2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261274 بازدید | 245 پست

هر کاری می کردم سرم گرم بشه و گذر زمان احساس نکنم ولی نمیشد.

بد جور خوف افتاده بود توی دلم .

از استرس نمی تونستم روی هیچ کاری تمرکز کنم.

اصلا انگار ساعت جلو نمی رفت .


ساعت حدود یازده شب بود که صدای ماشینش توی پارکینگ  شنیدم.

بدجور مضطرب بودم .

درو براش باز کردم و خودمم جلوی در منتظر موندم .


در آسانسور باز شد دیدم.  مازیار با قیافه ی آشفته و یه بطری توی دستش اومد سمتم.


با تعجب گفتم : کجا بودی؟

چرا قیافه ت اینطوریه


جوابم نداد . کفشاش کند اومد داخل .

گفتم خوبی ؟

با صدای بلند 

گفت :می دونم با اون پسره ی عوضی چکار کنم


می خواستم  امروز برم دخلش بیارم ولی دلم میخواد اون طور که باید حالشو بگیرم .

من به تو قول دادم کاریت نداشته باشم وگرنه واسه تو هم داشتم.

تو خوب جایی خفتم کردی ‌.


با صدای بلند گفت : افسار این دل صاحب مرده دست توئه دختر هر جایی که می خوای بگردون

خندید و ادامه داد گفت :

مازیار تو که ادعا می کردی خیلی مردی ببین یه دختر تورو چه طوری خراب خودش کرده


بچرخون دختر بچرخون

********

رفت سمت آشپزخونه یه لیوان برداشت ، رفت روی تراس

صداشو میشنیدم که داشت برای خودش آواز میخوند.

********

دلم براش سوخت آروم رفتم جلوی در تراس بهش نگاه کردم

میترسیدم برم جلو. ولی اون حال و روزشم ناراحتم می کرد


تا منو دید بهم اشاره کرد گفت : بیا؛ بیا بشین اینجا دختر

ترسیدم نرفتم

سیگارشو روشن کرد

گفت: مرده و حرفش نترس کاریت ندارم

گفتم : عصبی نشیا ولی انگار حالت خوب نیست  ‌.


با صدای بلند خندید گفت : چیه فکر میکنی من مستم ؟


نه دختر دلت خوشه ها این چیزا مازیار و  مست نمی کنه

من سگ جون تر از این حرفام

می دونی من عادت ندارم خودم به این حال و روز در بیارم مگر موقعی که دیگه دلم داره میترکه


آروم، آروم رفتم جلوتر

بهم اشاره کرد برم کنارش بشینم


رفتم پیشش ، دستشو انداخت روی شونه م گفت :

دختر من خیلی عاشقتما

حال این امینم برات اساسی می گیرم.

ولی دیگه هیچ وقت هیچی رو ازم قائم نکن

آروم گفتم : ترسیدم بهت بگم وگرنه از اول بهت میگفتم

گفت : همیشه از این بترس که من خودم متوجه واقعیت ها بشم

اون موقع وحشتناک ترم

سرم انداختم پایین چیزی نگفتم

خوشحال میشم پیجم 

صبح ساعت هشت از خونه زدم بیرون رفتم سمت دانشگاه

اصلا حال و حوصله کلاس نداشتم . ولی باید می رفتم از خونه موندن بهتر بود


وقتی کلاس تموم شد ساعت حدود یک بود .


ایمان گفت : بچه ها بمونین من شما رو می رسونم .

نیما گفت: من با امین میرم شما با ایمان بریم

روژان گفت : گندم بیا با ما بریم انگار حالت خوب نیست

امین با طعنه گفت : انگار هنوز خستگی جشن پنج شنبه توی تنت هست گندم، با صدای بلند شروع کرد به خندیدن

برگشتم طرف روژان گفتم : آره امروز با شما میام اصلا روبراه نیستم .

من و بهار و روژان و نیلو با ایمان جلوتر بودیم

نیما و امینم پشت ما ‌.

همین که رسیدیم سر خیابون.

دیدم مازیار به ماشین امین تکیه داده

توی دلم خالی شد .از ترس نزدیک بود وا برم

امین گفت : ببینم اون شوهر جناب عالی نیست به ماشینم تکیه داده . ؟

هیچی نگفتم

مازیار تا ما رو دید برامون دست تکون داد

همه رفتیم سمت ماشین امین

بچه ها با مازیار سلام و احوالپرسی کردن

امین رفت جلو گفت : سلام آقا مازیار امیدوارم پنج شنبه به شما خوش گذشته باشه .

مازیار عینک افتابیشو از چشمش برداشت گفت: گندم جان لطفا اینو برام نگه دار


عینکو ازش گرفتم

دستشو سمت امین دراز کرد تا امین دستشو آورد بالا که بهش دست بده

مازیار با تمام قدرتش خوابوند در گوش امین

امین گفت : دارین چکار میکنین

مازیار دستشو تکوند  یه دونه زد سمت دیگه ی صورتش

از ترس بچه ها گفتن چی شده تا امین اومد حرف بزنه مازیار از یقه گرفتش بلندش کرد چسبوندش به ماشین .

گفت: تو به چه حقی به خودت اجازه دادی سربه سر زن من بذاری

تا امین اومد چیزی بگه با زانو  زد به شکم  امین


گفت: اینارو اینجا جلوی دانشگاه و هم کلاسی هات زدم چون تو گندم همینجا جلوی همین آدما اذیت کردی

حالا هم جلوی همه ی اینا ازش عذر خواهی میکنی

امینو گرفت : روبروی من

بدجور ترسیده بودم تمام تنم داشت می لرزید

به خاطر در گیریشون کلی آدم دور مون جمع شده بو د


امین اصلا نمی تونست سرپا بمونه با صدایی که از ته چاه در میومد گفت : معذرت می خوام

مازیار گفت : صداتو نشنیدم

امین گفت : معذرت میخوام.

مازیار گفت : منظورت همون غلط کردمه 

امین گفت: ولم کن ، باشه غلط کردم 

تا اینو گفت : مازیار با کله زد توی بینی امین

خون از بینیش پخش شد روی لباس و سر و صورتش

مازیار ولش کرد گفت : برو برای بزرگتر ت تعریف کن چه غلطی کردی و من باهات چکار کردم .

منتظرم با بزرگترت بیای پیشم تا بقیه ی کتکاتم بهت بزنم

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

دست منو گرفت کشید با خودش برد سمت ماشین .

وقتی سوار ماشین شدیم حتی یک کلمه هم نمی تونستم حرف بزنم 


این قدر بد جور امین زده بود  که همه وحشت کرده بودیم.

******


یه نگاه بهم انداخت گفت: راضی بودی 

سرم انداختم پایین گفتم: خیلی اذیتم کرد ولی از اینکه کتک خورد خوشحال نیستم 

گفت : هر کاری تاوان. داره ، تاوان اذیت کردن زن منم این بود .

البته این فقط نصفش بود .

بقیه ش بمونه به وقتش


خوشحال میشم پیجم 

وقتی رسیدیم خونه از استرس تموم بدنم درد می کرد.  

اصلا بدنم سست شده بود .

رفتم یه مسکن  خوردم.

پیش خودم گفتم یه دوش آب گرم بگیرم یکم آروم بشم .


آب حموم  و باز کردم که وان پر بشه.

رفتم سمت اتاق که حوله مو بردارم

شنیدم که گوشی مازیار زنگ میخوره

خندید گفت : بچه ننه چه زود باباش خبر کرده

بزرگترش داره زنگ می زنه


فهمیدم آقای پرتوئه


دیگه اصلا حال حوصله ی هر چی که مربوط به امین میشد رو نداشتم .

رفتم حوله و لباسام برداشتم

در حموم باز کردم رفتم داخل

موهام جمع کردم می خواستم لباسامو در بیارم که یهو دیدم.


در حموم با لگد مازیار باز شد

با ترس برگشتم پشت سرم نگاه کردم دیدم مازیار داره با عصبانیت نگام میکنه

تا می  خواستم  دهن باز کنم بگم چی شد

اومد طرفم داد زد  گفت: توی همین آب خفه ت میکنم

یقه مو گرفت از پشت هولم داد توی وان

تا اومدم بلند بشم.  گردنم گرفت سرم کرد زیر آب


از ترس فقط دست و پا میزدم


بعد از چند ثانیه سرم از آب آورد بیرون تا بیام نفس بکشم بگم چی شده دوباره سرم کرد زیر آب

به خاطر فشار آب

فقط صدای عربده هاش و  یه چیز های نامفهوم میشنیدم


دوباره سرم از آب آورد بیرون دیگه برام نفس نمونده بود


با صدای بلند گفتم : آخه چی شده

دستش برد بالا گفت: بزنم لهت کنم

از ترس خودم گوشه ی وان جمع کردم سرم بین دستام قائم کردم


دوباره دستشو دراز کرد سمتم  سرم برد زیر آب .

فقط دست و پا می زدم

هیچ کاری در مقابلش ازم بر

نمیومد

وقتی دوباره سرم آورد بیرون

دیگه به زور نفس می کشیدم همون طور که شمرده شمرده نفس می کشیدم گفتم : آخه بی انصاف حداقل بگو چی شده بعدا این کارارو با هام بکن .


محکم با پاهاش زد به وسایلا ی دور وان . همه ی شامپوها پرت شد توی سر و صورتم

گفت : دختره ی ول دروغگو تو کی هستی که منو گیر میاری

با عصبانیت داد زد گفت مگه تو نگفتی امین فقط سر به سرم می ذاره.

الان پدرش زنگ زده میگه امین اولین بار که تورو دیده ازت خوشش اومده می خواسته باهات دوست بشه

میگه امین بعداز اینکه منم با تو دیده فکر کرده من دوست پسرتم سعی کرده باهات ارتباط برقرار کنه

گفت : اگه گندم از امین و کاراش ناراحت بوده چرا زودتر حرفی نزده

با صدای بلندتر گفت : عوضی من باید جواب مرده رو چی میدادم

حتما تو هم از اون بچه قرتی خوشت اومده بود

ببین بینتون چی شد که منو انداختی جلو حالش بگیرم

من  زنی رو که ول باشه آتیش میزنم

خوشحال میشم پیجم 

داشت میومد طرفم

با تمام توانم بلند شدم داد زدم گفتم : اگه دستت روم بلند بشه

وای به حالت

گریه م گرفت خودم از وان کشیدم بیرون تمام لباسای تنم و موهام  خیس بود  با جیغ گفتم :

اگه من دختر ولی بودم که فقط به خاطر اینکه یکبار بهم دست درازی کردی از ترس ابروم زنت نمیشدم

دختر ول اونیه که هرشب توی بغل یکی می خوابه

من‌ولم ، منی که توی این مدتی که زنت شدم بلائی نیست که به سرم نیاورده باشی ولی بازم شبیه احمقا کنارتم

کی میتونه با یه آدم روانی مثل تو کنار بیاد

مرتیکه ی خودخواه فکر میکنی چون پول داری همه چی داری


با حرص اومد طرفم گردنم گرفت گفت : کثافت بازی رو تو راه میندازی لیچارش به من میگی

دستشو زدم کنار داد زدم گفتم : آره من کثافتم ، من ولم ، من سرکشم گمشو برو از زندگیم بیرون

من نمیتونم با تو ادامه بدم

دیگه پاهام توان نداشت همونجا زیر پاهاش نشستم

دستم رفت سمت پاهاش

همون طور با گریه گفتم ؛ تو که عاشق به زانو در آوردن و التماس کردن من هستی ، ببین الان دارم التماست میکنم

مازیار از من بگذرم

من دیگه نمیتونم

گفت: دهنتو میبندی یا من ببندمش

با جیغ گفتم : هر کاری میخوای بکنی بکن آخرش مرگه تو روزی هزار بار منو میکشی

دیدم داره میاد طرفم

از ترس خودم کشیدم عقب گفتم : مازیار به خدا من کاری نکردم . اره بهم پیشنهاد دوستی داد فکر میکرد من مجردم ولی به جون مامانم ، به جون بابام من گفتم متاهلم ؛ بعدشم ترسیدم بهت بگم همین کارارو بکنی

ترسیدم نذاری برم دانشگاه

آخه دیگه خسته شدم اینقدر برای هر کاری التماستو کردم

سر جاش دست به کمر مونده بود فقط نگام میکرد


نمی دونم از لباسای خیس توی تنم بود یا از ترس کل بدنم می لرزید

اومد نزدیکم گفت : باهات چکار کنم که دلم خنک بشه

چکارت کنم که دیگه بهم دروغ نگی

منو شبیه آدمای بی غیرت و بی ناموس عروسک خیمه شب بازی کردی جلوی اون بچه قرتی


اومد نزدیک گفت : تو که پریشب داشتی ازم باج می گرفتی

با صدای بلند و شمرده  گفت :

پس

چرا

راستشو

نگفتی ؟

منو از موهام گرفت بلندم کرد .

دیگه اصلا جون نداشتم

آروم گفتم: تو که حرفای منو باور نمی کنی دیگه چی بگم


گفت : دیگه هیچی نگو

چون تو دروغگویی


الان میرم خدمت اون بچه قرتیم می رسم


داشت می رفت بلند شدم


چسبیدم به بازوش گفتم : تو واقعا فکر میکنی من با امین.......

داد زد گفت : ببند دهنتو

من اگه یه درصد شک می کردم همینجا سر تو میبریدم

این همه قاطی کردنام برای اینه که چرا بهم دروغ گفتی ؟

چرا منو جلوی اونا کوچیک کردی ؟

با بغض گفتم: دیگه نمی ذاری برم دانشگاه

خندید گفت : یه نگاه به من بنداز ، حالا یه نگاه به خودت بنداز

این وضعیت اصلا برات مهم نیست ؟

سرم گرفت بالا گفت : این درس و دانشگاه کوفتی چی داره

که از اول به من ترجیحش دادی

خوشحال میشم پیجم 

سرش انداخت پایین گفت : تو تا حالا از من دروغ شنیدی تا حالا دورت زدم


آروم گفتم : من اگه هر بار بهت دروغیم گفتم برای این بود که از  عکس العملت می ترسیدم


بلند شد گفت : دانشگاه تو برو ولی از این به بعد می دونم باید باهات چه رفتاری داشته باشم .

از این به بعد از من بترس



رفت سمت گوشیش بعداز چند ثانیه با صدای بلند گفت ؛ مهیار تا پنج دقیقه دیگه اینجا باش میخوام منو ببری جایی

نمی تونم رانندگی کنم .

همون طور با لباسای خیس از استرس  دور خونه میچرخیدم .

***،

بلند شد وسایلاش برداشت گفت : از خونه بیرون نمی ری تا برگردم


آروم گفتم : باشه


وقتی رفت؛ رفتم سمت حموم

اونجا رو مرتب کردم

سریع یه دوش گرفتم اومدم بیرون

با اینکه هوا گرم بود ولی ازسرما  می لرزیدم

یه پتو گرفتم دورم ، روی مبل دراز کشیدم

نفهمیدم کی خوابم برد .


با صدای باز شدن در بیدار شدم

دیدم مازیار اومد داخل مهیارم پشت سرش اومد.


فوری بلند شدم .

آروم گفتم : سلام اومدین

مهیار گفت : سلام

تا اومدم چیزی بگم مهیار بهم اشاره کرد که ساکت چیزی نگو


تمام لباسای مازیار خاکی بود .

حوله شو برداشت رفت سمت حموم ، دوباره برگشت سمت پذیرایی بهم اشاره کرد گفت:

برو روی تراس برام میز بچین میخوام بیام بشینم چند تا پیک بزنم .

کلید انباری رو انداخت سمت مهیار گفت : برو هر کدوم خواستی بر دار شروع کن من الان میام .

مهیار گفت : چشم داداش


تا مازیار رفت داخل حموم .


مهیار اومد کنارم گفت: گندم امروز  هر چی گفت : فقط بگو چشم

گفتم: چی شده

گفت : امین دیگه یه جای سالم نداره .

گفتم : کجا رفتین پیداش کردین .

گفت : رفتیم دفتر آقای پرتو

مازیار زنگ زد که پرتو به امین بگه بیاد اونجا

جلوی اون همه آدم پسره رو زد


گفتم : آقای پرتو چیزی نگفت :  گفت : اون بین مازیار و پسرش مونده بود

پسره خیلی حرفای بدی درباره ی تو زد

آقای پرتو  

چون کارش پیش مازیار گیر بود سعی می کرد اوضاع آروم کنه .


گفتم : چقدر بد شد

با تشر گفت : تو چرا به من چیزی نگفتی .

حداقل به من می گفتی من خودم حال این پسره رو می گرفتم


گفتم : برات اینکه بهت اطمینان نداشتم تو بدون اجازه ی مازیار آبم نمی خوری

گفت : آفرین دستت درد نکنه

گفتم : چیه اون دفعه ازت کمک خواستم در انباری رو باز نکردی از ترس

با عصبانیت گفت :گندم این مسئله ناموسی بود مگه من بی رگم

گفتم : مهیار ، مازیار به اندازه ی کافی حالمو گرفته تو دیگه شروع نکن

گفت : قبول کن اشتباه کردی .

با حرص گفتم : باشه مقصر من الان چکار کنم  شما راحت بشین


گفت: الان که داداش قاطی کرده چکار می خوای بکنی

فقط یکم جلوز زبونت بگیر

دستشو برد سمت گوشم  اروم کشیدش گفت : این بار اینجور چیزا را قائم کنی وای به حالت


با آرنجم زدم به پهلوش گفتم : ولم کن . داداشت حسابی از شرمنده گیم در اومد


گفت : حالا اینو میخوای چکار کنی

من قیافه شو میبینم سکته میکنم

گفتم: چکار باید بکنم جز تحمل .


صدای در حموم شنیدم .

به مهیار گفتم : بدو بدو بیا کمک اومد .

نیمرو و ژامبون ریختم توی بشقاب .

یه بسته چیپس و ماست موسیر و نوشابه رو برداشتم رفتم سمت تراس

مهیار رفت انباری ، یکی از بطری ها رو برداشت آورد گذاشت روی میز

اشاره کرد گفت : لیوان نیاوردی .

رفتم سمت آشپزخونه که لیوان بیارم با مازیار برخورد کردم

همون طور که بند ساعتشو میبست به من خیره شده بود

آروم گفتم : برو میز آماده س


گفت خودتم بیا .

رفت سمت تراس


مهیار اومد لیوانارو

گرفت . گفتم دیگه من چرا بیام اونجا

مهیار خندید گفت: راستشو بگو یواشکی پیک نزدی شاید الان میخواد مجبورت کنه با خودش بخوری نه با رفیق رفقا


از حرف مهیار خنده م گرفت

هولش دادم گفتم: برو الان وقت شوخی نیست

گفت : باشه، سریع بیا تا صداش در نیومده

خوشحال میشم پیجم 

ظرف میوه رو برداشتم رفتم توی تراس .

کنار مهیار نشستم .


مازیار به مهیار اشاره کرد گفت : در بطری رو باز کن بریز

مهیار فوری گفت :

چشم

شروع کردن به غذا خوردن

منم همون طور نگاهشون می کردم

مهیار برگشت طرفم گفت: تو چیزی نمی خوری؟

گفتم : نه مرسی میل ندارم

مازیار برگشت طرف مهیار گفت : گوشاتو خوب باز کن ببین دارم بهت چی میگم .

حرفمم فقط یکبار میزنم.  دوباره تکرار نمی  کنم .

مهیار لقمه شو گذاشت توی بشقاب گفت: بفرمائید داداش .

مازیار گفت : گندم ساعت کلاسای دانشگاه و استخر و والیبالشو برات مینویسه

برنامه هاتو با ساعت های گندم هماهنگ میکنی به جز روزایی که دانشگاه داری خودت اینو  میبری می رسونی  ، خودتم برش می گردونی .

روزاییم که خودت کلاس داری با من هماهنگ میکنی من جات میرم .


منو مهیار با تعجب همدیگه رو نگاه می کردیم.

مازیار گفت : خوب شنیدی چی گفتم؟  این حق نداره با هیچ کدوم از دوستاش تا سر کوچه هم بره، هر پسریم فرقی نمی کنه استاد باشه ؛ هم کلاسی باشه هر کی می خواد باشه تا شعاع ده کیلومتری این دیدی میزنی لهش میکنی من پشتتم


با حرص به مازیار نگاه کردم گفتم : این چه حرفیه

بدون اینکه نگام کنه گفت :  میخوای بری دانشگاه یا نه ؟

گفتم : آره ولی .......

با دست کوبید روی میز گفت : ولی نداره !

ولی رو من میگم

اما رو من میگم

همه چیزو من میگم

از امروز تو دیگه کلا لالی

می خوای بسم الله با همین شرایط میری دانشگاه و کلاس اگه هم نه چه بهتر

مثل بچه ی آدم، مثل بقیه ی زنا بشین توی خونه ، دوسه تا بچه هم برام بیار سرت حسابی گرم میشه

منم به آرامش میرسم


تا اومدم حرف بزنم، مهیار کوبید

به پام گفت : چشم آقا داداش الان گندم همه ی ساعتای کلاساشو برام مینویسه منم چشمم کور میبرمش ، میارمش

آبجیمه وظیفمه .

با حرص به مهیار نگاه کردم

یه نگاه عصبانی بهم انداخت اشاره کرد ساکت .


فوری بلند شدم که برم

با صدای مازیار موندم سر جام

گفت : کجا؟

گفتم : میرم داخل

بلند شد اومد روبروم گفت : اجازه گرفتی ؟

یه خنده ی عصبی کردم گفتم : برای اینم باید اجازه بگیرم


دستشو گذاشت روی چونم صورتم گرفت بالا گفت : از این به بعد یه لیوان آبم میخوای بخوری ازم اجازه می گیری

تو لیاقت اعتماد زیاده منو نداشتی

منو برگردوند محکم نشوند روی صندلی

این قدر  محکم منو نشوند

که مهیار ناخواسته گفت : اخ داداش آروم.

با عصبانیت به مهیار نگاه کرد

مهیار گفت : داداش آروم گناه داره.

مازیار با عصبانیت گفت : تو سر کی هستی ؟

وای به حالت مهیار اگه بفهمم به کارایی که گفتم عمل نکردی

مهیار گفت : من غلط کنم داداش . ناموس تو ناموس منم هست‌.

از حرص و بغض داشتم خفه میشدم ولی چیزی نگفتم.


یکی دو ثانیه بعد گوشی مازیار شروع کرد به زنگ خوردن

مهیار بلند شد گوشی مازیار آورد با نگرانی گفت : شماره ی پرتوئه


از ترس بدنم قفل شده بود . توی دلم گفتم  دیگه چی می خواد ‌.

خوشحال میشم پیجم 

مازیار خطاب به مهیار  گفت : چیه ، چرا ترسیدی

به جهنم که پرتوئه

خودت جواب بده گوشی رم بذار روی بلندگو ببینم چی زر میزنه .


مهیار گوشی رو جواب داد گفت :

بله

پرتو گفت : سلام آقا سید . امیدوارم آروم شده باشین من بی ادبی کردم دوباره مزاحم تون شدم .

مهیار گفت : آقای پرتو من مهیارم

پرتو گفت : سلام پسرم . میشه با داداشت صحبت کنم؟

مازیار به مهیار اشاره کرد که بگو دارم حرفاشو میشنوم

مهیار گفت : جناب گوشی روی بلند گوئه. داداش صحبتاتون میشنوه .


پرتو یکم مکث کرد گفت : سید جان، این وسط یه سری سوتفاهم باعث شد بینمون برخورد پیش بیاد . حرفایی زده شد که نباید گفته میشد.

منم کلا ماجرا رو بد متوجه شده بودم .

به خدا بعداز رفتن شما منم پسرم سرزنش کردم به هرحال هر دوی اینا بچه بودن . بچه گی کردن

شما ببخش . شما که بدجور با پسرم درگیر شدین

لطفا نذارین این مسئله باعث خسارت مالی برای منو شما بشه.


مازیار صداشو صاف کرد  گفت : اولا که خسارت مالی گریبان گیر من نمیشه شما کلاهتون پس معرکه می مونه

دوما پسر شما نادونی کرده زن منو قاطی پسرتون نکنین

پرتو گفت : من چنین جسارتی نکردم قربان

مازیار گفت : من مسائل شخصیمو قاطی کار نمیکنم و تا پایان قرار دادی که روی کاغذ آورده شده منو شما با هم شریکیم ولی به هیچ عنوان نمی خوام نمی خوام چشمم به آقازاده تون بیفته .

هر جایی چه محیط کار چه توی مهمونی چه جلوی در دانشگاه خانمم چشمم بهش بیفته عواقبش با خودتون.

بهش بگین اینبار دیگه رحم نمیکنم

پرتو گفت : چشم به روی چشمم.

شما بزرگواری کردین .

ممنون که کارو با مسائل شخصی قاطی نکردین.

مازیار گوشی رو قطع کرد .

گفت: مرتیکه ی بی ناموس، حرص پول داره خفه ش میکنه .


********

مهیار یه نگاه به ساعتش کرد گفت : داداش من میتونم برم جایی کار دارم .

مازیار سرش به علامت تایید تکون داد گفت: برو اگه ماشینو لازم داری ببر .

مهیار گفت : نه، بچه ها میان دنبالن

با مازیار روبوسی کرد گفت : خداحافظ

به مازیار نگاه کردم گفتم : برم مهیارو بدرقه کنم

با دستش اشاره کرد که برو


دنبال مهیار راه افتادم .

مهیار همون طور که کفششو میپوشید گفت : گندم تورو خدا چند روز باهاش دهن به دهن نشو. خیلی قاطیه

بعدا خودش آروم میشه

گفتم : باشه . نگران نباش ولی ببین چه خودخواهه

خندید گفت : چیه بده راننده شخصی برات گرفته

گفتم: راننده نه،  بپا

گفت: عجب نامردی هستی

گفتم: چیه ، تو که طرف داداشتی پس دروغ نمیگم .

گفت : من طرف هر دوتاتونم

مواظب خودت باش خداحافظ

گفتم: برو به سلامت .

*****

درو بستم رفتم سمت تراس

نشستم سر جام

سرم انداخته بودم پایین با نگینای رومیزی بازی میکردم .

‌که ستکانشو گرفت طرفم گفت: برام بریز

نگاهش کردم بدون هیچ حرفی استکانشو پر کردم

استکان  برد سمت دهنش یکسره سر کشیدش

دوباره استکان  گرفت طرفم گفت : پرش کن

یکم مکث کردم ، دوباره پرش کردم بازم یکسره خوردش


اینبار بدون هیچ حرفی استکانو گرفت طرفم

نگاهش کردم گفتم : بسه اذیت میشی ؛ دیشبم زیاد خورده بودی

بطری نوشابه رو پرت کرد طرفم گفت : به تو چه

تو دهنت ببند هر کاری گفتم بکن .

توی دلم گفتم : اصلا به من چه

دوباره استکانشو پر کردم .

بازم یکسره سر کشید با دستش محکم زد کل وسیله های میز و پرت کرد روی زمین .

از ترس بلند شدم با التماس گفتم : بسه تورو خدا آروم باش .

گفت : چیه دیگه از چی می ترسی من که جلوی دانشگاه رفتنتو نگرفتم مگه تنها دغدغه ی زندگیت همین نیست

همون طور حرف میزد همونطورم به من نزدیک میشد .

گفتم : باشه دستت درد نکنه الان دیگه آروم باش

گفت : میخوای آروم بشم

گفتم :  اره

دستمو کشید گفت : پس با من بیا

*********

خوشحال میشم پیجم 

همین طور منو دنبال خودش کشید پرتم کرد روی مبل

سرشو آورد جلوی صورتم گفت : از اول همه چیزو برام تعریف کن

گفتم : چی رو تعریف کنم؟

گفت: بگو امین چیا بهت گفت

این پسره خیلی هیزه راستشو بگو  چه اراجیفی بهت گفته


با کلافگی دستمو بردم لای موهام گفتم : هیچی ، به خدا حرف خاصی نزده

گفت : انتظار داری باور کنم


هیچی نگفتم  ، فقط نگاهش کردم

یه صندلی رو کشید جلوی مبل نشست روبروم . سیگارشو روشن کرد .

دود سیگارش مستقیم توی صورتم بود

سرفه م گرفت

نمی دونم دود سیگار بود یا ترس باعث شده بود نفسام تند تر بشه

گفت: یه بار دیگه میپرسم می خوام بدونم چیا بهت گفته


گفتم : چرا خودتو اذیت میکنی به خدا .......

نذاشت حرف بزنم پاکت سیگارشو پرت کرد توی صورتم داد زد  گفت : خفه شو ، یه جوری تظاهر نکن که انگار ناراحتی من برات مهمه

هر غلطی میخوای میکنی بعد تظاهر میکنی که نگران منی

تو که می دونستی این بهت نظر داره چرا توی تولدش از اول تا آخر وسط بودی ؟


صدام بردم بالا گفتم : چون تو منو به زور بردی اونجا ، چقدر التماست کردم نریم


گفت : صداتو بیار پایین یکی میزنم توی دهنت که نفهمی از کجا خوردی

من تورو بردم گفتم : برای کار میریم تو غلط کردی از کنار من تکون خوردی

هر وقت چشمم بهت افتاد نیشت باز بود

اون آشغالم داشت واسه غیرت من هو میکشید

گفتم : دیگه حرفی ندارم بهت بزنم

گفت : حرف نمی زنی ؟

به حرفت میارم!


داد زد گفت : بلای جونت میشم گندم .

گفتم : به خدا فقط میخواست با من دوست بشه ‌

همین .


دستشو آروم آورد سمت صورتم کشید روی گونه م گفت : اون عوضی  هیزه

من

چه

بدونم

چند

بار

این

چشمارو

این موهارو

دید زده

شایدم ........

داد زد گفت : من باید این آدم میکشتم اشتباه کردم


دستمو کشید منو بلند کرد

تمام عضلات صورتش می لرزید صورتش  قرمز ‌وخیس عرق بود

تمام رگای گردنش زده بود بیرون


گفت : خیلی وقت بود بهم نگفته بودی که به زور زنم شدی

خیلی وقت بود که حرفی از رفتن نمی زدی ولی امروز بازم گفتی

دستشو آورد چونمو گرفت محکم فشار داد گفت : من چطور حرفای امروزشو  توی دفتر پدرش فراموش کنم

شانس آورد که پدرش بود

وگرنه دخلشو آورده بودم


همون طور که اشکام بی صدا می ریخت گفتم : دخل منو بیار که هم من راحت بشم هم تو

یه خنده ی عصبی کرد گفت : یادته اون روز توی ویلای شهاب بهت چی گفتم ؟

نگاهش کردم

گفت : مجازات تو اینه که تا آخر عمرت با من زندگی کنی.


محکم پرتم کرد گوشه ی پذیرایی

گفت : لعنت به روزی که تورو دیدم گندم

خودش انداخت  روی مبل

دستشو گذاشت روی پیشونیش چشماشم بست

خوشحال میشم پیجم 

چند روزی از اون ماجراها گذشته بود .

مازیار یکم آرومتر شده بود .

منم طبق معمول همه جا میرفتم ولی مهیار منو میبرد ، میاورد

زباد برام فرقی نمی کرد

چون قبلا هم با آژانس میرفتم حالا به جاش با مهیار یا مازیار می رفتم.

ولی نه میتونستم با دوستام جایی برم نه می تونستم اونارو دعوت کنم .

******

امتحان های ترم شروع شده بود

بعداز اون ماجراها  که حدودا هفته ی آخر ترم بود.

امین دیگه دانشگاه نیومده

بود .


توی اولین امتحان ، اولین بود که بعداز این درگیری ها با امین روبرو شده بودم .


مهیار به سفارش مازیار منو می رسوند دانشگاه همونجا توی محوطه ی دانشگاه منتظرم می نشست تا من امتحانم تموم بشه .


امین کلا دیگه کاری بهم نداشت اصلا انگار منو نمی دید .

از این بابت خیالم راحت شده بود .

ولی با وجود مهیار همه ی همکلاسیام فهمیده بودن که شرایطم خاصه

این یکم اذیتم می کرد ولی بازم برام قابل تحمل تر از دانشگاه نرفتن بود .


وقتی امتحان هام تموم شد . هر کاری کردم مازیار اجازه نداد ترم تابستونی بردارم.

منم دیگه بی خیال شده بودم .

********

حدودا یک ماهی مونده بود به عروسی یوسف و ترانه

من دیگه همه ی وقتم با ترانه میگذروندم

چون مازیار با ترانه مشکلی نداشت از این بابت راحت بودم

هر جا می خواستم باهاش می رفتم

از اون طرفم مازیار با یوسف مشغول تدارکات عروسی و رهن خونه  بود .


روزی که ترانه جهیزیه شو آورد خونه ی یوسف ، من رفتم کمکش .

اینقدر اون روز خوشحال بودم که انگار دارم جهیزیه ی خواهر خودم می چینم .

خونواده ی ترانه سنگ تموم گذاشته بودن

از همه چی بهترینش داده بودن .

ولی متقابلا بر خلاف میل ترانه واقعا یوسف تحت فشار گذاشته بودن

از همه چیز بالاترین و گرانترینشو میخواستن.


اون روزا واقعا یوسف از نظر روحی و مالی توی فشار بود با اون حال یوسف سعی میکرد خودش جلوی ترانه سرحال و رو پا نگه داره

دیدن شادی و آرامش اونا واقعا خوشحالم می کرد .


ذوق و شوق عروسی اونا منو مازیار م به وجد آورده بود باعث شده بود اتفاقات گذشته برامون کم رنگ تر بشه

ولی مازیار هر از چند گاهی یار امین میفتاد و بهم سخت می گرفت

ولی من دیگه به کاراش  عادت کرده بودم

خوشحال میشم پیجم 

روز عروسی یوسف و ترانه رسید .

مازیار از صبح زود رفته بود دنبال میوه و شیرینی و  هماهنگی کارای تالار .

منم از صبح  مشغول آماده شدن بودم.

ترانه کلی اصرار کرده بود که زودتر از همه تالار باشم تا ببینم همه چیز درست و اون جور که خواسته  شده چیده شده یا نه

برای همین ظهر ساعت یک وقت آرایشگاه گرفته بودم .

قرار بود بعداز آماده شدن مهیار بیاد دنبالم .

ساعت حدود پنج بود که کارم تموم شد .

به مهیار زنگ زدم گفتم بیاد دنبالم .

بعداز ده دقیقه مهیار به گوشیم زنگ زد گفت : زن داداش بیا بیرون آرایشگاهم

برای آخرین بار توی آیینه به خودم نگاه کردم .

رنگ روشن موهام رنگ پوستم بازتر کرده بود .

اولین بار بود که رنگ سرخابی می پوشیدم .

ولی واقعا از رنگ و مدل لباسم خوشم اومده بود .

به  اصرار ترانه که گفته بود تو به عنوان خواهر عروس باید لباست توی چشم باشه این رنگ و مدل رو انتخاب کرده بودم .


مانتوم پوشیدم و کیفم برداشتم رفتم بیرون .

دیدم ماشین یکم جلوتر پارک شده .

درو باز کردم گفتم : سلام مهیار .

یهو دیدم مازیار پشت رل نشسته

با تعجب گفتم : تو اومدی ، پس چرا مهیار بهم زنگ زد

نگام کرد گفت : یهو دلم خواست مثل روز عروسیمون خودم بیام دنبالت آرایشگاه

خیلی وقت بود که اینطوری مهربون با من صحبت نمی کرد بعداز ماجرای امین یه جور دیگه شده بود .

گفتم : کار خوبی کردی

گفت : خیلی خوشکل شدی

گفتم : ممنون

برگشت از صندلی عقب یه دسته گل رز سفید رو گرفت طرفم .

ازش گرفتم و تشکر کردم ‌

یکم نگام کرد گفت: برای من همیشه قشنگترین عروس دنیا تویی

یکم نگاهش کردم و گفتم والبته خوشتیپ ترین دامادم تویی


خندید گفت : اون که بعععله


یه بسته روی پاهاش بود .  اونو گرفت طرفم گفت : این برای توئه

با ذوق گفتم : چی هست ؟

گفت : بازش کن ببین

وقتی بازش کردم دهنم از تعجب باز موند

یه سرویس طلای سفید بود که فوق العاده زیبا و ظریف بود .

دستمو دور گردنش حلقه کردم گونه شو بوسیدم گفتم این خیلی قشنگه

گفت : می خوام امشب اینو بندازی

گفتم : حتما

گفت: یه خواهش بکنم ؟

گفتم : بگو

گفت ؛  دیگه هیچ وقت با حسرت به ترانه نگاه نکن

گفتم : متوجه حرفت نشدم

گفت : همون قدر که یوسف عاشق ترانه اس منم همون قدر خاطر تو رو می خوام

تو اولین زنی هستی که اومدی توی زندگیم و آخریشم می مونی

دستمو دور بازوش حلقه کردم سرم گذاشتم روی شونه  ش گفتم : مازیار من یه عذر خواهی به تو بدهکارم

گفتم : این بار میخوام بدون اینکه تو مجبورم کنی بگم منو ببخش

سرم بلند کردم توی چشماش نگاه کردم گفتم : سر اون ماجرا تو خیلی اذیت شدی

ولی بازم میگم من قصد اذیت کردنتو نداشتم

همه چی یهویی پیش اومد منم خیلی اذیت شدم .

گفت : دیگه حرفشو نزن

گفتم : یعنی منو بخشیدی

یکم مکث کرد گفت : تو که می  دونی ، من بخشش توی کارم نیست فقط اتفاق ها برام کم رنگ میشن

گفتم : باشه همینم  خوبه

سرمو بردم نزدیک صورتش

آروم بوسیدمش

گفتم : دلم برای مهربونیات خیلی تنگ شده بود .

خوشحال میشم پیجم 

وقتی رفتیم تالار فقط مادر یوسف و پدر و مادر مازیار و پدر ترانه توی تالار بودن .


سفارش ها و تزئیناتی رو که ترانه ازم خواسته بود انجام دادم .

اونقدر ی که منو مازیار برای عروسیشون استرس داشتیم برای عروسی خودمون نداشتیم ‌


کم کم مهمونا اومدن و جشن شروع شد .

وقتی آهنگ ورود عروس و داماد زدن با هیجان رفتیم سمت در تالار وقتی یوسف و ترانه رو توی لباس عروس و داماد دیدم ناخودآگاه از خوشحالی گریه م گرفت . نگاهم به نگاه مازیار گره خورد اونم چشماش قرمز بود با انگشت شصتش گوشه ی چشمش پاک می  کرد که اشکاش نریزه .

با تمام وجودش از شادی دست میزد .

مادر یوسف با خنده روی سر عروس و داماد نقل می ریخت

خیره نگاهش کردم

چین و چروکای صورتش نشون از رنج هایی که کشیده بود میداد . عمر و زندگیشو برای یوسف  گذاشته بود .

یوسف مادرش بغل کرد پیشونی و دست مادرشو بوسید و بعد رفت طرف مازیار بغلش کرد .

خوب می دونستم یوسف چقدر برای مازیار عزیزه

رفاقتشون ناب ترین رفاقتی بود که توی کل عمرم دیده بودم .

رفتم جلو با یوسف و ترانه دست دادم گفتم هر دوتاتون مثل ماه شدین

الهی خوشبخت بشین .

وقتی یوسف و ترانه رفتن که با بقیه مهمونا سلام و احوالپرسی کنن

مادر یوسف با بغض گفت : مازیار پسرم خدا ازت راضی باشه .

اگه یوسف می دونست که این پول تو ریختی توی حسابش نه بانک امکان نداشت قبول کنه

حالا حالاها نمی تونست عروسی بگیره .

با چشمای گرد و متعجب به مازیار نگاه کردم

مازیار یه چشمک بهم زد و خندید

مادر یوسف بغل کرد دستاشو بوسید گفت : مامان این یه راز بین منو شما دیگه هیچ وقت به زبون نیارش

یوسف این پولو کم کم به عنوان قسط وام  به من بر می گردونه پس منتی سر یوسف و شما نیست .

مادر یوسف پیشونیه مازیار و بوسید گفت : الهی خدا یه اولاد صالح مثل خودت قسمتت کنه

اومد طرفم بغلم کرد گفت: دخترم  خدا از تو هم راضی باشه تو هم مثل شوهرت دل دریایی داری .

گونه شو بوسیدم به شوخی گفتم : مامان نکنه یه وقت ترانه رو بیشتر از من دوست داشته باشیا اونوقت حسودیم میشه

خندید گفت :  دروغ چرا من اول دوتا پسر امو دوست دارم بعدا شما دوتا عروسارو

مازیار با خنده گفت : دمت گرم مامان خانم

صدای خنده ی سه نفرمون بلند شد.

*********

خوشحال میشم پیجم 

وقتی مادر یوسف رفت پیش مهمونا .

رفتم نزدیک مازیار،  خیره نگاهش کردم

گفت : چیه دختر ، چرا همچین نگام میکنی

گفتم هیچی دلم خواست نگات کنم

خندید گفت : آخه من بی جنبه ام تو اینطوری نگام میکنی می کنی سنسورام فعال میشه


با خنده گفتم : یالا برو مثل اینکه صدات میزنن


گفت : آره برم بیرون یه بادی به کله م بخوره ؛ اینجور که تو خوشکل کردی و همچینی نگام میکنی الان یه کاری دستم میدی .


رفت سمت در تالار .

همون طور که دور میشد . راه رفتنشو تماشا  می کردم


توی دلم گفتم : مازیار تو واقعا کی هستی

همون پسر موتور سواری که سر یه اتفاق عاشقم کردی .


یاده دل ، دل زدنای دوران دوستیمون افتادم

وقتی که سرباز بود چقدر دلتنگش میشدم

چی شد که یهو شدی پسری که بهم دست درازی کرده بود .

بعداز اون شدی شوهرم

شوهری که به گفته ی دکتر بیماره . شوهری که هم روزای بی نهایت بدی کنارش داشتم هم بی نهایت خوب .  

تو همون آدمی هستی که میتونی یه آدم در حد مرگ بزنی هم میتونی به یکی تا این حد کمک کنی

مازیار واقعا تو کی هستی ‌

******

توی فکر خودم بودم که با صدای مهیار به خودم اومدم

گفت : سلام زن داداش

گفتم : علیک سلام . حالا با داداشت هماهنگ میکنی منو گیر میاری

خندید گفت : ببخش. داداش میخواست سوپرایزت کنه

گفتم : باشه به موقع ش یادت میندازم

************

شب عروسی یوسف و ترانه قشنگترین شب زندگیم  بود .

یوسف از ته دل میخندید .

برای داشتن ترانه خیلی به  آب و آتیش زده بود .

ترانه هم دست کمی از یوسف نداشت.  با اینکه یه دختر از خانواده ی مرفه بود ولی عشقش به یوسف تمام فاصله ها رو پر کرده بود

یوسف و ترانه خوب همو شناخته بودن و قبل از اینکه زن و شوهر باشن دوستای خوبی برای هم بودن .

****،*********

فردای روز عروسی توی مراسم پاتختی مادر ترانه به عنوان هدیه  بلیط سفر به ترکیه رو برای ماه عسل به  ترانه هدیه داد .

با اینکه یوسف دوست نداشت زیر دین کسی بمونه و دلش میخواست متناسب با وسعش ترانه رو یه ماه عسل ببره ولی وقتی هیجان ترانه رو دید کوتاه اومد و هدیه رو قبول کرد.


تاریخ بلیط برای سه روز بعداز عروسیشون بود .

روز قبل از رفتنشون ترانه بهم زنگ زد گفت : منو یوسف میخواییم قبل رفتن شمارو ببینیم .

قرار شد شب ، شام چهارتایی بریم بیرون .


*******

شب ساعت حدود نه من و مازیار  رفتیم همون رستورانی که بهمون آدرسش داده بودن

بعداز چند دقیقه یوسف و ترانه هم اومدن

با ذوق بهشون سلام کردم گفتم : چه خبرا ؟

ترانه گفت : سلامتی

گفتم : ترانه چند روزه میرین ترکیه

گفت : ده روزه

گفتم : یادت نره هر جا رفتی عکس بگیر. همه رو بهم نشون بده . میگن ترکیه خیلی قشنگه

گفت : آره من چند باری رفتم واقعا قشنگه

ولی من بیشتر عاشق اینم که برم اونجا خرید کنم.

گفتم : جام خالی وگرنه با هم دلی از عزا درمیاوردیم


سه تایی بهم یه نگاه کردن خندیدن.

گفتم: چیه خنده داره خوب شماها قبلا رفتین ولی من نرفتم .

ترانه گفت : اشکالی نداره فردا اومدی همه جارو خودم نشونت میدم .

با تعجب گفتم : چی ؟

مازیار یه پاکت و گذاشت جلوم

یوسف با صدای بلند گفت : سوپرایز !

گفتم: چی میگین شما

مازیار خندید گفت :  ما هم فردا با اینا میریم ماه عسل

با ذوق پاکتو باز کردم نگاهش کردم. بلند شدم مازیارو بغل کردم گفتم ازت ممنونم خیلی خوشحال شدم

میزای بغلیمون که متوجه ما شده بودن داشتن نگامون می کردن

یوسف گفت : چیزی نیست اینا عروس و دومادن ، آقا دوماد عروس خانم سوپرایز کرده

الان عروس داره ذوق میکنه

همه شروع کردن به تبریک گفتن به منو مازیار .

با خنده گفتم: یوسف خیلی مسخره ای

گفت : چیه همچین نیشتون بازه انگار نه انگار سه چهار ساله زن و شوهرین

مازیار زد روی شونه ی یوسف گفت : داداش اصلشم همینه ببین چقدر جنم دارم که هنوزم زنم از اینکه با من میاد ماه عسل خوشحاله

یوسف با خنده گفت : بععله تو که خیلی خواستنی هستی البته به جز مواقعی که پاچه می گیری.

مازیار زد به پهلوی یوسف گفت : بی تربیت

یوسف صداشو نازک کرد  گفت : مازیار من دیگه الان متاهلم زنم خوشش نمیاد که کسی روم دست بلند کنه

اگه این کارو تکرار کنی ترانه دعوات میکنه .

همون طور که می خندیدیم

ترانه گفت : بچه ها زود بخورین بریم خونه ،فردا مسافریم.


با استرس گفتم : وای من کی چمدونم ببندم .

مازیار گفت : خدا به داد من برسه امشب

یوسف گفت : داداش تو یه امشبو درگیری من الان سه شبه اسیرم

ترانه با صدای بلند یوسف : یوسف!

یوسف گفت : من غلط کردم خانم هر چی تو میگی درسته


اینقدر که  اونشب یوسف ما رو خندونده  بود چیزی از شام نفهمیده بودیم.

خوشحال میشم پیجم 

اون مسافرتم تبدیل شد به یکی از بهترین خاطرات زندگیم .

اینقدر مازیار خوب و آروم و عاشق بود که هنوزم ترانه میگه اون سفر ماه عسل شما بود نه ما ‌

وقتی همه چی اون طور خوب بود ، خیال اینکه اگه همیشه مازیار اینطور باشه به من حس سرخوشی میداد.

حس میکردم می تونم تا ته دنیا کنارش باشم .

توی لحظه ها اصلا باورم نمیشد که این همون مردی که تا گاهی تا سر حد مرگ منو می ترسونه یا عذابم میده .


روزها و ماه ها می گذشت و زندگی من ادامه داشت.


ولی چیزی که توی زندگی ما کاملا مشهود بود تغییرات من بود .

گاهی خودمم باورم نمیشد که چطور در مقابل رفتار ها و کارها ی مازیار تا این حد صبر و سکوت میکنم .

یا خودم با اون هماهنگ می‌کنم .

دیگه کم کم انگار عادت کرده بودم ، که توی کوچکترین مسائل مربوط به منم باید نظر بده


من سعی میکردم به حرفاش گوش کنم متقابلا امتیاز هایی  رو ازش می گرفتم


. دیگه مازیار مثل قبل به محیط دانشگاه حساسیت نشون نمی داد.

خصوصا اینکه امین بعداز پایان ترم دومم دیگه نیومده بود دانشگاه که بعدها شنیدم از ایران رفته و خانواده ی پرتو هم یک سال بعداز رفتن پسرشون مهاجرت کرده بودن .


*******

ترم چهارم دانشگاه رو تموم کرده بودم . با اینکه رشته مو دوست نداشتم ولی تصمیم گرفته بود برای ارشم بخونم و این به این معنی بود که من حداقل چهار سال دیگه درگیر درس بودم .


یه شب که خونه با مازیار جلوی تلویزیون دراز کشیده بودیم و در حال فیلم دیدن بودیم .

مازیار گفت: گندم می خوام یه چیزی بهت بگم .

همون طور که حواسم به فیلم بود گفتم : جانم بگو .

گفت : حرفم مهمه ، حواستو بده به من

گفتم: پس بمون این فیلم تموم بشه بعدا بگو

بلند شد . با غر غر گفتم : اه

چرا پاشدی؟ تازه دراز کشیده بودم

خندید گفت: دختر مگه شکم من بالشه

گفتم : هیس ساکت، اگه بذاری من فیلم ببینم.

رفت سمت آشپزخونه دوتا چایی ریخت و با جعبه ی شیرینی ای که خریده بود برگشت سمت پذیرایی

گفتم : اوه ما رو شرمنده کردی

گفت : خواهش میکنم نفرمایید

گفتم : نگفتی این شیرینی با مناسبت یا بی مناسبت .


یه چشمک بهم زد گفت: با مناسبت !

گفتم : اوف! کنجکاوم کردی

تلوزیون خاموش کردن گفتم : بگو ببینم چی شده؟


لیوان چایی رو برداشتم با یه شیرینی شروع کردم به خوردن

مازیار مستقیم به چشمام نگاه کرد گفت: گندم دیگه وقتشه بچه دار بشیم .

تا اینو گفت: از هول چایی پرید توی گلوم

چندتا سرفه کردم

گفت : چی شد دختر ، چرا هول شدی لیوان چایی رو گذاشتم توی سینی گفتم : مازیار این حرفو از کجات آوردی

.برای اینم تنهایی تصمیم می گیری

گفت : کجا تنها تصمیم گرفتم دارم با تو درباره ش صحبت میکنم .

گفتم : پس یعنی نظر من مهمه ؟

گفت : معلومه که آره .  نظرت مهمه  . چون تو خیلی مهربونی حتما قبول میکنی و یه مامان فوق العاده برای بچه م میشی

گفتم : اوووووو کجاها رفتی ؟

یکم بمون

مامان چیه

بچه کیه ؟

من الان خودم بچه م .

گفت : یعنی چی الان چهار سال از ازدواجمون گذشته ، این که من بچه بخوام چیز عجیبیه ؟

گفتم : نه

ولی اینکه من مادر بشم برام خیلی عجیبه من آمادگی شو ندارم

گفت: نترس خودم هستم مثل شیر پشتتم

گندم یه بابایی بشم من

با خنده گفتم:  یه جوری میگی انگار  میخوای خودت حامله

بشی ، زایمان کنی ، شیرش بدی


با اخم گفت : عه این چه حرفیه دیگه همینم مونده بود با این قد و هیکل بیام برات حامله هم بشم .

یه قهقهه زدم گفتم : وای مازیار فکرشو بکن

زد به بازوم گفت: گفتم بسه ، حالمو بد کردی

گفتم : دیدی چقدر سخته، بعدا از من می خوای برات بچه بیارم .

گفت : برای تو چه سختی ای داره . خوب همه ی زنا حامله میشن، زایمان میکنن

گفتم: وای نه ، من نمی تونم

گفت: عزیزم تو که کاری نباید انجام بدی

بچه رو که من درست میکنم

بعدشم نه ماه بخور بخواب داری

بعدا ز اونم قول میدم همه ی کاراش خودم انجام بدم

با خنده گفتم : بی تربیت یعنی چی بچه رو من درست میکنم اگه من نباشم چه طوری میخوای درست کنی

یه شیرینی گذاشت توی دهنم گفت : قربونت برم برای همین میگم به تو احتیاج دارم دیگه تو فقط برام به دنیاش بیار بقیه ی کارا با خودم.

خودم بهش شیر خودم خودم زیرشو عوض میکنم خودم میبرمش حموم

یهویی شروع کرد به ناز دادن بچه ی خیالی

گفت : بابا قربونت بشه ، خوشکل بابا ، جوجه ی بابا

همون طور که میخندیدم گفتم : خوب بسه دیگه همینجا تمومش کن الان خیلی زوده برای این حرفا

تازه من حداقل چهار ترم دیگه دارم که کارشناسیم تموم بشه بعدشم ارشد.

با حرص بلند شد گفت : باز ما یه چی خواستیم تو این درس کوفتی رو بهانه کردی

تو رو ول کنی میخوای تا تهش بری

با ناراحتی سرم انداختم پایین .


رفت سمت پنجره یه سیگار روشن کرد یه چندتا پک زد دوباره اومد طرفم

چهار زانو پایین مبل روبروم نشست گفت: گندم؛ تو برام فقط به دنیاش بیار

من پرستار میگیرم کمکت کنه



خوشحال میشم پیجم 

دستم گذاشتم روی صورتش گفتم : ببین اولا که تو یهویی بحث بچه رو پیش کشیدی

دوما تو ده تا پرستارم بگیری بازم من مادرشم خیلی از کارا مثل بارداری و زایمان و دوران نقاهت بعد از زایمان مال منه

ناراحت نشو  یکم بهم اجازه بده فکر کنم

دستم گرفت بوسید گفت : آفرین این شد حرف حساب

قول بده روش فکر کنی


بلند شد اومد کنارم نشست گفت : تو برام یه بچه بیار ، دنیارم بخوای برات میارم

خندید گفت : البته من سه تا بچه میخوام

گفتم : چه خبره بابا مگه سوسکی

گفت : خداییش گندم یکی از آرزوهام اینه که در خونه رو باز میکنم سه تا جوجه بپرن جلوم بگن سلام بابا

بعد من بغلشون کنم ، بوسشون کنم، باهاشون بدو بدو کنم


گفتم : پس اونوقت من کجام تو که دیگه درگیر سه تا بچه هات میشی

گفت : وای گندم . الان میبینی چقدر دوست دارم اون موقع سه برابر الان میخوامت

گفتم : آره جون خودت

گفت : یه مامان برای بچه هام انتخاب کردم خوشکل

گفتم : بسه لودگی نکن پاشو بریم  بخوابیم

من خوابم میاد

خندید گفت : میخوای اصلا از همین الان بسم الله رو بگیم


چشمامو تنگ کردم با اخم نگاش کردم

گفت : خوب بابا شوخی کردم .

اخم نکن .

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792