2777
2789

پارت ۷

بابا رفت طرف کریر دایان . با ذوق نگاهش کرد گفت : این شیطون بلا چه ناز خوابیده

گفتم  : اوووف بابا اگه بدونی  چقدر نق زد تا خوابش برد

بابا برگشت طرف مامان گفت: خیلی شبیه بچگی های گندم

یادته گندمم تا صبح نمیذاشت ما بخوابیم

مامان گفت : آره . تا یک سالگیش من خواب شب نداشتم

گفتم : پس به من نرفته چون معمولا شبا راحت می خوابه مگر اینکه مریض باشه .

بابا آروم دستش کشید روی سر دایان

گفتم : وای بابا تورو خدا بیا اینور بذار بخوابه من با خیال راحت ترش تره مو بخورم‌

بابا خندید گفت : ای شکمو نترس اگه بیدارم شد ما نگهش می داریم تو به ترش تره  ت برس ‌.

گفتم : باشه این شد یه چیزی

حالا هر کاری دوست دارین بکنین.


ظرف سبزی خوردن برداشتم رفتم نشستم سر سفره .

گفتم : مامان زودباش بیا غذا رو بکش که دلم ضعف رفت .

همین که مامان غذا رو کشید شروع کردم به خوردن

آخرای غذام بود که دایان چشماش باز کرد یکم به اطراف نگاه کرد

عرفان رفت طرفش براش شکلک در آورد . دایانم شروع کرد به ذوق کردن و دست و پا زدن

بلند شدم شیرش آماده کردم

بهش شیر دادم با لبای آویزون گفتم : آخه الان موقع بیدار شدن بود من خوابم میاد .

بابا گفت : یالا پاشو برو بخواب غر غر و بچه همینه دیگه

مامان گفت : اگه بری بخوابی لطف میکنی مارو با نوه مون تنها بذار

گفتم : نه غروب باید ازش مراقبت کنین که من برم خونه کارام انجام بدم اینطوری خسته میشین

مامان همین طور که دایان می بوسید گفت : آخه کی میتونه از قند و نبات خسته بشه

دلت میاد مامانش .

با خنده گفتم : خوب باشه حالا که اصرار میکنین من میرم میخوابم .

بابا گفت : پاشو برو تنبل خانم

بلند شدم رفتم سمت اتاق قدیمیم که حالا دیگه اتاق عرفان بود و دکورش کاملا پسرمونه شده بود .

با خیال راحت روی تختم دراز کشیدم

یه نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت یک‌ ظهره .

چشمام بستم و خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۸

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم

با صدای خواب آلود گوشی رو جواب دادم گفتم‌: بله

مازیار گفت : تنبل خوابی ؟ خونه ی باباجون خوش میگذره ؟

چشمام با پشت دست مالیدم یه نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت سه و نیم

گفتم : وای چقدر خوابیدم

گفت: اگه خسته ای نمی خواد بیای .چون خودت گفتی دوست داری باشی بهت زنگ زدم

گفتم : نه عزیزم بیا دنبالم میخوام حتما اونجا باشم

گفت : باشه پس بپوش که ده دقیقه دیگه اونجام

گفتم: باشه میبینمت

سریع بلند شدم رفتم سمت پذیرایی

دیدم دایان وسط مامان و بابام خوابیده

یاده بچه گیای خودم افتادم چقدر دلم میخواست جای دایان بودم

این قدر ناز  خوابیده بودن که دلم نیومد صداشون کنم

عرفانم بالای سرشون خواب بود .

بدون سرو صدا رفتم سمت دستشویی دست و صورتم شستم .

لباس پوشیدم همین که میخواستم برم

مامان بیدار شد .

گفت : داری میری ؟

گفتم : آره.  ببخش زحمت دایانم افتاد گردنت

گفت : برو ببینم این چه حرفیه

برو به کارت برس نگران دایانم نباش

گفتم ؛ چشم کاری داشتی زنگ بزن

رفتم جلوی در خونمون دیدم هنوز مازیار نیومده

آروم قدم زدم تا سر کوچه رفتم که ماشین مازیار از دو ر دیدم کنار پاهام ترمز کرد شیشه ماشین داد پایین  گفت : خانم شماره بدم مزاحم میشین؟

با خنده سوار شدم گفتم : چشمم روشن از این حرفا هم بلد بودی من نمی دونستم ؟

گفت : مثل اینکه فراموش کردی من رفیق یوسفم

گفتم : آره جون خودت اسم اون بیچاره بد در رفته بود .

گفت : میبینم که یه حالیم از ما نمی پرسی خونه ی بابا جون خوش گذشت؟

گفتم : جات خالی اصلا همه چی اونجا یه جور دیگه س

یکم نگاهم کرد گفت : یعنی بهتر از خونه ی منه ؟

سریع گونه شو بوسیدم گفتم : نه عزیزم این چه حرفیه

خوب اونجا منو یاده بچه گیام می ندازه همه خونه ی پدری و بچگی هاشون دوست دارن

دستش انداخت توی جیبش پاکت سیگارش در آورد یه سیگار روشن کرد یه پک بهش زد گفت : به جز من !

با یه لبخند کم رنگ نگاهش کردم

ماشین روشن کرد حرکت کرد .

اینجور  موقع ها خیلی دلم براش می سوخت

اون برای همه نقش یه حامی رو داشت ولی من خوب می دونستم از درون  چقدر وابسته و احساساتیه

متاسفانه من بعداز تولد دایان ناخواسته خیلی نسبت بهش بی محبت شده بودم ولی این روزا تمام سعی خودم می گردم که بهتر بشم .

همون طور که به جلو خیره شده بود و راننده گی می کرد گفت : گندم بیا از همین الان که داری میای توی خونه ی جدیدمون تصمیم بگیر که تمام سعی خودت بکنی که این افسرده گی لعنتی و این سرد بودن بذاری کنار

با شرمنده گی سرم انداختم پایین گفتم : مطمئن باش دارم تمام سعی خودم میکنم

دستم گرفت.  پشت دستم بوسید

گفت : دوستت دارم دختر

با خنده گفتم : من بیشتر

نگاهم کرد گفت : لعنتی این خنده هات آدم دیوونه میکنه

گندم خانم بیا و به ما رحم کن

با عشوه موهام که جلوی صورتم پخش شده بود زدم کنار گفتم : چشم حالا یکم بمون توی خماری تا به وقتش !

یه آه از ته دل کشید گفت : بکش ، بکش افسار این دل لامصب که افسار دست توست دختر

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۹

وقتی رسیدیم خونه با دیدن اون همه آشفتگی وحشت کردم .

با ناله گفتم : کی میخواد اینجا رو مرتب کنه

مازیار با خنده گفت : نترس تا شب همه چی مرتب میشه .

دستم گرفت منو با خودش برد داخل خونه .


همین که رفتم توی خونه مهیار با لبخند اومد طرفم گفت: سلام زن داداش

خونه ی نو مبارک

گفتم: سلام . تو هم اینجایی

مازیار تو رو هم به کار گرفته

گفت :  این چه حرفیه وظیفه س .

رفتم سمت آشپزخونه دیدم مریم خانم و سه تا خانم دیگه مشغول کار هستن

با صدای بلند گفتم : سلام خسته نباشید .

مریم خانم برگشت طرفم گفت : سلام گندم جان اومدی ؟

گفتم : بله

مریم خانم دست یه دختر حدود نوزده بیست ساله رو گرفت اومد طرفم گفت :  گندم جان این زهره س عروس ما

زن برادر زاده م داوود

همین که قراره توی سوئیت پایین ساکن بشن .

با لبخند دستم طرف زهره دراز کردم گفتم : سلام زهره جون من گندمم

عروسیتونو مبارک باشه . ان شاالله خوشبخت بشین

زهره با کمی خجالت دستش دراز کرد دستم گرفت توی دستاش گفت: سلام گندم خانم از آشنایی تون خوشحالم .

گفتم: امیدوارم هم خونه های خوبی برای هم باشیم

با خنده گفت : ان شاالله .

مریم خانم به یه گوشه ی پذیرایی اشاره کرد گفت : خانم جان اونم داوود برادرزاده م شوهر زهره س.همون که بلوز آبی پوشیده

گفتم : خدا براتون حفظش کنه


رفتم  سمت پذیرایی دیدم سه تا پسر جوون دیگه هم به غیر از داوود مشغول کار هستن


مازیار برگشت طرفم گفت : شروین زنگ زده مبلمان و سرویس خواب توی راهه الان می رسه

فکر کن ببین چی رو کجا میخوای بذاری

با خوشحالی گفتم : باشه عزیزم

ممنون

******

ساعت نزدیک ده شب بود دیگه از خسته گی نا نداشتم

اتاق خودمون و اتاق دایان کاملا چیده بودم .

آشپزخونه و پذیرایی هم مرتب شده بود.

فقط دوتا اتاق مهمون و یکم دیگه از وسایلا مونده بود.

مازیار گفت : گندم دیگه بسه . کارگرارو هم همه رو مرخص کردم بقیه بمونه برای فردا .

گفتم : باشه . راستی پرده ها چی شد

گفت : فردا تا ظهر  نصاب میاد نصبشون میکنه

گفتم : مازیار اینجا هنوز بهم ریخته س امشی بریم خونه ی مامانم بخوابیم .

بدون معطلی گفت  : نه گندم بریم دنبال دایان بیاریمش خونه تازه صبحم پرستارش میاد که شروع به کار کنه ‌

گفتم : باشه پس صبر کن لباس بپوشم بریم دنبالش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۰

وقتی رسیدیم جلوی خونه ی مامانم زنگ زدیم .

صدای عرفان شنیدم که گفت : دارم میام خواهری

چند لحظه بعد در باز شد

با عجله رفتم داخل خونه ، مازیارم دنبالم اومد.

با صدای بلند گفتم ؛ سلام به همگی

جوجه ی من کجاست ؟

بابا همون طور که دایان بغلش بود اومد طرفم با خنده گفت : بفرمائید اینم جوجه ی شما

دایان از بغل بابا گرفتم محکم بوسش کردم گفتم : سلام پسر گلم . یکی یه دونه ی مامان

مازیارم فوری اومد طرفمون سر دایان بوسید گفت : خوبی بابایی؟

مامان گفت : بیایین بشینین شام آماده س

مازیار گفت : نه مزاحم تون نمیشیم میریم خونه

با لبای آویزون به مازیار نگاه کردم گفتم: میشه بمونیم من  خیلی گرسنمه !

مازیار گفت : آخه این موقع شب درست نیست مامانم با اخم گفت : این حرفا چیه آقا مازیار مگه شما غریبه هستین

بیایین الان براتون سفره میذارم .

مامان فوری رفت طرف آشپزخونه و شروع کرد به گرم کردن غذا .

منم دنبالش رفتم آشپزخونه که کمکش کنم .

بعد از اینکه غذا رو خوردیم همون طور که سینی چای روجلوی بابا گرفته بودم

بابا گفت : خونتون بهم ریخته س امشب اینجا بمونین

مازیار گفت : دست شما درد نکنه پدر جان صبح کارگرا میان برای انجام بقیه کارا باید بالای سرشون باشم

مامان گفت : خوب گندم تو و دایان بمونین .

همون طور که سینی رو گرفته بودم جلوی مازیار با نگاهش بهم فهموند که نباید بمونم

برگشتم سمت مامان گفتم : مرسی ولی صبح قراره پرستار دایان بیاد کارش شروع کنه

باید خونه باشم .

مامان با تعجب گفت : وا مادر پرستار چرا؟

پس تو چکاره ای ؟

یکم این پا و اون پا کردم گفتم : مازیار اینطور خواسته وگرنه من مشکلی نداشتم

مامان گفت : آقا مازیار اینقدر این گندم لوس نکن پس ماها چطور بچه بزرگ کردیم

بچه به مادر نیاز داره نه پرستار

مازیار با لبخند  گفت : گاهی وقتا کار پیش میاد مثل الان که مزاحم شما شدیم

مامان گفت : مزاحم چیه خیلی هم کیف کردیم

برای این که حرف عوض کنم

گفتم: حالا فردا بیاد ببینیم چه خبره .

مازیار فنجون چای شو سر کشید بلند شد گفت : گندم جان بریم ؟ دیر وقته

سریع لباس پوشیدم و دایانم آماده کردم رفتیم.

وقتی رسیدیم از خستگی نای راه رفتن نداشتیم

دایان که خواب بود برداشتم با خودم بردم توی اتاقمون

لباسامون عوض کردیم .

خوابیدیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۱

صبح با صدای دایان از خواب بیدار شدم

چشمام باز کردم دیدم دمر دراز کشیده داره دستاش میکشه روی سرو صورتم

با خنده بلند شدم گفتم : سلام پسر شیطون

سلام عشقم

تو چه آقا شدی

بزرگ شدی ، مرد شدی

دایانم نگاهم میکرد یه صداهای نامفهومی از خودش در میاورد .


دور تخت بالش گذاشتم . ترسیدم یه وقت خودش بکشه لبه ی تخت .

رفتم سمت دستشویی دست و روم شستم .

لباسم عوض کردم

حس کردم از پایین سرو صدا میاد

فهمیدم کارگرا اومدن .

دایان بغل کردم رفتم بیرون اتاق .

از بالا پایین نگاه کردم

دیدم مازیار داره با کارگرا صحبت میکنه

اومدن سمت پله ها . مازیار تا منو دید . با صدای بلند گفت : سلام بیدار شدین؟

گفتم : آره

گفت : خانم شریفی زنگ زد گفت : نیم ساعت دیگه اینجاس

الانم بچه ها میخوان اتاق مهمون روبراه کنن

گفتم : باشه

من برم آشپزخونه

مازیار اومد طرفمون . پیشونی منو دایان بوسید

گفت : برین صبحونه بخورین .

آروم از پله ها رفتم پایین

صدای مریم خانم از آشپزخونه میشنیدم

رفتم داخل آشپزخونه گفتم : سلام . صبح تون بخیر

مریم خانم و زهره با لبخند گفتم: سلام صبح شما هم بخیر

مریم خانم گفت : بیا بشین مادر .

بشین صبحونه بخور

زهره با  لبخند گفت : گندم خانم میشه من دایان بغل کنم

بهش شیر بدم ؟ شما صبحانه بخورین

گفتم : زحمتت نمیشه ؟

گفت : چه زحمتی از خدامه

دایان گرفتم طرفش

خودمم نشستم پشت میز شروع کردم به غذا خوردن

صدای زنگ خونه بلند شد

مریم خانم رفت سمت آیفون.

چند لحظه بعد برگشت آشپزخونه.

گفتم : کی بود مریم خانم

با قیافه ی آویزون گفت : اییش این دار غاز دختره .

با خنده گفتم : چی ؟کی ؟

گفت : وای همین دختر  دارازه پرستاره رو میگم

گفتم : چیه چرا عصبانی شدی ؟

گفت : من اصلا از شکل این دختره بدم میاد

با خنده به زهره نگاه کردم اونم داشت ریز ریز میخندید

بلند شدم دایان بغل کردم رفتم سمت پذیرایی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۲

مازیار صدا زدم .

گفت : جانم گندم چی شده ؟

گفتم : بیا پایین خانم شریفی اومده

همون لحظه در ورودی باز شد و سپیده توی چهار چوب در ظاهر  شد

با لبخند گفتم : سلام خوش اومدین .

سپیده یکم به اطرافش نگاه کرد گفت : سلام . مبارکتون باشه چه خونه ی دل بازی .

گفتم : ممنون .

مازیار همون طور که از پله ها میومد پایین گفت : سلام . خو  ش

اومدین .

سپیده گفت : مچکرم .

مازیار با صدای بلند گفت : آقا داوود ، آقا داوود

داوود از بالا پایین نگاه کرد گفت : بله آقا؟

مازیار  گفت : زحمت بکشید بیایین پایین وسیله های خانم ببرین توی اتاقشون.

داوود گفت : چشم آقا

اومد پایین وسایل سپیده رو گرفت و دنبال مازیار رفت .

مازیار رفت سمت اتاقی که گوشه ی پذیرایی پشت راه پله ها بود .

یه اتاق نسبتا بزرگ مشرف به حیاط خونه بود .

منو سپیده هم دنبال اونا رفتیم

مازیار رو به سپیده گفت : اتاق شما اینجاست امیدوارم راضی باشین .

به سمت چپ پذیرایی اشاره کرد گفت : سرویس بهداشتی طبقه ی پایینم اونجاست .

اتاق دایان بالاانتهای راهروی ولی چون هنوز خیلی کوچیکه و قراره شبا پیش شما بخوابه من یه تخت دیگه هم براش سفارش دادم که بذاریم توی اتاق شما تا یک ساعت دیگه تختش می رسه .

با تعجب به مازیار نگاه کردم ، تا اومدم چیزی بگم مازیار گفت : شما وسایلاتون جابه جا کنین بعد بیایین یه سری نکات بهتون بگم

سپیده تشکر کرد گفت : همه چی بهتر از اون چیزیه که فکرش میکرد

گفت : تا نیم ساعت دیگه میاد برای صحبتهای اولیه .

مازیار از اتاق اومد بیرون رفت سمت در ورودی خونه

منم دنبالش رفتم ؛ گفتم این دیکه چه تصمیمی بود مگه دایان مادر نداره که شب پیش پرستار بخوابه

گفت : چرا مادر داره ولی مادر ش به غیر از بچه شوهرم داره که باید بهش رسیدگی کنه حالا که تو نمی تونی مدیریت کنی من مدیریت میکنم

درضمن دایان که شیر خشک میخوره پس وابستگی ای به تو نداره .

یهو بغضم گرفت ، چشمام پر شد

فقط نگاهش کردم

فوری متوجه حرفش شد گفت : منظور بدی نداشتم تا اومد حرف بزنه فوری دوییدم سمت اتاقمون

دنبالم اومد گفت : گندم ببخشید به خدا نمی خواستم ناراحتت کنم منظورم این بود که بچه هایی که شیر مادر میخورن مجبورن همش کنار مادرشون باشن ولی دایان میتونه بدون تو بمونه

با بغض گفتم : شاید مادر خوبی نباشم شاید نتونستم به بچه م شیر بدم ولی به هر حال مادرم

گفت : میشه با من بحث نکنی تو کل روز وقت داری به دایان برسی . تازه اکثرا شبا من از دایان نگه داری میکردم نه تو

گفتم : خوب خودت می خواستی درضمن تو پدرش بودی

پدر و مادر با پرستار فرق دارن

گفت : حالا یه مدت امتحان میکنیم ببینیم چی میشه


دستم گرفت گفت : بیا بریم با پرستارش صحبت های لازم انجام بدیم .

گفتم : خودت برو من که نقشی ندارم انگار دایان فقط پسر توئه

اومد طرفم دستش گذاشت زیر چونه م سرم گرفت بالا توی چشمام خیره نگاهم گفت : ببین دایان پسره منه ، من خیلی آرزوها براش دارم اون باید شاهانه بزرگ بشه

ولی من تو رو هم برای خودم میخوام

تو به جای دایان تمام تمرکزت بذار برای من

شنیدی ؟

گفتم : من به اصرار تو بچه دار شدم اگه اینقدر حسادت میکردی چرا بچه دار شدی؟

گفت : من حسادت نمی کنن

دایانم با بند بند وجودم میخوام من برای این بچه امپراطوری میسازم اینو فراموش نکن که خون من توی رگ هاش جریان داره

با تاسف نگاهش کردم گفتم : همه چی ثروت نیست

گفت: ولی ثروت حرف اول میزنه

حالا دیگه بیا بریم پایین

حوصله ی بحث نداشتم یعنی حوصله ی شنیدم حرفای غیر منطقی نداشتم

دنبالش رفتم پایین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۳

همون موقع سپیده از اتاقش اومد بیرون

یه شلوار و شومیز جین تنش بود .

موهاشم که تا روی شونه ش بود باز گذاشته بود با یه گل سر خوشگل کنار موهاش جمع کرده بود .

مازیار بهش اشاره کرد روی مبل بشینه

منم کنار مازیار نشستم

سپیده سریع گفت : ببخشید چون شما گفتین خانواده ی مذهبی ای نیستین من روسری سر نکردم اگه مشکلی.....

مازیار سریع  پرید وسط حرفش گفت : نه ما مشکلی نداریم ولی همون طور که قبلا گفتم نوع رفتار و منش شما برای ما مهمه

من بدون اینکه حرفی بزنم فقط نگاهشون میکردم

مازیار شروع کرد به تو ضیح دادن درباره ی ساعت تعویض پوشک و شیر و حمام دایان .

انگار نه انگار که منم بودم

خودمم از ابن همه دقت و وسواس مازیار تعجب کرده بودم

باید اعتراف میکردم که مازیار بیشتر از من درباره ی دایان اطلاعات داشت .

آخر حرفاش گفت : گندم جان شما حرفی نداری ؟

با پوزخند گفتم : نه هرچی که لازم بود شما گفتی


سپیده اومد طرفم دایان از بغلم گرفت

لحظه ای که از بغلم گرفته ش احیای کردم روحم از بدنم خارج شد نا خواسته یه سکندری خوردم

مازیار نگاهم کرد گفت : خوبی ؟

دستای دایان گرفتم توی دستم بوسیدم گفتم : خوبم

سپیده گفت : اگه اجازه بدین با دایان بریم بالا توی اتاقش ؟

مازیار گفت : خواهش میکنم این شما و اینم گل پسر ما

وقتی سپیده رفت طبقه ی بالا

مازیار دستم گرفت گفت : بریم توی حیاط یکم قدم بزنیم

پاهام حس نداشت نا خواسته نشستم روی مبل گفتم : نمی تونم راه برم

با تعجب نگاهم کرد گفت : چرا ؟

احساس کردم صداهای اطرافم گنگ شدن خونه دور سرم می چرخید

چشمام سیاهی رفت.

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۴

صدای مازیار میشنیدم ولی هرچی سعی کردم نمی تونستم چشمام باز کنم

تمام توانم جمع کردم چشمام نیمه باز شد

مریم خانم دیدم که با لیوان آب قند بالای سرم گریه میکرد

مازیار آروم میزد به صورتم

آروم آروم چشمام باز کردم گفتم: خوبم نترسین

مریم خانم گفت : الهی درد و بلات بیاد به جونم گندم جان

پاشو مادر پاشو اینو بخور بهتر میشی

مازیار زیر بغلم گرفت بلندم کرد

گفت : چی شدی دختر مارو ترسوندی

گفتم : نمی دونم چی شد سرم گیج رفت

لیوان آب قند رو از مریم خانم گرفتم یکم خوردم

برگشتم طرف مازیار گفتم : کمکم کن برم بالا یکم استراحت کنم.

اومد طرفم منو گرفت توی بغلش بلندم کرد .

با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم چرا کار میکنی .

این همه آدم توی خونه س زشته منو بذار پایین .

گفت : اینا همه اینجا هستن که تو راحت باشی نه اینکه مزاحم ما باشن ‌.

منو آروم گذاشت روی تخت .

خودشم اومد کنارم دراز کشید

برگشتم طرفش خودم توی بغلش جا کردم

همون طور که که روی موهام دست میکشید گفت : امروز به دکترت زنگ میزنم

حتما برو پیشش

گفتم : باشه . خودمم دلم میخواد با یکی حرف بزنم

گفت : اگه دوست داری با من حرف بزن

گفتم : نه

نگاهم کرد گفت چرا؟

گفتم چون تو عصبی میشی

بلند شد نشست لبه ی  تخت گفت : می دونم خیلی بد اخلاقم ولی .....

گفتم : ولی چی ؟

گفت : خودت میدونی تو از دلم خبر داری

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۵

چیزی نگفتم سرم گذاشتم روی سینه ش چشمام بستم بی اختیار بی صدا اشک می ریختم

دلم می خواست بهش بگم چقدر از اینکه برای دایان پرستار گرفته ناراحتم

حس می کردم دایان متعلق به من نیست ولی می ترسیدم بینمون بحث بشه بعداز تولد دایان خیلی آسیب پذیر شده بودم کوچکترین بحثی عصبیم می کرد .

با این که خودش باعث ناراحتی هام بود ولی بازم بغلش امن ترین جای دنیا برام بود .

عطر تنش نفس کشیدم خودم مچاله کردم توی بغلش ‌.

منو محکم گرفت توی بغلش فشار داد با خنده گفت : عاشقتم دختر مو خرمایی

گفتم : الان که دیگه موهام خرمایی نیست

گفت: تو هنوز م  برام همون دختر ظریفی هستی که جلوی در مدرسه اش دیدم همون دختری که موهای خرماییش هوش از سرم برد .

گفتم : پاشو ، پاشو برو به کارات برس ‌. منم یکم استراحت کنم

گفت : آره باید امروز دیگه خونه رو روبراه کنم .

دوروزه حجره نرفتم نمی دونم این مهیار پدر سوخته چکار کرده .

یکم گوشام تیز کردم گفتم : این صداها چیه ؟

بلند شد رفت سر پنجره گفت: داوود اینا اسباب شون آوردن  

گفتم : به سلامتی

گفت : تو بگیر بخواب من برم پایین

اومد سمتم پیشونیم بوسید رفت .

وقتی در اتاق بسته شده یه دنیا فکر اومد توی سرم ولی خودم آروم کردم چشمام بستم تا یکم بخوابم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۶

چند روزی از اومدن سپیده گذشته بود .

دیگه کم کم داشتم به حضورش عادت می کردم . روز ها سعی میکردم با دایان وقت بگذرونم . شبا وقت خوابش میرفتم توی اتاق سپیده کنار تخت دایان می نشستم تا خوابش ببره .

اینطوری همه چی نظم پیدا کرده بود ساعت خواب شب دایانم تنظیم شده بود ‌. خودم با این فکر که اینطوری برای رشد و سلامتی دایانم خوبه آروم می کردم .

موقع صحبت با دکترم از حس بدم نسبت به پرستار داشتن دایان گفته بودم با راهکارهایی که بهم داده بود تونسته بودم به یه آرامش نسبی برسم

علاوه بر این مشاورم خیلی جدی ازم خواسته بود رابطه مو با مازیار درست کنم .

بهم گفته بود بهتره توی این کار خودم پیش قدم بشم .

تا هم رضایت مازیار جلب کنم هم توی ترسم غلبه کنم .

*****

صبح حدود ساعت یازده بود صدای زنگ خونه پیچید.  زهره رفت سمت آیفون درو باز کرد .


من که مشغول بازی با دایان بودم بغلش کردم رفتم سمت پله ها از بالا پایین نگاه کردم گفتم : کی بود زهره جون ؟

زهره گفت : گفتن مادر آقا هستن .

با عجله از پله ها رفتم پایین

در ورودی رو باز کردم

مادر مازیار با یه جعبه شیرینی اومد طرفم

فوری رفتم سمتش گفتم : سلام مامان  جون خوش اومدین

مادر مازیار  بغلم کرد گفت : سلام به هردوی شما . مبارکتون باشه . به به ، به به چشم شیطون کور ، گوش شیطون کر

ما شاالله چه خونه ای

گفتم : بفرمائید داخل

مادر مازیار دایان از بغلم گرفت

گفت: بده این قندو عسل

جعبه ی شیرینی رو گرفت طرفم گفت : ببخش این برای میمنت آوردم کادوی خونه  نویی شما پیشم محفوظه

گفتم : این چه حرفیه . همینم بالای سر .

مریم خانم تا مادر مازیار دید اومد طرفمون گفت : سلام فاطمه خانم چه عجب کردی

خوش اومدین بفرمائید بشینین برگشت سمت زهره گفت : برو برای خانم چایی بیار.

زهره یه سلام کوتاهی کرد رفت سمت آشپزخونه

مادر مازیار همون طور که اطراف خونه رو برانداز می کرد نشست روی مبل

گفتم : شما خوبین ؟ بابا چطوره ؟

چه عجب یاد ما کردین

گفت: دلم خیلی براتون تنگ شده بود . امروز صبح که بیدار شدم دلم بدجور هوس دایان کرده بود

گفتم : یه سر بیام ببینیمتون.

مریم خانم گفت : میبینی فاطمه خانم نوه چقدر شیرینه اونم مخصوصا که تنها نوه ی پسری که پسر باشه

با اخم گفتم : مریم خانم چه حرفا میزنین پسر و دختر نداره

والا من به جاریام حسودیم میشه مادرایی که دختر دارن تنها نیستن.

مادر مازیار گفت : تو و پسرم خیلی جوونین حالا حالا ها وقت دارین باید چند تا دیگه قد و نیم قد برای ما بیارین ان شاالله دخترم میاری

با خنده گفتم : دیگه چی

مادر مازیار گفت : دیگه هیچی . همین که سلامت باشین کافیه

همون موقع سپیده از اتاقش اومد بیرون .

تا مارو دید اومد طرف ما . برگشت سمت مادر مازیار گفت : سلام. خوش اومدین

مادر مازیار با تعجب نگاهش کرد گفت : سلام ممنونم.

سپیده گفت : اگه اجازه بدین وقت شیر و تعویض پوشک دایان جونه .

اومد سمت دایان بغلش کرد با خودش برد

مادر مازیار فوری برگشت طرفم گفت: این کی بود ؟ بهش نمیاد خدمتکار باشه

گفتم : این پرستار دایان

با تعجب نگاهم کرد گفت : چی پرستار ؟؟ اونم به این جوونی ؟

با لبای آویزون گفتم : اصرار مازیار بود تازه شبانه روزی هم میمونه

مادر مازیار یه چشمی چرخوند و گفت : وا مازیارم چه کارا میکنه یه دختر عزب جوون توی خونه ی زن و شوهر جوون چکار میتونه داشته باشه .

مریم خانمم این وسط بل گرفت گفت : والا فاطمه خانم منم از سر و ریخت این دختره خوشم نمیاد تازه بی حیا هم هست

لباس پوشیدنش ببینین

گفتم : هیس !مریم خانم چی داری می گی؟

زشته . از روز اول درباره ی طرز لباس پوشیدنش صحبت کردیم

مریم خانم با غرولند گفت : والا این زهره ی ما هم جوونه ولی شرم و حیا حالیش میشه جایی که آدم کار میکنه با مهمانی فرق داره .

مادر مازیارم گفت : شما درست میگین مریم خانم

پسر منم درسته چشم پاکه ولی به هر حال مرد جوونه

گندم مادر دارم بهت میگم چهار چشمی شوهرت بپا

مریم خانم با پوزخند گفت : حرف توی کله ی این عروست نمی ره فاطمه خانم

با خنده گفتم : مریم خانم دلت میاد درباره ی من اینطوری میگی

گفت: آره برای اینکه حرف گوش نمیدی

مادر مازیار گفت : اینطوری نمیشه من باید گوشای این دختره رو بپیچونم که مبادا خیال برش داره

گفتم : وای مامان زشته اون بنده ی خدا اومده اینجا کار کنه

اگه مازیار بفهمه خیلی ناراحت میشه

مادر شوهرم با اخم گفت : مازیار غلط کرده ناراحت بشه من می دونم این مازیار .

امروز ظهر همینجا میمونم تا چهارتا حرف حساب بهش بزنم

با خنده گفتم : قدمتون روی چشم . حتما بمونین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۷

رفتم سمت گوشی تلفن ، شماره ی مازیار گرفتم

دیدم بوق اشغال میزنه .

شماره ی حجره رو گرفتم بعداز چند تا بوق یکی از کارگرا تلفن جواب داد .

گفتم : سلام ، میخواستم با آقا مازیار صحبت کنم

پسر جوون با صدای بلند گفت : آقا سید ، آقا سید بیایین تلفن کارتون کنه

چن لحظه بعد مازیار گوشی رو برداشت گفت : جانم

گفتم: سلام آقا سید خوبی ؟ گوشی تون اشغال بود.

با خنده گفت : همین که صدای شمارو  شنیدم خوب شدم خانم.

گفتم : بعدا به من میگی زبون باز

با صدای آروم گفت: تو که زبون بازی و دلبری توی خونته

با خنده گفتم : مامانت اینجاس .

گفت : می دونم

گفتم : از کجا می دونستی؟

گفت : الان سپیده بهم زنگ زده بود بهم گفت مامان اونجاست

گفتم : چرا زنگ زده چیزی نیاز داشت ؟

گفت : چندتا سوال درباره ی دایان پرسید

گفتم : چرا از من نپرسید

گفت: چون فکر می کرد تو نمی تونی کمکش کنی

بد جور حرصم در اومده بود ولی نمی خواستم مازیار چیزی بفهمه

آب دهنم قورت دادم صدام صاف کردم گفتم : مامانت نهار پیش ما می مونه موقع اومدن بابا تو مهیارم با خودت بیار .

دیگه نذاشتم چیزی بگه گفتم خداحافظ گوشی رو قطع کردم .

اینقدر ناراحت بودم توی دلم با خودم حرف می زدم

رفتم  پیش مریم خانم  و مادر مادر شوهرم

مریم خانم تا منو دید گفت : گندم جان برای ظهر انار مسما درست کردم یکمم لوبیا پلو درست کنم ؟

گفتم : بله دست شما درد نکنه.

زهره ظرف میوه رو آورد گذاشت روی میز و به مادر شوهرم تعارف کرد .

مادر شوهرم همان طور که یه پرتقال پوست میکند گفت : ببینم این دختره نوه مو کجا برد مثلا اومدم دایان ببینم

گفتم : الان میرم ببینم داره چکار میکنه .

رفتم سمت اتاق سپیده .

در زدم ، رفتم داخل .

دیدم دایان توی بغلش داره با هاش بازی میکنه

گفتم : مادربزرگ دایان اومده که ببینتش چرا اینجا نگهش داشتی ؟

گفت : آخه آقا مازیار گفتن ، باید حتما یه ساعت هایی با دایان جون بازی کنم .

گفتم : آقا مازیار برای مواقع عادی گفتن نه وقتی که مهمون داریم

دایان از بغلش گرفتم . برگشتم طرفش گفتم : سپیده جون اگه سوالی درباره ی دایان داری نیازی نیست به باباش زنگ بزنی از خودم بپرس

گفت : آخه  حس میکنم باباش بیشتر درباره ش میدونه

احساس کردم داره بهم متلک میگه

خودم کنترل کردم با لحن خیلی آروم گفتم : نه عزیزم چون باباش حساس تره و کار افرادی که برامون کار میکنن و زیر ذره بین میگیره برای همین من همیشه میذارم خودش نکات  به افراد بگه

آقا مازیار بازاریه سرش شلوغه فرصت پاسخ گویی به سوالای  پرستار بچه شو نداره

با پوزخند نگاهم کرد گفت : ولی خودشون گفتن سوالی بود میتونم ازشون بپرسم

گفتم : ظهر اومدن در باره ی این موضوع صحبت میکنیم .

لطفا لباسای دایان بشور . ممکنه بازم نیاز به لباس تمیز داشته باشیم .

دایان گرفتم رفتم سمت پذیرایی

توی دلم گفتم : عجب دختر پر رویی هستش

از اینکه با کسی تلخ صحبت کنم متنفر بودم ولی رفتار سپیده و گوشزدهای مادر شوهرم و مریم خانم و افسرده گیم باعث شده بود قاطی کنم .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۸

حدود ساعت یک بود که صدای مازیار از حیاط شنیدم .

رفتم سمت در ورودی دیدم مازیار و مهیار و پدرش توی حیاط دارن دور میزنن و صحبت میکنن

پدر ش تا چشمم به من افتاد گفت : سلام عروس

گفتم : سلام باباجون خوش اومدین . رفتم طرفش باهاش روبوسی کردم

گفت : ببخش عروس دست خالی اومدیم به این پدرسوخته گفتم بمون حداقل گل بخریم نموند

گفتم : این چه حرفیه بفرمائید داخل

مهیار اومد طرفم بهم دست داد

روبوسی کردیم با خنده  گفت : میگم گندم ، شما توی این خونه همدیگه رو گم نمی کنین

گفتم : والا داداش تو که با این جثه گم شدنی نیست

ولی باز منو بگی یه چیزی

مازیار دستش انداخت دور گردنم گفت : داری پشت سر من حرف می زنی

گونه مو بوسید

گفتم : نه بحث هیبت و جلال جبروت شما بود

یکم نگاهم کرد گفت : داری تیکه میندازی

گفتم : نه .

رفتم داخل خونه

پدر مازیار دایان بغل کرده بود داشت باهاش بازی میکرد

مهیارم دنبال باباش میرفت میگفت بابا بسه یکم دایان بده به من .

مادر شوهرم همانطور که میخندید گفت: چه خبرتونه الان بچه میترسه .

دایان تا مازیار دید شروع کرد به دست و پا زدن و سرو صدا کردن

پدر مازیار گفت : این پدر سوخته رو ببین باباش می شناسه

مازیار با خنده رفت طرف دایان گفت : بیا پسر بابا تا دستش سمت دایان دراز کرد دایان خودش پرت کرد توی بغلش

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۹

همون موقع سپیده از اتاقش اومد بیرون با صدای بلند سلام

کرد .

همه برگشتن طرفش گفتن : سلام

مازیار گفت : سلام سپیده خانم خسته نباشید.

سپیده با لبخند اومد طرف مازیار دایان از بغلش گرفت گفت : شما هم خسته نباشید

ببخشید امروز وسط کار مزاحم تون شدم .  

مازیار گفت : مشکلی نیست

سپیده گفت : گندم خانم بهم گفتن که دیگه مزاحم شما نشم و با خودشون صحبت کنم

از تعجب دهنم باز مونده بود دختر زرنگی بود قبل از اینکه من چیزی بگم خودش دست پیش گرفته بود .

مازیار نگاهش خیره موند روی من گفت : هر چی گندم خانم بگن همون کار درسته

سپیده یکم این پا و اون پا کرد گفت : من برم شیر دایان جون بدم

مادر شوهرم فورا گفت : نمی خواد دختر جون از صبح ده بار بردیش شیرش بدی بده به من خودم بهش میدم

سپیده گفت : آخه دایان جون عادت داره توی تختش دراز بکشه شیر بخوره

گفتم: نه دایان چنین عادتی نداره

مازیار گفت : بهتره سپیده خانم شیرش بده بعد نهار بخوریم

مادر شوهرم با چشم غره گفت : پنج تا بچه بزرگ کردم از این اداها تا حالا ندیدم رفت سمت سپیده دایان ازش گرفت

گفت : یالا دختر جون برو شیرش آماده کن بیار

توی دلم از کارای مادر شوهرم خوشحال بودم

وقتی سپیده رفت. مازیار رفت طرف مادرش گفت : مامان زشته این چه طرز برخورده

مادرش گفت : ساکت !تو حرف نزن ببینم

خوشم باشه ، دست یه دختر عزب و جوون گرفتی آوردی توی خونه ت

میگی پرستاره دایانه .

مهیار با خنده گفت: خوش به حال دایان

مازیار چپ چپ نگاهش کرد

مهیار خودش جمع و جور کرد گفت : ببخشید داداش

مادرش گفت : یه نفر ببینه فکر میکنه چه خبره

مازیار از عصبانیت صورتش قرمز شده بود گفت : فاطمه خانم حواست هست به کی داری چی میگی؟

پدر شوهرم گفت : لا اله الا الله ، چه خبره ؟

فاطمه خانم بسه توی کار بچه ها دخالت نکن .

گندم خودش اگه ناراضی باشه به شوهرش میگه .

نگاه مازیار خیره موند روی من

گفتم : من مشکلی با این دختره ندارم . ولی از اولم گفتم نیازی به پرستار نیست خودم از دایان نگه داری میکنم.

مادر شوهرم گفت : بفرما ، دیدین میگم گندمم ناراضیه . دایان یه مادر داره مثل دسته ی گل ، پرستار میخواد چکار

مهیار گفت : ای بابا باز ما دور هم جمع شدیم بحث شد

مازیار گفت : بحثی نیست من صلاح دونستم پرستار بگیرم گرفتم . دیگه حرفی باقی نمی مونه با صدای بلند گفت : مریم خانم ، مریم خانم

مریم خانم اومد گفت ؛ سلام آقا خوش اومدین.  بفرمایید؟

مازیار گفت: روی میز بزرگه غذا رو آماده کنین

به داوود و خانمشم بگین بیان بالا پیش ما نهار بخورن .

می خوام مامانم با کل اهالی این خونه آشنا بشه نظرش بگه

مادرش گفت : الله اکبر به من متلک میگی

مازیار با خنده گفت : استغفرالله فاطمه خانم متلک چیه ؟

مهیار گفت : مامان خانم اگه ما کوچیک بودیم اجازه میدادین سید جلال برای ما از این پرستارا بگیره الان هممون با ادب بودیم .

پدر شوهرم زد پس گردن مهیار گفت : کره خر ببین چی میگه

مهیار یه چشمک به باباش زد گفت : حالا انصافا خدا وکیلی یواشکی از این پرستارا نداشتیم ؟

پدر شوهرم با اخم گفت : بیا فاطمه خانم اینم از پسر بزرگ کردنت

مادر شوهرم با اخمای تو هم رفته گفت : آره والا آقا جلال حق داری . پسرام بی تربیتن.

مازیار همون جور که میخندید دستش دور گردن مادرش حلقه کرد گفت : الهی که من قربون اون اخمت برم حالا دیگه من بی تربیتم؟

همون موقع سپیده اومد شیشه شیر دایان گرفت طرف مادر شوهرم گفت : بفرمائید

مادر شوهرم شیشه رو گرفت گفت  : دستت درد نکنه دخترم من شیر دایان میدم شما برو ببین آشپزخونه کمک نمیخوان

چشمای سپیده گرد شد .

دیگه دیدم وضع خرابه سریع گفتم : مامان جون سپیده خانم فقط از دایان نگه داری میکنن

سپیده یکم این پا و اون پا کرد گفت ؛ مشکلی نیست میرم اگه لازم بود کمک میکنم

مازیار که دیگه بدجور عصبی شده بود گفت : نیازی نیست بفرمائید بشینین

به مازیار نگاه کردم نگاهش سمت سپیده بود

من اصلا آدم حسود و شکاکی نبودم ولی افسردگی و حرفای مادر مازیار بدجور حساسم کرده بود .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۰

غروب حدود ساعت ۶ خونواده ی مازیار رفتن .

مازیار گفت : اگه با من کاری نداری منم برم حجره یکم کارای عقب افتاده دارم .

گفتم : برو ، منم یکم خودم مشغول میکنم

هنوز اتاق های مهمون دکور نشده

من میرم اونجا رو درست میکنم

گفت : باشه ولی از زهره کمک بگیر

رفتم طرفش دستم دور گردنش حلقه کردم گفتم : یالا سرت بیار پایین ماچت کنم .

گفت : چرا من سرم بیارم پایین

تو میارم بالا

دستش دور کمرم حلقه کرد بلندم کرد

با خنده گفتم : اینم فکر خوبی بود.

آروم لبام گذاشتم روی لباش ،

حالت نگاهش تغییر کرد.

زیر لب گفت : تو که منو کشتی دختر

با خنده گفتم : منو بذار پایین

گفت : منو هوایی میکنی بعد میگی بذارمت پایین

گفتم : مگه چکار کردم

گفت: یالا یکی دیگه از همون بوس خوشمزه ها بده بعد بذارمت پایین

گفتم : نه ، همون یه بار کافی بود

گفت: پس منم نمیذارمت پایین

منو گذاشت روی شونه ش دور خونه شروع کرد به راه رفتن

گفتم : وای مازیار تورو خدا تو میدونی من از ارتفاع میترسم اینطوری برعکسم کردی روی شونه ت

تورو خدا منو بذار پایین.

اونم بی تفاوت به من یه سیگار روشن کرده بود دور خونه راه می رفت سیگارش میکشید .

صدای جیغ و خنده هام بلند شده بود .

با صدای سپیده مازیار برگشت طرفش گفت : بفرمائید

گفت : میخواستم یه لیست خرید بهتون بدم که اینا رو برای دایان تهیه کنین

مازیار گفت :  هر چی لازم دارین  برام اس ام اس کنین .

گفت : میخواستم یه چیزایی هم بهتون بگم

مازیار گفت : ببخشید الان وقت ندارم

سپیده سریع برگشت توی اتاقش

گفتم : مازیار چرا منو همین بالا نگه داشتی . زشته جلوی دختره

گفت : یه بارم بهت گفتم ، بازم میگم اینجا خونه ی منه هر جوری که دوست داشته باشم رفتار میکنم همه باید عادت کنن

با استیصال گفتم : باشه قبول بوست میکنم منو بذار پایین

منو پرت کرد روی مبل

با صدای بلند گفتم : چه خبره یواش

خودشم نیم خیز شد طرفم گفت : تو می دونی یواش توی کار من نیست !

نگاهش کرد م

گفت : یالا بوس منو بده برم

دوباره لبام گذاشتم روی لباش

خودش کشید عقب گفت : دهنت سرویس دختر فقط بلدی منو حالی به حالی کنی

من رفتم

با خنده گفتم : به سلامت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۱

بعد از رفتنش رفتم بالا سمت یکی از اتاق ها هر کاری کردم خودم با کار مشغول کنم ولی نتونستم

فکرم پیش مازیار بود .

من خوب میشناختمش می دونستم خیانت توی کارش نیست

اصلا زن حسودیم نبود ولی حرفای مادرش بدجور توی سرم پیچیده بود.

نا خودآگاه رفتم جلوی آیینه

یه نگاه به اندامم کردم

با اینکه تازه سزارین شده بودم ولی اصلا شکم نداشتم .

تازه چند کیلویی از قبل بارداریمم لاغرتر شده بودم

این افسردگی لعنتی بدجور حال و روزم بهم ریخته بود

یهو یاد حرف مریم خانم افتادم خنده م گرفت .

روزای اول به دنیا اومدن دایان هر وقت که مازیار میخواست بیاد خونه بهم میگفت یالا مادر دوتا نیشگون از لپ هات بگیر بذار گل بندازه

نا خودآگاه گونه مو نیشگون گرفتم

خودم از کارم خنده ام گرفت .

خودم با سپیده مقایسه کردم حداقل پنج شش کیلویی از من چاق تر و هفت هشت سانتی از من بلند تر بود .

از فکرای توی سرم کلافه شدم به خودم

گفتم : گندم داری چکار میکنی تو همچین زنی هستی ؟

اینکه بخوای حسادت کنی و خودت با کسی مقایسه کنی

پس اعتماد به نفست کجا رفته

دوباره برگشتم سمت آیینه

چاق نشده بودم ولی نسبت به چند سال قبلم خیلی تغییر کرده بودم

انصافا هنوزم موهای بلند و پوست صافی داشتم

اندامم خانمانه تر و جذاب تر شده بود .

کارارو نصفه گذاشتم رفتم سمت اتاقم.

جلوی میز آرایشم نشستم گفتم :

گندم دیگه وقتشه این مسخره بازی ها رو تموم کنی

درسته مازیار مرد وفا داری ولی اول و آخرش یه مرد مثل بقیه مردا

حالا که این همه نازتو میخره با دلش راه بیا .

اینقدر لوس و خودخواه نباش .


همون موقع گوشیم زنگ خورد

دیدم شماره ی مازیار روی صفحه ی گوشیم

جواب شو دادم گفتم : جانم ؟

گفت : سلام . خوبی ؟

گفتم : ممنون . کاری داشتی ؟

گفت : ناراحت نمیشی اگه امشب یکم دیرتر بیام خونه

گفتم : چرا ؟ کجا میری؟

گفت : جایی نمی رم عزیزم حجره ام با بچه های بازار می خواییم همین جا دور هم جمع بشیم چندتا پیک بزنیم

گفتم : باشه . ولی خیلی دیر نکن

گفت : اگه دلخور میشی من میام خونه . بعدا یه روز دیگه باهاشون قرار میذارم

گفتم : نه بابا چرا دلخور بشم

بمون پیششون .

گفت  : مطمئنی ؟

گفتم : آره عزیزم . خوش بگذره

گفت : باشه پس . آخر شب میبینمت . خداحافظ

بعداز اینکه گوشی رو قطع کردم

رفتم، پایین

در اتاق سپیده رو زدم رفتم داخل .

دیدم دایان بیداره

دایان تا منو دید شروع کرد به دست وپا زدن

از روی تخت برداشتمش

محکم بغلش کردم

سپیده گفت : شیرش خورده پوشکشم عوض کردم

گفتم: ممنون

میخوام دایان با خودم ببرم حموم .

گفت : من حمومش میکنم

گفتم : نه . خودم میبرمش

گفت : آخه.  آقا مازیار به من گفتن شما بلد نیستین دایان حموم بدین

خیره نگاهش کردم گفتم: تا حالا این کارو نکردم ولی الان میخوام ببرمش و یاد بگیرم

سپیده گفت : ولی مسئولیت دایان با منه اگه چیزی بشه من چه جوابی به آقا..

پریدم وسط حرفش گفتم : چه خبرته همش آقا مازیار ، آقا مازیار میکنی

همون آقا مازیاری که تو میگی شوهر منه

اینم بچه ی منه

من نباید از تو اجازه بگیرم

اومد طرفم دایان ازم گرفت گفت : معذرت میخوام ولی به من گفتن شما افسردگی بعداز زایمان گرفتین من نمی تونم دایان برای انجام هر کاری به شما بسپارم

اجازه بدین امشب جلوی همسرتون صحبت کنیم تا بعدا مشکلی پیش نیاد

گفتم : من افسردگی گرفتم

دیوونه که نیستم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792