2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261274 بازدید | 245 پست

اصلا این کارت گناه حساب میشه . خدا میگه زن باید مطیع شوهر باشه وگرنه فرشته ها تف و لعنتش میکنن.

همون طور که موهام شونه میزدم رفتم روی لبه ی تخت نشستم گفتم : نه بابا نمی دونستم اینقدر اطلاعات دینیت بالاست تو از کی اینقدر معتقد به خدا پیغمبر شدی

خندید گفت : از دیشب که منو محروم کرد ی.

سرشو گذاشت روی شونم  با حالت گریه شبیه پسر بچه ها  گفت : گندم با من این کارو نکن

تورو خدا من تحمل ندارم


با اینکه داشتم از خنده منفجر میشدم ولی خودم کنترل کردم خیلی جدی  گفتم : یعنی میخوای بزنی زیر حرفت ؟


با کلافگی گفت : نه !

حرف مرد که دوتا نمیشه !

اصلا میخوام یه تبصره ی دیگه بزنم .

گفتم : تو داری جر زنی میکنی هرجا کم میاری ماده و تبصره میزنی

اگه اینطوریه منم دیگه به حرفات گوش نمیدم.


همون طور که الکی عربده میکشید خودش پرت کرد روی تخت گفت : گندم اصلا غلط کردم تو خیلی  مهربونی منو می بخشی می دونم .

خوشحال میشم پیجم 

دیگه از کاراش نتونستم جلوی خنده مو بگیرم گفتم : میتونم بهت یه آوانس بدم .

با ذوق بلند نشست گفت :

چیه ، هر چیه قبوله

بیا ، بیا اینجا دختر

گفتم نه دیگه به جای اینکه یک هفته صبر کنی همین الان باید یه کار دیگه انجام بدی

بلند شد گفت : خوب باشه ، بگو باید چکار کنم .

گفتم : بگم ؟

گفت : عه خوب بگو دیگه

گفتم : باید بری توی انباری تا موقعی که من نگفتم نیای بیرون .

با چشمای گشاد و متعجب نگام کرد گفت : چی ؟ تو داری منو تنبیه میکنی

گفتم : آره تازه من خیلی بهتر از تو هستم یادته چه طوری دورم پتو پیچیدی پرتم کردی اون تو .


گفت :  انتظار نداری که من با این قد و هیکلم به حرف تو یه الف بچه گوش بدم برم اون تو .


گفتم : چیزی که عوض داره گله نداره .

گفت: پس بحث انتقامه تو منو نبخشیدی

گفتم : راستش نه

گفت : عمرا 

گفتم : باشه، پس همون یک هفته رو صبر کن

یکم فکر کرد .

گفت : یعنی راه دیگه ای نیست


شونه ام انداختم بالا گفتم : نه !.


یکم این پا و اون پا کرد  گفت: باشه ولی یادت باشه تو خیلی بی رحمی .

در کمال تعجب بلند شد رفت سمت انباری .

منم همون طور که جلوی دهنمو گرفته بودم که نخندم دنبالش راه افتادم .

صدام صاف کردم گفتم: کلید انباری کجاست.

با دستش به جا کلیدی اشاره کرد

کلید و برداشتم دنبالش رفتم.

درو باز کرد رفت تو ، همون طور که نگاش می کردم با لبخند درو بستم . و قفل کردم.

یه لگد به در زد گفت : دیگه برنامه ی اون یه هفته تعطیله ها

جر زنی نکنی

با صدای بلند گفتم : نه مرد و قولش من نامرد نیستم.


گفت :  د اگه مرد بودی که الان می دونستم چکارت کنم از مادر زاده نشدی مردی که بخواد منو بکنه تو انباری

میگن زنا شیطونم درس میدن همینه دیگه

حالا باید تا کی بمونم اینجا؟


گفتم: همون قدر که من موندم


یه لگد زد به در گفت : بیا آقا مازیار همینت مونده بود


از تصور قیافه ی عصبانی و حرف زدنش داشتم از خنده ریسه میرفتم .


یه پنج دقیقه  ای موندم آروم رفتم سمت در کلید و چرخوندم درو باز کردم .

دیدم  با او قد و هیکل گنده ش شبیه پسر بچه هایی که مامانشون تنبیه شون میکنه .

ته انباری نشسته دستاشم توی هم گره زده

یکم نگام کرد گفت : هان چیه

دیگه چی میخوای؟

گفتم : هیچی تنبیه ت تموم شد

با حرص بلند شد گفت : منو دست انداختی ؟

با خنده گفتم : آره

گفت: مگر اینکه دستم بهت نرسه

بدو بدو  رفتم سمت در 

همون طور که دور پذیرایی دنبالم میکرد

گفت : وایستا تا خودم نگرفتمت

همون طور که می دوییدم با صدای بلند میخندیدم. صدای خنده هام بلند و  از ته دل مثل همون خنده هایی که وقتی دور حیاط خونه ی پدریم می دوییدم بود .

راستی ، راستی انگار منم به این خونه و زندگی  و به این مرد عادت کرده بودم.......


نزدیک آشپزخونه منو گرفت انداخت روی شونه اش .

همون طور آویزون روی شونه ش با مشت  کوبیدم به کمرش گفتم : منو بذار زمین . نامرد نباش من  بهت رحم  کردم .

همونطور که می رفت سمت اتاق خندید گفت : ولی تو خوب می دونی من پاش بیفته خیلی بی رحمم.

********

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

مشغول مرتب کردن تخت بودم که دیدم گوشی مازیار زنگ میخوره

رفتم زدم به در حموم گفتم :  گوشیت داره زنگ میخوره .

گفت : کیه؟

گفتم :داداش حسین

گفت: جواب بده ، ببین چکار داره .

گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم داداش

حسین با خنده گفت : سلام گندم خانم

گفتم : سلام ، خوب هستین؟

گفت : سلامت باشی زن داداش ،

مازیار کجاست ؟

گفتم : داره دوش میگیره

اگه کارش دارین اومد بیرون میگم بهتون زنگ بزنه .

گفت: باشه ، فقط یادت نره کارم واجبه .

گفتم : چشم روی چشمام .

خداحافظی کردم .گوشی رو قطع کردم.


همین که از حموم اومد بیرون گفت : حسین کاری داشت ؟

گفتم : آره ولی بهم نگفت چکار داره یه زنگ بهش بزن

گفت : باشه . گوشیم بده ببینم چی میگه .

شماره ی حسین گرفت بعداز چندتا بوق جوابشو داد.

گفت : سلام سید حسین خوبی ؟

یکم مکث کرد گفت : طرف کیه ؟

میشناسیش؟

دوباره مکث کرد گفت : اینطوری که نمیشه باید فکر کنم .

حالا چرا الان ؟

باشه ، کیا اونجا هستن ؟ مهیارم با شماست یا نه


خیلی خوب الان راه میفتم میام ببینم چه خبره ؟

*******

گوشی رو که قطع کرد با نگرانی گفتم : چیزی شده

گفت  : نه بابا چرا ترسیدی

گفتم : نمی دونم دلم شور افتاد

گفت: حسین ما رو دعوت کرده نهار بریم ویلا

گفتم : الان ؟

گفت : آره با یکی قرار کاری داشته دیگه اون با خوانوادش اومده . حسینم زندادش اینا و مامان بابا رو با خودش برده

گفتم : حالا ما باید حتما بریم ؟

من حال ندارم خسته ام .

یه خنده ی موزیانه کرد گفت : خسته نباشید

آروم زدم به بازوش گفتم : بی تربیت

گفت : فقط می خوام بدونم بازم منو تنبیه میکنی یا نه ؟

گفتم: بعله چرا که نه ؟

اومد طرفم همون طور که قلقلکم میداد گفت : پس بدت نیومده


با جیغ گفتم : تورو خدا برو اون ور واقعا خسته ام میشه نریم؟


گفت : حسین گفته برام یه پیشنهاد کاری داره . خودش تازه تریلی خریده دستش خالیه

میخواد من جایی سرمایه گذاری کنم .

باید برم ببینم چی میگه .

پاشو تنبلی رو بذار کنار آماده شو بریم .

********

همین که سوار ماشین شدیم زنگ زد به مادرش گفت : مهیار کجاست ؟

نمی دونم مادرش چی گفت : که عصبی شد

خوشحال میشم پیجم 

گوشی رو پرت کرد روی  داشبورت .

گفتم: چی شده؟

گفت: شماره ی مهیارو بگیر

شماره رو گرفتم گوشی رو گرفتم طرفش

گفت : گوشی رو بذار روی بلندگو


یه چندتا بوق خورد ، مهیار با صدای خواب آلود جواب داد

گفت: سلام داداش ؟

با صدای بلند گفت : سلامو زهر مار کره خر

دیشب کجا موندی ؟

مهیار یکم مکث کرد گفت : به خدا داداش خونه ی عمو اینا هستم میخوای بیا با حسام صحبت کن .

مازیار گفت : چه فرقی میکنه کدوم قبرستونی هستی من دیشب توی جشن بهت چی گفتم ‌؟

مهیار دوباره مکث کرد گفت : بله ببخش داداش .

مازیار گفت : بلند شو راه بیفت برو حجره توی گاوصندوق چک و سفته ی  ایل خانی رو بردار با خودت بیار ویلای حسین .

ما همه اونجاییم ‌.

نیم ساعت دیگه اونجایی فهمیدی ؟

مهیار گفت : چشم روی چشمم الان راه میفتم

**********

گوشی رو که  قطع کرد، گفتم : چرا عصبانی شدی

مهیار که گفت : خونه ی عمو ابراهیم

خوب چه اشکالی داره خونه ی عموشه دیگه


گفت : خونه ی عمو اشکالی نداره

ولی دختر عمو مشکل داره


با تعجب نگاهش کردم گفتم : یعنی چی

مگه بین مهیار و متین چیزی هست؟

گفت : نه ، ولی عمو  و زن عمو خیلی دلشون میخواد باشه.


خندیدم گفتم : خوب چه بهتر  

نه چک زدیم نه چونه عروس اومد به خونه.


با عصبانیت نگام کرد .

خنده م روی لبم ماسید ‌. خودم جمع و جور کردم گفتم : خوب چرا اون طوری نگاه میکنی اصلا به من چه

همون طور که رانندگی میکرد و نگاهش به جلو بود

گفت : متین تای مهیار نیست ‌.

من حالا حالاها با مهیار کار دارم .

به وقتش با یه دختری که مناسبش باشه ازدواج میکنه .

ولی الان وقتش نیست .

خوشحال میشم پیجم 

وقتی رسیدیم ویلا

مارال و ملیکا بدو بدو اومدن سمت ماشینمون .

مازیار سریع ماشین و پارک کرد . دویید طرفشون بغلشون کرد. ملیکا خودشو به گردن مازیار آویزون کرده بود مارالم سفت بازوشو چسبیده بود.

مازیار م تند ، تند قربون صدقه شون میرفت میگفت: جوجه ها ی عمو، فسقلی های عمو

قربونتون بشم من .

با خنده گفتم : کاش یکی ما رو تحویل بگیره .


افسانه اومد طرفم گفت : سلام خوش اومدی گندم جون .

همون طور که به بچه ها نگاه می کرد با  خنده گفت : اینا رو ببین تورو خدا

مازیار اومد طرف افسانه بهش دست داد گفت : سلام ، خوبی زن داداش

افسانه گفت : مرسی.  چه عجب شما به ما افتخار دادین

مازیار گفت : باعث زحمت شدیم . داداش خیلی اصرار  کرد.گفت با من کار داره .


حسین آروم آروم اومد سمت ما با مازیار دست داد .

رفتم جلو همون طور که دستمو دراز کردم طرفش  گفتم : سلام داداش

بهم دست داد و پیشونیم بوسید گفت : سلام عروس خانم. خو بی  ؟


تشکر کردم و رفتیم پیش بقیه .

مشغول سلام و علیک با پدر و مادر مازیار و مهمونای حسین بودم .

که یهو چشمم خورد به امین .

یه لحظه با تعجب به همدیگه نگاه کردیم که خیلی زود خودش جمع و جور کرد گفت: سلام خانم......

جمع ساکت شد نگاه مازیار خیره شد روی امین .

یه نگاه به امین کردم یه نگاه به مازیار .

آب دهنم قورت دادم در حالی که سعی میکردم آروم به نظر برسم گفتم : سلام آقای پرتو

نگاه مازیار چرخید سمت من . انگار که یهو امین به خاطر آورد.

چیزی نگفت .

مهمون حسین که آقای حدودا چهل و پنج شش ساله بود از جاش بلند شد اومد سمت مازیار دستشو دراز کرد طرفش گفت : پرتو هستم .

مازیار دستشو گرفت سمت آقای پرتو گفت :  سلام از بنده س


آقای پرتو برگشت سمت من گفت : سلام عرض کردم سرکار خانم

گویا شما پسر منو میشناسین من پدر امین هستم .


نگاه مازیار روی من و امین می چرخید.


سعی کردم خونسردیم حفظ کنم

با لبخند گفتم : بله . منو آقا امین هم کلاسی هستیم

امین با خنده گفت : بله با افتخار .


اومد سمت مازیار دستشو طرف مازیار دراز کرد گفت : بنده افتخار آشنایی با شمارو هم قبلا داشتم درسته ؟

مازیار با اکراه  به امین دست داد.

همون طور که دست امین توی دستش بود گفت : بله ، اون روزو خوب یادمه

.

آقای پرتو به یه خانم حدود چهل ساله، که زن زیبا و شیک پوشی بود اشاره کرد گفت : ایشون هم همسر بنده هستن

امینم برگشت طرف من خندید گفت : و البته مادر عزیز من

یه لبخند مصنوعی زدم برگشتم طرف مادرش سلام و حال و احوال کردم .

***********

مادر شوهرم صدام زد گفت : دخترم بیا اینجا پیش من بشین

رفتم کنارش نشستم

نگاه موزیانه ی امین اذیتم میکرد و خوب می دونستم چیز ی از چشم مازیار دور نمی مونه .

مازیار اومد طرفم روی مبل کناری نشست.

برگشت سمت مادرش آروم گفت :

مامان مگه دیشب  بهت نگفتم اگه مهیار نیومد خونه خبرم کن .

مادرش گفت: پسرم دیگه نخواستم نصف شبی بی خوابت کنم‌.

مازیار همون طور که با دستمال

عرق پیشونیش خشک می کرد گفت : د حرف گوش نمی دی دیگه فاطمه خانم .

مادرش با نگرانی گفت : با مهیار صحبت کردی ؟

مازیار سرشو به علامت تایید تکون داد گفت : آره ، الان میاد اینجا .

خوشحال میشم پیجم 

چند دقیقه ای از صحبت مازیار نگذشته بود.

مهیار اومد داخل ویلا .

با صدای بلند به همه سلام کرد و  دست داد.

اومد کنار مازیار یه پاکت گرفت طرفش گفت : بیا داداش اینم اون امانتی که گفتی بیارم .

مازیار بهش اشاره کرد گفت : اونارو بده به حسین

حسین پاکت از دست مهیار گرفت بازش کرد با تعجب گفت : این حروم لقمه هنوز بدهیشو صاف نکرده

مازیار گفت : نه .  فقط پول سی تن سیب و علاوه بر خورده حساباشم به من بدهکاره .

چک سفته هاش دست خودت باشه . پولش کردی تحویلم بده.

من از اول گفتم: نسیه بازی توی کارم نیست به اعتبار تو بهش بار فروختم .

حسین گفت : باشه فردا حتما پی گیری میکنم.


همون موقع افسانه صدامون زد گفت : بفرمائید نهار حاضر ه

همه بلند شدیم رفتیم سمت میز

**********

بعداز نهار  حسین گفت . هوا به این خوبی چرا  اینجا نشستیم  

حداقل بیایین بریم توی تراس بشینیم .

تراس ویلا  مشرف بود به دریا .

هوا حسابی بهاری بود .

دریا صاف و آبی و بدون موج بود.

باد خنک و بهاری ای که می وزید  وقتی میخورد به صورت آدم ،روح آدم تازه میکرد .


****

مهیار بهم اشاره کرد گفت : گندم میای  بریم فوتبال دستی بازی کنیم .


با خنده گفتم : هنوز از اون دفعه یه آب هویج بستنی به من بدهکاری بازم میخوای ببازی .؟


مهیار قیافه ی حق به جانب گرفت گفت : عمرا اون بارم تقلب کردی .

با حرص بلند شدم گفتم : حالا نشونت میدم .

مهیار خندید به مازیار اشاره کرد گفت : گندم خانم میخوای با بزرگترت بیا

همون طور که میرفتم سمت فوتبال دستی دستامو به هم مالیدم گفتم : حالا نشونت میدم.

آستینای بلوزمو زدم بالا گفتم : یالا بیا

مهیار به امین اشاره کرد گفت : آقا امین شما هم بیا به عنوان داور قضاوت کن .

یه لحظه هول شدم ولی سر کل کل با مهیار به روی خودم نیاوردم .

گفتم : بازنده همین الان میره واسه همه بستنی میخره

مهیار دستشو آورد جلو بهم دست داد گفت ؛ باشه قبوله .

با خنده برگشت سمت مازیار گفت : داداش بپر ماشین استارت بزن که باید بری بستنی بخری

گفتم : باشه الان معلوم میشه کی باید بستنی بخره


شروع کردیم به بازی از هیجان و جیغ و داد بازی ما همه اومدن دور مون .

اخر ین گلو که زدم پدر مازیار با خوشحالی داد زد آفرین عروس

تو برنده شدی .

از قیافه ی خوشحال پدر شوهرم و قیافه ی پکر مهیار همه خنده شون گرفته بود.


زدم به بازوی مهیار گفتم : یالا بپر برو  برای همه بستنی بخر بیا.

مهیارم همون طور آویزون رفت طرف در .


*********

منم رفتم سمت اتاق که موهام که بعداز بازی پریشون شده بود مرتب کنم و یکم آرایشم درست کنم

که دیدم مازیار دنبالم اومد

گفتم : چیزی میخوای ؟

گفت : نه اومدم ببینم چکار میکنی

گفتم : هیچی میخوام موهام مرتب کنم.

حس کردم یکم کلافه س

گفتم : چیه حوصله ت سر رفته ؟

گفت : نه

گفتم : پس چی ؟

گفت : نمی دونم چرا از این پسره خوشم نمیاد

دلم میخواد  ریخت و قیافه شو بهم بزنم

یکم مکث کردم گفتم : تو به اون چکار داری ؟

گفت : نمی دونم روی اعصابمه.


برای اینکه حال و هواش عوض کنم گفتم ؛ اونو ولش کن بازیمو حال کردی ؟

با خنده گفت: وقتی مربی ت من باشم بایدم اینقدر حرفه ای باشی.

گفتم : جر نزن من خودم فوتبال دستی بلد بودم .

بلند شد بغلم کرد گفت : باشه بابا اصلا من از تو یاد گرفته

خوبه ؟

گفتم : آفرین این درسته

خوشحال میشم پیجم 

دستشو گرفتم ، گفتم : بریم پیش بقیه


افسانه و خانم پرتو کنار مادر مازیار نشسته بودن و داشتن یه مدل بافتنی رو ازش یاد میگرفتن .

آقایونم نشسته بودن گرم صحبت بودن.


حسین تا ما رو دید گفت : مازیار بیا اینجا بشین دیگه وقتشه که درباره ی کار صحبت کنیم ..


مازیار سرشو به علامت تایید تکون داد گفت : با اجازتون من یه تلفن بزنم میام در خدمتم .


افسانه گفت : همه با چایی موافقین برم بریزم ؟

گفتم : افسانه جون شما بلند نشو من سرپام می ریزم میارم.

افسانه ازم  تشکر کرد .


رفتم سمت آشپزخونه : از خانمی که توی آشپزخونه مشغول شستن ظرفا بود خواهش کردم که بهم چندتا استکان بده ‌.


براشون چایی ریختم و سینی به دست رفتم سمتشون ‌.


نزدیک تر که شدم  صدای صحبت آقایون شنیدم کنجکاو بودم بدونم درباره ی چه کاری می خوان  صحبت کنن.

همین که وارد تراس شدم ، مازیار همون طور که مشغول صحبت بود به مهیار اشاره کرد و گفت : سینی رو از گندم بگیر .

مهیار بلند شد سینی رو ازم گرفت و چایی ها رو تعارف کرد.


مازیار دستمو کشید.  منو  نشوند کنار خودش روی مبل .


منم از خدا خواسته دوست داشتم بدونم درباره ی چی صحبت میکنن . نشستم کنارش.


حسین گفت : مازیار آقای پرتو باجناق سعید نورانی هستن

مازیار گفت : جدا ؟ نمی دونستم . پس خدا رو شکر غریبه نیستن.

حسین گفت : آقای پرتو به من پیشنهاد شراکت دادن ولی من چون الان جای دیگه پولم سرمایه گذاری کردم نمی تونم افتخار همکاری با ایشون داشته باشم

گفتم : به تو بگم تا ان شاالله باعث خیر و برکت برات بشم.


مازیار خطاب به حسین گفت : آقا داداش وجود خودت برام خیر و برکته

چشم من سراپا گوشم ببینم جریان چیه تا ان شاالله  اگه صلاح بود با هم همکاری کنیم .


آقای پرتو خطاب به حسین گفت :

سید جان پاشو برو اصل کاری رو  بیار که گلومون خشک شد همینطور که درباره ی کار صحبت میکنیم یه گلویی هم تر کنیم .

حسین بلند شد رفت داخل ویلا و با یه بطری نوشیدنی و چندتا لیوان  برگشت .


آقای پرتو همون طور که در بطری رو باز میکرد و توی لیوانا نوشیدنی می ریخت خطاب به مازیار گفتم : حقیقتش به خانمم چند هکتار زمین کشاورزی   توی رامسر ارث رسیده.

من نه این کاره ام ، نه می دونم چی به چیه ولی  میخوام اونجا محصول بکارم .

برای همینم دنبال یه شریکم که کار گر بریزه اونجا کشت کنه . از این کارم سر در بیاره . سودشم


پنجاه ، پنجاه شریک.


لیوان نوشیدنی رو گرفت طرف مازیار گفت : قبوله ؟


مازیار یکم مکث کرد : لیوان نوشیدنی رو از دستش گرفت و گفت:  با اجازه چندتا عرض داشتم . چون معتقدم جنگ اول به از صلح آخر است

خوشحال میشم پیجم 


آقای پرتو گفت : خواهش میکنم بفرمائید :

مازیار لیوان نوشیدنی رو گذاشت روی میز گفت :  اول اینکه من موقع معامله های کاری نوشیدنی الکل دار نمی خورم


دوم اینکه معتقدم درباره ی مسائل کاری باید توی محیط کاری صحبت بشه

ولی حالا چون آقا داداشم امر کردن من اینجا خدمت رسیدم .


و سوم اینکه من کل مسولیت کارگر آوردن و کشت و برداشت و به عهده میگیرم، کلا سرمایه از من.

کل محصولات باغم به محض برداشت زیر یک هفته میفروشم ولی شصت من ، چهل شما


اگه قبول بسم الله !



آقای پرتو  یکم فکر کرد گفت : اگه مشکل سرمایه س من علاوه بر زمین حاضرم یه مبلغی به عنوان سرمایه بذارم تا شراکتمون پنجاه ، پنجاه بشه چون حقیقتا میخوام  مسئولیت و سود اونجا رو بدم به پسرم امین که سرش گرم بشه .


مازیار یکم توی جاش جابه جا شد و صداش صاف کرد گفت :

جناب پرتو  من هیچ وقت وارد کاری که ازش به عنوان سرگرمی یاد بشه نمیشم

چون از نظر من کار یه نوع سرگرمی نیست

من معتقدم آدم باید به کار و به پول نیاز داشته باشه تا براش انگیزه ایجاد بشه

من به کار و به پول نیاز دارم .


و اینکه من مدل کار کردنم اینطوریه با هیچ کس حتی این آقا که برادرمه  پنجاه ، پنجاه کار نمیکنم سهم سود من هرچند ناچیز باید از شریکم بالا تر باشه

ولی در مقابل شریکم میتونه با خیال راحت به من و به کارم و به سودی که میتونه راحت در کنارم به دست بیاره اعتماد  کنه


و اینکه من روی هوا با کسی شریک نمیشم تمام توافق های بینمون باید  بیاد روی کاغذ و پاش امضا بشه .


من شرایطم گفتم تصمیم گیرنده شمایین .


آقای پرتو یه دستی به سبیلش کشید گفت : تو چند سالته جوون ؟

مازیار پاکت سیگارشو برداشت.  یه سیگار روشن کرد همون طور که دود سیگارو از دهنش میداد بیرون گفت :


سنم مهم نیست . مهم اینه که قوانین بازارو از برم.  می دونم اگه کلاهمو سفت نچسبم  و  اگه چپم پر نباشه باید برم پادویی


برای همین  هیچ وقت حساب دو دوتا چهارتای بازارو نه با رفاقت و نه با فامیلی قاطی نمیکنم .

سر کار  و حساب کتاب با هیچکس حتی پدرم تعارف ندارم .


آقای پرتو برگشت طرف پدر مازیار گفت : آقا جلال خدا برات حفظش کنه . شیر پسره


دستشو سمت مازیار دراز کرد گفت : قبوله پسر جان

مازیار با خنده دست آقای پرتو رو گرفت گفت : مبارکه


لیوان نوشیدنی رو برداشت گرفت سمت آقای پرتو

لیوان خودشم برداشت

لیوانشون زدن به هم

مازیار گفت : به سلامتی شراکت.

آقای پرتو با لبخند گفت : امیدوارم توی این شراکت امین چیزهای زیادی ازت یاد بگیره


امین بلند شد اومد طرف مازیار بهش دست داد گفت : امیدوارم شراکت خوبی داشته باشیم .


مازیار همون طور که خیره نگاش میکرد گفت : امیدوارم

خوشحال میشم پیجم 

شب وقتی از ویلا بر می گشتیم خونه  ، احساس کردم مازیار یکم توی فکره .


بدون اینکه متوجه بشه نگاهش کردم .

بدون اینکه نگاهم کنه گفت : چیه چرا نگام میکنی ؟


با خنده گفتم : مگه نگاه کردن اشکالی داره

گفت : نگاه کردن اشکالی نداره اینطوری نگاه کردن مشکوکه

یعنی اینکه یا چیزی میخوای یا میخوای حرفی بزنی .

گفتم : نه حرف خاصی ندارم فقط می خوام بدونم چرا اینقدر توی فکری

گفت : راستشو بگم ؟

گفتم : آره

گفت : حس خوبی نسبت به پسر پرتو ندارم .

دلم میخواد یه ضد حال اساسی بهش بزنم .


خوب می دونستم مازیار آدم دقیق و باهوشیه حتما یه چیزایی حس کرده بود .

یه لحظه تصمیم گرفتم بهش بگم که امین توی دانشگاه بهم گیر میده و سربه سرم می ذاره ‌ولی ترسیدم همینو بهانه کنه نذاره برم دانشگاه .

توی همین فکرا بودم که گفت : راستی اون دوستت که با این پسره دوست بود اسمش چی بود ؟

یکم هول شده بودم ولی سعی کردم خودم آروم نشون بدم گفتم : بهار بود

گفت : بود؟

گفتم : آره ، دیگه با هم نیستن


یکم نگام کرد گفت : بهتر این پسره معلومه که جوهر لق

بابا ننه ش لوسش کردن

اصلا از اخلاق و رفتارش خوشم نیومده

گفتم : خوب چرا قبول کردی باهاشون کار کنی ؟

گفت : من احساسات شخصیمو با کار قاطی نمی کنم

اینا دو تا مسئله ی جداست .

اگه خدا بخواد

این کار برام کار پر سودیه .


گفتم : ان شاالله همین طور ه که میگی

خوشحال میشم پیجم 

تعطیلات عید  تموم شده بود .

و زندگی مثل همیشه به روال عادی برگشت .


اولین روزی که بعداز تعطیلات عید میخواستم برم دانشگاه استرس رو در رو شدن با امین  رو داشتم .

چون مطمئن بودم بیشتر از قبل سربه سرم می ذاره پسر لوده و نچسبی بود.

اول تصمیم گرفتم اگه بازم مردم آزاری کرد به انتظامات دانشگاه اطلاع بدم ولی ترسیدم خبرش  بپیچه ، اینطوری برام خوب نبود .

به مازیارم که نمی تونستم حرفی بزنم ‌.شک نداشتم با گفتنم یه بهانه ی اساسی دستش میدم .

بهترین کار همون بی محلی و کم توجهی بود .

********

اون روز مازیار منو رسوند دانشگاه .

همین که از ماشین پیاده شدم . بهار و روژان دیدم که میان طرفم .

وقتی رسیدن بهم اول با مازیار سلام و احوالپرسی کردن و سال نو رو تبریک گفتن .

بعدشم شروع کردن به حال و احوال با من .

کوله مو از ماشین برداشتم . با مازیار خداحافظی کردم .

گفت : کلاست تموم شد بهم زنگ بزن .

با سر حرفشو تایید کردم و براش دست تکون دادم .


همین که وارد محوطه ی دانشگاه شدیم نیلوفر و نیما و ایمان اومدن طرفمون .

نیلوفر با ذوق بغلم کرد گفت : وای گندم جونم دلم برات خیلی تنگ شده بود .

بی معرفت یه زنگم نمی تونستی بزنی ؟

نیما با خنده گفت : نیلو برای دیدن من این قد ر ذوق نکردیا.

ایمان گفت : بدبخت آدم جلوی دخترا اینقدر تابلو حسودیش نشون نمیده

بعدشم شما دوتا که کل تعطیلات عید با هم بودین دیگه چرا باید نیلو دلش برات تنگ بشه .


روژان با طعنه گفت : والا خوش به حالت نیلو حداقل نیما دلتنگیش به زبون میاره، بعضیا که اصلا انگار نه انگار

بهار گفت: بیا گندم ببین دعوا راه انداختی

با خنده گفتم : به من چه اینا با خودشون درگیرن.


روژان گفت : بچه ها بدویین سریع بریم سر کلاس این استاد خیلی گیره دیر کنیم راهمون نمیده .

رفتیم سر کلاس و روی صندلی هامون نشستم .

بلافاصله بعداز ورودمون استاد اومد .

منم کتاب و جزوه مو باز کرده بودم و منتظر تدریس استاد بودم .

تا استاد میخواست شروع کنه صدای در کلاس بلند شد و در باز شد .

امین با صدای بلند به استاد سلام کرد و بابت تاخیر عذر خواهی کرد .

استاد با اشاره بهش گفت : که بیاد داخل .


من سرم انداخته بودم پایین و خودم  با جزوه م مشغول کرده بودم .

که امین اومد از کنار صندلیم رد شد با دستش آروم بدون اینکه کسی متوجه بشه زد به جزوه هام .

همه ش پخش زمین شد .

با عصبانیت نگاهش کردم .

یه خنده ی موزیانه کرد گفت : ببخشید خانم .....

دستم خورد ‌ .

با حرص از جام بلند شدم جزوه هامو جمع کردم .

ولی هر کاری کردم از شدت عصبانیت نتونستم سر کلاس بشینم از استاد اجازه گرفتم . وسایلام جمع کردم رفتم بیرون کلاس .


وقتی کلاس تموم شد نیلو و روژان و بهار با عجله اومدن سمت سلف .

براشون دست تکون دادم منو  دیدن

با نگرانی گفتن : گندم چی شد ؟

چرا عصبانی شدی ؟

گفتم: پسره ی پررو از عمد زد به جزوه هام .

بهار گفت : این دیگه شورشو در آورده.

همون موقع امین با نیما و ایمان اومدن توی سلف .

امین با پررویی تمام اومد سمتم گفت : دوباره عذر خواهی میکنم از اینکه دستم خورد به وسایلاتون

با حرص گفتم : سربه سر من نذار وگرنه برات گرون تموم میشه .

امین یه  خنده ی بلند کرد گفت : چیه میخوای به اون شوهر خودخواهت بگی گوشم بپیچونه.

کلاسورم محکم پرت کردم طرفش خورد به سینه ش گفتم : حق نداری در باره ی شوهرم حرف بزنی پسره ی دیوونه


صدای خنده ش بلند تر شد گفت : وای اصلا فکرشو نمی کردم دختر به خوشگلی و ظریفی تو دست بزنم داشته باشه .

تا اومدم چیزی بگم ایمان گفت : امین بسه.  چرا مردم آزاری میکنی

گندم که به تو کاری نداره

نیما  کلاسورم از زمین برداشت داد دستم گفت : گندم آروم باش

الان بقیه متوجه بحثتون میشن .

بهار خطاب به امین گفت : آقای پرتو لطفا مراقب رفتارتون باشین چون اگه گندمم چیزی نگه اینبار من به حراست دانشگاه اطلاع میدم .


امین با خنده گفت : وای چقدر ترسیدم .


روژان به ایمان اشاره کرد که امین از اونجا ببرن

با حرص برگشتم سمت امین  گفتم: پا روی دم من نذار  من صبرم زیاده ولی وقتی صبرم تموم بشه یعنی تموم شده مراقب رفتارت باش


امین با خنده یه چشمک بهم زد ، دستاش به علامت تسلیم برد بالا گفت : چشم خانم....... بنده غلط کردم

خداحافظ شما .راهشو کج کرد رفت .


از عصبانیت سرم درد گرفته بود خودم پرت کردم روی صندلی با ناراحتی گفتم : خدای من این دیگه از کجا پیداش شد .


نیلو گفت : ول کن گندم این خیلی پسر مغروریه محلش نکن .

گفتم : مغرور نیست ، لوسه فکر کرده کی هست .


گوشیم از کیفم در آوردم شماره ی مازیار گرفتم .

بعداز چندتا بوق جواب داد گفت :

جانم گندم

گفتم : سلام. کلاسم تموم شد میای دنبالم یا خودم بیام .


یکم مکث کرد گفت : چیزی شده چرا صدات یه طوریه ؟

گفتم : چیزی نیست یکم سرم درد گرفته .

گفت : الان زود میام دنبالت

گفتم : باشه


یکم بعد با بچه ها رفتیم بیرون در دانشگاه و منتظر مازیار شدیم .

از دور ماشینشو دیدم  به بچه ها گفتم بیایین شمارو هم برسونیم ولی قبول نکردن گفتن خودمون میریم .


مازیار جلومون ترمز کرد .


خوشحال میشم پیجم 

روژان گفت : گندم جون برو مواظب خودت باش .


مازیار شیشه ی پنجره ماشین داد پایین  خطاب به بچه ها گفت :

سلام . شما هم تشریف بیارین ، می رسونمتون.

گفتم : بهشون گفتم ولی قبول نکردن.

گفت: به هر حال من وقتم آزاده اگه دوست دارین تشریف بیارین .


نیلوفر با ذوق با آرنج زد به پهلوی روژان

روژان یه چشم غره بهش رفت

با خنده گفتم : بیایین دیگه

بهار گفت : بیایین بریم زشته اینقدر اصرار کردن .

نیلوفر با ذوق در ماشین باز کرد نشست .

بهار و روژانم پشت سرش سوار شدن .

************

بعداز اینکه بچه ها رو رسوندیم .

مازیار گفت : الان بهتری گندم .

اگه هنوزم سردرد داری بریم دکتر .

گفتم : نه بابا چیزی نیست

یکم استراحت کنم خوب میشم .


گفت : بریم خونه استراحت کن


یوسف زنگ زده گفته میخواد ما رو ببینه باهامون کار داره .

گفتم : یعنی چه کار داره ؟

گفت: نمی دونم .

ولی احتمال میدم ، میخوان درباره ی جشن عروسیشون صحبت کنن.

با ذوق گفتم : واقعا ؟ وامشون جور شد ؟

گفت : آره خداروشکر

گفتم : خداروشکر .ولی خونه رو چکار میکنن هنوز که خونه شون آماده نشده .

گفت : اون یارو بساز بفروشه گفته نهایت تا یه سال دیگه دو واحدشون بهشون میده.

قرار شد اون پونزده تومنی رو که برای وام ریخته بودم توی حساب یوسف رو بردارن باهاش خونه رهن کنن

هر وقت خونه شون آماده شد بعدا پول منو بدن .

با خوشحالی گفتم : چقدر کار خوبی میکنی مازیار . خدا ازت راضی باشه .

با خنده گفت : تو ازم راضی هستی ؟

لپشو کشیدم گفتم : آره گوگولیه من.

با تشر گفت : عه زشته دختر  ما توی خیابونیم .الان یکی میبینه .

دیگه همین مونده یکی منو توی این وضعیت ببینه.


با خنده گفتم : باشه گوگولی حرص نخور

به شوخی زد روی پیشونیش گفت : ای خدا من از دست این دختر چکار کنم.

خوشحال میشم پیجم 

وقتی رسیدیم خونه لباسامو عوض کردم .

گوشیم برداشتم به ترانه زنگ زدم .

گوشی رو جواب داد گفت :

سلام خانم . چه عجب پیداتون شد .

گفتم : سلام . خوبی ؟

گفت: ممنون از احوال پرسی های شما .

گفتم : زنگ زدم بگم شام بیایین اینجا

گفت : نه بابا مزاحم  نمیشیم یه قرار بذاریم بریم بیرون .

گفتم : لوس نکن خودتو پاشین بیایین منتظرم

خندید گفت : حالا چون خیلی اصرار میکنی باشه میاییم

یوسف دانشگاه ست . رسید انزلی زود میاییم.

گفتم : باشه عزیزم میبینمت .


گوشی رو قطع کردم .

رفتم طرف آشپزخونه

مازیار همون طور که کانال تلوزیون بالا  و پایین می کرد گفت : گفتی شام بیان؟

گفتم: آره

گفت : کار خوبی کردی

زنگ بزن غذا چی میخوای سفارش بده بگو ساعت نه برامون بیارن

گفتم : نخیر خودم میخوام آشپزی کنم

مازیار بلند شد اومد سمت آشپزخونه گفت : مگه سرت درد نمی کنه ؟

تازه از دانشگاه اومدی چه طوری می خوای غذا درست کنی.

گفتم : به راحتی

حالا کو تا شام

یه کاریش میکنم .

گفت : باشه هر جور دوست داری .

هولش دادم از آشپزخونه انداختمش بیرون گفتم تو برو بشین فیلم ببین توی دست و پای من نیفت .

گفت : مطمئنی کمک نمی خوای ؟

گفتم : آره

*********

اول از همه ژله  ها رو درست کردم گذاشتم توی یخچال .

فوری از فریزر مرغ  و سبزی گذاشتم بیرون و طبق دستور پخت مریم خانم باهاش مرغ ترش درست کردم .

یکمم میرزا قاسمی که غذای مورد علاقه ی ترانه بود پختم .

آخر از همه هم سالاد و ماست بورانی و  زیتون پرورده درست کردم .

وقتی کارام تموم شد یه نگاه به ساعت کردم .

ساعت هشت بود .

یه استکان چایی تازه دم برای مازیار ریختم بردم گذاشتم جلوش .

نگام کرد با خنده گفت : من قربون این کدبانو میرما.

گفتم : خدا نکنه . زنده باشی آقا .

با خنده گفت: دلمم نمیاد بگم مار بگزه اون زبونتو


چه بوهای خوبی پیچیده توی خونه من  دلم از گرسنگی ضعف رفت .

گفتم : یکم بمون الان بچه ها میان شام میخوریم. من دارم میرم دوش بگیرم .

به غذا ها ناخونک نمی زنیا.

حواستم به زنگ خونه باشه .


با خنده گفت : میگم تو خیلی کار کردی خسته ای میخوای بیام الان کمکت کنم .

گفتم : الان دارم میرم حموم چه کاری  ازت بر میاد

با خنده گفت : خیلی کارا

کوسن مبل برداشتم پرت کردم طرفش گفتم : پررو

کوسن روی هوا گرفت گفت : اصلا به شما زنا محبت نیومده

همون طور که می رفتم سمت حموم گفتم : تو همین که بی سرو صدا اونجا بشینی و کاری به من نداشته باشی خودش بزرگترین محبته

با صدای بلند گفت : باشه دختر به وقتش تلافی میکنم

********

بعداز حموم موهام سشوار کشیدم و دم اسبی بالای سرم بستم

یه بلوز شلوار قرمز پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم .


همین که رفتم سمت پذیرایی زنگ خونه صدا خورد

مازیار  درو باز کرد

و رفت استقبال یوسف و ترانه .


یوسف با به جعبه شیرینی اومد داخل خونه با مازیار روبوسی کرد .

اومد طرفم بهم دست داد و جعبه ی شیرینی رو گرفت طرفم .

جعبه رو ازش گرفتم گفتم : به به این شیرینی مناسبت داره یا نه ؟

گفت : بعله ، به وقتش می فهمین.

با ترانه روبوسی کردم و گفتم بره توی اتاق لباسش عوض کنه .


یوسف با صدای بلند داد زد گفت : مریم خانم؛ مریم خانم  

با خنده گفتم: مریم خانم چکار داری اون صبح ها میاد .

گفت : بوهای خوبی داره میاد این بوهای خوب باید مال غذاهای مریم خانم باشه

با اخم گفتم : نخیر کار خودمه

گفت : برو بابا برای یکی قپی بیا که تورو نشناسه

الهی دور داداشم بگردم ببین چه لاغر شده

بلند شد مازیار و بغل کرد صداشو نازک کرد گفت : دورت بگردم مادر که از زن شانس نیاوردی

همون طور که داشتم به حرفاش میخندیدم ترانه اومد سمت پذیرایی گفت: والا شما دوتا رفیق از هر چی که توی این دنیا شانس نیاورده باشین از زن شانس آوردین

مازیار گفت: بله شما نگین کی بگه

گفتم : آقا یوسف  حالا بمون سر میز شام روت کم میشه.

گفت : اصلا نگران نیستم من تنها چیزی که زیاد دارم همون روئه


ترانه گفت : نمی گفتی هم می دونستیم

یوسف گفت : آفرین باز اومدی پیش اینا زبون دراز شدی

صدبار پشت دستمو داغ کردم که دیگه با اینا نگردم

ولی بازم برام درس عبرت نمیشه

مازیار با خنده گفت : بیخود کردی مگه دست خودته که با ما نگردی

یوسف گفت : نه حالا که فکر میکنم میبینم هر چی داداش مازیار بگه همونه . نه دست خودم نیست من غلط بکنم با شما نگردم

از قیافه شو طرز  حرف زدنش هر چهارتایی زدیم زیر خنده .

خوشحال میشم پیجم 

گفتم : اگه موافقین میز شام بچینم شام بخوریم .

یوسف گفت : موافقم ناجور

از صبح دانشگاه بودم دارم از گرسنگی می میرم هرچند الان ممکنه با خوردن این غذاها هم جوون مرگ بشم .


همونطور که می رفتم سمت آشپزخونه با خنده گفتم : اشکال نداره برات نون و پنیر میارم بخوری .


ترانه بلند شد دنبالم اومد .

دوتایی میزو چیدیم

ترانه گفت : دختر چه خبره این همه غذا همش چهار نفریم

خسته شدی .

گفتم : نه بابا کاری نکردم که خسته باشم.

رفتم سمت پذیرایی گفتم : آقایون لطفا تشریف بیارین برای صرف غذا .

یوسف و مازیار بلند شدن اومدن سر میز .

مازیار یه سوت بلند زد گفت : اینو میگن زن ، حال کردی آقا یوسف ؟

یوسف باتعجب گفت : خدا وکیلی داداش این از گندم بعید بود

ترانه گفت : بچه پررو بشین کمتر حرف بزن .

یوسف غذاشو کشید دست به سینه به مازیار خیره شد

مازیار گفت : چیه چرا نگاه میکنی بخور دیگه

یوسف گفت : نه ، اول خودت بخور اگه سالم موندی چیزیت نشد بعدا من میخورم .

با حرفش سه تایی از خنده منفجر شدیم

ولی یوسف همون طور جدی نشسته بود

گفت : شما می خوایین بخندین ، بخندین من نمی خوام بمیرم تازه سه ماه دیگه عروسیمه

با ذوق گفتم: واقعا؟

ترانه با حرکت سر حرف یوسف تایید کرد

مازیار گفت  :   به سلامتی و مبارکی خیلی خوشحال شدیم

ترانه گفت: البته با محبتای تو مازیار

مازیار دستشو به علامت سکوت گذاشت روی  بینیش گفت  : هیس ساکت حرف نباشه

غذاتون بخورین

نمی خوام چیزی بشنوم

خوشحال میشم پیجم 

بعداز شام به اصرار ترانه دوتایی شروع کردیم به ظرف شستن .


همون طور که ظرف میشستیم ترانه گفت: گندم اینقدر استرس گرفتم اصلا فکرش نمی کردم به به این زودی عروسی بگیریم اصلا هیچ کاری نکردم

گفتم : سه ماه فرصت داری ، مگه میخوای چکار کنی

‌گفت : راستشو بخوای اصلا نمی دونم

وای گندم من روی کمک تو حساب کرد ما

با خنده گفتم : حتما، اینقدر استرس نداشته باش

تو هم مثل خواهر نداشتمی

ترانه با ذوق گفت : چقدر خوبه که هستی گندم

گونه شو بوسیدم گفتم : منم خوشحالم که یه دوست و یه خواهر مثل تو دارم

همین موقع صدای یوسف بلند شد گفت :  هوی ، دارم نگات میکنما با زن من چکار داری ؟

چرا ماچش کردی ؟

با خنده گفتم : تو سرت به کار خودت باشه ، صحبتهای ما زنونه س .

مازیار اومد سمت آشپزخونه گفت : ترانه بسه بیا اینور ، بقیه رو بذارین صبح مریم خانم میاد میشوره

یوسف گفت : آقا مازیار خانم من تیز و بزه مثل زن تو لوس نیست

اصلا نمی تونه بی کار بشینه .


ترانه گفت : اتفاقا اصلا ، الان به خاطر دوستم ظرف شستم ، بعداز عروسیمون ظرف شستن کار خودته .


یوسف ژست  عصبانیت گرفت  گفت : باز دو دقیقه تورو با گندم تنها گذاشتم .

گندم اعتراف کن چیا در گوش زنم خوندی؟

با خنده گفتم : اگه زن تو حرف گوش کن بود که پیشتر به حرفم گوش می کرد زن تو نمیشد .


ترانه با صدای بلند خندید گفت : آخ گفتی گندم !

یوسف گفت : وای به حالت ترانه، وای به حالت

فقط بذار پامون برسه خونه میزنم سیاه و کبودت میکنم ‌


مازیار که قلیون به دست داشت از اتاق میرفت سمت تراس

گوش یوسفو گرفت کشید با خودش برد

گفت : بار آخرت باشه که خواهرم تهدید میکنیا بزغاله

ترانه گفت : بفرما حالا جواب گو باش یوسف خان

یوسف همون طور که گوششو می مالید گفت : دیگه غلط کنم

بهت تو بگم .


با خنده گفتم : دیگه شیطونی بسه برین توی تراس بشینین من براتون چایی بیارم .

ترانه ظرف میوه و پیش دستی ها رو برداشت منم سینی چایی رو گرفتم رفتیم پیششون .


ترانه برگشت طرف یوسف گفت:

الان توی آشپزخونه داشتم به گندم میگفتم که برای کارای عروسیمون باید کمکم کنه

یوسف گفت: بله ، وظیفشه باید کمک کنه

با خنده گفتم : پررو

مازیار گفت : جدا از شوخی هر کمکی خواستین روی ما حساب کنین

ترانه با ذوق گفت : دستت درد نکنه

حالا که گفتی باید بگم آخر هفته وقتتون خالی بذارین چون قراره با ما بیایین بریم رشت

میخوام لباس عروس و سرویس  طلام از اونجا بگیرم .

مازیار سرشو به علامت تایید تکون داد گفت : حتما

خوشحال میشم پیجم 

پنج شنبه صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم دستمو سمت گوشیم داراز کردم از درد کمرم به زور خودم بلند کردم .

یه نگاه به صفحه ی گوشیم کردم دیدم ترانه س.

گوشی رو جواب دادم گفتم جانم ترانه

ترانه گفت : تنبل هنوز خوابی ساعت یازدهه

یکم فکرکردم یاد دیشب افتادم!

ترانه گفت گندم بیداری


گفتم اره عزیزم   دیروز از صبح دانشگاه بودم خیلی خسته شده بودم گفتم امروز یکم بخوابم .


ترانه گفت : امروزو که یادتون نرفته

گفتم : نه عزیزم مگه میشه یادمون بره

ساعت چند می خواییم بریم ؟

گفت ساعتشو یوسف و مازیار با هم هماهنگ میکنن

گفتم : باشه فدات شم

میبینمت

ترانه گفت: باشه عزیزم . فعلا خداحافظ


بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم بلند شدم رفتم سمت پذیرایی

دیدم مریم خانم مشغول گردگیریه

با صدای بلند گفتم : سلام مریم خانم

مریم خانم گفت : سلام به روی ماهت

گفتم : خسته نباشید

دستشو گذاشت روی زانوش بلند شد و گفت : درمونده نباشی مادر

رفتم سمت آشپزخونه زیر کتری رو روشن کردم .

گفتم: مریم خانم من میرم یه دوش بگیرم


گفت : برو دخترم


حوله مو برداشتم رفتم سمت حموم .

زیر دوش آب یاد دیشب افتادم بازم مازیار قاطی کرده بود


توی آیینه به کمرم نگاه کردم جای انگشت هاش روی کمرم کبود شده بود .

دوباره به حرفا و کارای دیشبش فکر کردم ولی بازم نمی تونستم درک کنم ازم چی میخواد

من که توی این مدت سعی کرده بودم به حرفاش گوش کنم و با سیاست اونو متوجه کارای اشتباهش بکنم

ولی چرا بازم گاهی بهم آسیب میزد

یهو یاد حرفایی که دکتر بهم زده بود افتادم

دیگه مطمئن شده بودم که سکوت و سیاست زنونه به تنهایی چاره ی درمان مازیار نیست

ولی وقتی قبول نمی کرد بره پیش دکتر باید چه کار می کردم .

همون طور زیر دوش داشتم به کاراش فکر می کردم

صدای دکتر پیچید  توی گوشم که گفته بود  این وجه از شخصیت مازیار ممکنه درگیر سادیسم باشه

اسم این بیماری بدجور منو می ترسوند

تصمیم گرفتم ترس کنار بذارم و درباره ی این بیماری یکم تحقیق کنم و اطلاعاتم بالا ببرم


حوله مو پیچیدم دورم و رفتم سمت اتاق

بعداز اینکه لباسام پوشیدم

مریم خانم صدام زد گفت: گندم جان بیا صبحونه بخور

رفتم سمت آشپزخونه گفتم : زحمت نکشین من چیزی نمی خورم فقط یه لیوان چای میخوام

مریم خانم گفت : چرا مادر یه چیزی بخور اینطوری ضعف میکنی

گفتم : نه واقعا اشتها ندارم

لیوان چای برداشتم رفتم سمت اتاق .

لپ تاپ باز کردم شروع کردم به سرچ کردن کردن درباره ی بیماری سادیسم

هر چی بیشتر میخوندم بیشتر می ترسیدم

با وحشت لپ تاپو بستم

نمی دونستم چیزایی که میخونم تا چه حدی درسته .

فقط اینو مطمئن بودم، مازیار ی که توی اون شرایط میبینم با مازیار همیشگی فرق داره .

یکم فکر کردم  چیزی که ذهن منو در گیر می کرد این بود که  واقعا تا کجا میتونستم ادامه بدم .

پیش خودم گفتم : قطعا باید راه حلی باشه .

عزمم جزم کردم که دنبال راه حل جدید بگردم .

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792