبینم عوضش امشب یه دل سیر مامان دایان دیدم


با خنده گفت : آخه نمی دونی چه مادری داره . ؟


از حرفش خنده م گرفت گفتم : تو خسته نیستی

گفت : نه عزیزم اگه بازم کاری با من داری بگو من کاملا آماده ام

پاشم بشین پاشو برم ؟


دیگه از کاراش و حرفاش ترکیده بودم از خنده

گفتم : بسه تورو خدا الان از صدامون سپیده بیدار میشه

گفت : بشه ، به جهنم اینجا خونمه دلم میخواد بلند بلند حرف بزنم بخندم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۴

همون طور که غذا میخورد

گفت : نظرت چیه به مناسبت خونه ی جدید یه مهمونی بگیریم خونواده هامون دعوت کنیم .

خیلی وقته کسی رو دعوت نکردیم

با ذوق گفتم : خیلی هم عالیه

گفت: یه جمعه هم به دوستامون بگیم بیان از صبح توی حیاط بساط کباب راه بندازیم

گفتم : اینم فکر خوبیه

گفت : خیلی دلم میخواست یه مسافرت بریم

ولی الان خیلی درگیرم ان شاالله بعد از عید با بچه ها یه برنامه ی مسافرت میچینیم

گفتم : عیب نداره خودت اذیت نکن

وقت برای این کارا زیاده.

یه نفس عمیق کشید گفت : دستت درد نکنه ، خیلی خوردم

گفتم : نوش جونت

می دونم یه مدته خیلی بد  شدم

سعی میکنم از این به بعد بیشتر خودم آشپزی کنم

چون الانم دیگه کسی هست از دایان مراقبت کنه

واقعا وقتم به بطالت میگذره

گفت : خودت اذیت نکن همین که خوب باشی کافیه

گفتم : میتونم یه چیزی ازت بخوام ؟

گفت : جونم بگو.

گفتم : میشه توی یکی از اتاقای بالا یه کتابخونه داشته باشم

همیشه دلم میخواست یه کتاب خونه ی بزرگ پر از کتاب داشته باشم

نگاهم کرد گفت: چرا نمیشه! رفتیم بالا یادم بیار کارتم بهت بدم برو هم کتاب خونه هم کتابا رو بخر

گفتم : برای کتاب خونه یه چند تا طرح از اینترنت برداشتم .

که بدم نصیر برامون درست کنه ‌

گفت: باشه طرح انتخاب کن به نصیر بگم برات درستش کنه

کتابا رو هم فردا برو بگیر

گفتم : نه ، دوست ندارم کتابها رو یه دفعه بخرم

دلم میخواد هر بار یه کتاب بخرم وقتی خوندمش تموم شد بعد یه کتاب جدید بخرم

دوست ندارم یه کتاب خونه با کتابای دکوری داشته باشم می خوام هر کتابی که دارم بدونم محتواش چیه

گفت : خیلی خوبه که هنوزم دوست داری کتاب بخونی

من خیلی ساله که کتاب نخوندم

گفتم : خوب چرا نمی خونی؟

گفت : چون  وقت این کارا رو ندارم .هیچ کس با کتاب خوندن پولدار نمیشه

گفتم : پس دکترا و مهندسا و وکیلا یا خیلیای دیگه چطوری پول در میارن ؟

گفت: اونا مسیر و سبک زندگیشون کلا فرق داره

گفتم : چرا اینقدر ذهنت در گیره پوله . اینقدر به خودت سخت نگیر . بیا باهم شروع کنیم به کتاب خوندن

یه پوزخند زد سیگارش روشن کرد یه پک عمیق به سیگارش زد گفت : دختر جون من یه بازاریم تمام تمرکز و حواسم باید روی کارم باشه تا سرم کلاه نره وگرنه مگه مرض دارم چهار پنج صبح از خواب نازم بزنم بلند بشم برم سر کار .

من فرصت این سوسول بازیا رو ندارم . همون طور که گفتی این چیزا مال آقا دکترا و آقا مهندساس.

گفتم : ولی خوندن باعث میشه دید آدم نسبت به اطرافش تغییر کنه

خندید گفت : من دوست دارم دنیا رو همین طور که الان میبینم ببینیم.  در ضمن همین تو اگه من پول نداشته باشم حاضری این اخلاقای سگی منو تحمل کنی

متعجب نگاهش کردم گفتم : مال و ثروت به هیچ کس تا حالا وفا نکرده

ممکنه یه روزی برسه که همه چی رو خدای نکرده از دست بدی به نظرت اون روز من تنها ت میذارم ؟

گفت : اولا بدون امکان نداره روزی برسه  که من به خاطر نادونی یا سهل انگاری داراییم از دست بدم دوما چه پولدار چه بی پول روز بدون من برای تو وجود نداره مگر اینکه مرده باشم .

با اخم گفتم : دور از جونت

ولی بدون من تورو با همه ی اخلاقای به قول خودت سگیت چه با پول چه بی پول  دوست دارم .

زیر چشمی نگام کرد ، سیگارش خاموش کرد گفت : بیا بغلم !

فوری بلند شدم رفتم توی بغلش

گفت : منم خیلی دوستت دارم بیشتر از اون چیزی که فکرش کنی

گونه شو بوسیدم

گفتم : میدونم

دستم گرفت توی دستاش ، پشت دستم بوسید  

گفت : بریم بخوابیم .فردا خیلی کار دارم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۵


 صبح حدود ساعت ده بود

همون طور که مشغول آماده شدن بودم صدای داوود شنیدم که داشت صدام میزد .

پنجره رو باز کردم که جوابشو بدم .دیدم مریم خانوم با لهجه ی گیلکیش گفت : چه خبره پسر جان ؟

عیبه آدم از این پایین فریاد نمیزنه که!

خانم کار داری به من یا به زهره بگو صداش کنیم .

با خنده سرم از پنجره انداختم بیرون گفتم : مریم خانم اشکالی نداره آقا داوود اذیت نکن

مریم خانم خودش جمع و جور کرد گفت : عه خانم جان اونجایین . این بی تربیت ببخشید

هفت تا خانه اینور تر ، هفت تا خانه اونورتر اسم شما رو یاد گرفتن .

داوود گفت : عمه جان ببخشید . چشم از این بعد مراعات میکنم

گندم خانم معذرت میخوام

گفتم : اشکالی نداره آقا داوود من الان میام پایین .

سریع از پله ها رفتم پایین دیدم سپیده توی پذیرایی مشغول بازی با دایان بود

دایان بغل کردم بوسیدم . خطاب به سپیده گفتم : من دارم میرم خرید ‌. لطفا قبل از اومدن من دایان بخوابون که وقتی اومدم سرحال باشه.

سپیده گفت : چشم حتما

دوباره دایان بوسیدم دادمش به سپیده .

رفتم بیرون در ، دیدم زهره هم لباس پوشیده آماده س

خطاب به مریم خانم گفتم : مطمئنید همه چی رو لیست کردیم چیزی از قلم نیفتاده؟

مریم خانم گفت : آره گندم جان چندبار با زهره چک کردیم .

خودت هلاک کردی دختر الان یک هفته ، ده روزه داری برای این مهمونی برنامه ریزی میکنی

خوب زهره و داوود میرفتن خرید میکردن تو چرا خودت اذیت میکنی .

گفتم ؛ نه مریم خانم تصمیم دارم خودم آشپزی کنم . برای همین دوست دارم خودم خریدای لازم انجام بدم .

گفت: باشه مادر برو به سلامت .

خطاب به زهره و داوود با لهجه ی گیلکی   گفت :  هی !شما دوتا رو اونجا پیچا لاس نگیره( یه اصطلاح گیلکی ) از خانم غافل بشین . نذارین بار سنگین بلند کنه .

داوود گفت : چشم عمه جان حواسمون هست

با خنده گفتم : مریم خانم به این طفلکیا چکار داری

مریم خانم گفت : پس چی که باید حواسم  به شما باشه وگرنه آقا پدر مارو در میاره،

گفتم : زهره جون راه بیفت تا عمه خانومتون دستور دیگه ای ندادن .

داوود سریع در ماشین باز کرد

سوار شدم .

زهره هم داشت میومد پیشم بشینه

گفتم : کجا؟

گفت : مگه نباید همراهتون بیام؟

گفتم : چرا ، ولی برو جلو پیش شوهرت بشین .

داوود و زهره نیششون تا بنا گوششون باز شد .

سریع رفتن سوار شدن

مریم خانم فوری گفت : حیا هم خوب چیزیه .

تا خانم گفت: شما هم خوشتون اومد . ذلیل مرده ها !

با خنده گفتم : آقا داوود سریع ماشین روشن کن تا مریم خانم دوباره شروع نکرده.

داوود سریع ماشین روشن کرد راه افتاد

منو زهره هم با صدای بلند می خندیدیم.

زهره گفت : گندم جون مارو از دست عمه خانم نجات دادی

گفتم : ولی مریم خانم حرف نداره.

داوود گفت : آره عمه خیلی مهربونه ولی وقتی قاطی کرد پدر مارو در میاره،

با خنده گفتم : عاشق عصبانی شدن هاشم . حرف زدنش شیرین میشه

داوود گفت: آره.  ولی دو دقیقه بعدم آروم میشه .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۶

من عاشق خرید کردن و آشپزی بودم .

اون روز اینقدر از خرید کردن و همراهی زهره و داوود لذت برده بودم که حسابی حالم رو به راه بود .

صاف و ساده گی زهره و داوود منو یاد زندگی مجردیم مینداخت .

روزایی که خیلی از امکانات الان نداشتم ولی واقعا خوشحال بودم .

توی دلم گفتم: گندم بی انصافی نکن مازیارم با تمام اشتباهات و اخلاقای بدش برای شاد بودنتم تلاش میکنه .

یهو گفتم : بچه ها امروز شنبه س؟

داوود گفت : بله خانم

گفتم : نظرتون چیه بریم شنبه بازار ؟

زهره گفت : آخ جون اگه بریم عالیه . ما هم یکم برای خونمون خرید میکنیم .

گفتم : باشه پس بریم .

رفتیم توی یکی از خیابون های انتهای بازار که نزدیک حجره ی مازیار بود پارک کردیم.

وقتی پیاده شدیم به زهره و داوود گفتم : شما دوتا برین دور بزنین خریدتون بکنین منم یکم دور میزنم بعد میرم پیش  مازیار .

داوود گفت : اینطوری که نمیشه شما تنها میمونین.

گفتم : وا مگه بچه م آقا داوود  .

یه لیست گرفتم طرفشون گفتم: یالا برین اینارو هم برای من بخرین .

زهره با خوشحالی دست داوود گرفت کشید گفت : بیا بریم دیکه گندم جون خودش اجازه داد.

داوود بهم نگاه کرد گفت : چشم خانم.  الان میریم

کارمون تموم شد میاییم دنبالتون

دست زهره رو گرفت و رفتن

همون طور که ازم دور میشدن بهشون نگاه میکردم .

چون تازه عروس داماد بودن وقتی دوتایی تنها میشدن خیلی ذوق میکردن .

کاملا معلوم بود که همدیگه رو دوست دارن .

بعداز رفتنشون راه افتادم سمت بازار .

از موقعی که ازدواج کرده بودم دیگه نیومده بودم شنبه بازار.

یهو یاد عزیز افتادم که اون وقتا باهاش میومدم خرید می کردیم دلم خیلی براش تنگ شده بود . برای فردا شب همراه خونواده هامون دعوتش کرده بودم از اینکه  فردا می دیدمش خوشحال بودم .

همون طور که قدم میزدم رسیدم جلوی حجره مازیار دقیقا همون جایی که اولین بار توی بازار دیده بودمش

ناخودآگاه تمام اون لحظه ها از ذهنم گذاشت .

به خودم اومدم دیدم مازیار مشغول صحبت با یکی از کارگراست .

آروم آروم اومد جلوی حجره دستش انداخت توی جیب کاپشنش پاکت سیگارش در آورد شروع کرد به سیگار کشیدن

همون طور که دود سیگارش از دهنش میداد بیرون نگاهش افتاد به من سریع سرش چرخوند سمت دیگه ؛ چند ثانیه بعد با تعجب دوباره منو نگاه کرد .

با خنده براش دست تکون دادم رفتم سمتش

اومد طرفم . با خنده دستش آورد جلو و گفت : سلام.  تو اینجا چکار میکنی ؟

دستم بردم طرفش بهش دست دادم .

گفتم : سلام. به یاد قدیما داشتم از اونجا حجره تو دید میزدم .


با خنده گفت : والا تو که دیداتو زدی مارو هم انداختی توی دامت دیگه چی میخوای اینجا .


سریع دستم گرفت منو برد داخل حجره .

کارگرا تا منو دیدن شروع کردن به سلام و احوالپرسی

با همشون سلام علیک کردم

مازیار آروم هولم داد گفت : برو پشت میز من بشین .

گفتم : عه چرا هولم میدی


مازیار با صدای بلند گفت : سامان پسر بپر برو یکم شیرینی بگیر با دوتا چایی برای ما بیار

سامان گفت : چشم سید الان میرم.

صندلیش کشید نزدیکم نشست گفت : اولا که خوش اومدین خانم .

سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : دوما من به شما نگفتم خوشم نمیاد بیای بازار .

گفتم : وا چرا ؟

گفت : چون بازار یه محیط مردونه س . اینجا همه چشماشون می چرخه بدم می چرخه.

گفتم : این همه زن اینجا هستن همه اومدن خرید

گفت : اینا همشون زن من نیستن که تو زن منی


منم دوست ندارم بیای اینجا


گفتم : باز بد اخلاق شدیا

حالا دلم تنگ شد گفتم بیام ببینمت

گفت ؛ من که اول گفتم خوش اومدی

با اخم گفتم چه فایده الان حالم گرفتی

سرش دوباره به گوشم نزدیک کرد گفت : قربونت برم من .

دیگه تقصیر من نیست که تو زیادی خوشگلی.  من دوست ندارم جایی باشی که بد نگاهت کنم

با خنده گفتم : باشه حالا که بهم گفتی خوشگل دیگه ناراحت نیستم .

گفت: عععععه خوشت اومد؟

گفتم: آره.  بازم بگو

گفت : باشه . ظهر اومدم خونه یادم  بنداز .


گفتم : نه ! همینجا باید چند بار دیگه بهم بگی تا دلخوریم کامل برطرف بشه.

گفت : نه دیگه اینجا نمیشه


آروم دستم بردم سمت پاهاش با انگشت اشاره م  کشیدم روی پاهاش یه چشمک بهش زدم گفتم : من الان دلم میخواد بشنوم

آب دهنش قورت داد گفت: دختر همچین نکن ، چشمات بدزد اینطوری نگام نکن


گفتم : یالا همین الان بگو


یکم اطرافش نگاه کرد  گفت : الله اکبر . من از دست این دختر چکار کنم

آروم اومد طرفم

سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : خوشگلی، خوشگل ، خوشگل

یهو دوتا از کارگرا اومدن گفتن سیدجان بی زحمت این فاکتورها رو امضا و مهر کنین ‌.



خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

تعلیقم کنینننن

yeaho | 11 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز