2777
2789

مازیار هول شد سریع از من فاصله گرفت چند تا سرفه ی الکی کرد گفت : بده من ببینم چی رو باید امضا کنم .

از قیافه ی مضطربش خنده م گرفته بود .

همون موقع سامان چایی و شیرینی رو آورد

ازش تشکر کردم و رفت ‌

مازیار با اخم داشت نگاهم میکرد

با خنده جعبه ی شیرینی رو باز کردم .گرفتم طرفش گفتم : سید جان بیا یه شیرینی بخور فکر کنم فشارت افتاده .

با اخم گفت : به من می خندی وای به حالت گندم

میدونم جواب شیطونی امروزت چه طوری بدم

با لحن کشداری گفتم : دلت میاد من به این خوشگلی .

از جاش بلند شد گفت : استغفرالله تا این دختر کار دست من نده بی خیال نمیشه .

دیگه نمی تونستم جلوی خنده م بگیرم بلند بلند میخندیدم

گفت : هیس دختر چه خبره

گفتم : وای که اگه این کارگرا بدونن چه اوستای  سست عنصری دارن .

گفت : یالا پاشو برو خونه که بیام خونه من می دونم و تو


گفتم : متاسفم نمی تونم برم .

گفت : چرا؟

گفتم : مثل اینکه فراموش کردی مگه خودت سوییچ به داوود ندادی که امروز منو ببره خرید

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۷

گفت : آره فراموش کرده بودم .

پس ماشین و داوود کجاست

گفتم : ماشین دوتا خیابون اونورتر پارک کردیم .

داوود م با زهره فرستادم یه دوری باهم بزنن


گفت: به این داوود فلان ؛ فلان شده گفتم : تورو تنها نذاره ها


گفتم : خودم بهشون اصرار کردم

کاریشون نداشته باش. طفلکیا مثلا  تازه عروس دومادن ‌.

میخواستم تنها باشن .

گفت : خوب بلدیا

گفتم : پس چی !


همون موقع زهره و داوود اومدن توی حجره

و خطاب به مازیار سلام کردن.

مازیار گفت : به به آقا داوود ، زهره خانم خوش اومدین

بفرمائید بشینین

داوود گفت : نه آقا مزاحم نمیشیم  . اگه اجازه بدین اومدیم دنبال خانم بعدشم رفع زحمت کنیم .

مازیار جعبه ی شیرینی رو گرفت طرفشون گفت : بفرمائید دهنتون شیرین کنین .

هر کدومشون یه شیرینی برداشتن .

بلند شدم کیف از روی میز برداشتم گفتم : من دارم میرم

ظهر دیر نکنیا

گفت : باشه چشم زود میام .

با همه خداحافظی کردم از در حجره اومدن بیرون زهره و داوودم دنبالم اومدن

چند قدمی برداشتم یهو صدای مازیار و شنیدم که صدام میزد  برگشتم گفتم بله ؟

گفت : بمونید

دیدم داره میاد طرفم

گفتم : چی شد؟

گفت : هیچی تا جلوی ماشین باهاتون میام .

با خنده نگاهش کردم . گفتم : خیلی حسودیا !

همون طور که راه میافتیم و به جلو نگاه میکرد گفت ؛

چندبار بگم حسود نه عزیزم غیرتی ‌‌

من غیرتی ام .

************

وقتی رسیدیم خونه ، سریع از ماشین پیاده شدم رفتم داخل خونه

لباسام عوض کردم رفتم توی اتاق سپیده

گفتم : سلام . دایان بیداره

گفت: آره

میخوام بهش شیر بدم

گفتم : لطفا شیر آماده کن خودم بهش میدم

دایان گرفتم توی بغلم . همون طور که نازش میدادم اونم میخندید

سپیده شیشه ی شیرش بهم داد

شروع کردم به شیر دادن بهش .


مریم خانم گفت ؛ خسته نباشی گندم جان چقدر خرید کردی

گفتم : عه سلام مریم خانم اینجایین ؟ هنوز نرفتین؟

گفت: نه ، آقا گفتن امروز فردا تا شب بمونم که کمکتون کنم .

گفتم : دست شما درد نکنه

گفت : حالا برای فردا شب چی می خوایین درست کنین .

گفتم : کوفته تبریزی با کشک بادمجون و خورشت آلو باقالی پلو با ماهیچه. با برنج زعفرونی و ماست بورانی و سالاد و زیتون پرورده

مریم خانم گفت : آووووو بلا میسر تو یه عروسی کار داری که ؟

با خنده گفتم: بععله . میخوام سنگ تموم بذارم

گفت : پس به من و زهره بگو چکار کنیم که تنهایی از پا در میای

گفتم : چشم . دایان شیرش خورد میام آشپزخونه

میگم باید چکار کنین

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۳۸

دایان همون طور که شیرش میخورد چشماش گرم شده بود

خوابش برده بود .

دلم نمیومد بذارمش توی تختش همون طور توی بغلم نگه ش داشتم و نگاهش کردم .

یهو دیدم زهره توی چهارچوب در مونده داره نگاهم میکنه .

با خنده گفتم : چی شده زهره جون

گفت : هیچی . خیلی بچه داری به شما میاد

معلومه خیلی مادر مهربونی هستین

گفتم : همه ی مامانای دنیا. خوبن .

سرش انداخت پایین گفت : من که مامان نداشتم نمی دونم مادر داشتن یعنی چی ؟

گفتم : مادرت فوت شده ؟

گفت : آره وقتی یک ساله م بود توی تصادف فوت شد

من اصلا هیچ تصویری از مادرم ندارم .

دیدم آروم، آروم داره اشک می ریزه

گفتم : خدا رحمتش کنه . الان که خودم بچه دارم میفهمم بچه بدون مادر خیلی بی کس میشه

با بغض گفت : خیلی ، من خیلی کسی کشیدم

حس کردم دلش گرفته

گفتم : بیا اینجا ببینمت چرا اینقدر ناراحتی

آروم اومد کنارم نشست گفت : ناراحت نیستم خانم خیلی خوشحالم

از وقتی زن داوود شدم و اومدم اینجا حس میکنم یه خونواده دارم

شما و آقا خیلی مهربونین

من هیچ وقت خواهر برادر نداشتم ، می دونم در حد شما نیستم ولی شمارو به چشم خواهر و آقا رو به چشم برادر بزرگم میبینم .

دایان گذاشتم توی تختش رفتم کنار زهره نشستم گفتم : این چه حرفیه . حد آدما رو شعور و شخصیتشون مشخص میکنه نه مال و ثروتشون

منم خواهر ندارم حالا که داریم با هم توی یه خونه زندگی میکنیم پس میتونیم خواهرای خوبی هم برای هم باشیم .

مطمئن باش مازیارم حسش نسبت به تو و داوود همینه گاهی تلخ میشه ولی ته دلش چیزی نیست

گفت : می دونم گندم جون . آقا مازیار به من و داوود خیلی لطف کرد‌ .من که جهیزیه ای نداشتم.  مادر داوود خیلی بهم سرکوفت زد  . عمه خانم دستش درد نکنه مثل اینکه درباره ی ما با اقا صحبت کرده بود .این وسایلا رو که بیشترش شما و آقا زحمتش کشیدین .

اولش اقا  گفت ؛ خورد خورد از حقوق داوود پولش بر می داره

ولی دیروز به داوود گفت : این کادوی عروسیتون بود .

دست شما درد نکنه .

با اینکه در جریان این ماجرا نبودم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم با لبخند گفتم: الهی که مبارکتون باشه . به دل خوش ازش استفاده کنین .

سپیده اومد توی اتاق یه نگاهی به ما انداخت گفت : دایان خوابیده؟

گفتم : آره

گفت : برای فردا شب برنامه چیه ؟ می خوایین دایان توی مهمونی باشه ؟

گفتم : حتما. مگه میشه نباشه

گفت : باشه در موردش با آقا مازیار صحبت میکنم .

یه نگاه بی تفاوت بهش انداختم گفتم : هر جور که راحتین .

دست زهره رو گرفتم گفتم : پاشو بریم که کلی کار داریم

******


ساعت نزدیک دو بود . گوشی رو برداشتم شماره ی مازیار گرفتم.

بعداز چندتا بوق جواب داد

گفتم : کجا موندی ؟ از گرسنگی مردم

گفت : ببخش اصلا یادم رفت بهت زنگ بزنم. من خیلی کار دارم ظهر نمیام . شب میبینمت

گفتم : باشه . برو به کارت برس

رفتم توی آشپزخونه گفتم : مریم خانم میزو بچینیم نهارمون بخوریم .

مازیار نمیاد .

مریم خانم گفت : چشم الان غذا رو آماده میکنم

خطاب به زهره گفتم : برو داوود صدا کن بیاد همینجا با هم غذا بخوریم حوصله ی تنها موندن ندارم تازه کلی کارم داریم

گفت : مزاحم نمیشیم .

گفتم : خیلی گرسنمه زهره تعارف نکن یالا بپر صداش کن سر راهت به سرکار خانم سپیده هم بگو بیاد نهار میل کنه

با خنده گفت : چشم الان میرم

همون طور که با مریم خانم میز میچیدم .

نگاهم کرد گفت : دیگه این دختره ی مار موز چی گفته اعصاب تو بهم ریخته

گفتم : هیچی کلا منو آدم حساب نمی کنه

مریم خانم با حرص گفت : بذار من شکایت اینو به آقا بکنم خیالم راحت بشه

گفتم : اصلا.  هیچی نگین اینطوری فکر میکنه خیلی آدم مهمیه ولش کنین وظیفه ش نگه داری از بچه س که خدا رو شکر درست انجامش میده

نمی خوام مازیار الکی حساس کنم .

گفت: باشه دختر هر چی خودت صلاح میدونی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۳۹

اون روز بیشتر کارای مهمونی روز بعد رو انجام دادم .

شب حدود ساعت ۸ بود که مازیار اومد خونه .

با دایان رفتم جلوی در استقبالش.

تا مارو دید با خنده اومد طرفمون .گفت : سلام ، سلام

دایان از دیدن مازیار ذوق کرده بود .

براش دست و پا میزد

گفتم : وای مازیار اینو ببین چه شیطون شده

گفت : آره دیگه به مامانش کشیده

گفتم : بیچاره مامانش

گفت : مامانش بیچاره نیست ولی بیچاره ش میکنم!


امروز توی حجره منو خفت کردی نه ؟!


با صدای بلند خندیدم گفت : بخند ، بخند

که نوبت منم میشه

رفت طرف دستشویی که دستاش بشوره

دایانم همون طور براش دست و پا میزد و سرو صدا میکرد ‌.

مازیار همون طور که دستاش میشست برای دایان شعر میخوند .

دستاش خشک کرد اومد دایان گرفت .

شروع کرد به بازی کردن باهاش.

همچین پر سرو صدا بازی میکرد

که انگار ده تا بچه توی خونه بود.

********

بعد از اینکه دوتاییشون خسته شدن  نشستن روی مبل

گفتم: چایی میخوری ؟

گفت : میشه برام یه قهوه درست کنی خسته گیم در بره

میخوام برم باشگاه .

گفتم : باشه

رفتم سمت آشپزخونه

دنبالم اومد گفت : چه خبره اینجا؟

گفتم : اینا مال مهمونی فرداست

از ظهر که از خرید برگشتم درگیر اینا بودم

گفت ؛ میخوای خودت آشپزی کنی ؟

گفتم : آره

گفت: خیلی عالیه ولی زیاد خودت خسته نکن

گفتم : چشم

گفت: چشمت بی بلا دختر

قهوه رو گذاشتم جلوش

دایان ازش گرفتم . تا گرفتمش شروع کرد به گریه کردن

مازیار با صدای بلند خندید گفت : دیدی میگم پسر من باباییه

گفتم : بله اینم شانس ماست

دوباره بغلش کرد گفت : کی این پدر سوخته بزرگ میشه با خودم ببرمش باشگاه

گفتم : به کجاها فکر میکنی

گفت : من یه مردی از این بسازم

همه جلوش دست به سینه بمونن

گفتم : به جای اینکه براش دست به سینه بمونن باید طوری بزرگش کنیم که همه به خوبی ازش یاد کنن

بتونه برای جامعه مفید باشه

همون طور که قهوه ش میخورد گفت : ببخشید حواسم نبود شما باسواد ی دانشگاه رفتی  .

به هر حال ما بی سوادا سطح فکرمون در همین حده

شما ببخش

گفتم : داری مسخره م میکنی؟

گفت : من مسخره ت نمیکنم یه جوری حرف میزنی انگار هیچی حالیم نیست همچین لفظ قلم در مورد آینده ی پسرم حرف میزنی

انگار من براش بدآموزی دارم

گفتم : باز قاطی کردیا

گفت : آره من کلا قاطیم ، حرفی داری

گفتم : پاشو برو باشگاه مثل اینکه شدیدا نیاز به تخلیه انرژی داری

گفت : میرم . ساعت دوازده میام ‌ .  اومدم یه پارچ شیر موز برام آماده باشه

گفتم: چشم قربان

یکم نگاهم کرد

از نگاهش خنده م گرفت

دایان داد بغلم با حرص سوییچشو برداشت رفت بالا ساک باشگاه شو گرفت در خونه رو محکم کوبوند رفت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۰

بعد از رفتنش یه نفس عمیق کشیدم گفتم : دایان جون اینم از بابات

یهو قاطی میکنه . بزرگ شدی از این کارا نکنی

دایان از اینکه باهاش حرف میزدم ذوق میکرد غش غش میخندید

گفتم : بی خیال دنیا پسرم تو اینطوری می خندی من دلم برات میره

این باباتم توی دلش چیزی نیست فقط یکم قاطیه.

مشغول صحبت و بازی با دایان بودم

که صدای سپیده رو شنیدم گفت : صدای در بود که کوبیده شد ؟

با بی حوصلگی گفتم : آره

گفت : آقا مازیار بودن

گفتم : بله

گفت : انگار عصبانی بودن

چیزی نگفتم خودم زدم به نشنیدن

********

اینقدر کار کرده بودم خسته بودم بعداز خوابیدن دایان رفتم توی اتاقم یکم دراز کشیدم خیلی خوابم میومد ولی نمی تونستم بخوابم


ساعت نزدیک ۱۲ بود که بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه شیر موز درست کردم ریختم توی پارچ گذاشتم توی یخچال.

دیگه از خسته گی و خواب آلودگی نای راه رفتن نداشتم.

چراغ هارو خاموش کردم

رفتم توی تختم دراز کشیدم چشمام گرم شده بود

که صدای ماشین مازیار و شنیدم ولی حال بلند شدن نداشتم.

پتو رو کشیدم سرم که بخوابم .

*******

هر چی منتظر شدم دیدم مازیار نیومد بالا

گفتم : حتما رفته توی آشپزخونه شیرموز میخوره

یهو یادم اومد تا دوش نگیره چیزی نمی خوره ‌

گفتم : بی خیال هرجا باشه الان میاد .

چند دقیقه ای گذشت بازم پیداش نشد .

از جام بلند شدم در اتاق باز کردم.  

دیدم چراغ آشپزخونه هم خاموش .

گفتم شاید چیزی توی ماشین جا گذاشته رفته بیاره .

آروم از پله ها رفتم پایین .

صدای پچ پچ شنیدم . لای در اتاق سپیده یکم باز بود چراغ اتاقش روشن بود

یکم رفتم جلوتر دیدم از اتاقش صدای حرف میاد . صدای مازیار بود. ! 

یهو ضربان قلبم رفت بالا‌

بدجور استرس گرفته بودم قشنگ صدای تپش قلبمو میشنیدم 


سریع برگشتم که برم توی اتاقم در باز شد .  

مازیار درحالی که دایان توی بغلش بود اومد بیرون

وقتی چشمش به من خورد گفت: بیداری گندم ؟

گفتم : آره.  چطور؟

گفت : انگار دایان تب داره ؟

با نگرانی رفتم طرفش گفتم : چرا ؟ چی شده؟

سپیده گفت : الان یک ساعتی میشه اینطوره بهش استامینوفن

دادم .

با عصبانیت گفتم : یک ساعته تب داره به من چیزی نگفتی

گفت ؛ آقا مازیار گفته بودن که این جور مواقع به خودشون اطلاع بدم . ولی گوشیشو ن خاموش بود .

با حرص گفتم : مگه من توی خونه مرده بودم که تو زنگ زدی به مازیار

مازیار اومد طرفم گفت : گندم نترس چیزی نیست یکم تب داره

صبح میبریمش پیش دکترش

گفتم : همه ش تقصیر توئه . بچه م مریضه من نباید خبردار بشم

دایان با خودم بردم گفتم امشب بچه م پیش خودم میخوابه

مازیار دنبالم اومد. گفت : چه خبرته خونه رو روی سرت گذاشتی .

می دونی بدم میاد صدای زن توی خونه بالا بره

گفتم : بدت بیاد خوشت بیاد من سر بچه م با کسی شوخی ندارم

با طعنه گفت : بگو ببینم اصلا بلدی تب بچه رو پایین بیاری

با حرص نگاهش کردم گفتم : اگه تو بذاری اره بلدم

رفتم سمت دستشویی یه لگن آب ولرم و دسمال نخی آوردم

نشستم روی زمین دایان روی پاهام خوابوندم ، دسمال ها رو خیس کردم گذاشتم روی پیشونی و شکمش . بچه م نا آرومی میکرد

پستونکش گذاشتم توی دهنش خوابش برد .

مازیار بعداز اینکه دوش گرفت.

رفت پایین با پارچ شیر موز و دوتا لیوان برگشت .

یه لیوان شیر موز گرفت طرفم گفت : بگیر بخور

گفتم : میل ندارم

گفت : باشه . ببخشید عصبانی شدم باهات بد حرف زدم

گفتم : مهم نیست من دیگه عادت کردم

گفت : بگیر بخور دیگه وگرنه الان همه شو میخورما

گفتم : بخور نوش جونت

پارچ شیرموز گرفت بالا همه شو سر کشید

گفت : دستت درد نکنه خوشمزه بود

چیزی نگفتم .

گفت : دایان بده به من نگه ش دارم تو از صبح خیلی کار کردی برو بخواب

گفتم : نمی خواد خودم نگهش می دارم

گفت : لج نکن . تو نمی تونی بیدار بمونی

گفتم : چرا نمیتونم خوبم میتونم. همه ش بهم طعنه میزنی . خوب من تاحالا بچه داری نکردم طبیعیه خیلی از کارارو بلد نباشم .

چرا جلوی دیگران طوری حرف میزنی  که فکر کنن من بی عرضه ام. حتی بهم نگه بچه م تب داره

گفت : چیه بد ملاحظه تو میکنم

گفتم : نمی خواد تو ملاحظه ی منو بکنی دایان پسر منم هست

یه جور رفتار نکن که انگار اینم جز دارایی هاته

چیزی نگفت : خودش پرت کرد روی تخت چشماش بست


پاهام بدجور درد گرفته بود

آروم دایان گذاشتم پایین

تبش چک کردم گفتم : خدا رو شکر تبت اومده پایین

یه بالش برداشتم همونجا روی زمین پیش دایان خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۱

خواب و بیدار بودم که حس کردم یکی بغلم کرده

به زور چشمام  یکم باز کردم دیدم مازیاره .

از زمین بلندم کرد گذاشتم روی تخت با خواب آلودگی گفتم : دایان کو ؟ گفت : کنارته . اونم گذاشتم روی تخت . بهش شیرش و داروش  دادم خوابیده .

پتو رو کشید روم خودشم کنارم دراز کشید

گفتم: برو اون سمت بخواب ممکنه دایان قل بخوره از تخت بیفته .

گفت : نترس کنارش بالش گذاشتم نمیفته

گفتم : باشه

منو محکم گرفت توی بغلش شروع کرد به نوازش کردن موهام .

طبق عادت همیشه خودم جمع کردم توی بغلش

حرارت تنش و دست کشیدنش روی موهام همیشه  باعث میشد

سریع تر خوابم ببره .

***********

صبح با سروصدای دایان از خواب بیدار شدم

خودش کشیده بود کنارم

داشت موهام میکشید ‌.

با خنده چشمام باز کردم گفتم : صبح بخیر عشق مامان.

چقدر خوبه که وقتی چشمام باز میکنم تورو میبینم

با حرف زدن من اونم غش غش میخندید

گفتم : قربون پسر خوش اخلاقم برم که همه ش میخنده

محکم بغلش کردم شروع کردم به بوسیدنش

از تخت بلند شدم

یه ملافه ی تمیز پهن کردم روی زمین . دایان گذاشتم روی ملافه

رفتم سمت دست شویی .

دست  و صورتم شستم .

همون طور که دایان ناز می دادم شروع کردم به عوض کردن لباس و شونه کردم موهام

همون طور که مشغول بودم دیدم دایان سینه خیز اومده سمتم داشت با پاهام بازی میکرد

خم شدم بغلش کردم گفتم : شیطون بلا تو سینه خیز میری؟


با ذوق دوباره گذاشتمش روی ملافه ، ازش فاصله گرفتم یه عروسک گرفتم دستم بهش گفتم یالا بیا پسرم

دایان سریع خودش روی زمین کشید اومد طرفم

با ذوق خودم پرت کردم روی زمین کنارش شروع کردم به قلقلک دادنش

با صدای بلند می خندیدیم


یهو دیدم صدای در اتاق میاد .

یکی داشت به در ضربه میزد .

گفتم ؛ جانم بفرمائید؟

در باز شد ، سپیده گفت : سلام .

صبح تون بخیر

گفتم : سلام

گفت : دایان جون خوبه؟

گفتم : آره خداروشکر دیشب تبش قطع شد

گفت : نیم ساعت پیش آقا مازیار زنگ زدن گفتن هر وقت بیدار شدین من دایان ببرم پیش دکتر ش

گفتم : شما بفرمائید من خودم میبرمش

گفت : آخه !

گفتم: خودم به مازیار زنگ میزنم میگم.

گفت : باشه .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۲

رفتم طرف گوشی شماره ی مازیار گرفتم .

بعداز چندتا بوق جواب داد گفت : جانم؟

گفتم : سلام .

سپیده گفت بهش گفتی دایان ببره دکتر

گفت : آره چطور

گفتم: اون که منو آدم حساب نمی کنه لطفا بهش زنگ بزن بگو خودم دایان میبرم

گفت : نمیخواد . خودش میبره

تو مگه شب مهمون نداری ؟ بمون به کارات برس

گفتم : بچه م از مهمونام واجب تره . درضمن من کارام انجام دادم

گفت : گندم چه خبره چرا یه مدته همش با من یکه به دو میکنی ؟

گفتم : مگه بچه م بی پدر و مادر که یه نفر دیگه ببرتش دکتر

من زنگ زدم بهت خبر بدم. حالا دیگه خودت می دونی من دارم خودم دایان میبرم .

گفت : صبر کن تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت .

گفتم : نمیخواد با آژانس میرم

گفت : منتظرم بمون

گوشی رو قطع کرد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۳

با نگرانی گفتم : آقای دکتر دلیل تبش چی بود؟

دکتر همون طور که دایان ناز میداد گفت : نترس دخترم بچه همینه . چیزی نیست یه سرما خوردگی ساده س

فقط اینکه تبش از کی قطع شد ؟

گفتم : از دیشب که دارو بهش دادم و پاشویه ش کردم دیگه تب نداره

گفت : اسهال چطور ؟

گفتم: نه اصلا

گفت : اصلا نگران نباش این داروها رو براش بگیرین . زود خوب میشه

مازیار گفت : آقای دکتر لازم بازم بیاریمش پیش شما

دکتر با خنده گفت: سید جان از اونجا یی که می دونم روی شیر پسرت خیلی حساسی بعد یک هفته که داروهاش تموم شد بیارش دوباره ببینمش

مازیار بلند شد به دکتر دست داد دایان گرفت گفت : پس فعلا خداحافظ تا هفته ی بعد

*****

همین که از مطب اومدیم بیرون گفتم : بفرما بچه رو سپردی دست کس دیگه مریض شد

گفت : یعنی قبل از این دایان اصلا مریض نمیشد؟

گفتم: من نمی دونم از امشب دایان باید پیش خودم بخوابه

گفت : گندم واقعا متوجه نمیشی ؟

تو که خیلی مدعی سواد و شعور هستی

با اخم نگاهش کردم گفتم: من غلط بکنم مدعی باشم

این که میخوام بچه م کنارم باشه بده

گفت : خودتم خوب میدونی بچه از چهارماهگی خیلی چیزا رو درک میکنه و اصلا درست نیست پیش پدر و مادرش بخوابه

گفتم: اهان یعنی همه ی بچه ها پرستار دارن

گفت : نخیر . ولی من دوست دارم زندگیم نظم داشته باشه .

گفتم : تا الان هر چی گفتی به حرفت گوش دادم ولی این یکی رو نه گوش نمیدم .

با حرص زد روی ترمز برگشت طرفم گفت : تو بیجا میکنی . چند روزه بدجور زبونت داره توی دهنت می چرخه من دارم ملاحضه تو میکنم

از کی تا حالا تو تصمیم گیرنده شدی ؟

گفتم : اصلا این حرفت معنی داره

گاهی وقتا به عقلت شک میکنم

گفت : تو نمی خواد نگران عقل من باشی . توی کارایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن

با تعجب نگاهش کردم گفتم : دایان پسر منم هست

گفت : تو فقط به دنیاش آوردی

ولی اسم فامیل من و خون من توی رگای این بچه س . اینو یادت نره

از حرص خنده م گرفت گفتم : وای چقدر شبیه آدمای عصر حجری صحبت میکنی

گفت : میشه ساکت بشی . میترسم بدتر داغ کنم چیزایی بگم که دلت بشکنه الان عصبانی هستم . تمومش کن .

گفتم : مثلا چی میخوای بگی؟

گفت : بسه ، کشش نده

نمی خوام این بحث توی خونه ادامه داشته باشم

دوست ندارم با وجود دایان بین ما فاصله ایجاد بشه

برای همین صلاح دونستم که پرستار داشته باشه .

من از صبح که بلند میشم تا وقتی که برگردم خونه سگ دو میزنم

میخوام وقتی میام خونه همه چی آروم و منظم باشه .

نمی خوام خلوتم و آرامشم با زنم بهم بریزه . کاری هم به هیچ کس ندارم.  خواهش میکنم اینو بفهم و درک کن .

باشه ؟

چیزی نگفتم ، فقط نگاهش کردم .

ماشین روشن کرد و حرکت کرد .

همون طور که رانندگی میکرد دستم گرفت پشت دستم بوسید گفت : ببخش اگه حرفای خوبی نزدم .

بازم چیزی نگفتم .

دستش کشید روی سر دایان.

گفت : آرامش هر سه تامون برام مهمه . خواهش میکنم اجازه بده کاری رو که فکر میکنم درسته انجام بدم .

یه نفس عمیق کشیدم دایان محکم بغل کردم ، چسبوندم به خودم

چقدر دلم میخواست مثل بقیه ی مادرا اختیار بچه م دستم بود

من مادر این بچه بودم ولی انگار حق هیچ اظهار نظری رو نداشتم.

چاره ای نبود خوب می دونستم بحث با مازیار بی فایده س .

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۴

یه نگاهی به کل خونه  انداختم همه چی مرتب بود .

غذاها هم اون طور که انتظارش داشتم آماده شده بود .

زهره داشت وسایل پذیرایی رو آماده میکرد

مریم خانم گفت : گندم جان یکم بشین یه چایی برات بیارم خیلی خسته شدی

گفتم : دست شما درد نکنه ‌. اره خیلی دلم چایی میخواد .

دوباره رفتم توی آیینه قدی جلوی در خودم نگاه کردم .

یه شومیز سفید با شلوار قرمز و یه صندل سفید پوشیده بودم

موهام بافته بودم .

که موقع پذیرایی اذیت کشم .

دوست داشتم خودم از مهمونام پذیرایی کنم .

مریم خانم سینی چایی رو گذاشت جلوم گفت : این پدر و پسر هنوز خوابن ؟

گفتم : میبینی که هیچ سرو صدایی نیست. اره خوابیدن.

همون طور که فنجون چاییم برمی داشتم گفتم : سپیده کجاست ؟ پیداش نیست ؟

مریم خانم قیافه شو کج کرد گفت : خانم دوساعته رفته حمام داره آماده میشه .

انگار میخواد براش خواستگار بیاد

با خنده گفتم : مریم خانم بدجور از دستش شکاریا .

گفت : منو ول کنین دلم میخواد بزنم این پک و پوزه شو له کنم

گفتم: وای یا خدا تا حالا اینقدر خشن ندیده بودمتون

مریم خانم گفت : حیف که نمیشه .

گفتم : حالا چایی تون بخورین حرص نخورین

خطاب به زهره گفتم :  زهره جون شما هم بیا چایی بخور

دیگه اونارو ول کن همه چی خوبه

زهره اومد کنارم نشست

همون طور که مشغول صحبت و چایی خوردن بودیم

دیدم مازیار با دایان داره از پله ها میاد پایین .

گفتم : بیدار شدین ؟

همونطور که خمیازه می کشید گفت : آره عجب خوابی کردم خیلی چسبید

بلند شدم رفتم سمتش ، دایان ازش گرفتم

گفتم : زهره جون بی زحمت یه چایی برای آقا مازیار میاری

گفت : چشم .

رفت آشپزخونه

مریم خانمم بلند شد گفت : منم برم ببینم برنج توی چه وضعیتیه

مازیار گفت : چه بوهای خوبی میاد. معلومه سنگ تموم گذاشتی

گفتم : امیدوارم که همه چی خوب باشه

دایان شروع کرده بود به نق نق کردن

گفتم : حتما گرسنه ش شده . پوشکشم باید عوض بشه


سپیده همون طور که میومد سمت ما گفت : بدینش به من این گل پسرو

یه شومیز زرد با یه شلوار سفید پوشیده بود موهاشم فر کرده بود

یهو یاد حرف مریم خانم افتادم که گفته بود انگار قراره براش خواستگار بیاد

ناخودآگاه خنده م گرفت

سپیده با تعجب گفت : چیزی شده

گفتم : نه . شما دایان ببر. لطفا لباسشم عوض کن


همین که سپیده دایان برد.


مازیار گفت : دختر چه خوشگل شدی تو !


گفتم : ممنون


گفت : بیا اینجا یه بوس بده ببینم .


تا رفتم طرفش

بلند شد گفت : برم یه آبی به دست و صورتم بزنم

لباسام عوض کنم


با حرص گفتم : منو دست میندازی؟


با خنده گفت : نه تا یه جوری شیطونی توی حجره رو جبران نکنم دست بردار نیستم .


با اخم نگاهش کردم گفتم : یالا یا همین الان میذاری ماچت کنم

یا .....

آروم آروم اومد طرفم گفت : یا چی؟

گفتم یا به زور ماچت میکنم .


گفت : نه بابا این روی خشن تو ندیده بودم تا حالا


گفتم : صبر کن تا نشونت بدم

سریع دویید سمت پله ها

منم دنبالش دوییدم

رفت توی اتاق، نزدیک تخت گرفتمش

الکی خودش پرت کرد روی تخت

منم نامردی نکردم نشستم روی شکمش

شروع کردم به بوسیدن صورتش

کل صورتش به خاطر رنگ قرمز رژم  ؛ قرمز شده بود

با خنده دستام بهم مالیدم گفتم : آخ جون این شد یه انتقام جانانه

سریع از روی تخت بلند شدم گفت : فرار نکن چون هر جا بری میگیرمت

تا اومد طرفم صدای زنگ خونه بلند شد .

با خنده گفتم: مهمونا اومدن


گفت : عیب نداره فرصت زیاده

گفتم : زود باش صورت قرمز تو بشور بیا پایین


درو باز کردم رفتم بیرون ، دوباره برگشتم توی اتاق گفتم : مازیار ؟

گفت : چی شده ؟

بهش یه چشمک زدم با خنده گفتم: دو هیچ به نفع من !


با حرص گفت : شب دراز است و قلندر بیدار

یه تابی به موهای بافته شده م دادم با عشوه

گفتم : شب دراز است و قلندر در خواب

منو یاران دبستانی همه بی تااااااااب


گفت : ععععععه ! یه بی تابی ای نشونت بدم

با خنده درو بستم رفتم پایین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۵

سریع رفتم جلوی در ورودی،

درو باز کردم .

دیدم پدر و مادرم و عرفان همراه عزیز دارن میان سمت ساختمون .

با صدای بلند و با ذوق گفتم : سلام

خوش اومدین

عرفان دویید طرفم . بغلش کردم بوسیدمش گفت : خواهری خونه تون چقدر بزرگه .

چقدر اینجا قشنگه .

دوباره بوسیدمش

رفتم سمت مامان و بابام باهاشون روبوسی کردم .

عزیز داشت آروم آروم از پله ها میومد بالا

گفتم : سلام خوش اومدی ماهرخ جیگر .

دلم برات یه ذره شده بود

عزیز محکم بغلم کرد گفت : الهی به سلامتی و مبارکی دختر من

منم بغلش کردم ماچش کردم

گفتم : بفرمائید داخل.

بابا دسته گلی رو که دستش بود داد بهم گفت : یه دسته نرگس تقدیم گندم بابا

گفتم : مثل همیشه عالی

مامان گفت : ماشاالله مادر چه خونه ی قشنگی .

الهی براتون اومد داشته باشه

گفتم : ممنون

اگه می خوایین لباس عوض کنین میتونین برین بالا .


مازیار از بالا گفت : سلام خوش اومدین.  قدم روی چشمای ما گذاشتین

اومد سمت بابا و عرفان بهشون دست داد

با عزیز و مامان روبوسی کرد .


مامان گفت : دایان من کجاست ؟

گفتم : پرستارش داره لباسش عوض میکنه الان میارتش

مریم خانم از آشپزخونه اومد بیرون

عزیز و مامان تا دیدنش بلند شدن

با هم حال و احوال کردن .

همون موقع سپیده با دایان از اتاق اومد بیرون .

اومد سمت ما و با صدای بلند به همه سلام کرد

مامان فوری دایان ازش گرفت گفت : پسر منو ببینین!

چه ناز شده الهی قربونش برم.

زهره با سینی چای اومد توی پذیرایی همینطور که سلام علیک میکرد رفتم طرفش سینی رو ازش گرفتم گفتم : ممنون خودم تعارف میکنم

مامان و عزیز و عرفان مشغول بازی با دایان بودن .

بابا گفت : گندم جان بابایی چه خبر ؟ چکار میکنی

همون طور که چایی میخوردم گفتم : سلامتی . خبری نیست من که همه ش توی خونه ام

گفت : تصمیم نداری کار کنی ؟

یکم توی جام جابه جا شدم. یه نگاه به مازیار انداختم که داشت  خیره نگام میکرد  گفتم: نه ، کار کجا بود!


گفت : باباجون جوینده یابنده س .


برای اینکه حرف عوض کنم گفتم : بابا جون راستی من توی یکی از اتاقای بالا یه کتاب خونه برای خودم درست کردم اولین کتابی هم که توش گذاشتم شاهنامه ای بود که وقتی داشتم می رفتم اول دبیرستان برام خریده بودی


گفت : آفرین دختر بابا . هیچ وقت از یاد گرفتن و دونستن سیر نشو

گفتم : میشه لطف چندتا کتاب خوب توی زمینه گیاه های دارویی بهم معرفی کنی

با خنده گفت : ثابت کردی یکی یه دونه ی بابایی . این عشق و علاقه به گیاه ها ی دارویی به طور ارثی توی خون ماست .

گفتم : آره واقعا از دونستن و خوندن توی این زمینه واقعا لذت میبرم .

بابا گفت : چرا یکم جدی تر بهش فکر نمیکنی

گفتم : منظورتون چیه؟


گفت : دکتر روا زاده یه سری کلاس  آموزشی به صورت مجازی  برگزار میکنه و در نهایت با انجام آزمون مدرک ارائه میده

میتونی توی همین زمینه کار کنی


مازیار. تک سرفه ای کرد ، فنجون چایی شو گذاشت روی میز گفت : پدر جان گندم نیاز به کار کردن نداره

بابا همان طور که چایی شو میخورد گفت : آقا مازیار نیاز به کار فقط به منظور کسب درآمد نیست . گاهی آدم نیازش با کار کردن و مفید بودن برطرف میشه

گندم دختر پر جنب و جوش فعالی بوده حیف اینا سرکوب بشه

از تغییر رنگ چهره ی مازیار فهمیدم که این صحبت ها اذیتش میکنه

برای همین بحث و به سمت دیگه کشیدم

تا کم کم پدر و مادر و خواهر و برادرای مازیارم اومدن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۶

شیوا همون طور که با دایان بازی می کرد گفت : وای مامان نگاه کن دقیقا با مازیار مثل سیبی که از وسط نصفش کرده باشن

پدر شوهرم: همون طور که مشغول میوه خوردن بود گفت : یه چیزی میگی برای خودت ، این اصلا شبیه مازیار نیست فتوکپی برابر اصل گندمِ!

شیوا گفت : خوب بابا جون الان قیافه ی داداشم تغییر کرده الهی قربونش برم شکسته شده

منظورم شبیه بچه گیاشِ

دوباره پدر شوهرم گفت : نخیر ، شبیه بچه گیاشم نیست

مهیار با خنده گفت : سید جلال وجدانی تو بچه گیای مارو یادته ؟

واقعا یادته داداش چه شکلی بود ؟

حسین  با خنده  گفت : بابا تا دوسال پیش اسم منو محسن اشتباه صدا میکرد

محسن بلند بلند خندید  گفت : بیا سید جلال دلتو خوش کردی پسر داری

مامانم با خنده گفت : دایان کاملا شبیه بچه گیای گندمِ

مادر شوهرم گفت : آره به نظر منم دایان شبیه مادرشِ


شیوا بلند شد رفت کنار مازیار نشست گونه شو بوسید گفت : داداش جونم پسرت شبیه خودته ماشاالله مثل خودت خوشگل و خوش قد و بالاست

مازیار یه نگاه موذیانه بهم انداخت خندید .


با خنده گفتم: آبجی یعنی من خوشگل نیستم ؟

پدر شوهرم گفت : هر کی گفته تو خوشگل نیستی غلط کرده

خیلیم خوشگلی از سر این پسره هم زیادی.

شیوا گفت : عه باباجون .

پدر شوهرم گفت : باباجون نداره خواهر شوهر بازی در نیار .

شیوا گفت : نخیر خواهر شوهر بازی در نمیارم توی اینکه عروسمون خوشگله شکی نیست .

عزیز گفت: گندمِ من هم خوشگل هم نمک داره

مهیار با خنده گفت : عزیز خانم نمیشه یه آستین برای ما بالا بزنی یکی از همین بانمکا برای ما پیدا کنی ؟

عزیز با خنده گفت : پسر جون یه جو  از همت داداشتو داشته باشی خودت پیدا میکنی .

افسانه گفت : ای بابا منو نغمه هم اینجا نشستیما ‌ . خوب وقتی اینطوری از گندم تعریف میکنین نمیگین ما حسودی میکنیم

پدررشوهرم گفت : حسودی نداره باباجان . خداروشکر هر سه تا عروسام یکی از یکی خوشگل تر و خانم تر هستن


بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه

گفتم : مریم خانم همه چی آماده س ؟ غذا رو می کشین؟

مریم خانم گفت : بله گندم جان .

همون طور که غذا رو میکشیدن منم غذا ها رو میبردم روی میز میچیدم

آخر کار یه نگاهی به میز غذا انداختم همه چی عالی بود .


رفتم سمت مهمونا گفتم : بفرمائید شام آماده س

همه بلند شدن اومدن سمت میز .

مازیار گفت : زهره خانم سریع برو داوود صدا بزن بیاد بالا

زهره گفت: نه آقا شما مهمون دارین ما میریم پایین غذا میخوریم .

مازیار گفت : این مهمونی خانوادگیه.  خونواده یعنی تمام افرادی که باهاشون نسبت دارین یا زندگی میکنین

شما و آقا داوود و مریم خانم و سپیده خانم الان جزئی از خونواده ی ما هستین

زهره گفت : دست شما درد نکنه


مازیار گفت : نمی خواد شما بری الان خودم میرم داوود صدا میزنم.

مادر شوهرم گفت : زهره خانم ، مریم خانم بفرمائید بیایین


با لبخند رفتم سمت میز گفتم : چیزی کم و کسر نیست ؟

شیوا گفت : نه گندم جون .

مریم خانم ، زهره خانم دستتون درد نکنه همه چی عالی شده

مریم خانم گفت : ولی اینا همه ‌کار گندم خانمِ

شیوا گفت : آفرین به گندم خانم !

گفتم : نوش جانت آبجی.  ان شاالله خوشتون بیاد .

بابام گفت : دیگه باید از این به بعد صدات بزنم آشپز بانو .


گفتم : وای بابا خوشحالم میکنی اگه اینطوری صدام بزنی

چون واقعا از آشپزی لذت میبرم .


مازیار همون طور که با داوود میومد طرف میز با خنده  گفت :

به قول عزیز خانم همتم زیاد بود یه زن گرفتم کدبانو .

نشست کنار عزیز


عزیز گفت :  مادر جون خودتم اینقدر مردی که لایق چنین زنی هستی .

********

بعداز شام همه کادوهاشون بابت خونه ی جدیدمون بهمون دادن

از همه تشکر کردم و هدیه هامون برداشتم بردم طبقه ی بالا

داشتم برمی گشتم که دیدم مهیار دستم گرفت منو کشید گوشه ی راهرو

گفتم ؛ وای مهیار ترسیدم چی شده؟

گفت: میگم گندم این دختره سپیده چند سالشه ؟

با حرص گفتم : مهیار وای به حالت با این دختره بریزه روی هم

گفت ؛ چرا ؟

گفتم : چون ازش بدم میاد

گفت: دلت میاد دختر به این خوشگلی

گفتم :  اصلا هم  خوشگل نیست. اینقدر لوس و نچسبه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۷

این همه دختر ، چرا این ؟

با خنده گفت : لعنتی رفته روی مخم .

گفتم : یعنی دخترای دور و اطرافت کمت بود الان گیر دادی به این ؟

گفت : تو که می دونی من فقط باهاشون وقت میگذرونم

گفتم: نکنه عاشق سپیده شدی

خندید گفت : برو بابا عشق چیه همینطوری چشمم گرفت

گفتم: ولی جدا از شوخی ، می دونی مازیار روی این مسائل حساسه چون دختره توی خونمون کار میکنه خوشش نمیاد تو بهش گیر بدی

گفت : آره می دونم بفهمه حالم میگیره

گفتم : پس همینجا بی خیال شو

همون طور که از پله ها می رفتیم پایین مهیار با خنده گفت: خوش به حال این دایان پدر سوخته لم داده توی بغل دختره

با آرنج کوبیدم به پهلوش

با صدای بلند خندید

مازیار گفت : چیه ؟ چی شده

گفتم : هیچی مهیار انگار سرش جایی خورده سردرد داره میخوام یه قرص بهش بدم حالش جا بیاد .

مازیار گفت : هی پسر دیگه چه گندی داری بالا میاری ؟

مهیار گفت : هیچی داداش . خیالت راحت

مازیار گفت : برو واسه من یکی دیگه فیلم بازی نکن

امارت دست منه

مهیار یکم این پا و اون پا کرد گفت: برم یکم پیش بابا اینا

همین که داشت میرفت مازیار زد پشت گردنش گفت : سیم کش .

مهیار خندید گفت : داداش با ادب شدی

مازیار گفت : آره.  فحش دادن واسه پسرم بد آموزی داره از این به بعد به همون سیم کش اکتفا میکنم .

******

اونشب بعد از رفتن مهمونا دیگه از خستگی نمی تونستم سرپا بمونم .

بعداز اینکه دایان خوابوندم از اتاق سپیده اومدم بیرون و سریع رفتم توی اتاق خودمون

لباسام عوض کردم خودم پرت کردم روی تخت ‌.

مازیار روی تراس داشت با تلفن صحبت می کرد .

همین که اومد توی اتاق گفت : واقعا خسته نباشی همه چی عالی بود .

گفتم : مرسی . خداروشکر همه چی همون طور شد که میخواستم

گفت : برای جمعه دیگه خودت خسته نکن . کل کارای مهمونی جمعه با من.


گفتم: باشه . پس من صبح به ترانه و فرشته زنگ میزنم

بقیه رو خودت دعوت کن

گفت : باشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۸

فردای اون روز به ترانه و فرشته زنگ زدم برای جمعه دعوتشون کردم


نزدیکای غروب بود که مازیار زنگ زد

همون طور که با دایان بازی میکردم گوشی رو جواب دادم

گفتم : جانم؟

مازیار گفت : سلام . چه خبره این صداها چیه ؟

گفتم : هیچی دارم با دایان بازی میکنم .

گفت : زنگ زدم بگم امشب برای شام میریم بیرون

گفتم : چرا ؟

گفت : مگه چرا داره

گفتم : نمی دونم ، چون یه مدته زیاد بیرون نمی ریم تعجب کردم

گفت : ببخش می دونم . همش تقصیر منه ولی خیلی درگیرم

گفتم .

گفتم : قصدم شکایت کردن نبود

متوجه شده م این روزا خیلی سرت شلوغِ

گفت : خوب بگو ببینم دعوت یه آقای خوشگل ، خوشتیپ، جذاب ، مقتدرو برای شام قبول میکنی؟

گفتم : چه خبره بابا ؟ دیگه چیز دیگه ای نمیخوای درباره ی خودت بگی ؟  

گفت: نه عزیزم هرچند نیازی به گفتن نبود خودت همه ی اینارو داری میبینی

با خنده گفتم : بععله.  تو شوهر خوشتیپ و جذاب خودمی


با صدای آروم گفت :  جووونم. یادم بیار بابت این حرفت یه تشویقی بهت بدم .


با صدای بلند خندیدم گفتم : چشم


******

حدود ساعت هفت بود که شروع کردم به آماده شدن .


یه گپ و شلوار طوسی و کاپشن و شال مشکی پوشیدم

پوتین و کیفم برداشتم

همون طور که از پله ها می رفتم پایین با صدای بلند گفتم : سپیده جان دایان آماده س

سپیده فوری از اتاقش اومد بیرون گفت : بله .

دایان از بغلش گرفت .

گفتم : تو چه خوشتیپ شدی مامانی .

صدای ماشین مازیار شنیدم . فوری در باز کردم


دیدم داره میاد طرف ساختمون با صدای بلند گفتم : سلام اومدی

گفت : آره

دایان از بغلم گرفت گفت : سلام پسر بابا

یکم نگاهش کرد گفت: میگم گندم انگار این از منم خوشتیپ تره

بعد خودش با خنده گفت : این که جای تعجب نداره

دایان محصول مشترک منو توئه بایدم خوشتیپ باشه

با خنده گفتم : چیه امشب رو فرمی؟

گفت : اتفاقا امروز روز خوبی نداشتم . خواستم شب با شما خوش بگذرونم که خستگی از تنم بره بیرون


گفتم: دمت گرم پسر


با خنده گفت: ادای منو در میاری ؟

گفتم : آره

دستشو گذاشت روی چشمای دایان . سرش آورد پایین لباش گذاشت روی لبام شروع کرد به بوسیدنم

صدای نق نق دایان در اومد

مازیار گفت : ببخشید بابایی با مامان کار خصوصی داشتم


با خنده گفتم : چرا همچین میکنی . چرا جلوی چشمای بچه رو گرفتی؟

گفت : عه ! زشته خوب


گفتم: از دست تو

رفتم سمت ماشین

گفتم دایان بده به من

گفت : نخیر.  ببین برای پسرم چی خریدم

در عقب ماشین باز کرد یه صندلی ماشین اونجا بود گفت : از این به بعد پسرم اینجا میشینه

مامانشم پیش من میشینه

گفتم: دایان خیلی کوچیکه فکر کنم اون صندلی اذیتش کنه

گفت : نه نترس هیچی نمیشه

دایان گذاشت توی صندلیش

دوتامون سوار ماشین شدیم


وقتی ماشین حرکت کرد دایانم با ذوق و خنده دست و پاهاش تکون میداد.

خوشحال میشم پیجم 

مازیار گفت : خوب حالا کجا بریم؟

گفتم : امشب ما در خدمت شماییم هر جا که عشقته مارو ببر

زیر چشمی نگام کرد گفت : عشق ما که شمایی

ولی میبرمت یه جایی که با عشقم ، عشق کنم

گفتم : چه عشق تو عشقی شد


******

همین که توی رستوران پشت میز نشستیم

دایان شروع کرد به بی قراری کردن .

گفتم : حتما گرسنه ش شده

سریع شیرش آماده کردم . بغلش کردم بهش شیر دادم

مازیار گفت : میخواستم بگم سپیده رو هم بیار که اذیت نشی ترسیدم باز ناراحت بشی

گفتم: بله اگه می گفتی ناراحت میشدم

بچه همینه هم خوشی و خنده داره هم گریه و بی قراری


با خنده گفت : باشه بابا امشب به خاطر اون دختره خراب نکن


گفتم : باشه . همین که نمی‌بینمش حالم خوبه


بعداز اینکه غذامون خوردیم

مازیار گفت : گندم الان سر شب اصلا امشب حوصله ی خونه موندن ندارم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۹

گفتم : دایان خسته شده کجا بریم؟

گفت : میریم دایان میذاریم خونه ‌ بعدش میریم یه جا که خوش بگذرونیم

گفتم : آخه اینطوری دلم پیش دایان می مونه

گفت : عه ، اومدی و نسازی

گفتم: آخه

گفت : آخه نداره .

امشب میخوام کلی کیف کنیم

با لبای آویزون گفتم : باشه


گفت : بذار یه زنگ به این یوسف بزغاله بزنم خیلی وقته ندیدمش بدجور خمارشم .

همون طور که رانندگی میکرد شماره ی یوسف گرفت

گوشی رو گذاشت روی اسپیکر

بعداز چندتا بوق

صدای یوسف پیچید توی ماشین  گفت :

بععععععه سلام حاجی .

خوبی حاجی .؟

مازیار گفت : حاجی و زهرمار

حاجی اون پدر زن  هفت خطته


یوسف گفت :  الهم صل علی محمد ترانه نزد من آمد.


مازیار گفت: یا خدا . بزغاله گوشی که روی اسپیکر نبود ؟


ترانه با خنده گفت : اتفاقا گوشی روی اسپیکر مازیار خان

تو که خلاصه گذرت اینورا میفته


مازیار همون طور که با صدای بلند میخندید گفت : آقا من از همین جا اعلام میکنم غلط کردم از پس زبون تو یکی بر نمیام


ترانه گفت : چه عجب آقای بی معرفت یاد ما کردی ؟


مازیار گفت : یالا پاشین لباس بپوشین تا بیست دقیقه دیگه میام دنبالتون بریم قلعه.  


یوسف گفت : آقا من اینجا با زیر شلواری آبیم نشستم دارم تخمه مو می شکنم از جامم تکون نمی خورم


با خنده گفتم ؛ تو هنوز اون زیر شلواری آبی عتیقه رو داری


گفت : اخ گندم،  آبجی نمی دونی که زن گرفتم که وسمه کنم ، نه که وصله کنم .


سه چهار باری کش این زیر شلواریم در رفته به این ترانه گفتم برام یه کش قیطونی خوب بندازه ولی کو گوش شنوا!

هی روزگار !

حالا شنیدم که داداشم برای دایان یه پرستار گرفته میخوام جمعه تُنبونم با خودم بیارم  یه چند  دقیقه ای باهاش برم توی اتاق کش تُنبونمُ برام درست کنه .


یهو صدای پرت شدن یه چیزی اومد

همون طور که قهقهه میزدم گفتم چی شد؟


ترانه گفت: چیزی نیست تُنبونِ آبیشُ کشیدم سرش


مازیار همون طور که میخندید گفت : این پرستار گرفتن ماهم ماجرایی شده برای خودش


ترانه گفت : بیست دقیقه دیگه منتظرتونیم


مازیار گفت : باشه میبینمتون


گوشی رو قطع کرد گفت : اصلا این پسر دیوونه س .


دوباره گوشیش برداشت

گفتم : دیگه به کی زنگ میزنی ؟

گفت : امشب توی قلعه موسیقی زنده دارن ما جا رزرو نکردیم

دارم به امیر زنگ میزنم برامون جا ردیف کنه

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز