پارت ۱۶
چند روزی از اومدن سپیده گذشته بود .
دیگه کم کم داشتم به حضورش عادت می کردم . روز ها سعی میکردم با دایان وقت بگذرونم . شبا وقت خوابش میرفتم توی اتاق سپیده کنار تخت دایان می نشستم تا خوابش ببره .
اینطوری همه چی نظم پیدا کرده بود ساعت خواب شب دایانم تنظیم شده بود . خودم با این فکر که اینطوری برای رشد و سلامتی دایانم خوبه آروم می کردم .
موقع صحبت با دکترم از حس بدم نسبت به پرستار داشتن دایان گفته بودم با راهکارهایی که بهم داده بود تونسته بودم به یه آرامش نسبی برسم
علاوه بر این مشاورم خیلی جدی ازم خواسته بود رابطه مو با مازیار درست کنم .
بهم گفته بود بهتره توی این کار خودم پیش قدم بشم .
تا هم رضایت مازیار جلب کنم هم توی ترسم غلبه کنم .
*****
صبح حدود ساعت یازده بود صدای زنگ خونه پیچید. زهره رفت سمت آیفون درو باز کرد .
من که مشغول بازی با دایان بودم بغلش کردم رفتم سمت پله ها از بالا پایین نگاه کردم گفتم : کی بود زهره جون ؟
زهره گفت : گفتن مادر آقا هستن .
با عجله از پله ها رفتم پایین
در ورودی رو باز کردم
مادر مازیار با یه جعبه شیرینی اومد طرفم
فوری رفتم سمتش گفتم : سلام مامان جون خوش اومدین
مادر مازیار بغلم کرد گفت : سلام به هردوی شما . مبارکتون باشه . به به ، به به چشم شیطون کور ، گوش شیطون کر
ما شاالله چه خونه ای
گفتم : بفرمائید داخل
مادر مازیار دایان از بغلم گرفت
گفت: بده این قندو عسل
جعبه ی شیرینی رو گرفت طرفم گفت : ببخش این برای میمنت آوردم کادوی خونه نویی شما پیشم محفوظه
گفتم : این چه حرفیه . همینم بالای سر .
مریم خانم تا مادر مازیار دید اومد طرفمون گفت : سلام فاطمه خانم چه عجب کردی
خوش اومدین بفرمائید بشینین برگشت سمت زهره گفت : برو برای خانم چایی بیار.
زهره یه سلام کوتاهی کرد رفت سمت آشپزخونه
مادر مازیار همون طور که اطراف خونه رو برانداز می کرد نشست روی مبل
گفتم : شما خوبین ؟ بابا چطوره ؟
چه عجب یاد ما کردین
گفت: دلم خیلی براتون تنگ شده بود . امروز صبح که بیدار شدم دلم بدجور هوس دایان کرده بود
گفتم : یه سر بیام ببینیمتون.
مریم خانم گفت : میبینی فاطمه خانم نوه چقدر شیرینه اونم مخصوصا که تنها نوه ی پسری که پسر باشه
با اخم گفتم : مریم خانم چه حرفا میزنین پسر و دختر نداره
والا من به جاریام حسودیم میشه مادرایی که دختر دارن تنها نیستن.
مادر مازیار گفت : تو و پسرم خیلی جوونین حالا حالا ها وقت دارین باید چند تا دیگه قد و نیم قد برای ما بیارین ان شاالله دخترم میاری
با خنده گفتم : دیگه چی
مادر مازیار گفت : دیگه هیچی . همین که سلامت باشین کافیه
همون موقع سپیده از اتاقش اومد بیرون .
تا مارو دید اومد طرف ما . برگشت سمت مادر مازیار گفت : سلام. خوش اومدین
مادر مازیار با تعجب نگاهش کرد گفت : سلام ممنونم.
سپیده گفت : اگه اجازه بدین وقت شیر و تعویض پوشک دایان جونه .
اومد سمت دایان بغلش کرد با خودش برد
مادر مازیار فوری برگشت طرفم گفت: این کی بود ؟ بهش نمیاد خدمتکار باشه
گفتم : این پرستار دایان
با تعجب نگاهم کرد گفت : چی پرستار ؟؟ اونم به این جوونی ؟
با لبای آویزون گفتم : اصرار مازیار بود تازه شبانه روزی هم میمونه
مادر مازیار یه چشمی چرخوند و گفت : وا مازیارم چه کارا میکنه یه دختر عزب جوون توی خونه ی زن و شوهر جوون چکار میتونه داشته باشه .
مریم خانمم این وسط بل گرفت گفت : والا فاطمه خانم منم از سر و ریخت این دختره خوشم نمیاد تازه بی حیا هم هست
لباس پوشیدنش ببینین
گفتم : هیس !مریم خانم چی داری می گی؟
زشته . از روز اول درباره ی طرز لباس پوشیدنش صحبت کردیم
مریم خانم با غرولند گفت : والا این زهره ی ما هم جوونه ولی شرم و حیا حالیش میشه جایی که آدم کار میکنه با مهمانی فرق داره .
مادر مازیارم گفت : شما درست میگین مریم خانم
پسر منم درسته چشم پاکه ولی به هر حال مرد جوونه
گندم مادر دارم بهت میگم چهار چشمی شوهرت بپا
مریم خانم با پوزخند گفت : حرف توی کله ی این عروست نمی ره فاطمه خانم
با خنده گفتم : مریم خانم دلت میاد درباره ی من اینطوری میگی
گفت: آره برای اینکه حرف گوش نمیدی
مادر مازیار گفت : اینطوری نمیشه من باید گوشای این دختره رو بپیچونم که مبادا خیال برش داره
گفتم : وای مامان زشته اون بنده ی خدا اومده اینجا کار کنه
اگه مازیار بفهمه خیلی ناراحت میشه
مادر شوهرم با اخم گفت : مازیار غلط کرده ناراحت بشه من می دونم این مازیار .
امروز ظهر همینجا میمونم تا چهارتا حرف حساب بهش بزنم
با خنده گفتم : قدمتون روی چشم . حتما بمونین