الان یادم افتاد این خاطره رو خداروشکر بچم 16 ماهشه، اقدام بودم وبعدش بی بی زدم مثبت بود ولی چون مطمئن نبودم فقط مامان و شوهرم میدونستند قرار بود با خانوادم و خانواده زن داداشم و خود داداش وزنش بریم پارک، زن داداشم ی خواهر داشت ک مجرد بود جونا همه خواستیم سوار سورتمه و اژدها بشیم شوهرم گفت تون من ضدحال خوردم واقعا دلم خواست بعد جلو جمع گفت مشکوک ب بارداریه نمیشه خلاصه اونم گفت منم سوار نمیشم ولی من اصرارش کردم برو بیچاره رفت سوار شد فکر کنم اسمش سفینه نمیدونم چی بود ک ازقضا جفت صندلی خواهر زن داداشم نشست نگم براتون تا موقعی ک تموم شد بازیشون من فقط نگاه میکردم وبغض کرده بودم
خلاصه ک همین ک اومد پایین دسشویی کشیدم ب بهونه دسشویی رفتیم اونطرف سرش داد زدم جوری ک همه متوجه شدن و فقط گریه کردم خودمم نمیدونم چم شده بود رفتیم شام بخوریم من نخوردم وانمود کردم گوشیم زنگ خورد ک مهمان داریم و زودتر برگشتیم
خاطره زایمانم بچه عجیب ترین موجود دنیاست...می اید،مادرت میکند،عاشقت میکند،رنجی ابدی را دروجودت میکارد،تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد وتمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست، وقتی مادر میشوی رنجی ابدی سراغت می اید، رنجی نشات گرفته از عشق..،مادر که میشوی میخواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی،میخواهی بهترین هارا از ان او کنی،وقتی می خزد،چهاردست وپامیرود،راه میرود ومیدود،توفقط تماشایش میکنی وقلبت برایش تند میتپد..❤از دردش نفست میگیرد روحت از بیماری اش زخم میشود،مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود،مادر که میشوی کس دیگری میشوی کسی که وجودش پر از عشق وجنون ودیوانگی است..