پارت ۴۰
بعد از رفتنش یه نفس عمیق کشیدم گفتم : دایان جون اینم از بابات
یهو قاطی میکنه . بزرگ شدی از این کارا نکنی
دایان از اینکه باهاش حرف میزدم ذوق میکرد غش غش میخندید
گفتم : بی خیال دنیا پسرم تو اینطوری می خندی من دلم برات میره
این باباتم توی دلش چیزی نیست فقط یکم قاطیه.
مشغول صحبت و بازی با دایان بودم
که صدای سپیده رو شنیدم گفت : صدای در بود که کوبیده شد ؟
با بی حوصلگی گفتم : آره
گفت : آقا مازیار بودن
گفتم : بله
گفت : انگار عصبانی بودن
چیزی نگفتم خودم زدم به نشنیدن
********
اینقدر کار کرده بودم خسته بودم بعداز خوابیدن دایان رفتم توی اتاقم یکم دراز کشیدم خیلی خوابم میومد ولی نمی تونستم بخوابم
ساعت نزدیک ۱۲ بود که بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه شیر موز درست کردم ریختم توی پارچ گذاشتم توی یخچال.
دیگه از خسته گی و خواب آلودگی نای راه رفتن نداشتم.
چراغ هارو خاموش کردم
رفتم توی تختم دراز کشیدم چشمام گرم شده بود
که صدای ماشین مازیار و شنیدم ولی حال بلند شدن نداشتم.
پتو رو کشیدم سرم که بخوابم .
*******
هر چی منتظر شدم دیدم مازیار نیومد بالا
گفتم : حتما رفته توی آشپزخونه شیرموز میخوره
یهو یادم اومد تا دوش نگیره چیزی نمی خوره
گفتم : بی خیال هرجا باشه الان میاد .
چند دقیقه ای گذشت بازم پیداش نشد .
از جام بلند شدم در اتاق باز کردم.
دیدم چراغ آشپزخونه هم خاموش .
گفتم شاید چیزی توی ماشین جا گذاشته رفته بیاره .
آروم از پله ها رفتم پایین .
صدای پچ پچ شنیدم . لای در اتاق سپیده یکم باز بود چراغ اتاقش روشن بود
یکم رفتم جلوتر دیدم از اتاقش صدای حرف میاد . صدای مازیار بود. !
یهو ضربان قلبم رفت بالا
بدجور استرس گرفته بودم قشنگ صدای تپش قلبمو میشنیدم
سریع برگشتم که برم توی اتاقم در باز شد .
مازیار درحالی که دایان توی بغلش بود اومد بیرون
وقتی چشمش به من خورد گفت: بیداری گندم ؟
گفتم : آره. چطور؟
گفت : انگار دایان تب داره ؟
با نگرانی رفتم طرفش گفتم : چرا ؟ چی شده؟
سپیده گفت : الان یک ساعتی میشه اینطوره بهش استامینوفن
دادم .
با عصبانیت گفتم : یک ساعته تب داره به من چیزی نگفتی
گفت ؛ آقا مازیار گفته بودن که این جور مواقع به خودشون اطلاع بدم . ولی گوشیشو ن خاموش بود .
با حرص گفتم : مگه من توی خونه مرده بودم که تو زنگ زدی به مازیار
مازیار اومد طرفم گفت : گندم نترس چیزی نیست یکم تب داره
صبح میبریمش پیش دکترش
گفتم : همه ش تقصیر توئه . بچه م مریضه من نباید خبردار بشم
دایان با خودم بردم گفتم امشب بچه م پیش خودم میخوابه
مازیار دنبالم اومد. گفت : چه خبرته خونه رو روی سرت گذاشتی .
می دونی بدم میاد صدای زن توی خونه بالا بره
گفتم : بدت بیاد خوشت بیاد من سر بچه م با کسی شوخی ندارم
با طعنه گفت : بگو ببینم اصلا بلدی تب بچه رو پایین بیاری
با حرص نگاهش کردم گفتم : اگه تو بذاری اره بلدم
رفتم سمت دستشویی یه لگن آب ولرم و دسمال نخی آوردم
نشستم روی زمین دایان روی پاهام خوابوندم ، دسمال ها رو خیس کردم گذاشتم روی پیشونی و شکمش . بچه م نا آرومی میکرد
پستونکش گذاشتم توی دهنش خوابش برد .
مازیار بعداز اینکه دوش گرفت.
رفت پایین با پارچ شیر موز و دوتا لیوان برگشت .
یه لیوان شیر موز گرفت طرفم گفت : بگیر بخور
گفتم : میل ندارم
گفت : باشه . ببخشید عصبانی شدم باهات بد حرف زدم
گفتم : مهم نیست من دیگه عادت کردم
گفت : بگیر بخور دیگه وگرنه الان همه شو میخورما
گفتم : بخور نوش جونت
پارچ شیرموز گرفت بالا همه شو سر کشید
گفت : دستت درد نکنه خوشمزه بود
چیزی نگفتم .
گفت : دایان بده به من نگه ش دارم تو از صبح خیلی کار کردی برو بخواب
گفتم : نمی خواد خودم نگهش می دارم
گفت : لج نکن . تو نمی تونی بیدار بمونی
گفتم : چرا نمیتونم خوبم میتونم. همه ش بهم طعنه میزنی . خوب من تاحالا بچه داری نکردم طبیعیه خیلی از کارارو بلد نباشم .
چرا جلوی دیگران طوری حرف میزنی که فکر کنن من بی عرضه ام. حتی بهم نگه بچه م تب داره
گفت : چیه بد ملاحظه تو میکنم
گفتم : نمی خواد تو ملاحظه ی منو بکنی دایان پسر منم هست
یه جور رفتار نکن که انگار اینم جز دارایی هاته
چیزی نگفت : خودش پرت کرد روی تخت چشماش بست
پاهام بدجور درد گرفته بود
آروم دایان گذاشتم پایین
تبش چک کردم گفتم : خدا رو شکر تبت اومده پایین
یه بالش برداشتم همونجا روی زمین پیش دایان خوابیدم