[QUOTE=125227403]ببخشید اگه فضولی نباشه یعنی چی خدا میدونست چط قراره سر زندگیتون بیاد[/QUOTEنه نه چرا فضولی؟دوراز جون..
خب من داشتم خودم با دست خودم زندگیمو نابود میکردم.. شوهرم منو واقعا نجات داد..
17 سالم بود تازه دیپلم گرفته بودم. با یه پسری آشنا شدم ،ادعا میکرد دوسم داره،عاشقمه.. چهارسال ازم بزرگتر بود. وضع مالی پدرم خیلی خوبه ،منم انقدر اون پسر قربون صدقه و عشق و عاشقی میکرد که دیوونش شده بودم.همه زندگیمو گذاشتم پاش،همه جوره خرجش میکردم.هیچ کسم جلودارم نبود.هرکاری میکردم پدر مادرمو بقیه خواهرام همه،اصلا انگار کور شده بودم. فقط اونو می دیدم.بابام بهم میگفت ستاره این پسر تورو نمیخواد.فقط دنبال پوله.منم می گفتم نه.عاشقانه.میخوام باهاش ازدواج کنم.بالاخره بابامو راضی کردم یه شب پسره بیاد خونمون با بابام درمورد آیندمون حرف بزنه.. پسره اومد.کلی حرف زدیم.بابام آخرش گفت باشه قبوله.بیا با خانوادت خواستگاری،ستاره مال تو..تو هم ماله ستاره.ولی از روزی که عقد کنید،ستاره دیگه هیچ نسبتی با من نداره.نه پول نه خونه نه ماشین هیچی. خودشه و خودش.. پسره هم قبول کرد و شب رفت.. منم روو ابرا بودم اون شب که عشقم واقعا دوسم داره. صبح شد هرچی بهش زنگ زدم دیگه جواب نداد.خاموش بود.بعد چار سال ولم کرد..بابام گفت حالا دیدی من اشتباه نمیکردم؟خیلی خجالت زده بودم جلو همه حتی روی نگاه کردن توو صورت خوانوادمو نداشتم.. چند روزی دیونه بودم توو خونه.نه غذا میخوردم درست حسابی.هیچی که هیچی.یه روز مثل روانیا از خجالت خانوادم،از غرور خورد شدم از اینکه یه نفر چار سال باهام بازی کرده بود،از خونه زدم بیرون. فرار کردم از خونه... تا شب الکی توو خیابونا راه میرفتم، ساعت هفت و هشت شب دیدم نزدیک امام زاده صالحم توو تجریش.رفتم تا ساعت یازده دوازده شب اونجا نشستم فقط گریه میکردم.شب شد اومدم بیرون از امامزاده ،اگه اهل تهران باشی ،میدونی اون موقع شب توو تجریش چه وضع خرابیه واسه یه دختر تنها. نمیدونستم کجا بر م که کسی پیدا نکنه..کلی آدم مزاحمم شده بودن. یه داروخانه اونجا بودم رفتم نشستم توو داروخانه تا یه تایمی بگذره. یه پسری رو اونجا دیدم که کار میکرد توو داروخانه. گفت چیزی شده خانوم؟،گفتم نه منتظر کسی ام.یه کم بشینم،زود می رم. گفت باشه.. ولی از چشمام معلوم بود که چه قد گریه کردم.یه نیم ساعتی گذشت،پسره اومد نشست کنارم،گفت اگه چیزی شده اگه کمک لازم دارید من میتونم کمکت کنم.. یهو الکی ناخوداگاه بی دلیل،اشکام شروع کرد ریختن.گفت چرا گریه میکنی؟ انگار که منم دنبال یه گوش بودم که فقط حرف بزنم و گریه کنم..نشست پای درد دلم.یه رب بیست دقیقه حرف زدم.اونم گوش داد،وقتی فهمید صبح از خونه فرار کردم،اصلا یه حالی شد،گفت دختره خوب این چه کاری کردی؟به نفر لیاقت عشق نداشته،یه نفر ارزش دوس داشتن نداشته،یه نفر دیگه بدی کرده،تقصیر تو چیه که خودتو میخوای نابود کنی؟ گفتم شرم دا رم از همه خانواده که چار سال جلوشون وایسادم.. گفت پاشو همین الان ببرمت خونتون.الان پدر مادرت دق میکنم از غصه. گفتم نه.. محاله برگردم. با این کاری که کردم و با فرارم دیگه هیچ روویی ندارم.گفت اونا پدر مادرت تو بچشون،فراموش میکنن هر بدی که کردی.. گفتم تو منو ببری خونمون بابام زندت نمی ذاره ،هزار جور فکر راجه به تو میکنه.هیچوقت یادم نمی ره این حرفشو،گفت به ناموسم قسم اگه دار بزنن منو بازم تورو میبرم خونتون،نمی ذارم نابود شی.. همین کارم کرد .منو بدر خونمون.بابام اون شب هیچ کاری نکرد هیچ برخورد بدی نکرد.. خلاصه دوشب بعدش دیدم پررو پررو با یه دسته گل تنها پاشده اومده در خونمون.منو از بابام خواستگاری کرد.. فقط دو سال ازم بزرگتر بود. یه پسر 22 ساله کم پیش میاد همچین کاری کنه.. توی این 6 سال زندگی مون حتی یه بارم اون شبو برام یادآوری نکرد.. بهشت برام ساخت...
یه مرد واقعیه.با این که سن زیادی نداره...
باهاش ازدواج کردم.درسامو ادامه دادم.سه تا بچه داریم الان..
یه مرده واقعیه..
ببخش زیاد شد..