اون مسافرتم تبدیل شد به یکی از بهترین خاطرات زندگیم .
اینقدر مازیار خوب و آروم و عاشق بود که هنوزم ترانه میگه اون سفر ماه عسل شما بود نه ما
وقتی همه چی اون طور خوب بود ، خیال اینکه اگه همیشه مازیار اینطور باشه به من حس سرخوشی میداد.
حس میکردم می تونم تا ته دنیا کنارش باشم .
توی لحظه ها اصلا باورم نمیشد که این همون مردی که تا گاهی تا سر حد مرگ منو می ترسونه یا عذابم میده .
روزها و ماه ها می گذشت و زندگی من ادامه داشت.
ولی چیزی که توی زندگی ما کاملا مشهود بود تغییرات من بود .
گاهی خودمم باورم نمیشد که چطور در مقابل رفتار ها و کارها ی مازیار تا این حد صبر و سکوت میکنم .
یا خودم با اون هماهنگ میکنم .
دیگه کم کم انگار عادت کرده بودم ، که توی کوچکترین مسائل مربوط به منم باید نظر بده
من سعی میکردم به حرفاش گوش کنم متقابلا امتیاز هایی رو ازش می گرفتم
. دیگه مازیار مثل قبل به محیط دانشگاه حساسیت نشون نمی داد.
خصوصا اینکه امین بعداز پایان ترم دومم دیگه نیومده بود دانشگاه که بعدها شنیدم از ایران رفته و خانواده ی پرتو هم یک سال بعداز رفتن پسرشون مهاجرت کرده بودن .
*******
ترم چهارم دانشگاه رو تموم کرده بودم . با اینکه رشته مو دوست نداشتم ولی تصمیم گرفته بود برای ارشم بخونم و این به این معنی بود که من حداقل چهار سال دیگه درگیر درس بودم .
یه شب که خونه با مازیار جلوی تلویزیون دراز کشیده بودیم و در حال فیلم دیدن بودیم .
مازیار گفت: گندم می خوام یه چیزی بهت بگم .
همون طور که حواسم به فیلم بود گفتم : جانم بگو .
گفت : حرفم مهمه ، حواستو بده به من
گفتم: پس بمون این فیلم تموم بشه بعدا بگو
بلند شد . با غر غر گفتم : اه
چرا پاشدی؟ تازه دراز کشیده بودم
خندید گفت: دختر مگه شکم من بالشه
گفتم : هیس ساکت، اگه بذاری من فیلم ببینم.
رفت سمت آشپزخونه دوتا چایی ریخت و با جعبه ی شیرینی ای که خریده بود برگشت سمت پذیرایی
گفتم : اوه ما رو شرمنده کردی
گفت : خواهش میکنم نفرمایید
گفتم : نگفتی این شیرینی با مناسبت یا بی مناسبت .
یه چشمک بهم زد گفت: با مناسبت !
گفتم : اوف! کنجکاوم کردی
تلوزیون خاموش کردن گفتم : بگو ببینم چی شده؟
لیوان چایی رو برداشتم با یه شیرینی شروع کردم به خوردن
مازیار مستقیم به چشمام نگاه کرد گفت: گندم دیگه وقتشه بچه دار بشیم .
تا اینو گفت: از هول چایی پرید توی گلوم
چندتا سرفه کردم
گفت : چی شد دختر ، چرا هول شدی لیوان چایی رو گذاشتم توی سینی گفتم : مازیار این حرفو از کجات آوردی
.برای اینم تنهایی تصمیم می گیری
گفت : کجا تنها تصمیم گرفتم دارم با تو درباره ش صحبت میکنم .
گفتم : پس یعنی نظر من مهمه ؟
گفت : معلومه که آره . نظرت مهمه . چون تو خیلی مهربونی حتما قبول میکنی و یه مامان فوق العاده برای بچه م میشی
گفتم : اوووووو کجاها رفتی ؟
یکم بمون
مامان چیه
بچه کیه ؟
من الان خودم بچه م .
گفت : یعنی چی الان چهار سال از ازدواجمون گذشته ، این که من بچه بخوام چیز عجیبیه ؟
گفتم : نه
ولی اینکه من مادر بشم برام خیلی عجیبه من آمادگی شو ندارم
گفت: نترس خودم هستم مثل شیر پشتتم
گندم یه بابایی بشم من
با خنده گفتم: یه جوری میگی انگار میخوای خودت حامله
بشی ، زایمان کنی ، شیرش بدی
با اخم گفت : عه این چه حرفیه دیگه همینم مونده بود با این قد و هیکل بیام برات حامله هم بشم .
یه قهقهه زدم گفتم : وای مازیار فکرشو بکن
زد به بازوم گفت: گفتم بسه ، حالمو بد کردی
گفتم : دیدی چقدر سخته، بعدا از من می خوای برات بچه بیارم .
گفت : برای تو چه سختی ای داره . خوب همه ی زنا حامله میشن، زایمان میکنن
گفتم: وای نه ، من نمی تونم
گفت: عزیزم تو که کاری نباید انجام بدی
بچه رو که من درست میکنم
بعدشم نه ماه بخور بخواب داری
بعدا ز اونم قول میدم همه ی کاراش خودم انجام بدم
با خنده گفتم : بی تربیت یعنی چی بچه رو من درست میکنم اگه من نباشم چه طوری میخوای درست کنی
یه شیرینی گذاشت توی دهنم گفت : قربونت برم برای همین میگم به تو احتیاج دارم دیگه تو فقط برام به دنیاش بیار بقیه ی کارا با خودم.
خودم بهش شیر خودم خودم زیرشو عوض میکنم خودم میبرمش حموم
یهویی شروع کرد به ناز دادن بچه ی خیالی
گفت : بابا قربونت بشه ، خوشکل بابا ، جوجه ی بابا
همون طور که میخندیدم گفتم : خوب بسه دیگه همینجا تمومش کن الان خیلی زوده برای این حرفا
تازه من حداقل چهار ترم دیگه دارم که کارشناسیم تموم بشه بعدشم ارشد.
با حرص بلند شد گفت : باز ما یه چی خواستیم تو این درس کوفتی رو بهانه کردی
تو رو ول کنی میخوای تا تهش بری
با ناراحتی سرم انداختم پایین .
رفت سمت پنجره یه سیگار روشن کرد یه چندتا پک زد دوباره اومد طرفم
چهار زانو پایین مبل روبروم نشست گفت: گندم؛ تو برام فقط به دنیاش بیار
من پرستار میگیرم کمکت کنه