تعطیلات عید تموم شده بود .
و زندگی مثل همیشه به روال عادی برگشت .
اولین روزی که بعداز تعطیلات عید میخواستم برم دانشگاه استرس رو در رو شدن با امین رو داشتم .
چون مطمئن بودم بیشتر از قبل سربه سرم می ذاره پسر لوده و نچسبی بود.
اول تصمیم گرفتم اگه بازم مردم آزاری کرد به انتظامات دانشگاه اطلاع بدم ولی ترسیدم خبرش بپیچه ، اینطوری برام خوب نبود .
به مازیارم که نمی تونستم حرفی بزنم .شک نداشتم با گفتنم یه بهانه ی اساسی دستش میدم .
بهترین کار همون بی محلی و کم توجهی بود .
********
اون روز مازیار منو رسوند دانشگاه .
همین که از ماشین پیاده شدم . بهار و روژان دیدم که میان طرفم .
وقتی رسیدن بهم اول با مازیار سلام و احوالپرسی کردن و سال نو رو تبریک گفتن .
بعدشم شروع کردن به حال و احوال با من .
کوله مو از ماشین برداشتم . با مازیار خداحافظی کردم .
گفت : کلاست تموم شد بهم زنگ بزن .
با سر حرفشو تایید کردم و براش دست تکون دادم .
همین که وارد محوطه ی دانشگاه شدیم نیلوفر و نیما و ایمان اومدن طرفمون .
نیلوفر با ذوق بغلم کرد گفت : وای گندم جونم دلم برات خیلی تنگ شده بود .
بی معرفت یه زنگم نمی تونستی بزنی ؟
نیما با خنده گفت : نیلو برای دیدن من این قد ر ذوق نکردیا.
ایمان گفت : بدبخت آدم جلوی دخترا اینقدر تابلو حسودیش نشون نمیده
بعدشم شما دوتا که کل تعطیلات عید با هم بودین دیگه چرا باید نیلو دلش برات تنگ بشه .
روژان با طعنه گفت : والا خوش به حالت نیلو حداقل نیما دلتنگیش به زبون میاره، بعضیا که اصلا انگار نه انگار
بهار گفت: بیا گندم ببین دعوا راه انداختی
با خنده گفتم : به من چه اینا با خودشون درگیرن.
روژان گفت : بچه ها بدویین سریع بریم سر کلاس این استاد خیلی گیره دیر کنیم راهمون نمیده .
رفتیم سر کلاس و روی صندلی هامون نشستم .
بلافاصله بعداز ورودمون استاد اومد .
منم کتاب و جزوه مو باز کرده بودم و منتظر تدریس استاد بودم .
تا استاد میخواست شروع کنه صدای در کلاس بلند شد و در باز شد .
امین با صدای بلند به استاد سلام کرد و بابت تاخیر عذر خواهی کرد .
استاد با اشاره بهش گفت : که بیاد داخل .
من سرم انداخته بودم پایین و خودم با جزوه م مشغول کرده بودم .
که امین اومد از کنار صندلیم رد شد با دستش آروم بدون اینکه کسی متوجه بشه زد به جزوه هام .
همه ش پخش زمین شد .
با عصبانیت نگاهش کردم .
یه خنده ی موزیانه کرد گفت : ببخشید خانم .....
دستم خورد .
با حرص از جام بلند شدم جزوه هامو جمع کردم .
ولی هر کاری کردم از شدت عصبانیت نتونستم سر کلاس بشینم از استاد اجازه گرفتم . وسایلام جمع کردم رفتم بیرون کلاس .
وقتی کلاس تموم شد نیلو و روژان و بهار با عجله اومدن سمت سلف .
براشون دست تکون دادم منو دیدن
با نگرانی گفتن : گندم چی شد ؟
چرا عصبانی شدی ؟
گفتم: پسره ی پررو از عمد زد به جزوه هام .
بهار گفت : این دیگه شورشو در آورده.
همون موقع امین با نیما و ایمان اومدن توی سلف .
امین با پررویی تمام اومد سمتم گفت : دوباره عذر خواهی میکنم از اینکه دستم خورد به وسایلاتون
با حرص گفتم : سربه سر من نذار وگرنه برات گرون تموم میشه .
امین یه خنده ی بلند کرد گفت : چیه میخوای به اون شوهر خودخواهت بگی گوشم بپیچونه.
کلاسورم محکم پرت کردم طرفش خورد به سینه ش گفتم : حق نداری در باره ی شوهرم حرف بزنی پسره ی دیوونه
صدای خنده ش بلند تر شد گفت : وای اصلا فکرشو نمی کردم دختر به خوشگلی و ظریفی تو دست بزنم داشته باشه .
تا اومدم چیزی بگم ایمان گفت : امین بسه. چرا مردم آزاری میکنی
گندم که به تو کاری نداره
نیما کلاسورم از زمین برداشت داد دستم گفت : گندم آروم باش
الان بقیه متوجه بحثتون میشن .
بهار خطاب به امین گفت : آقای پرتو لطفا مراقب رفتارتون باشین چون اگه گندمم چیزی نگه اینبار من به حراست دانشگاه اطلاع میدم .
امین با خنده گفت : وای چقدر ترسیدم .
روژان به ایمان اشاره کرد که امین از اونجا ببرن
با حرص برگشتم سمت امین گفتم: پا روی دم من نذار من صبرم زیاده ولی وقتی صبرم تموم بشه یعنی تموم شده مراقب رفتارت باش
امین با خنده یه چشمک بهم زد ، دستاش به علامت تسلیم برد بالا گفت : چشم خانم....... بنده غلط کردم
خداحافظ شما .راهشو کج کرد رفت .
از عصبانیت سرم درد گرفته بود خودم پرت کردم روی صندلی با ناراحتی گفتم : خدای من این دیگه از کجا پیداش شد .
نیلو گفت : ول کن گندم این خیلی پسر مغروریه محلش نکن .
گفتم : مغرور نیست ، لوسه فکر کرده کی هست .
گوشیم از کیفم در آوردم شماره ی مازیار گرفتم .
بعداز چندتا بوق جواب داد گفت :
جانم گندم
گفتم : سلام. کلاسم تموم شد میای دنبالم یا خودم بیام .
یکم مکث کرد گفت : چیزی شده چرا صدات یه طوریه ؟
گفتم : چیزی نیست یکم سرم درد گرفته .
گفت : الان زود میام دنبالت
گفتم : باشه
یکم بعد با بچه ها رفتیم بیرون در دانشگاه و منتظر مازیار شدیم .
از دور ماشینشو دیدم به بچه ها گفتم بیایین شمارو هم برسونیم ولی قبول نکردن گفتن خودمون میریم .
مازیار جلومون ترمز کرد .