2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261274 بازدید | 245 پست

ساعت یک ونیم بود که مریم خانم صدام زد گفت : گندم جان ، آقا نیومدن خونه من میتونم برم .

گفتم : بله ، ساعت کاریتون تموم شده شما تشریف ببرین .


اصلا دلم نمی خواست بهش زنگ بزنم که ببینم کجاست

ساعت حدود دو بود که دیدم  درو باز کرد اومد داخل

همین که منو دید گفت : سلام خوبی ؟

گفتم: سلام

گفت: حالت چطوره ؟

گفتم : چطور باید باشم

با عصبانیت کلید و پرت کرد کف پذیرایی گفت : وقتی ازت سوال می پرسم با طعنه جوابمو نده


از حال و روزش فهمیدم عصبیه

چیزی نگفتم : رفتم سمت آشپزخونه غذا رو کشیدم


بعداز اینکه دست و روشو شست اومد نشست سر میز.

شروع کرد به غذا خوردن، همون طور که غذا میخورد گفت : ساعت سه و نیم یوسف میاد دنبالمون

من ماشینمو دادم به مهیار با ماشین اونا میریم

همون طور که با غذام بازی میکردم گفتم : باشه

گفت : چرا غذا نمی خوری ،

گفتم : اشتها ندارم

صندلیشو کشید نزدیکم گفت : جاییت درد میکنه؟

چیزی نگفتم

دستشو کشید روی موهام  ، سرمو چسبوند به سینه ش گفت : چکار کنم برات ،که دیشب جبران بشه

از بغلش خودم کشیدم بیرون

آروم گفتم : من چیزی نمی خوام  


قاشق چنگالشو برداشت شروع کرد به غذا خوردن .

******

ساعت سه و نیم بود که یوسف و ترانه اومدن دنبالمون .


برای اینکه روزشون خراب نشه حسابی ظاهرم حفظ کردم خودم شاد نشون

دادم .

هر چند که واقعا از ته  دلمم بابت اینکه توی همچین روزی کنارشون بودم خوشحال بودم .


با دیدن ترانه توی لباس عروس و دیدن یوسف توی کت و شلوار دامادی واقعا احساساتی شده بودم .

از اینکه می دیدم اینقدر خوشحال و عاشقن حس خوبی می گرفتم .

مازیارم از خوشحالی و خنده های یوسف واقعا به وجد اومده بود .


وسط شادی های اونا هر از چندگاهی نگاه منو مازیار بهم گره میخورد که فقط خودمون دوتا می دونستیم ته اون نگاه ها چیه .

وقتی ترانه سرویس طلاش انتخاب کرد و خرید

مازیار یه دستبند ظریف و شیک  همونجا بست دور دستم. برخلاف مخالفتم برام خرید.

با اینکه اون دستبند بی نهایت زیبا بود ولی دلم نمی خواست توی دستم ببینمش

انگار به جای غرور  له شده م اون به من داده بودن

خوشحال میشم پیجم 

اون روز اینقدر توی بازار ها و پاساژ ها گشته بودیم که صدای یوسف و مازیار در اومده بود .

ولی منو ترانه هنوز خسته نشده بودیم اینقدر خرید کردن بهمون چسبیده بود که گذر زمان احساس نکردیم

ساعت حدود یازده شب بود که یوسف گفت : به خدا دیگه نا ندارم

بقیه بمونه برای یه روز دیگه

مازیارم حرفش تایید کرد گفت : بریم شام بخوریم و بر گردیم انزلی .


ساعت از دوازده گذشته بود که رسیدیم انزلی .

مشغول شوخی و خنده بودیم که گوشی مازیار زنگ خورد .


گوشی رو جواب داد گفت : جانم مهیار

یهو با صدای بلند گفت : تو که چیزیت نشده؟

باشه ، باشه من نزدیکم الان میام.


یوسف با نگرانی گفت : چیه ؟ چه خبر شده

مازیار گفت: مهیار سر پل غازیان تصادف کرده

زود باش گاز بده باید برسم بهش.


توی کمتر از پنج دقیقه رسیدیم سر پل .


همین که رسیدیم ، دیدیم دوتا پسر هیکلی و گنده یقه ی مهیار و گرفتن دارن میزننش

یکی شون با صدای بلند داشت به مهیار فحش میداد میگفت : بچه پولدار معلوم نیست بزرگترت کجاست این ماشین انداخته زیر پات خودش رفته .

تو باید الاغ سوار میشدی نه این ماشینو.


مازیار فوری از ماشین پیاده شد .

با صدای بلند داد زد گفت :

هوی یارو

بزرگترش منم بیا ببینم چی میگی

تا پسره برگشت سمت مازیار

مازیار یکی خوابوند در گوشش

یقه ی پسره  رو گرفت پرتش کرد زمین


مازیار نگاهش خیره موند روی مهیار که بینی و لباسش خونی بود .

یهو شبیه برق گرفته ها  حمله کرد طرف اون دوتا پسرا

یوسف و  مهیار هر کاری کردن نتونستن جداشون کنن

منو ترانه هم از ترس کنار ماشین مونده بودیم .

پلیس که رسید مازیار اون دوتا پسرا رو ول کرد رفت سمت ماشینشون

ماشینشون پژو ۴۰۵ بود به خاطر ضربه ی بدی که به پشت ماشین خورده بود کلا پشت ماشین اونا و جلوی ماشین مازیار له شده بود .

مازیارم با لگد زد به جلوی ماشینشون چراغای جلو خورد شد


داد زد گفت : داداش منو میزنی  اینم از ماشینتون. حالا از فردا الاغ سوار شدی می فهمی که باید شعور داشته باشی


تا پلیسا و یوسف  و مهیار  برن سمتش با دستش کوبید به کاپوت ماشینشون که کاملا فرو رفت ‌.

مهیار و یوسف رفتن طرفش گرفتنش

کل هیکل و صورت مازیار خیس عرق بود با صدای بلند عربده میزد خطاب به اون دوتا پسرا میگفت : هیچ کس حق نداره داداش منو بزنه

مهیار ، مازیار بغل کرد گفت : داداش بسه من چیزیم نشده


مازیار با عصبانیت داد زد گفت :

بیجا کردن دست روت بلند کردن.

مامورای پلیس دور مازیار گرفتن

گفتن که دیگه ادامه نده باید برن کلانتری

از ترس نمی تونستم به مازیار نزدیک بشم

یوسف صدام زد گفت: از ماشین بطری آب ببرم براش .

فوری بطری آب برداشتم رفتم سمتشون

یه مامور پلیس داشت با مازیار صحبت میکرد میگفت :این راهش نبود نباید میزدی ماشینشون داغون می کردی

مازیارم همون طور که دست به کمر مونده بود گفت : ماشین که هیچی، کسی که روی داداش من دست بلند کنه بابا ننه شم به عزاش مینشونم

ماموره گفت : الان اینطوری براتون بد شد

مازیار با تشر گفت: جمع کن برو من الان اعصاب خودم ندارم ، خودم الان میام کلانتری

چه غلطی میخواد بکنه خسارت ماشینشو میدم

پسره با صدای بلند گفت : باید بدی شهر هرت نیست.

مازیار به مامور پلیس گفت : بهش بگین دهنشو ببنده وگرنه خودشم مثل ماشینش له میکنم

دیه شو میدم


یوسف با عصبانیت به مازیار گفت : بسه ساکت شو بیا بریم کلانتری

آروم آروم رفتم سمت مازیار بطری آب گرفتم طرفش

گفتم : بیا یکم آب بخور آروم باش

مازیار بطری آب ازم گرفت درشو باز کرد همه شو خالی کرد روی سرش

با لباسش صورتشو خشک کرد

به مهیار گفت: داداش بیا بریم کلانتری

یکی از مامورا اومد جلو گفت : این آقا باید با ما بیاد

مازیار  با عصبانیت رفت سمت ماشین پلیس  یه لگد زد به ماشینشون گفت : راهتون بکشین برین گفتم الان خودم با داداشم میام کلانتری .

ماموره با عصبانیت گفت : مثل اینکه تو خیلی قاطی هستی

مازیار گفت : هرچیم برای خودم هستم . حرفی داری بزن


یکی از مامورای راهنمایی رانندگی که اونجا بود اومد جلو به مامور نیروی انتظامی گفت :

شما برین من این آقا رو میشناسم الان عصبانیه خودش با برادرش میاد کلانتری

یوسف اومد جلو با مامور راهنمایی رانندگی دست داد گفت : سلام آقای قربانی خدا خیرت بده اینارو راهی کن برن ما الان سه تایی میاییم کلانتری

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

: بعداز اینکه پلیسا رفتن .

مازیار به یوسف گفت : تو بچه ها رو برسون خونه منو مهیار میریم کلانتری.

یوسف گفت : سوییچ دادم به ترانه خودشون میرن من با شما میام .

مازیار بهم نگاه کرد . دستم گرفت برد سمت ماشین یوسف گفت : نترس زود میام خونه

تو با ترانه برو .


منو ترانه رفتیم خونه . هردو مون از ترس حالمون خوب نبود .

********

یک ساعتی گذشت که دیدیم یوسف و مهیار و مازیار اومدن.


با عجله رفتیم سمت در . درو باز

کردیم  با ترس گفتیم : چی شد ؟


مازیار  گفت : هیچی ، چی باید میشد ، اومدیم دیگه


یوسف به ترانه اشاره کرد گفت : دیگه  بیا بریم ، صبح شد ه


مازیار برگشت سمت ترانه گفت : ببخش شب تون خراب شد

ترانه گفت : این چه حرفیه ، من نگران شما بودم که اتفاقی براتون نیفته


یوسف گفت : خداروشکر به خیر گذشت چیزی نشد ‌


یوسف و ترانه خداحافظی کردن رفتن.

******

مازیار مهیار و گرفت توی بغلش گفت : خوبی ؟

بینیت درد نمی کنه ؟ بریم بیمارستان

مهیار با ناراحتی گفت : نه چیزیم نشده . شرمنده ام داداش

اصلا نفهمیدم چی شد . ماشینت داغون شد .

مازیار گفت : داغون شد که شد چکار کنم . تصادفه پیش میاد

همین که خودت سالمی کافیه

دیگه هم نه بهش فکر کن نه حرفشو بزن فدای سرت .


سر مهیارو ماچ کرد گفت : برو یه دوش بگیر بیا بخواب .


مهیار رفت سمت حموم.


رفتم کنار مازیار گفتم : خوبی؟

خندید گفت : عالیم

میبینی که حال و روزمو به قول مامانم آه تو منو گرفت


با ناراحتی گفتم  : این چه حرفیه .

سیگارشو روشن کرد رفت سمت پنجره شروع کرد به سیگار کشیدن .

گفتم : خیلی بد عصبی شدی اونا بی شخصیت بودن داشتن مهیارو میزدن تو نباید باهاشون در گیر میشدی


با عصبانیت برگشت طرفم گفت : انتظار داشتی نگاهشون کنم .

هیچ کس حق نداره به مهیار دست بزنه .

تا من زنده ام هیچ کس جرات چنین کاری رو نداره


رفتم بغلش کردم  گفتم: دیگه کم کم داره به مهیار حسودیم میشه ها


خندید با بغض  گفت : به مهیار حسودی نکن

من خیلی ساله که ازش مواظبت میکنم

اون وقتا وقتی بابا عصبی میشد مهیار خودش پشت من قائم می کرد.

خیلی از بابا می ترسید همیشه خراب کاری هاش گردن می گرفتم که من از بابا کتک بخورم نه مهیار .


گفتم : آروم باش الان که مهیار خوبه

گفت : تا من هستم باید خوب باشه

 گفتم:انشاالله خدا شما رو برای هم نگه داره .

اگه کاری نداری  من دیگه میرم بخوابم خیلی خسته ام

گفت: برو، مهیار اومد منم میرم دوش می گیرم .میام میخوابم .

خوشحال میشم پیجم 

تقریبا روزای آخر ترم  بود .

همه ی حواسم به جمع بندی و مرور درس ها بود .

استادها هم مرتب یا امتحان می گرفتن یا ازمون تحقیق  و ارائه میخواستن.


یکی از استادمون که از قضا مرد  جدی و بداخلاقی بود گفته بود که امتحان پایان ترم از ده نمره گرفته میشه

ده نمره ی بعدی از تحقیق و ارائه ی سر کلاس انجام میشه

و از خیلی وقت پیش تاریخ ارائه و کنفرانس هر کدوم از دانشجوها رو مشخص کرده بود.

نمره ی این درس خیلی برام مهم بود برای همین تمام تلاشم برای خوب و کامل بودن تحقیق و کنفرانسم انجام داده بودم

و چون درسم خوب بود ، استادم با اینکه آدم بد اخلاقی بود ولی خیلی روم حساب کرده بود . و از قبل در باره ی مبحث تحقیقم باهاش صحبت کرده بودم .

**********

روز کنفرانسم رسیده بود با اینکه آدم کم رویی نبودم ولی از اینکه قرار بود جلوی کل بچه های کلاس و استاد به تنهایی صحبت کنم استرس گرفته بودم .

ولی از کامل بودن تحقیقم و تسلط خودم اطمینان داشتم  .

قبل از اینکه بریم توی کلاس توی سلف حسابی تمرین کرده بودم


آخرش روژان به زور منو برده بود توی محوطه که یکم هوا بخورم


چون مبحثی که قرار بود ارائه بدم مبحث مهمی بود استاد چندتا از دانشجوهای کلاسای دیگه ش رو اون روز به عنوان مهمان آورده بود سر کلاس ما .


وقتی رفتیم سر کلاس روژان و بهار سعی کردن بهم آرامش بدن .

نیلو گفت : گندم جون اصلا نترس ما میاییم ردیف جلو میشینیم تو موقع ارائه فقط به ما نگاه کن .

نیما و ایمان  با خنده گفتن : گندم اگه همه چی عالی پیش رفت ما منتظر یه سور اساسی هستیما

گفتم: شما دعا کنین که کارم خوب پیش بره باشه  یه سورم پیش من دارین .

امین  با طعنه گفت : من که بی صبرانه منتظر کنفرانس شما هستم .

یه چشم غره بهش رفتم و

یه نفس عمیق کشیدم و منتظر اومدن استاد شدم


همین که استاد اومد توی کلاس طبق روال همیشه اول حضور غیاب کرد .

بعد اسمم صدا زد گفت : بفرمائید کنفرانستون شروع کنین .


با آمادگی کامل از جام بلند شدم

رفتم سمت جایگاه استاد

استاد از جاش بلند شد اومد سر جای من نشست .


ماژیک و برداشتم و مبحث تحقیقمو روی تخته نوشتم  و شروع کردم به صحبت کردن

از لبخند رضایت استاد و بچه ها متوجه شدم که دارم خوب پیش میرم .

همین طور تحقیقم ورق میزدم و صحبت میکردم که یهو خشکم زد . ادامه مطالبم نبود . هر چی پوشه رو زیر رو کردم و نگاه کردم دیدم نیست .


استاد که مکثم دید گفت : اتفاقی افتاده خانم .......

گفتم : استاد نصف مطالبم نیست .

گفت : یعنی چه که نیست ؟

گفتم : نمی دونم استاد، به خدا تا نیم ساعت پیش همه ش همینجا توی پوشه بود .

استاد با حالت عصبانی گفت : خانم....... شما ما رو دست انداختین مگه میشه اون برگه ها یهو غیب بشن .

گفتم استاد اجازه بدین من برم سلف رو یه نگاهی بندازم شاید افتاده اونجا

استاد با دستش اشاره کرد که میتونم برم .

با عجله بلند شدم رفتم سمت سلف . کل مسیر و سلف رو چک کردم ولی اثری از هیچ برگه ای نبود .

با ناراحتی رفتم سمت کلاس ، در زدم رفتم داخل .

نگاه استاد متمرکز شد روی من .

گفتم: استاد چیزی پیدا نکردم .

استاد با عصبانیت گفت : ده نمره ی تحقیقتون کامل از دست دادین

من یه نمره ی منفی هم اینجا براتون ثبت میکنم بابت بی نظمی  و اینکه وقت کلاس گرفتین .

الانم لطفا وسیله ها تون جمع کنین از کلاس برین بیرون .


با ناراحتی کوله مو برداشتم بدون هیچ حرفی رفتم بیرون .


اینقدر ناراحت  بودم که اصلا نمی دونستم چکار کنم .

رفتم توی محوطه روی یکی از صندلی ها نشستم و سرم گرفتم بین دوتا دستم .

که یهو یه صدایی شنیدم .

گفت: ولش کن خودت ناراحت نکن.  آخرش ترم دیگه این درس پاس میکنی

سرم بلند کردم دیدم امین کنارم نشسته

گفتم : تو رو خدا پاشو برو حوصله ی درگیری با تو یکی رو ندارم .

گفت : اینبار نیومدم سربه سرت بذارم

منم از اتفاقی که افتاد ناراحت شدم

با ناراحتی گفتم : خیلی زحمت کشیده بود

گفت : حالا بذار چند جلسه بگذره دوباره با استاد صحبت کن شاید قانع بشه

گفتم : ولش کن من عادت ندارم منت کسی رو بکشم

گفت : تو هم مثل شوهرت خیلی قدی!

چپ چپ نگاهش کردم .

گفت : واقعا از چیه اون خوشت اومده من که مردم می بینمش ازش میترسم وای به تو

تو خیلی ظریف و خوشگل و مظلومی

اصلا به هم نمیایین

با عصبانیت بلند شدم گفتم: بهت گفتم چرت نگو. حرفای بیخودتم نگه دار برای خودت


کوله و کلاسورم برداشتم که برم

گفت : اون تو رو به برده گی

گرفته نه همسری

از صداش و نگاهش غرور میباره

گندم تو خیلی حیفی

برگشتم طرفش گفتم : دیگه داری مجبورم میکنی همه چی رو به مازیار بگم فکر کنم اینطوری بهتره

چون تو حرف حساب توی سرت نمیره

گفت : تو عمرا اگه جرات کنی به اون حرفی بزنی .

گفتم : باشه صبر کن تا ببینی .

همون طور که ازش دور میشدم

صدای خنده هاشو میشنیدم

بدجور عصبی شده بودم

توی این وضعیت فقط همینو کم داشتم .

خوشحال میشم پیجم 

وقتی رفتم خونه ؛ مازیار با تعجب نگام کرد گفت: چرا اینقدر زود اومدی مگه نگفتی ساعت شیش بیام دنبالت ؟

با ناراحتی گفتم : حالا دیگه اومدم

اومد طرفم گفت : چی شده ؟

با بغض گفتم : هیچی

گفت: پس چرا قیافه ت  اینطوریه


سرم انداختم پایین چیزی نگفتم

دستمو کشید برد سمت مبل

منو نشوند روی پاهاش گفت :

گندم به من نگاه کن

آروم سرم گرفتم بالا به چشماش نگاه کردم

گفت : حرف بزن میگم چی شده ؟

کل جریان براش تعریف کردم دلم میخواست از پررو  بازی امینم بهش بگم تا بره دمشو قیچی کنه

ولی بازم ترسیدم چیزی نگفتم

دستمو دور گردنش حلقه کردم سرم گذاشتم روی شونه ش

گفت : به غیر از این موضوع چیز دیگه ای هم هست که باید بدونم.

آروم گفتم ؛ نه

گفت : ولش کن خودتو ناراحت نکن .

برو این درس حذف کن دیگه هم با این مرتیکه کلاس برندار


گفتم: آره همین کارو میکنم نمی خوام منتشو بکشم.


گفت: پاشو برو یکم  بخواب ، استراحت کن .

الان چند روز بود برای این تحقیق کوفتی خواب و خوراک نداشتی.

آروم بلند شدم رفتم سمت اتاق

لباسام عوض کردم.  

روی تخت دراز کشیدم. از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد .

*******

با صدای مازیار چشمام باز کردم یه نگاه به اطرافم کردم و یه کش و قوسی به بدنم دادم

گفتم: ساعت چنده ؟

گفت : هفت ونیم

چشمام مالیدم گفتم : چقدر خوابیدم!

گفت : پاشو بیا برات چایی دم کردم

بیا چایی بخوریم ، بعد  من میخوام برم باشگاه

آروم بلند شدم رفتم سمت پذیرایی

مازیار  دوتا چایی ریخت با یه بسته بیسکوییت اومد طرفم

ازش تشکر کردم گفتم ؛ الان چایی میچسبه


******

مشغول صحبت بودیم که صدای گوشی مازیار بلند شد .

یه نگاه به گوشیش انداخت و جواب داد گفت : سلام جناب پرتو .

خوب هستین ؟

خانواده خوبن ؟


بله بفرمائید.

یکم‌ مکث کرد گفت : به چه دلیل ؟

باشه الان



گوشی رو گذاشت روی بلند گو گفت: بفرمائید جناب پرتو ،

خانمم اینجاست . صداتونو میشنوه

با تعجب گفتم : سلام آقای پرتو

وقتتون بخیر

گفت : سلام از بنده س سر کار خانم

حقیقتش تماس گرفتم شما و  آقا مازیار  برای مهمونی جشن تولد پسرم امین دعوت کنم

چون قراره امین همه ی هم کلاسی هاشو دعوت کنه منم گفتم خودم شخصا شمارو دعوت کنم

مازیار تشکر کرد گفت : ممنون از دعوتتون . من قولی نمیدم اگه شرایطش بود خدمت می رسیم


آقای پرتو گفت : سید جان این فقط یه جشن تولد نیست من یه سری از اقوام و دوستانم دعوت کردم  که دلم میخواد با شما ملاقات داشته باشن

این مهمونی میتونه ، باعث آشنایی و معامله های خوبی بشه .

مازیار یکم مکث کرد گفت : چشم حتما خدمت می رسیم ‌

ممنون از دعوتتون


آقای پرتو گفت : پس خدانگهدار تا پنج شنبه .


وقتی مازیار گوشی رو قطع کرد

با دلخوری گفتم : چرا دعوتشو قبول کردی ؟

گفت: چرا نباید قبول می کردم

گفتم  : حالا خوبه خودت گفتی که از این پسره خوشت نمیاد

گفت : گندم چرا اینقدر هولی؟

گفتم : هول چیه ، حوصله ی

این پسره ی لوس ندارم

گفت :  هم کلاسی هاتم میان دیگه تنها نیستی

گفتم : من نمیام خودت تنها برو

دیدی آقای پرتو هم گفت : میخواد درباره ی کار باهات صحبت کنه

یکم مکث کرد گفت : چی شده، چرا اینقدر بهانه میگیری؟

مگه میشه من تنها پاشم برم اونجا

تازه حسین اینا هم دعوت هستن

حوصله ت سر نمیره .


با ناراحتی گفتم : خوب تو با حسین اینا برو


با عصبانیت گفت : من میخوام پنج شنبه با من توی اون جشن باشی

دیگه نمی خوام حرفی  بشنوم

خوشحال میشم پیجم 

چهارشنبه عصر توی آرایشگاه بودم که دیدم روژان داره بهم زنگ میزنه.

گوشی رو برداشتم گفتم : سلام روژان جان

گفت : سلام گندم . خوبی

گفتم : مرسی عزیزم

گفت: امین  منو ایمان و نیما و نیلو و بهار برای جشن تولدش دعوت کرده

تازه به ایمان گفته تو هم میای

واقعا میخوای بیای؟


یه نفس عمیق کشیدم گفتم : آره پدرش به مازیار زنگ زد ما رو دعوت کرده

به خاطر شراکت مازیار و پدر امین فردا شب توی تولدش میبینمت .

گفت : بهار که از این پسره خوشش نمیاد گفته نمیا د


گفتم : خوش به حالش کاش منم می تونستم‌ نیام 

روژان گفت : امیدوارم فردا شب بیشعور بازی راه نندازه 

گفتم: امیدوارم

خوشحال میشم پیجم 

پنج شنبه از صبح که از خواب بیدار شده بودم با سایه ی خودم قهر بودم ..

اصلا حوصله ی آماده شدن برای این جشن کوفتی رو نداشتم .

ظهر که مازیار اومد خونه تا میتونستم باهاش سنگین تا کردم .

ساعت شش غروب بود که کم کم شروع کردم به آماده شدن

با اینکه اصلا دلم نمی خواست برم ولی دلم نمی خواست توی اون مهمونی بد به نظر برسم .


همون طور که جلوی میز آرایش نشسته بودم و موهام ویو می کردم .

مازیار  در حالی که دوتا پیراهن دستش بود  صدام زد گفت: گندم به نظرت کدوم پیراهن بپوشم .

با اکراه جواب دادم و گفتم: نمی دونم

مازیار همون طور که پشتم سرپا مونده بود از توی آیینه با اخم نگام کرد

یکم خودم و جمع و جور کردم گفتم : اون طوسیه خوبه

همون طور که از توی آیینه نگام می کرد گفت : چیه ؟ چرا اینقدر قیافه  می گیری ؟

چیزی نگفتم.

یهو صداش بلند شد گفت : من مگه با تو نیستم .


گفتم : چیزی نیست ، حوصله ی این جشن ندارم


گفت : تو فکر کردی حالا من کشته ، مرده ی این پسره هستم یا اون هم کلاسی های لوس و بچه ننه ت

یه مشت بچه ی لوس و بیسواد جمع شدین یه جا با استادای نادون تر از خودتون بعدا اسمشم گذاشتین دانشگاه


با حرص برگشتم گفتم: چرا بی ادبی میکنی اگه اینقدر معذبی  پس چرا داری میری

گفت: یکبار قبلا گفتم ؛ بازم میگم

من‌فقط برای کار دارم میرم

تو هم مثل بچه ی آدم با من میای

آروم زیر لب گفتم : بله دیگه برده گرفتی

چپ چپ نگام کرد گفت: این چرت و پرتا رو تازه یاد گرفتی

تو برده ای ؟

گفتم : آره وقتی منو به اصرار با خودت میبری جایی و من حق نظر دادن ندارم

میشم برده.

با عصبانیت اومد طرفم

یه دستشو گذاشت روی تکیه گاه صندلیم و یه دست دیگه شم گذاشت روی میز آرایشم

خم شد توی صورتم خیلی شمرده

گفت :

حالا

که تو

برده ای

وای

به

حالت

امشب

اونجا ازت

حرکت بیخودی ببینم.

مراقب رفتارت باش وگرنه بد میبینی .!

همون طور که با چشم براق نگاش میکردم

با تمسخر گفتم : بله چشم ارباب


با دستش محکم کوبید به میز آرایش گفت : این مسخره کردناتو حالیت میکنم ولی به وقتش


با عصبانیت رفت شروع کرد به آماده شدن .

***

یه لباس لیمویی کوتاه انتخاب کردم . با کیف و کفش سفید

همین که می خواستم بپوشمشون داد زد گفت : اون چیه داری می پوشی؟

گفتم: فکر کنم لباسه

با حرص پیراهن از دستم کشید گفت: لااقل یه امشب اون زبونت کوتاه کن

نذار کار دستت بدم


گفتم : عه مگه من چی گفتم؟


گفت : یه  امشب شبیه دختر بچه ها لباس نپوش غیر از همکلاس های بچه ننه ت کلی آدم درست حسابی اونجاست .

تو امشب به عنوان هم کلاسی اون پسره داری نمی ری اون مهمونی به عنوان زن من داری میای پس درست لباس بپوش

در کمدم باز کرد یه لباس مشکی ماکسی برام انتخاب کرد .

گرفت سمتم.  

با حرص لباس گرفتم

همون طور که لباس میپوشیدم توی دلم غر میزدم

آروم زیر لب گفتم : فکر میکنه کی هست. مثلا خیلی آدم بزرگیه همه ی هم کلاسی های من خرن این آدمه.


لباس پوشیدم . موهای لخت شده مو ریختم دور شونم .


یه رژ لب قرمز روشن زدم .


همون طور که توی آیینه خودم نگاه می کردم اومد داخل یه نگاه بهم کرد رفت سمت کمدم  صندوق چه ی طلاهامو باز کرد

یکی از سرویس های طلا رو برداشت گرفت طرفم گفت : اینارو بنداز

بدون هیچ حرفی از دستش گرفتمش .

وقتی گردنبند مو بستم یه نگاه بهم انداخت گفت : رژ لبتم  که کم رنگ تر نمیشه نه ؟

یه دستمال برداشتم بدون هیچ حرفی آروم کشیدم روی لبم


گفت: من چطور شده م؟

یه نگاه بهش کردم . واقعا خوشتیپ شده بود .

گفتم: پس کراواتت کو ؟

در کمدشو باز کرد کراواتشو برداشت گرفت طرفم گفت : عادت کردم که یه دختر بداخلاق و اخمو هر وقت می خوام برم جایی اینو برام ببنده .

خودم کنترل کردم که نخندم

کراوات از دستش گرفتم شروع کردم به گره زدن دور گردنش.

گفت : نمی خوای اخماتو باز کنی؟

گفتم : اینم یه دستوره ؟

همون طور خیره نگام کرد گفت: هر جور که دوست داری فکر کن

خوشحال میشم پیجم 

وقتی جلوی باغ آقای پرتو از ماشین پیاده شدیم .

یه عالمه ماشین اونجا پارک شده بود. صدای موزیک شنیده میشد .

مازیار به ماشین حسین اشاره کرد گفت ؛ حسین اینا اومدن

با حرکت سر حرفشو تایید کردم


مازیار از ماشین پیاده شد

کتشو مرتب کرد . دسته گلی رو که خریده بود برداشت.

اومد کنارم، دستمو حلقه کردم دور دستش رفتیم داخل .

به محض ورود به باغ ، آقای پرتو در حالی که یه پیپ دستش بود و داشت میکشید با خنده اومد سمت ما

با صدای بلند گفت : خوش اومدین

مازیار دستشو برد جلو گفت : سلام . تولد پسرتون مبارک ان شاالله جشن عروسیش

آقای پر تو تشکر کرد .

باهم رفتیم سمت مهمونا با خانم پرتو و حسین و افسانه سلام علیک کردم .

آقای پرتو با دستش اشاره کرد به یه سمت باغ گفت : گندم جان دوستاتون اونجا هستن برو پیششون دخترم

تو اینجا پیش ما حوصله ت سر میره .

یه نگاه به مازیار انداختم . می دونستم که دلش نمی خواد برم ولی با لبخند گفتم : بله الان میرم پیششون

آقا امینم اونجا هستن ؟

میخوام تولدشون تبریک بگم

خانم پرتو گفت : آره عزیزم

امینم همون جاست .

گفتم: پس فعلا با اجازه . بدون اینکه به مازیار نگاه کنم رفتم .

********

همون طور که می رفتم به اون سمت باغ از دور نیلو منو دید

با صدای بلند صدام زد گفت : سلام گندم

نگاه همه متمرکز شد به من  .

خیلی از بچه های دانشگاه همون اونجا بود

روژان و خواهرش و نیلو اومدن جلو با من روبوسی کردن

نیلو گفت : چقدر شیک شدی دختر

نیما و ایمان برام دست تکون دادن

رفتم جلو باهاشون سلام و احوالپرسی  کردم.

یهو دیدم یه صدایی گفت: سلام گندم اومدین؟

برگشتم دیدم مهیاره

با لبخند گفتم : عه تو اینجا چکار میکنی ؟ رفتم جلو بهم دست داد و روبوسی کردیم

گفت: امین دعوتم کرده

برگشتم سمت امین آروم گفتم : تولدتون مبارک .

امین گفت : ممنون

به میز کناریم اشاره کرد گفت : بفرمائید یه چیزی میل کنین

گفتم: چشم ممنون .

نیلوفر آروم زد به پهلوم گفت : گندم برادر شوهرت همینه ؟

با خنده گفتم : آره

گفت : چقدر شبیه شوهر ته ، ولی قیافه ش مهربون تره

گفتم : آره مهیار خیلی پسر آرومیه

نیلوفر گفت: البته آروم و جذاب

با خنده گفتم : الان نیما بفهمه حالتو میگیره

لورا اومد پیشم گفت : گندم جون خیلی وقت بود ندیده بودمت

گفتم : آره قبلا با روژان میومدی استخر الان دیگه نمیای .

گفت : آخه جایی مشغول کار شدم . دیگه وقت ندارم

گفتم : به سلامتی موفق باشی


ایمان و نیما اومدن کنارمون

گفتن : بیایین یه چیزی بخوریم

امین و مهیار م اومدن کنار میز

پیش ما موندن


امین گفت: قراره همینطور اینجا بمونین مثلا جشن تولدمه ها

بیایین بریم وسط برقصیم

نیما گفت : باشه داداش بذار یکم خوراکی بخوریم جون بگیریم

ایمان گفت: الهی این بچه اصلا جون نداره ها

این شکم مال بابا بزرگ منه

هممون زدیم زیر خنده

که دیدم مازیار داره میاد سمتمون

یکم خودم و جمع و جور کردم .

مازیار اومد جلو

رفتم سمتش

روژان و لورا و نیلوفر بهش سلام کردن

مازیارم گفت : سلام.  شب تون بخیر

برگشتم سمت مازیار به ایمان و نیما اشاره کردم گفتم : آقا نیما و آقا ایمانم از  هم کلاسی هام هستن .

نیما و ایمان اومدن جلو به مازیار دست دادن

مهیارم اومد جلو با مازیار روبوسی کرد گفت ؛ خوبی داداش ؟

مازیار گفت : نمی دونستم اینجایی

مهیار گفت : امین بهم زنگ زد دعوتم کرد.

مازیار برگشت طرف امین گفت : تولدت مبارک امیدوارم سال جدید زندگیت پر از رشد و موفقیت باشه

امین دستشو سمت مازیار دراز کرد  و بهش دست دادگفت : البته در کنار شما



مازیار برگشت سمتم گفت : گندم جان با من میای یا اینجا میمونی

همون طور که آب پرتقالم می خوردم گفتم : نه همینجا هستم

یکم نگام کرد، از نگاهش فهمیدم عصبی شده ولی خودم زدم به بی تفاوتی

توی دلم گفتم : حالا که منو به زور آوردی اینجا حداقل باید به خودم خوش بگذرونم

مازیار گفت : باشه؛ من رفتم پیش جناب پرتو

گفتم : باشه برو عزیزم


وقتی مازیار رفت مهیار آروم زیر گوشم گفت : گندم مازیار انگار یکم قاطی بود

آروم گفتم : مهیار جان داداشت کی قاطی نیست

گفت : زن داداش بی انصافی نکن داداشم ماهه

با آرنجم زدم به پهلوش گفتم : داداشت برای تو ماهه برای من گودزیلای

مهیار با صدای بلند خندید گفت: از دست تو گندم


رفتم کنار روژان موندم

نیلو گفت : گندم یه چیز بگم

گفتم : جانم بگو

گفت : ناراحت نشیا ولی تو از شوهرت نمی ترسی؟

الان داشت حرف میزد نفسم حبس شده بود

آدم میترسه یه موقع جلوش گاف بده

با خنده گفتم : آدم خور نیست که بترسم

لورا گفت : اتفاقا من عاشق مردای این مدلیم

از مردای لوده بدم میاد


مشغول صحبت بودم که دیدم مهیار دستم کشید گفت:

چقدر صحبت می کنین بیایین برقصین

امین گفت : یالا بیایین می خواییم امشب بترکونیم

به دی جی اشاره کرد .

دی جی یه آهنگ شادتر و پرانرژی تر پخش کرد .

مهیار شروع کرد به رقصیدن با من .

بقیه بچه ها هم اومدن وسط.

نیلوفرم اون وسط همه ش به شوخی میگفت : وای نمی دونم با نیما برقصم یا مهیار

با کاراش ما رو میخندوند .

مشغول رقص بودیم که دیدم مازیار همراه آقای پرتو و چندتا خانم آقا دارن میان سمت ما



خوشحال میشم پیجم 

وقتی رسیدن کنارمون

آقای پرتو با صدای بلند گفت: خوش بگذره جوونا

ما هم ازش تشکر کردیم

آقای پرتو دست خانم‌پرتو رو گرفت شروع کرد به رقصیدن

حسینم با افسانه می رقصید


اون وسط نگاهم با امین گره خورد

برای حفظ ظاهر رفتم سمت مازیار

لیوان نوشیدنیش از دستش گرفتم گذاشتم روی میز

دستشو کشیدم با خودم آوردم

وسط  شروع کرد به آروم  دست زدن .

آقای پرتو اومد سمت مازیار با خنده دعوتش کرد به رقص

مازیارم برای حفظ ظاهر شروع کرد به رقصیدن

نیلوفر اومد کنار گوشم گفت : وای دختر به شوهرت نمیومد اصلا رقص بلد باشه

از حرفاش خنده م گرفته بود

روژان گفت : نیلو تو امشب گیر دادی به این دوتا داداشا

لورا گفت : گندم جون شوهر جذاب داشتن درد سر داره ها

خیلی جدی گفتم : نه ، اگه حساس نباشی چیزی نمیشه


مهیار اومد طرفم دستم گرفت

با لبای آویزون گفت : اینجا همه یکی رو دارن من تنهام حداقل تو با من برقص

خندیدم گفتم : خوب این همه دختر ، خیلی ها هم که توی کوکتن شیطون با یکی برقص دیگه

خندید گفت : از دخترایی که توی کوکم باشن خوشم نمیاد

ترجیح میدم با خوشکل ترین زن داداش دنیا برقصم

خندیدم گفتم : تو هم مثل داداشت خیلی عاشق خودتی

خندید گفت : دست پرورده ی داداشمم دیگه.

خوشحال میشم پیجم 

اینقدر رقصیده بودیم .

حس کردم صورتم عرق کرده .

همه مشغول رقص بودن و صدای بلند موزیک نمیذاشت صدا به صدا برسه .


به گوشه ی باغ نگاه کردم دیدم مازیار غرق صحبت با چندتا آقاست .

آروم کیفمو برداشتم از یه پیش خدمت خواستم بهم دستشویی رو نشون بده .

رفتم دستشویی یکم آرایش مو درست کردم.

موهام مرتب کردم .

اومدم بیرون .

همین که میخواستم برم سمت مهمونا صدای امین شنیدم

گفت: چی شد تو که می خواستی از من به شوهر ت شکایت کنی

حالا پا شدی اومدی جشن تولدم

با حرص برگشتم طرفش گفتم : فکر نکن خیلی دلم میخواست اینجا باشم .

گفت : حتما شوهر زورگوت تورو به زور آورده

گفتم: اون دیگه به تو ربطی نداره

برگشتم که برم

گفت : امشب خیلی خوشگل شدی

با حرص گفتم : لجن بودن ازت میباره

قدم هام تند تر کردم

پشت سرم اومد گفت :

یه امانتی پیش من داری ؟

یه لحظه مکث کردم

اومد روبروم وایستاد

یه سری کاغذو گرفت طرفم

با عصبانیت به کاغذای توی دستش نگاه کردم

گرفتمشون با دیدنشون برق از سرم پرید

برگه های تحقیقم بود

با صدای بلند شروع کرد به خندیدن گفت : سوپرایز کار من بود.

برگه ها رو پرت کردم توی صورتش گفتم : پسره ی عوضی


بدو بدو رفتم سمت بچه ها

از عصبانیت بدنم می لرزید

روژان تا منو دید گفت : گندم چی شده چرا میلرزی؟

امین از پشت سرم با خنده گفت: بهش آب بدین آروم میشه

بد جور بغضم گرفته بود

نگاهم چرخید روی مازیار چقدر دلم میخواست برم بهش بگم این عوضی داره اذیتم میکنه ولی از ترس جرات حرف زدن نداشتم

آروم ماجرا رو برای نیلو و روژان تعریف کردم

روژان با عصبانیت به امین گفت :

واقعا برات متاسفم

این چه کاری بود  

امین خندید گفت : فقط میخواستم شوخی کنم .


رفتم سمت مازیار .

کنارش نشستم

زیر چشمی نگام کرد گفت : رقصیدنت تموم شد

چیزی نگفتم

گفتم : میشه بریم

نگاهم کرد گفت: چیه خسته شدی ظاهرا داشت بهت خوش می گذشت.

گفتم : آره پاشنه های کفشم بلنده پاهام درد گرفته .

مازیار برگشت سمت حسین گفت : داداش شما هستین ما می خواییم بریم

حسین گفت : نه دیگه دیر وقته ما هم میاییم

با آقای پرتو و بقیه ی مهمونا خداحافظی کردیم .

رفتم سمت دوستام گفتم بچه ها ما داریم میریم

مازیار پشت سرم اومد با همه خداحافظی کرد

برگشت طرف مهیار گفت : تو هم بیا بریم

مهیار فوری گفت : چشم داداش

با امین و بقیه خداحافظی کرد

دنبال ما اومد.

خوشحال میشم پیجم 

همین که از باغ رفتیم بیرون

مازیار سوییچ و پرت کرد طرف مهیار گفت : تو بشین پشت رل

حال رانندگی ندارم .

مهیار یکم مکث کرد

مازیار گفت : چیزی شده ؟

مهیار سرش انداخت پایین  گفت : داداش از وقتی که تصادف کردم دیگه رانندگی نکردم

میترسم دوباره بزنم ماشینتو داغون کنم

مازیار یکم نگاش کرد گفت : از رانندگی ترسیدی یا از اینکه ماشین چیزیش بشه

مهیار گفت: راستش از هردوش


مازیار سیگارشو روشن کرد رفت سمت ماشین

در جلو روباز کرد گفت : واسه هر دوش من کنارتم نترس چیزی نمیشه بیا بشین

خودش سوار ماشین شد .


مهیار یکم این پا و اون پا کرد سوار شد ، شروع کرد به رانندگی

کل مسیر مازیار با مهیار صحبت کرد ولی یک کلمه با من حرفی نزد .

منم محلش نکرد م . ذهنم درگیر کارای امین بود .


وقتی رسیدیم جلوی خونه ی پدر مازیار، مهیار باهامون خداحافظی کرد . پیاده شد رفت .

مازیار رفت سمت راننده نشست من ولی همون طور روی صندلی عقب نشسته بودم .

از توی آیینه ی ماشین بهم خیره شد گفت : بیا جلو دیگه


گفتم : نمیخواد من همین جا راحتم

با عصبانیت گفت : مگه من راننده تم که رفتی اون پشت نشستی

گفتم : همش پنج دقیقه مونده تا خونه ، چرا الکی بهانه می گیری.

پاشو گذاشت روی گاز ماشین با سرعت بالایی از جاش کنده شد .

کل مسیرو با عصبانیت رانندگی کرد

اصلا محلش نکردم .


کارای امین باعث شده بود حسابی عصبی بشم .

همش توی دلم با خودم حرف میزدم

دنبال یه راهی میگشتم که به مازیار بگم حالشو بگیره

ولی می دونستم شر این ماجرا دامن منم میگیره

خوشحال میشم پیجم 

توی پارکینگ از ماشین پیاده شدم

منتظر مازیار نموندم تا اون ماشین پارک میکرد من ، رفتم سمت آسانسور .


در خونه رو باز کردم رفتم داخل

با حرص خودم پرت کردم روی مبل

پاهام بدجور ورم کرده بود و قرمز شده بود

اصلا دوست نداشتم کفش پاشنه بلند بپوشم

همون طور که پاها مو می مالیدم صدای پرت شدن در آسانسور شنیدم

توی دلم گفتم: بازم قاطی کرده حرصشو داره سر در و دیوار خالی میکنه

کلید سریع روی در چرخید در باز شد .

مازیار اومد تو سوییچشو محکم پرت کرد روی عسلی

یه نگاهی بهش انداختم بدون توجه بهش بلند شدم رفتم سمت اتاق که لباسم عوض کنم .

گردنبندم و گشواره مو باز کردم گذاشتم سر جاش .

دیدم همون طور دست به کمر مونده داره نگام میکنه .

گفتم: چیه چرا نگاه میکنی بیا لباستو عوض کن .


گفت: تو که گفتی دلت نمی خواد بری مهمونی


گفتم : خوب آره ولی تو که منو اجبارا بردی الان مشکل چیه


گفت : اهان چون من تورو به اجبار بردم  . اونقدر خوش گذروندی


اگه به خواست خودت میرفتی که دیگه معلوم نبود باید چکار می کردی

.

گفتم : مهمونی برای خوش گذرونیه . اخم می کردم یه گوشه می نشستم خوب بود .

گفت : تو از عمد اونجا همش می رقصیدی و می خندیدی


گفتم : تو رو خدا بس کن اصلا حوصله ندارم


اومد با دستش زد به وسایلا ی روی میز آرایش گفت: الان اونجا نیشت تا بنا گوشت باز بود.

به من که رسیدی حوصله نداری


گفتم : خوب باید چکار میکردم


گفت : باید مثل آدم کنار شوهرت مینشستی

گفتم: شرمنده من حوصله ی صحبتهای کاری رو نداشتم


گفت : شانس آوردم  مهیار اونجا بود

وگرنه معلوم نبود با کیا می رقصیدی


با عصبانیت گفتم: بسه دیگه

چی میخوای ؟


اومد طرفم منو چسبوند به دیوار گفت : سر من داد نزن

آروم گفتم: داد نزدم



خیره شد توی چشمام ؛ این نگاهو خوب می شناختم دوباره قاطی کرده بود

نفسم توی سینه م حبس شده بود .

کت و کراواتشو  کند پرت کرد گوشه ی اتاق .

همون طور که چسبیده بودم به دیوار گفتم : می خوام برم دستشویی

چیزی نگفت: تا اومدم از اتاق برم بیرون ، منو گرفت

دستشو برو سمت کلید برق ، چراغ خاموش کرد

چنگ انداخت توی موهام

با صدای گرفته گفتم : دوباره شروع کردی .

گفت : هیچی نگو !!!


همون طور که موهام توی دستاش بود یاد حرفای خودش  افتادم که بهم گفته بود اگه در لحظه بفهمی من چی می خوام و همراهیم کنی  کمتر آسیب میبینی.


خوب می دونستم  سکوت و اطاعت به تنهایی توی این شرایط آرومش نمی کنه


بدجور ترسیده بودم ولی با خودم گفتم : الان وقت ترس نیست

باید توی بازیش شریک بشی

خوشحال میشم پیجم 

همون طور که موهام توی دستاش بود‌. خیره  شدم به چشماش آروم گفتم: مازیار این کارو با من نکن

گفت :  چیه ، چرا این بار تقلا نمیکنی که از دستم در بری


گفتم : چون می دونم ؛ نمی تونم

خندید گفت : چرا


گفتم : چون زور تو از من بیشتره

گوششو به صورتم نزدیک کرد گفت : یه بار دیگه بگو !


گفتم؛ چون زورت از من بیشتره

دستشو از لای موهام در آورد

محکم حلقه کرد دور کمرم گفت: تو از من می ترسی ؟

گفتم: آره

گفت : چقدر؟


گفتم : خیلی !


اینقدر فشار دستش دور کمرم زیاد شده بود که حس کردم الان که استخونام بشکنن


گفتم ؛ استخونم داره می شکنه ولم کن .


داد زد گفت : خواهش کن تا ولت کنم


گفتم : خواهش میکنم ولم کن


گفت : نه خوشم نیومد بیشتر

اصلا التماس کن .!

گفتم : مازیار تو رو خدا ؛ خواهش میکنم ، کمرم بدجور درد گرفته

خواهش میکنم ولم کن.

کمرو ول کرد پرتم کرد روی تخت .

از درد کمرم و از ترس فوری خودمو جمع کردم گوشه ی تخت

سریع خودش کشید روی تخت اومد طرفم

همونطور خیره نگام می کرد!


اینجور مواقع چشماش و نگاهش بدجور منو می ترسوند.


دستشو دراز کرد منو کشید روی لبه تخت .

یه جیغ کوتاه کشیدم گفتم : چکار میکنی ؟


خندید گفت: من هنوز کاری نکردم


بلند شدم از عمد  رفتم گوشه ی اتاق

بلند شد دنبالم اومد .

تا رسید بهم خودم دستمو دور گردنش حلقه کردم

آروم گفت: تو هم منو میخوای ؟

گفتم : آره

گفت چقدر ؟

گفتم ؛ خیلی

لبخند رضایتو گوشه ی لباش دیدم معلوم بود تا اینجای بازی خوب پیش رفته بودم .

دستامو گرفت توی دستاش با تمام زورش به انگشتام فشار میاورد.

گفت : بگو ببینم چرا منو میخوای ؟

یه لحظه مکث کردم باید درست ترین جواب می دادم تا آسیب بیشتری نبینم


سکوتمو که دید انگشتامو بیشتر فشار داد .

داد زد گفت : چرا زبونت بند اومد

میخوای من به حرفت بیارم ؟


یه چیزی اومد توی ذهنم

مازیار به قدرت و پولش خیلی می نازید .


سرمو بردم سمت گوشش آروم  گفتم  : به خاطر قدرت و پولت !.

گفت : نشنیدم دوباره


گفتم : تورو به خاطر قدرت و پولت میخوام

با صدای بلند خندید با دوتا دستاش سرمو گرفته بود

بهم چشمک زد گفت : حالا بگو چقدر میخوای؟

همون طور که چسبیده بود به من ، دستشو برد سمت جیب پشت شلوارش کیف پولشو در آورد

پولاش برداشت کیفو پرت کرد

دستم باز کرد پولا رو گذاشت توی دستم گفت: همش مال تو ، فقط امشب خودت بسپار به من

آروم گفتم : دیگه اذیتم نمیکنی ؟

با سر اشاره کرد گفت : دیگه نه


توی دلم یه نفس راحت کشیدم موفق شده بودم .

یه فکری از سرم گذشت!


چسبیدم به بازوش ، به پولای توی دستم اشاره کردم گفتم : به جز اینا یه چیز دیگه هم میخوام

نگام کرد!

گفتم : به زور و قدرتت احتیاج دارم  

با صدای بلند خندید گفت : تو امشب فقط بخواه


گفتم : امین !

با عصبانیت چسبید به یقه م انگار از نگاهش خون می‌بارید داد زد گفت : امین چی ؟

گفتم : من امشب خودم می سپارم به تو ولی تو هم باید بعدش به حرفم گوش بدی

.

گفت : بهت گفتم امین چه کار کرده ؟

گفتم : اینطوری چیزی نمیگم

اول باید قول بدی ، که به من کاری نداشته باشی

گفت : روانیم نکن تا ندونم موضوع چیه قولی نمیدم

گفتم : حیف!

من روی زور و قدرتت حساب کرده بودم .

ولی انگار تو از امین ترسیدی .


هولم داد روی تخت . نیم خیز شد طرفم گفت : من از کسی نمی ترسم

در حالی که از ترس و استرس نفسم به شماره افتاده بود گفتم : میدونم

پس بهم قول بده که به حسابش برسی ولی با من کاری نداشته باشی.

توی شرایطی نبود که بتونه خودش کنترل کنه

با عصبانیت گفت : دهنت سرویس دختر ، باشه قول میدم

کشیدمش سمت خودم

****************

خوشحال میشم پیجم 

همون طور که به سیگارش پک میزد گفت : حالا بگو ببینم جریان امین چیه ؟

بلند شدم ملافه ی روی تختو پیچیدم دور خودم . نشستم روی لبه ی تخت

یکم مکث کردم گفتم :

قولت که یادت نرفته ؟

یه کام غلیظ از سیگارش  گرفت گفت : تا منو روانی نکردی بگو جریان چیه ؟

گفتم : یادته اون روز گفتم: برگه های تحقیقم گم شده

گفت: خوب

گفتم: کار امین بود

گفت : یعنی چی ؟

گفتم : برای سربه سر گذاشتن من برگه هام برداشته بود .

با عصبانیت نگام کرد.

گفتم : به جز این کارای دیگه هم کرده

همه ی کاراشو به جز پیشنهاد دوستی و هیز بازی هاشو به مازیار گفتم .

گردنم محکم گرفت گفت : اینارو تو باید الان به من بگی ؟

گفتم ؛ ترسیدم بگم تو به من گیر بدی

گفت : اونوقت نترسیدی اگه خودم واقعیت بفهمه چه بلائی سرت میارم

گذاشتی امشب شبیه احمقا با گل و کادو برم تولدش

گفتم : مازیار لطفا؟ من فقط ترسیدم

این وسط من بی گناهم

اگه باور نمیکنی بیا از دوستان بپرس

گفت : آفرین پس همه در جریانن

به جز من .

با عصبانیت گفت : آقا مازیار کلاهتو بنداز بالاتر یه جوجه قرتی اومده زنتو اذیت کرده اونوقت تو باید آخر همه بفهمی


با عصبانیت جعبه ی دستمال کاغذی رو پرت کرد طرفم گفت : حیف که بهت قول دادم وگرنه من می دونستم و تو

فردا می دونم با اون بچه قرتی چکار کنم .

با پاش لگد زد به پاتختی گفت : حالا چطوری تا صبح صبر کنم .

گفتم : حالا آروم باش

گفت : هیس! ساکت هیچی نگو حوله شو برداشت رفت طرف  حموم.

بلند شدم که لباسامو جمع کنم دیدم  دوباره  با عصبانیت اومد منو کشید با خودش برد سمت حموم

گفتم : چکار میکنی ؟


گفت : فقط ساکت شو ؛ من الان قاطیم ‌ .

گفتم : میخوای بازم منو بندازی این تو.

با عصبانیت نگام کرد گفت :  چرا چرت میگی .اگه میخواستم زندونیت کنم پس من این توو چکار میکنم .


جلوی  دهنم گرفتم گفتم : الان فهمیدم  باشه .


یه نفس راحت کشیدم مطمئن شدم از تنبیه کردنم خبری نیست .

نقشه م گرفته بود.

توی دلم گفتم : آقا امین حالا منتظر یه ضد حال اساسی باش .

نوبت خندیدن من شده .

خوشحال میشم پیجم 

یه غلطی توی تخت زدم ،دستم گذاشتم روی بالش کناریم دیدم مازیار کنارم نیست .

چشمامو باز کردم به ساعت روی  پاتختی نگاه کردم

ساعت دوازده ظهر بود

بلند شدم نشستم روی تخت .

جمعه ها مازیار حجره نمی رفت .

صداش زدم جوابی نیومد

یاد دیشب افتادم

توی دلم گفتم: نکنه رفته سر وقت امین

یه لحظه ترس افتاد توی دلم

با عجله بلند شدم رفتم سمت پذیرایی

نگاه کردم دیدم در تراس بازه

رفتم جلوتر ، دیدمش که روی صندلی نشسته و به دریا خیره شده

با صدای بلند گفتم :  سلام، اینجایی

چرا زودتر بیدارم نکردی؟


یه نگاه بی تفاوت به من کرد

بدون اینکه چیزی بگه بلند شد از کنارم رد شد رفت سمت اتاق


گفتم : با تو بودما ، جوابمو نمی دی؟

رفتم سمت اتاق دیدم داره لباس می پوشه

گفتم : کجا؟

نه نگام کرد ، نه جوابمو داد

رفتم جلوش گفتم : چی شده ؟

یه نگاه بهم انداخت . با دستش منو زد کنار

رفت سمت پذیرایی سوییچ و گوشیش برداشت رفت بیرون

*******


این قدر شوکه شده بودم که  نمی دونستم چکار کنم .


یکم خونه رو جمع و جور کردم

رفتم سمت آشپزخونه شروع کردم به نهار درست کردن

ساعت دو بود که دیدم خبری از مازیار نشد .

رفتم سمت تلفن شماره شو گرفتم :

دیدم گوشیش خاموشه ، دلم بدجور شور افتاده بود

پیش خودم گفتم : نکنه یه وقت بره سر  وقت امین

از اینکه دیشب درباره ی امین باهاش حرف زده بودم پشیمون شدم

شروع کردم به فحش و لعنت فرستادن به خودم

گفتم : آخه دختره ی خنگ تو که میدونی این آدم کله خرابه چرا بهش گفتی

ولی از طرفی هم امین بدجور حال منو گرفته بود .


شماره ی حجره رو گرفتم ، هر چی بوق خورد کسی جواب نداد


کتاب دفترم آوردم که یکم درس بخونم ولی هر کاری کردم نتونستم تمرکز کنم .


دوباره ی شماره ی مازیار گرفتم: بازم گوشیش خاموش بود

یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت چهار و نیمه

اولین بار بود که این همه مدت ازش بی خبر بودم .


شماره ی  مهیارو گرفتم ، بعداز چندتا بوق

جواب داد

گفت: جانم زن داداش

گفتم : سلام . خوبی ؟

گفت : ممنون. شما چطوری ؟

گفتم : مرسی

یکم مکث کردم گفتم : از مازیار خبر نداری؟

گفت: چیزی شده

نمی دونستم چی بگم

گفتم : راستش یکم بحثمون شده . از صبح رفته پیداش نیست . گوشیشم خاموشه

گفت : نگران نباش . داداش جایی جز حجره نمیره.

گفتم : آخه زنگ زدم به تلفن اونجا کسی جواب نداد

گفت: من الان میرم تا بازار ببینم اونجاست یا نه

گفتم: باشه.  منتظر خبرت می مونم

گفت : چشم. خیالت راحت

نیم ساعتی از تلفنم به مهیار گذشته بود

که دیدم داره بهم زنگ میزنه

با عجله گوشی رو برداشتم گفتم : جانم مهیار

گفت : زن داداش نگران نباش . داداش حجره س

گفتم : چرا گوشیش خاموش کرده من که از نگرانی مردم


گفت: راستش اصلا حالش خوب نبود.

منم با عصبانیت بیرون کرد

گفتم: باشه ‌. حداقل خیالم راحت شد که اونجاست .

ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم .

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز