2777
2789
عنوان

کمکم کنید😢😢😢

212 بازدید | 25 پست

سلام این چندروز دارم دیوونه میشم یه خواستگار دارم اومدن با بابا مادر وبرادر کوچیکشون (ازدواج سنتی)دیدن پسندیدن ولی اینجا یه ایرادی هست یه برادر بزرگتر دارن ایشون که خیلی احترامشو دارن متولد۷۵ خودش۷۸ومنم ۷۹ بعد میگن ایشونم با ید بازنشون بیان بپسندن😮😮ما تعجب مگه من با اونا باید ازدواج کنم؟حالا مادرشون میگه نظر برادش خیلی مهمه وازقرار معلوم زن برادرش خیلی عزیزه وخیلی در تلاش بوده که دختر خالش جاری اینده اش بشه.ولی مااز این رسما نداریم جاری همسن خودم بیاد منو بپسنده .چند روز دیگه ما میریم ازمایش خون نامزدی میخوام بهش بگم که اگه خودت منو میخوای وکاری به نظر برادرت نداری من هستم اگه نه ننظر برادرت از مادر وپدر مهم ترو واجب ترن من برم خونه کلی کار دارم الکی خون حروم نکنم چون خوشم نمیاد برادرتون بیاد منو بپسنده یا رد کنه خوبه یا بده؟چه پیشنهادی دارین؟

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

اره خون حروم نکن😁😁

اگه بشر این اصل رو رعایت کنه قطعا دنیا جای قشنگ تری میشه:وقتی از اعماق وجودت احساس میکنی زندگیت رو نکبت فرا گرفته بچه دار نشو! 😒ظلمِ ظالم، جورِ صیاد، آشیانم داده بر باد... ای خدا، ای فلک، ای طبیعت... شام تاریکِ مارا سحر کن... 🤲😢😞😞😞مشغول قتل‌عام روزها هستم‌!💔ما دهه شصتیا تو زندگی ازهرچی میترسیدیم سرمون اومد، از هرچی نمیترسیدیم هم سرمون اومد، یه سری چیزای متفرقه هم بود اونا هم سرمون اومد، یه سری چیزا هم اصلا مربوط به ما نبود ولی سرمون اومد، یه چیزایی حتی وجود خارجی نداشت ولی اونا هم سرمون اومد، لامصب معلوم نیس کله ست یا میدان مغناطیسی😒😒😒 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کاش من حسنی بودم و توی دِه شلمرود، تک و تنهابودم، و عین خیالمم نبود که نه قلقلی نه فلفلی نه مرغ زرد کاکلی هیچکس باهام رفیق نیست، و تنها دغدغه ام این بود که تنها روی سه پایه، بنشینم توی سایه☹️☹️ من به فکرِ خستگی های پَرِ پرنده هام، تو بزن تبر بزن... من به فکرِ غربتِ مسافرام، آخرین ضربه رو محکمتر بزن🍁🍃اون درختِ سربلندِ پُرغرور، که سرش داره به خورشید میرسه منم منم، اون درختِ تن سپرده به تبر که واسه پرنده ها دلواپسه منم منم، من صدای سبزِ خاکِ سُربی ام، صدایی که خنجرش رو به خداست، صدایی که توی بُهتِ شبِ دشت، نعره ای نیست ولی اوجِ یک صداست🌳🍃🍃سنگ است که میزند به سینه هرکس فقط برای خود😔 بیزارم از این خلقِ دورنگ و از ناکسان و هرکسی😒

قضیه یکم بو داره، اگه نظر اونام مهم بود میتونستن بدون اینکه بگن همون جلسه اول همه با هم میومدن، بیشتر دقت کن 

فقط 11 هفته و 4 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

هرچه در جستجوی آنی، آنی 💚

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته