2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261274 بازدید | 245 پست

ساعت حدود شش بود که رسیدم خونه.

لباسام عوض کردم خودم پرت کردم روی مبل.  

کنترل تلوزیون گرفتم شروع کردم به بالا و پایین کردن کانال ها .

اینقدر احساس خستگی می کردم که اصلا دلم نمی خواست از جام بلند بشم ‌

ولی باید بلند میشدم یه چیزی برای شام درست می کردم .


مشغول آشپزی بودم که صدای باز شدن درو شنیدم .


با صدای بلند گفتم : سلام .

مازیار اومد سمت آشپزخونه گفت : سلام . داری چکار میکنی

گفتم: دارم شام میپزم

گفت : من نمی بخورما به اندازه ی خودت درست کن

گفتم : چرا ؟

گفت : دو هفته دیگه مسابقه داریم .

از امشب تا روز مسابقه شبا نمی خوام سرخ کردنی بخورم .

ظهرا هم برنج تعطیل .

گفتم: اینطوری که هلاک میشی

گفت : نه من عادت دارم .

تازه الانم دو کیلو اضافه کردم باید برگردم سر وزن خودم .

گفتم : باشه . پس منم با تو یه چیز سبک میخورم .

گفت : راستی من امشب  ساعت نه باید برم باشگاه .

گفتم : تو که چهارشنبه ها باشگاه نمی رفتی

گفت: آره ولی این دوهفته رو باید حسابی تمرین کنم .

گفتم : باشه برو

اومد طرفم لپم کشید گفت : چیه دلت برام تنگ میشه؟

خندیدم گفتم : خودت چی فکر می کنی؟

یکم نگام کرد گفت : ترجیح میدم بهش فکر نکنم

یه آه کشید گفت : بعضی وقتا یه جوری نگام میکنی که از صدتا فحش بدتره

خندیدم گفتم : اون نگاه هامو جدی نگیر

رفتی زود بیا.  دوست ندارم تنها بمونم

دیدم همون طور نگام میکنه

گفتم : باشه رفتی زود برگرد دلم برات تنگ میشه

گفت : آفرین این شد

خوشحال میشم پیجم 

بعداز رفتن مازیار ، بهترین موقعیت بود برای درس خوندن .

با اینکه اصلا حوصله ی حساب کتاب و دو دوتا چهارتا رو نداشتم ولی چاره ای نبود اگه درس هایی رو که امروز استاد داده بود تمرین نمی کردم حتما فراموشش می کردم .

جزوه هارو باز کردم شروع کردم به درس خوندن .

مشغول درس خوندن بودم که یهو یاد اون پسره که حالا می دونستم اسمش امین افتادم .

گفتم : ای بابا ، حالا اون چکارش کنم . معلومه خیلی بچه پرروئه، ته دلم یه ترسی افتاده بود . مازیار گاهی بی خبر میومد دانشگاه دنبالم اگه یه موقع این پسره مثل دیروز و امروز دنبالم بیاد ‌ ، مازیار چیزی ببینه  هم اون پسره باید فاتحه شو بخونه هم من از درس و دانشگاه میفتم .

گفتم : خدا کنه بی خیال  من بشه . این همه دختر توی دانشگاه هست چرا من ؟

********

ساعت دوازده ونیم بود که  صدای ماشین مازیار پیچید توی پارکینگ .

کتاب دفترام جمع کردم ، رفتم جلوی در .

در آسانسور باز کرد چشمش افتاد به من

گفت: هنوز نخوابیدی ؟

گفتم : نه ، تنهایی میترسم بخوابم .

خندید گفت : دیدی میگم بدون من خوابت نمیبره .

خندیدم گفتم : آره همون که تو میگی.

ساک باشگاهشو باز کرد . لباساشو از داخلش در آورد انداخت توی ماشین لباسشویی .

گفت : من برم یه دوش بگیرم .

گفتم : شیر موز میخوری درست کنم؟

گفت : آره ولی بدون شکر .

گفتم : باشه ، الان درست میکنم.


مشغول درست کردن شیر موز بودم که دیدم از حموم اومد بیرون .

گفتم: چه زود اومدی؟

گفت: خیلی خسته ام ، دیگه انرژیم تموم شده .

خندیدم گفتم : چه عجب یه بار دیدم انرژی نداشته باشی.

گفت ؛ نخند من نیم ساعت چشمام ببندم پر قدرت تر از همیشه میتونم پاشم.

گفتم : به خدا تو انگار ماورایی هستی

من که عمرا تحمل این همه کارو فعالیت ندارم

گفت : صبح باید ساعت چهار پاشم .

گفتم : چرا چهار

گفت : قراره چندتا خاور پرتقال برام برسه

می خوام خودم بارو تحویل بگیرم .

نمیشه ریسک کنم و کار بسپارم به بچه ها ‌‌.

نگاه به ساعت انداختم گفتم : یعنی سه ساعت دیگه میخوای بیدار بشی ؟

با سر حرفم تایید کرد

گفتم: اووووف تو چقدر به خودت سخت می گیری.

خوب به کارگرا بسپار بار تو چک کنن.

گفت : اگه می خواستم اینطور بی خیال باشم کا الان جا حجره داری باید پادویی میکردم .

لیوان خالی شیر موز گذاشت توی ظرفشویی گفت : دستت درد نکنه

بیا بریم بخوابیم .

گفتم : باشه برو . من الان میام .

لیوان شستم و رفتم مسواک زدم

رفتم سمت اتاق .

دیدم وسط تخت ولو شده

گفتم : مازیار برو اون ور تر من کجا بخوابم ؟

صدایی ازش نیومد . نگاهش کردم دیدم خوابه ‌.

با غر غر گفتم : پسره ی دیوونه انگار مجبوره اینقدر به خودش فشار بیاره .

هر چی هولش دادم یکم بره اون ور تر نتونستم تکونش بدم .

با کلافگی گفتم : حالا چکار کنم ؟

دیدم با دست نمی تونم یکم با پاهام هولش دادم بازم تکون نخورد .

گفتم : ای خدا من چطوری این غول بیابانی رو جابه جا کنم .

خم شدم بالشم بر دارم که یهو بغل گوشم جیغ کشید ، از ترس یه جیغ بلند کشیدم. دستم و گذاشتم روی قلبم گفتم : وای ترسوندیم . تو بیداری ؟

منو محکم کشید طرف خودش بغلم کرد گفت : حیف که الان واقعا خسته ام وگرنه میدونستم چکارت کنم . به من گفتی پسره ی دیوونه با غول بیابونی؟

گفتم : نه بابا خواب دیدی .

گفت : باشه ، باشه منم باور کردم الان بخواب تا به وقتش .

خوشحال میشم پیجم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم .

همون طور خواب آلود رفتم سمت آشپزخونه . دیدم مریم خانم نیست . تعجب کردم .

رفتم دست و رومو شستم

زنگ زدم به مازیار

گفتم : سلام صبح بخیر

گفت : سلام . صبح بخیر یا ظهر بخیر

گفتم : حالا هرچی

همون طور که با کارگرا صحبت میکرد گفت : جانم کاری داری ؟

گفتم : از مریم خانم خبر داری ؟

گفت : آره، بهم زنگ زد . حال دخترش بد شده . بردنش بیمارستان. منم بهش مرخصی دادم.

گفتم:ای وای بنده ی خدا . خوب کاری کردی

گفت : گندم جان اگه کاری نداری من قطع کنم خیلی سرم شلوغه بعد بهت زنگ میزنم

گفتم : باشه

گفت : راستی من ظهر نمیام خونه. تو نهارتو بخور .

گفتم : باشه ، مواظب خودت باش

خداحافظی کردم . گوشیو قطع کردم .


توی این مدت حسابی به مریم خانم عادت کرده بودم .

حالا که نبود انگار یه چیزی رو گم کرده بودم .

با کلافگی بلند شدم یه نگاه به یخچال انداختم .

دوتا تخم مرغ برداشتم برای خودم نیمرو درست کردم .

بعداز غذا رفتم روی مبل دراز کشیدم.

تنهایی حوصلم سر رفته بود.

گوشیم برداشتم به روژان زنگ زدم .

گوشی رو جواب داد گفت : جانم گندم

گفتم : سلام ، خوبی ؟

گفت : مرسی.  از احوالپرسی های شما

گفتم : امروز میای بریم استخر ؟

گفت : باشه من کار خاصی ندارم بریم.

گفتم : تو به نیلو زنگ میزنی یا من خبرش کنم .

گفت : خودم بهش خبر میدم .

گفتم : باشه ، پس ساعت سه استخر میبینمتون .

گوشی رو قطع کردم بلند شدم رفتم : سمت اتاق.

مایو و حوله مو برداشتم گذاشتم توی ساک .

لباس پوشیدم و زنگ زدم آژانس و منتظر اومدن ماشین شدم .

*****

همین که جلوی در استخر از ماشین پیاده شدم .

دیدم یه ماشین پراید هاچبک سفید داره برام بوق میزنه .

گفتم : این دیگه معلوم نیست کدوم آدم مزاحمیه.

توی فکر خودم بودم که شیشه ی ماشین اومد پایین

یه صدایی گفت : خانم شماره بدم زنگ میزنی؟

با خنده گفتم : دختره دیوونه

نیلو گفت: امروز روژان خانم ما رو سوپرایز کردن با ماشین اومدن دنبالم.

گفتم : همینجا منتظر می مونم ماشین پارک کنین‌

بیایین .

******

سه تایی رفتیم توی آب شروع کردیم به شنا کردن .

روژان گفت : آفرین گندم توی این مدت کوتاه خوب شنا کردنو یاد گرفتی .

نیلو خندید گفت: والا اگه منم شوهرم پولدار بود برام مربی خصوصی می گرفت، شنا گر ماهری میشدم .

همین طور که داشتم به حرفاش میخندیدم .

گفت : گندم تورو خدا بیا برادر شوهر تو با من آشنا کن . قول میدم جاری خوبی برات باشم .

گفتم : ای نامرد بعد نیما رو چکار میکنی؟

گفت : ولش کن بابا ‌. نیما کیلویی چند . من عزممو جزم کردم جاری تو بشم .

گفتم : مسخره کمتر حرف بزن یکم شنا کن .

ساعت حدود پنج بود که گفتم : بچه ها دیگه شنا بسه من خیلی خسته شدم .

روژان و نیلو هم گفتن آره دیگه بریم .

لباس پوشیدم و اومدیم بیرون.

روژان گفت : اگه کاری ندارین بریم یه جا یه چیزی بخوریم.

گفتم: باشه بریم .

نیلو گفت : بچه ها بریم پیتزا بخوریم من خیلی گرسنمه .

گفتم : آخه بعداز شنا پیتزا بخوریم .شکمامون میاد جلو .

روژان گفت : با یه بار چیزی نمیشه تازه تو که خیلی هیکلت قشنگه . تو چرا به فکر رژیمی .

گفتم : اینقدر مازیار به تغذیه سالم اهمیت میده منم وسواس گرفتم.

نیلو خندید گفت : برادر شوهرتم همینطوره ؟

از حرفش خنده مون گرفت .

گفتم: دختر یکم سنگین رنگین باش .

گفت : باشه جاری جون.

********


خوشحال میشم پیجم 

سفارش پیتزا داده بودیم و منتظر نشسته بودیم .

که گوشیم زنگ خورد . وقتی اسم مازیارو روی صفحه ی گوشیم دیدم تازه یادم اومد من اصلا بهش نگفتم کا دارم میرم بیرون.

گوشی رو برداشتم گفتم  : جانم مازیار.

گفت : سلام . کجایی؟ تو که امروز کلاس نداشتی .

گفتم: ببخش کلا یادم رفت بهت بگم که میخوام برم استخر .

گفت : ساعت هفته هنوز استخری ؟

گفتم: نه با دوستام اومدیم پیتزا بخوریم .


گفت : اونوقت تا الان یادت نبود حداقل یه پیام به من بدی.

گفتم: کلا یادم رفت ‌


گفت : من اومدم خونه وسایلام بردارم میخوام برم باشگاه ‌

نیم ساعت دیگه خونه ای . لز تلفن خونه بهم زنگ میزنی .


گفتم : باشه . برو خداحافظ


گوشی که قطع کردم . روژان گفت : چیزی شده ؟


گفتم : نه ، قراره برام مهمون بیاد من باید زود برم .

نیلو گفت : دروغ نگو ، شوهرت دعوات کرده

گفتم : نه بابا مگه بچه ام دعوام کنه

همون موقع پیتزامون آوردن

نیلو گفت : خوب حداقل پیتزاتو با خودت ببر.

گفتم : باشه .


سریع ازشون خدا حافظی کردم

و آژانس گرفتم رفتم خونه . توی راه خونه همش فکرم در گیر بود . جلوی روژان و نیلو خیلی ضایع شده بودم

حوصله ی بحث و دعوا نداشتم .

وقتی رسیدم خونه .

رفتم طرف تلفن خونه شماره ی مازیار گرفتم .

با اولین بوق جواب داد .

گفت : چه عجب

گفتم: هنوز که نیم ساعت نشده

گفت : آره، تعجب کردم .

گفتم : خودت گفتی  در

لحظه به حرفات گوش بدم .


یکم مکث کرد گفت : آفرین دختر خوشم اومد .

گفتم : ساعت چند میای ؟

گفت : ده خونه ام

گفت : برای شام چیزی درست نکن سر راه جوجه آماده میگیرم .

خودم اومدم جوجه کباب درست میکنم .

امشب توی برنامه ی غذاییم باید جوجه باشه

گفتم : باشه

گوشی رو قطع کردم از حرص کیفمو پرت کردم گوشه ی پذیرایی

گفتم: چه بهتر برات شامم درست نمیکنم

پسره ی خودخواه

تحمل این چیزا برام سخت بود ولی چاره ای نداشتم .

گفتم: آقا مازیار مطمئن باش بابت حرکت امروزتم یه ضد حال اساسی بهت میزنم

خوشحال میشم پیجم 

شب وقتی مازیار اومد.  جلوش عادی رفتار کردم انگار نه انگار که چیزی شده ‌‌

میز شام چیدم .

رفتم بیرون کنارش موندم

همون طور که سر منقل داشت جوجه ها رو کباب می کرد گفت : امروز استخر چه طور بود ؟

شنارو خوب یاد گرفتی ؟

سرم انداختم پایین گفتم :  خوب بود بد نبود .

گفت : چیه ناراحتی ؟

گفتم ؛ نه چرا باید ناراحت باشم.

گفت:  دیگه هیچ وقت بدون اینکه به من بگی جایی نرو

گفتم : ببخش فراموش کرده بودم که این یکی از قوانینته.

گفت : تیکه میندازی ؟

گفتم : نه ، مگه اشتباه گفتم.

همون طور که سیخای کباب میاورد سر میز گفت :

ببین اینطوری چقدر بهتره فقط کافیه توی هر شرایطی حواستو خوب جمع کنی ببینی من چی میگم و چی میخوام .

گفتم : واقعا برات مهم نیست که توی همون لحظه طرف مقابلت چی میخواد یا توی چه شرایطیه.

یه تیکه از جوجه رو برداشت گذاشت توی دهنش .

همون طور که بطری دوغو تکون میداد گفت :

اگه بخوای راستشو بگم نه برام مهم نیست .

چون اون لحظه فقط ذهنم میخواد به خواسته ش برسه

خندید گفت : برای همین میگم بعدا که آروم شدم .میتونی حسابی ازم سواری بگیری.


قاشق چنگالم برداشتم و شروع کردم به غذا خوردن .

وقتی اولین لقمه مو خوردم گفتم : راستی ، اردوی دانشگاه همین هفته جمعه س .

یهو یه تک سرفه کرد .بهم خیره شد .

لیوان دوغ گرفتم طرفش گفتم : .چی شدی؟ غذا پرید توی گلوت

خوب می دونستم داره از درون آتیش میگیره .

ادامه دادم گفتم : ساعت پنج صبح حرکت میکنیم .

غروب حدود هشت بر می گردیم انزلی

گفت : چیزه !

گفتم : چیه

گفت : ببینم دختر ؛ پسر قاطی هستین .

در حالی که توی دلم از خوشحالی داشتم خفه میشدم خیلی عادی گفتم : آره دیگه عزیزم

مشکلی هست ؟

همون طور که با غذاش بازی می کرد گفت : نه بابا چه مشکلی .

فقط تصمیم داشتم این هفته ببرمت رامسر .

می دونست من عاشق رامسرم برا ی همین میخواست آخرین شانس شم امتحان کنه .

گفتم : اشکالی نداره من قلعه رودخان م خیلی دوست دارم

مطمئنم حسابی بهم خوش میگذره .

قشنگ از قیافه ش معلوم بود داره حرص میخوره .

گفت : پس من جمعه چکار کنم؟

گفتم : خوب تو هم با دوستات یه برنامه بذار

گفت : نه حالشو ندارم .

از سر میز بلند شد

گفتم : چی شد دیگه نمیخوری ؟

گفت : نه رژیمم

گفتم : خوب سالاد بخور، سالاد برات خوبه

یکم نگام کرد . سیگارشو برداشت رفت توی تراس .

خوشحال میشم پیجم 

جمعه ساعت چهار صبح با صدای زنگ هشدار گوشیم از خواب بیدار شدم .

نشستم توی تخت و با حالت خواب آلود دستم بردم لای موهام .

مازیار با چشمای نیمه باز نگام کرد .

گفتم  : وای تو چطوری همیشه صبح به این زودی میری سر کار


سرمو گذاشتم روی شکمش ، گفتم : من خوابم میاد


منو گرفت  گفت :

بیا توی بغلم بخواب ، نمی خواد بری .


سریع  بلند شدم گفتم :  دیگه خوابم پرید .

بدو بدو رفتم سمت دستشویی دست و روم شستم

لباس پوشیدم .


دیدم مازیارم داره لباس می‌پوشه . گفتم تو کجا ؟

گفت : خودم تا دانشگاه میرسونمت

گفتم : نمی خواد با آژانس میرم دیگه ‌

یکم نگام کرد با طعنه گفت : بدو برو یه چیزی بخور امروز باید زیاد کوهنوردی کنی از حال میری .


رفتم سمت یخچال دوتا لیوان شیر ریختم با کیک بردم سر میز

سریع شیر و کیکم خوردم


اومد طرف میز ، لیوان شیر و برداشت یک سره  همه شو خورد

لیوان کوبوند روی میز .

با تعجب نگاش کردم گفتم : چیه

گفت : هیچی

گفتم : انگار عصبانی هستی


گفت: نه چرا خیلیم خوبم.


گفتم : خوب خداروشکر

********

وقتی جلوی در دانشگاه ترمز کرد .

با چشمای گشاد به جمعیت دختر و پسر ای جلوی دانشگاه خیره شد گفت : همه ی اینا میخوان بیان ؟

گفتم : آره دیگه . همه دانشجوهای همین دانشگاه هستن.

با استیصال نگام کرد گفت: گندم میگم که ....

گفتم: جانم بگو عزیزم

گفت : میشه همین الان یه تبصره بزنم ؟

سریع کوله مو برداشتم . گونه ش بوسیدم گفتم : نه ، نه دیگه اصلا فکرشم نکن

من دیگه دارم میرم .

سریع از ماشین پیاده شدم . بدو بدو رفتم سمت دانشگاه.


فقط خدا ؛ خدا میکرد م هیچ کدوم از استادام و هم کلاسی های پسرم با من سلام علیک نکنن


اول از همه روژان منو دید برام دست تکون داد.

با عجله رفتم طرفش . باهمه سلام و احوال پرسی کردم .

یکم بعد مینی بوس ها جلوی در دانشگاه صف کشیدن.

مازیار همون طور سر خیابون دانشگاه مونده بود .

دیدم گوشیم زنگ میخوره . خودش بود .

گوشی رو جواب دادم گفتم : جانم

گفت : ببینم . حداقل ماشین دختر و پسرها که از هم جداست؟

گفتم : وا مازیار مگه مسجده؟

یه چیزایی میگی آدم شاخ در میاره.

همون لحظه اعلام کردن که سوار ماشینا بشیم.

گفتم: عزیزم من دیگه باید برم . تو هم برو خونه استراحت کنه .

خیلی دوست دارم .

بای بای .

همونطورم از دور براش دست تکون می دادم

خوشحال میشم پیجم 

زمانی که می خواستیم سوار ماشین بشیم

چشمم خورد به امین که کنار ایمان و نیما و ایستاده بود‌.

از هول دست روژان کشیدم گفتم بیا بریم سوار شیم .


امین و ایمان و نیما هم اومدن سوار همون ماشین شدن

از استرس قلبم بد جور میزد .

امینم همون طور زیر چشمی نگام می کرد.

نیلو گفت : چیه گندم چرا رنگت پریده

گفتم : این پسره داره اعصابم بهم می ریزه کم مونده سکته کنم .

تا اینو گفتم: یهو دیدم مازیار داره میاد طرف مینی بوس

یه جیغ کوتاه کشیدم .

بهار گفت : چیه گندم؟

گفتم : وای نمی دونم چرا مازیار داره میاد این سمتی

سریع از ماشین پیاده شدم رفتم طرفش.

گفتم: چیزی شده ؟

همون طور که به داخل مینی بوس نگاه می کرد گفت :

نه اومدم ببینم چیزی نمی خوای ؟

جات خوبه ؟

با لکنت گفتم : آره ، آره همه چی خوبه تو دیگه برو منم باید برم .

دستشو گذاشت روی شونه م


پیشونیم بوسید گفت : مواظب خودت باش .

گفتم : تو هم همینطور

سوار ماشین شدم و حرکت کردیم .

********

با اینکه هوا سرد بود ولی طبیعت زیبا و قشنگ قلعه رود خان و جمع پر انرژیمون باعث شده بود حسابی به هممون خوش بگذره .


همینطور که از پله های قلعه بالا می رفتیم ‌و با بچها بگو بخند می کردیم

متوجه یه صدا شدم

برگشتم به پشت سرم نگاه کردم دیدم امین .

گفت : چه دوست پسر مسئولی داری

صبح زود میاد بدرقه ت میکنه .

عصبی نگاش کردم گفتم : چرا حرف توی سرت نمیره میگم من ازدواج کردم اونم شوهرم بود.

روژان گفت : امین مگه ایمان بهت نگفت گندم متاهل

خندید گفت : ولی من باور نکردن

ایمان گفت : امین بی خیال دیگه کشش نده

گفت : من که حرف بدی نزدم. نمی تونم دوست پسرت باشم ولی میتونم دوستت که باشم

هر چند به خوش تیپی او ن پسره نیستم . حتما پول دارم هست از سرو وضعش معلوم بود پسر حاجیه.

گفتم : مواظب حرف زدنت باش . وگرنه به حراست دانشگاه اطلاع میدم که مزاحمم میشی

نیلو گفت : امین بسه . این همه دختر چرا گیر دادی به گندم

بهار دستم کشید گفت: گندم باهاش دهن به دهن نشو بیا بریم

اون روز اگه از نگاه ها و حرفای امین فاکتور بگیرم خیلی بهم خوش گذشت ‌

بعداز مدتها اولین بار بود بدون مازیار و با جمع دوستام گردش می رفتم .

از وقتی که ازدواج کرده بودم همه جا همراهم بود.

البته یه جاهایی جاشو خالی میکردم و براش دلتنگ میشدم

هر چند که از صبح چند باری بهم زنگ زده بود .

***********

غروب ساعت هشت رسیدیم جلوی در دانشگاه.

برخلاف انتظارم هر چی چشم چرخوندم  ماشین مازیار ندیدم .

گوشیم در آوردم بهش زنگ زدم دیدم گوشیش خاموش ‌

یه لحظه شک کردم دور و اطرافم خوب نگاه کردم گفتم: حتما خودش یه جا قائم کرده که آمار منو بگیره .

بی خیال کوله مو برداشتم . گفتم بچه ها شما میایین یا من برم .

روژان گفت : مازیار نیومده دنبالت ؟

گفتم : نه

گفت : پس بیایین با ایمان بریم

نیما جلو میشینه ما چهارتایی پشت میشینیم .

گفتم: نه روژان دستت درد نکنه .

من خودم میرم .

بهار  با خنده گفت : شما چهارتایی برین حالشو ببرین

من با گندم میرم .

با بچه ها خداحافظی کردیم راه افتادیم سمت خیابون .

همین طور که مشغول صحبت بودیم یهو صدای امین شنیدم که گفت :

بیایین شمارو برسونم ‌

تا اومدم جوابشو بدم یهو صدای ترمز وحشتناک شنیدم از صدای ماشینش شک نداشتم مازیاره.

بدون اینکه برگردم پشت سرمو نگاه کنم

گفتم : بهار تورو خدا طوری وانمود کن که امین دوست پسرته ‌.

امین که صدام شنید گفت: نترس . چیزی نمیشه .

آروم بهش گفتم : تورو خدا دهنتو ببند حرف اضافی نزن .

مازیار همینکه از ماشین  پیاده شد با صدای بلند صدام زد

با لبخند در حالی که سعی می کردم آرامشم حفظ کنم برگشتم طرفش گفتم : سلام عزیزم.

کجا بودی ؟ هر چی زنگ زدم گوشیت خاموش بود .

در حالی که تمام عضلات صورتش می لرزید گفت : اینجا چه خبره اومد سمت ماشین

گفتم: مازیار جان

این دوستم بهار،  این آقا هم امین دوست بهار جونه

می خواستن زحمت بکشن منو برسونن خونه

مازیار همون طور که به امین خیره شد بود گفت ؛ نیازی نیست زحمتشون بدین من اومدم .

از قیافه ی امین معلوم بود حسابی ترسیده ، بهارم طفلک بدجور هول شده بود .

برگشتم طرف بهار گونه شو بوسیدم گفتم : خداحافظ بهار جون من رفتم

آروم در گوشش گفتم : واقعا ممنون .

بدو بدو رفتم سوار ماشین مازیار شدم

مازیارم آروم آروم دنبالم اومد

خوشحال میشم پیجم 

سوار ماشین شد . سیگارش روشن کرد . همون طور که سیگار میکشید . بهم نگاه کرد گفت : سوار ماشین کسایی که نمی شناسی نشو .

گفتم: میشناختمش

برگشت نگام کرد

گفتم : چیزه دیگه ، امینه ، دوست بهار

گفت : نمی دونم چرا از این پسره خوشم نیومد

دوباره برگشت طرفم گفت:

تو که راستشو گفتی ؟

آب دهنم قورت دادم گفتم : آره پس چی دوست منه ؟

با عصبانیت نگام کرد

الکی شروع کردم به خندیدن لپشو کشیدم گفتم: شوخی کردن بابا.

یه نفس عمیق کشید گفت : از دست تو دختر

ماشین روشن کرد حرکت کردیم .

توی دلم یه نفس راحت کشیدم گفتم : خداروشکر

الهی به شیش قسمت مساوی تقسیم بشی امین ، که اینطور نزدیک بود روزمو خراب کنی .


با لبخند برگشتم سمت مازیار گفتم : چه خبرا ؟

کجاها رفتی؟

گفت : خبری نیست.

صبح رفتم ساحل دوییدم

سه تا شیشم رفتم باشگاه

الانم که در خدمت شما هستم

گفتم : نفرمایید خدمت از ماست .

زیر چشمی یه نگاه بهم انداخت خندید گفت : تو این زبون از کجا آوردی.

دختره ی زبون دراز

گفتم : زبون دراز نه  شیرین زبون

یکم نگام کرد گفت: حالا چون هم خیلی خوشگلی هم خیلی شیرین زبونی شام مهمون من.

*********

خوشحال میشم پیجم 

فردا وقتی رفتم دانشگاه .

بهار تا منو دید برام دست تکون داد اومد طرفم .

روژان و نیلو هم دنبالش دوییدن.

بهار بغلم کرد گفت: دختر دیروز

زهر ترک شدم ، شوهرت چقدر بد عصبی میشه

من دیشب از ترس خوابم نمیبرد

چیشد، چیزی نفهمید

گفتم : نه خدا رو شکر.  وای بهار واقعا  ممنونتم. ببخش مجبور شدم تورو دوست اون امین دیوونه معرفی کنم .

گفت : اشکالی نداره بابا . من نگران تو بودم .

مشغول صحبت بودیم که نیما و ایمان و امین اومدن طرفمون

با نیما و ایمان سلام کردم .

امین گفت : ما اینجا آدم نیستیم . دیروز جونت نجات دادم .

بهار با پوزخند گفت : تو جون گندم نجات دادی ، یا گندم جون تو رو نجات داد

اگه شوهرش می فهمید مزاحمش شدی که تیکه پاره ت کرده بود .

گفت: باشه تسلیم .

گندم از این به بعد فقط دوستیم.

یه چشم غره بهش رفتم . گفتم : بچه ها بریم الان کلاسمون شروع میشه .

*****

از اون روز به بعد دیگه امین حرفی از دوستی نمی زد ولی از کوچکترین فرصتی برای سربه سر گذاشتن من استفاده می کرد .

منم تا جایی که میتونستم بهش بی محلی میکردم .

اصلا انگار وجود نداشت .

********

نزدیکای عید بود .

مثل همه ی یالا که اواخر اسفند همه جا پر میشه از حال و هوای عید .

اون روزا هم همه جا بوی عید و سال نو می داد.


اون سال با کمک مریم خانم برای اولین بار سبزه سبز کردم و  سمنو پختم .

ظرفای سفالی خریدم و خودم برای تزیین سفره ی هفت سین تزیینشون کردم .

وقتی به سال گذشته فکر می کردم می دیدیم چقدر بزرگتر شدم . دیگه بیشتر به فکر خونه و زندگیم بودم .

دوست داشتم همه چی توی خونه م بهترین باشه .

تقریبا آشپزی رو کامل یاد رفته بودم .

حالا دیگه همه از دست پخت و سلیقه م تعریف میکردن.

دیگه اون گندم دست و پاچلفتی، بی هنر و خراب کار  نبودم.


حتی وقتی توی آیینه به خودم نگاه می کردم انگار یه آدم دیگه می دیدم . دیگه اون گندم سابق نبودم .

***********

سال تحویل شد و همه جا رنگ عید گرفت .

از همه ی خونه ها صدای خنده و شوخی میومد .

خیابون پر بود از آدمهایی که دسته ، دسته می رفتن توی خونه ها و بیرون میومدن .

به خواست مازیار اولین جایی که بعداز سال تحویل رفتیم  خونه ی عزیز بود .

همه حتی ؛ پدر و مادرمم اونجا بودن . از اینکه کل اعضای خانوادم یکجا می دیدم خیلی خوشحال بودم .

خوشحالیم زمانی کامل تر شد که مازیار کل جمع خانوادم از دایی و خاله و دختر خاله و پسر خاله و دختر دایی هام گرفته تا پدر و مادرم برای شام فردای اون روز دعوت کرد خونمون .

از خوشحالی یه نگاه بهش انداختم .  بهم چشمک زد .

این یعنی اینکه نیاز نبود چیزی بگم خودش فهمیده بود چقدر خوشحالم کرده .


اون سال به عنوان عیدی مازیار برای عرفان یه پلی استیشن و یه دوچرخه  خریده بود . چیزی که مدت ها بود عرفان دلش می خواست داشته باشه ولی خوب مدل  زندگی آدما با وضع مالی متوسط اینه  که برای داشتن هر چی باید صبر می کردیم

بابا به عرفان قول داده بود که حتما براش میخره

مثل تمام قول هایی که به من میداد

مطمئن بودم مثل همیشه بابا روی قولش می مونه . هیچ وقت نمی ذاشت حسرت داشتن چیزی روی دلمون بمونه .



ولی خوب خریدن چنین چیزی برای مازیار کاری نداشت .

می دونستم که مازیار عرفانم مثل مهیار میبینه.

از اینکه عرفان خوشحال کرده بود خودشم خوشحال بود.

خوشحال میشم پیجم 

فردای اون روز  مازیار منو  ترانه رو برد مزون دوست ترانه .

از عمد با خودم بردمش که بیاد لباسمو ببینه بعدا بهم گیر نده

کلی لباس پرو کردم از میون همه ی اونا یه لباس سبز که  یقه ی  قایقی داشت و بلندیش تا زیر زانوم بود به دلم نشست .

دوست ترانه فوری برام یه کیف و کفش ست قهوه ای آورد که هماهنگی خاصی با لباس داشت .

ترانه با ذوق گفت : گندم همینارو بردار .

موهاتم رنگش تیره س حسابی به این لباس میاد.

گفتم : مطمئنی ، من هنوز دو دلم

گفت : میخوای مازیار و صدا بزنم بیاد یه نظریم اون بده


گفتم : باشه بگو بیاد.

ترانه رفت طرف در مازیار و صدا زد .

مازیار گفت : چه عجب ، زیر پام علف سبز شد

ترانه گفت : کمتر غر بزن حالا خوبه نامزدی دختر عمه ی توئه


با خنده خطاب به مازیار گفتم: نظرت چیه ؟

اومد نزدیکم یه دور ، دورم چرخید گفت : خیلی عالیه‌

گفتم : مطمئنی مشکل منکراتی نداره ؟

چپ چپ نگام کرد گفت : بی تربیت.

ترانه گفت : گندم ساکت شو الان یه ایرادی براش پیدا میکنه ها


برو لباسو در بیار همینارو بر می داریم .

رفتم لباس و کفش در آوردم آوردم دادم به فروشنده همه رو برامون بست ساکم داد دستم .

گفت : مبارکتون باشه

مازیار تشکر کرد کیفشو باز کرد گفت : چقدر باید تقدیم کنم .

تا فروشنده رقم گفت : مغزم سوت کشید .

همینطور که مازیار مشغول شمردن پول بود

زدم به بازوش

گفت : هان چیه حواسم پرت نکن دارم پول می‌شمارم

گفتم : مازیار این خیلی گرونه.

یکم مکث کرد نگام کرد

گفت : مگه خوشت نیومده ؟

گفتم: چرا ، ولی این همه پول بابت یه متر پارچه

می خوای کیف و کفش پس بدیم

مازیار همون طور که آروم میخندید گفت : از دست تو دختر.

پول داد به فروشنده.

خدا حافظی کردیم اومدیم بیرون.

با حرص گفتم : ترانه تو می دونستی این لباس این قدر گرونه گفت : خوب آره اینجا همه ی لباسا و کیف و کفشاش مارک هستن .

گفتم: یعنی چی ، این همه پول بدیم فقط چون مارکن.

مازیار همون طور که میخندید گفت : دیگه حرص نخور مبارکت باشه .

دیگه چیزی نگفتم : ولی همچنان داشتم حساب میکردم با پول این لباس من حداقل میتونستم پنج دست لباس مجلسی بخرم.

برای ترانه و مازیار خیلی عادی بود ولی برای من اون موقع خیلی عجیب بود .

خوشحال میشم پیجم 

روز جشن رسید چون از آرایش غلیظ و مدل موهای خیلی شلوغ بدم میومد ، ترجیح دادم خودم آماده بشم .

موهامو فر کردم . جلوی موهامو دادم به سمت بالا پشت سرم سنجاق کردم .

یه ردیف از موهای فر شده مو انداختم توی صورتم .


یه رژ لب آجری رو با لاک آجری ست کردم .

به نظر خودم خیلی عالی شده بودم .

گوشی رو برداشتم به ترانه زنگ زدم گفتم : ترانه استرس دارم

گفت : چرا دختر

گفتم : کاش اینجا بودی یه نظری می دادی

گفت : مطمئنم عالی شدی .

اون روز توی مزون با یه آرایش معمولی با اون لباس ماه شده بودی

الان که دیگه مطمئنم فوق العاده شدی .

یکم با ترانه حرف زدم بعد خداحافظی کردم


همین که گوشی رو قطع کردم مازیار اومد خونه .

گفت : ببخش گندم بازم دیر کردم .

با خنده رفتم طرفش .

شروع کرد به سوت زدن گفت : چی شدی دختر !!!!!

خندیدم گفتم : واقعا؟

گفت : میگم میخوای عجله نکنیم یکم دیرتر بریم عروسی.

با عجله رفتم سمت اون یکی اتاق درو بستم از پشت قفل کردم با خنده گفتم : به خدا وای به حالت به من دست بزنی

دو ساعته دارم آماده میشم

همون طور که قهقه میزد

گفت : باشه بابا ، بیا بیرون کاریت ندارم

دارم میرم حموم .


در اتاق باز کردم یواشکی بیرون نگاه کردم

دیدم رفته حموم آروم اومدم بیرون.

*********

وقتی از حموم اومد . لباساش گرفتم طرفش گفتم بیا سریع بپوش دیر شده .

همون طور که لباسشو می پوشید .

کراواتشو گرفت طرفم گفت : میشه زحمتش بکشی ؟

گفتم : باشه

رفتم طرفش و شروع کردم به گره زدن کراواتش

یقه شو درست کردم می خواستم برگردم که همون طور دستم روی گردنش نگه داشت .

گفت : گندم میشه رژ و لاکتو پاک کنی؟

نگاهش کردم . گفتم : خیلی دیر شده من دیگه وقت ندارم لاک بزنم.

گفت : اشکالی نداره یکم دیرتر میریم .

گفتم : نمیشه ، بی خیال بشی

دستم محکم پرت کرد .

گفتم: عصبانی شدی

گفت : برای تو چه فرقی میکنه .

رفت طرف در اتاق

فوری گفتم : باشه ، یکم منتظر بمون الان پاکشون میکنم .

برگشت طرفم : سرشو به علامت تایید تکون داد. رفت سمت پذیرایی .

با حرص رفتم سمت میز آرایشم رژ لبمو پاک کردم .

یه لاک پاک کن برداشتم شروع کردم به پاک کردن لاکم.

همینطور که توی دلم غر میزدم و لاکم پاک میکردم دیدم توی چهارچوب در مونده داره نگام میکنه.

بدون توجه بهش یه رژ مات صورتی زدم .

یه لاک سبز برداشتم . فوری دستم لاک زدم .

اومد طرفم از پشت بغلم کرد گفت : خیلی خیلی خوشکل شدی .

از توی آیینه بهش چشمک زدم گفتم : من به حرفت گوش کردم .

اینو یادت نره

خندید گفت : جاش چی میخوای

برگشتم یقه ی کت و کراواتشو مرتب کردم گفتم : الان وقتش نیست به موقع اش بهت میگم .

دستشو گرفتم دنبال خودم کشیدم

گفتم : بریم دیر شده

*****

خوشحال میشم پیجم 

ببخشید یه قسمت و جا انداختم 😃😃

این پارت بعداز اون قسمتی که مازیار برای عرفان عیدی میخره بخونین😍😍😍

*******

برای مادرم یه انگشتر فیروزه دقیقا مثل انگشتری که به عنوان عیدی برای مادرش خریده بود گرفته بود .
همیشه توی هر مناسبتی هر چیزی رو که برای پدر و مادر خودش می خرید مثل همون برای پدر و مادر من می گرفت .
هیچ وقت هیچ جوره بینشون فرق نمی ذاشت‌.
روز سوم عید ، عمه ی مازیار بهمون زنگ زد و ما رو برای جشن نامزدی دخترش  که هشتم عید بود .دعوت کرد.
داماد عمه ی مازیار یکی پزشکای معروف و سرشناس شهرمون بود . این یعنی اینکه باید خیلی به خودم می رسیدم چون خونواده ی پدری مازیار اکثرا پولدار و افاده ای بودن .
کلا دختر عمه ها و دختر عموهاش سر بالا راه میرفتن .
*****
اون روز که عمه ی مازیار زنگ زد و مارو دعوت کرد بعداز اینکه گوشی رو قطع کرد.
با استیصال گفتم : حالا چه کار کنم .
مازیار با تعجب گفت : چی رو چکار کنی ؟
گفتم : ای بابا خودت می دونی که خونواده ی پدریت چقدر افاده ای هستن ، باید جلوشون خو ب ظاهر بشم .
مازیار یکم نگام کرد .
گفت : راست میگی خیلی بد به  نظر می رسی به دوسه تا جراحی نیاز داری تا شاید قابل تحمل بشی.
با جیغ گفتم : با منی ؟
گفت : خوب چی بگم
الان بگم تو همه جوره خوشگلی
میگی (صداشو نازک کردگفت)
مازیار چرا دروغ میگی!

با خنده گفتم : ادای منو در میاری ؟
گفت : دختر تو همه جوره از همه ی دخترای افاده ای اون جمع خوشکلتری.
گفتم : خوب لباسم چکار کنم ؟
گفت : هر چی که دوست داری بخر .
یهو یاد ترانه افتادم .
چون ترانه توی خونواده ی پولداری بزرگ شده بود دور و اطرافش پر بود از خیاط ها و مزون های حرفه ای .
گفتم: لباسم با ترانه میرم میخرم .
مازیار گفت : ای به چشم هر وقت خواستی بری بگو بنده انجام وظیفه کنم.
با خوشحالی رفتم لپشو کشیدم گفتم : قربونت برم گوگولیه خودم .
با چشمای گشاد نگام کرد گفت : گوگولیه خودم!!!
با خنده رفتم طرف آشپزخونه
گفت : ای خدا گوگولی نبودیم که اونم به خاطر این دختره شدیم .

خوشحال میشم پیجم 

همون طور که حدس میزدم جشنشون یه جشن بزرگ با کلی تشریفات بود .


خونه ی عمه ی مازیار یه خونه ی دوبلکس توی دهکده ساحلی بود .

خونه به شکل خیلی قشنگی با گلها ی طبیعی و شمع تزیین شده بود .

توی هر قسمت خونه میزهایی پراز میوه و شیرینی و نوشیدنی گذاشته شده بود.

وقتی اون همه جمعیت با اون همه تشریفات رو دیدم یکم استرس گرفتم . چسبیدم به بازوی مازیار.

مازیار متوجه شد . گفت چیزی شده؟

گفتم : نه ، یکم استرس گرفتم.

(خندید گفت : تو چرا استرس داری . امشب خوشکل ترین دختر دنیا کنار منه من باید نگران باشم که چطوری حواسم توی این جمع بهش باشه .


دستم گرفت با هم وارد خونه شدیم .

با دیدن مازیار خیلی ها اومدن استقبالمون

کلا انگار مهره ی مار داشت توی هر جمعی همه دورش جمع میشدن .

بعداز سلام و حال احوال چشم چرخوندم دیدم مادر شوهرم داره برام دست تکون میده یه نفس راحت کشیدم رفتم پیششون .

با دیدن نغمه و افسانه و شیوا یکم استرسم کم شد.

نغمه تا منو دید گفت : گندم چقدر خوشگل شدی

شیوا گفت: ولی نه به خوشگلی داداشم . الهی قربون داداشم برم .

گفتم : آفرین آبجی پس من هیچم دیگه . گفت : نه الهی قربون زن داداش خوشکلمم برم .

گفتم : خدا نکنه . زنده باشین.


افسانه گفت : چقدر دیر کردین

گفتم : مازیار دیر اومد.


صدای موزیک کل فضای سالن پر کرده بود.

چشم چرخوندم مازیار و دیدم که کنار چندتا از مردا سرپا مونده بود همون طور که لیوان نوشیدنی رو سر می کشید مشغول صحبت بود .


یهو صدای دی جی بلند شد که گفت : ان شاالله که نمیخوایین همین طور ساکت بشینین .

جو من بستگی به انرژی ای داره که شما به من میدین .

دیگه خودتون می دونین.

شروع کرد به پخش کردن موزیک شاد . صدای جیغ و دست فضای سالن پر کرد.

دختر پسرا ی جوون گروه ، گروه می رفتن وسط و شروع می کردن به رقصیدن .


توی حال خودم بودم که یهو دیدم یکی دستمو کشیدم .

نگاه کردم دیدم مازیاره

منو بلند کرد همون طور دنبال خودش میکشید .

لیوان نوشیدنی شو گذاشت روی میز شروع کرد به رقصیدن

با خنده گفتم : همه ی کارات یهویی و عجیبه .

اون وسط همون طور که می رقصیدم شروع کردم به سلام علیک با بقیه ی دختر پسرای فامیلش.

بعداز اینکه آهنگ تموم شد

همونجا کنار یکی از میزا سرپا موندیم و مشغول صحبت و شوخی خنده با بقیه ی بودیم که

یه دختر افاده ای دماغ سربالا با  اومد طرفمون .

بدون اینکه به من نگاه کنه با خنده گفت : سلام مازیار خوبی ؟

مازیار قیافه ش جدی شد و خیلی رسمی سلام و علیک کرد .

پسر عموی مازیار گفت: چیه فلور خیر باشه نیشت باز شد تا الان پکر بودی

دختره یه نگاهی به سر تا پای من انداخت و راهشو کج کرد رفت .

تمام دختر پسرایی که اونجا بودن زدن زیر خنده

با تعجب گفتم : چی شده؟

این کی بود.

مازیار یه دستشو گذاشت روی شونه ام و با یه دست دیگه ش لیوان نوشیدنیش سر کشید و یه خنده ی موزیانه کرد و  گفت : این یکی از دوستای سمیراست   و باید بگم که یکی از عاشق های خسته ی من بود.

با خنده یکی از ابروهامو دادم بالا گفتم : نمی دونستم تو عاشق خسته هم داشتی

همون طور که سیگارشو روشن می کرد گفت : اووووو  حالا کجاش دیدی

آروم زدم به بازوش .

سرشو به گوشم نزدیک کرد گفت : چیه حسودیت میشه

یه تابی به موهام دادم ، شونه هام انداختم بالا گفتم : معلومه که نه من کجا و اون کجا

همون طور که دود سیگار و از دهنش می داد بیرون گفت : دختر اینقدر قر و قمیش نیا الان برت می دارم میبرمت خونه ها

بهش یه چشمک زدم گفتم : تو دیگه خطری شدی من رفتم

همون موقع موزیک پخش شد

مازیار دستمو گرفت کشید وسط دستشو حلقه کرد دور گردنم شروع کرد به رقصیدن .


*********

خوشحال میشم پیجم 

وقتی جشن تموم شد . می خواستیم بیاییم خونه پدر مازیار صدامون زد  خطاب به مازیار گفت :

می خوایین ماشین همینجا پارک کنین بیایین با ما بریم .

گفتم: چرا بابا چیزی شده؟

کفت : مازیار انگار یکم زیاده روی کرده.

مازیار با عصبانیت برگشت طرف باباش گفت : سید جلال دوباره شروع نکن من هیچ وقت مست نمیکنم

اندازه مو خوب می دونم .

من نیاز به مواظبت ندارم.

آروم به پدرش گفتم : بابا نگران نباشین مازیار هوشیاره

اگه  نتونه رانندگی کنه پشت فرمون نمیشینه .

مادرش گفت : می خوای بگم مهیار شما رو برسونه

با خنده گفتم : مامان مهیارم دست کمی از مازیار نداره

شما برین نگران نباشین .


وقتی نشستم توی ماشین گفتم : مازیار چرا با پدرت اینطوری صحبت کردی . بیچاره نگران بود ‌.

گفت : اون هیچ وقت حق نداره نگران من باشه .

من از پس خودم بر میام‌.


گفتم : حالا واقعا خوبی میتونی رانندگی کنی ؟

با عصبانیت برگشت طرفم

با ترس دستم به نشانه ی تسلیم بردم بالا گفتم : باشه معذرت میخوام برو .

********

همین که رسیدیم خونه مازیار خودش پرت کرد روی تخت .

گفتم : چیه انرژیت تموم شد

فوری نشست روی لبه ی تخت  گره ی کراواتشو شل کرد  گفت " نه کی گفته انرژیم تموم شده  ، تازه سر شب لاتاست.


دستمو بردم سمت گردنش

همون طور که کراواتشو از گردنش در میاوردم گفتم: مگه تو لاتی ؟

سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : ما واسه شما همه چی  میشیم لاتی که بهترین حالتشه.


یکم بهش نزدیکتر شدم گفتم

راستی یادت هست که  به  من یه بدهی کوچیک داری ؟


یکم فکر کرد گفت : چی ؟


دستم بردم سمت پیراهنش همون طور که

یکی، یکی دکمه های پیراهنش باز  می کردم گفتم : امروز قبل از اینکه بریم جشن ، من به خاطرت یه کاری کردم قرار شد

عوضش یه چیزی ازت بخوام .


اینقدر صورتم بهش نزدیک بود که صدای نفس هاشو خوب میشنیدم .

  همون طور که خیره نگام می کرد مچ دستم محکم گرفت گفت : بگو چی میخوای دختر ؟

 یه نفس عمیق کشیدم یکم مکث کردم .!

لحن صدام محکم شد گفتم از الان تا یک هفته حق نداری بهم دست بزنی .

مچ دستم از دستش کشیدم بیرون .خیلی خونسرد پاشدم رفتم سمت میز آرایشم .


داشتم گوشواره هامو از گوشم باز می کردم که با عصبانیت اومد طرفم گفت : این مسخره بازی جدیدته

گفتم : خودت گفتی هر چیزی میتونم بخوام به جز اون دوتا تبصره ای که زدی .

با عصبانیت مچ دستم گرفت کشید سمت تخت گفت : نه قبول نیست ، من نمی تونم ، حالم خوب نیست .

انگشت اشاره مو گذاشتم روی لبش گفتم: هیسسس!

اقا سید . خودت گفتی مرده و حرفش

مگه نگفتی یه راسته بازاره و یه سید مازیار

الان می خوای بزنی زیر حرفت؟

چشمام تنگ کردم گفتم : یعنی با این همه  اهن و تلپت نمی تونی خودت کنترل کنی روی حرفت بمونی

حرفت دوتا نشه .


با عصبانیت دستشو کشید توی موهاش یکم مکث کرد یه نفس عمیق کشید .

 گفت : باشه مرده و حرفش

حرف زدم باید پاش وایستم  


پاهام بلند کردم گونه شو بوسیدم گفتم : آفرین . خیلی خوبه

همون طور دست به کمر با ظاهر آشفته داشت منو نگاه میکرد


بی توجه بهش رفتم سمت دستشویی .

یه مشت آب ریختم روی صورتم توی آیینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم.

چشمام بد جور میخندید

یه خنده ی بی صدا کردم

گفتم: بچرخ آقا مازیار تا بچرخیم.!

خوشحال میشم پیجم 

از دستشویی اومدم بیرون. رفتم سمت اتاق خوابمون.

دیدم داره با عصبانیت لباساش عوض می کنه.

منم بدون اینکه بهش توجه کنم . شروع کردم به عوض کردن لباسام .

خودش پرت کرد روی تخت خیره شد به من .

منم اصلا به  روی خودم نیاوردم.

شونه مو برداشتم شروع کردم به شونه زدن موهام .

دیدم بلند شد نشست روی تخت

برگشتم طرفش گفتم : چیه عزیزم چیزی شده

آروم گفت : نه چیزی نیست .

کرم مرطوب کننده مو برداشتم همون طور که به دست و صورتم کرم میزدم

گفت : میگم، چیزه .

نگاش کردم گفتم: چیه ؟

گفت : هیچی میگم سردت نیست . میخوای یه چیز دیگه بپوش.  لباست خیلی بازه .

در حالی که سعی می کردم خنده مو کنترل کنم گفتم : نه اتفاقا امشب اصلا سرد نیست هوا عالیه.

یکم توی جاش ، جابه جا شد با حرص بلند شد گفت : الله اکبر ، فوری از اتاق رفت بیرون .


به زور جلوی خنده مو گرفته بودم

با صدای بلند گفت : آب میخوری برات بیارم ؟

گفتم : نه ، تو بخور نوش جونت

رفتم  روی تخت دراز کشیدم موهامم پخش کردم روی بالشم .


اومد توی اتاق یه لحظه توی چهار چوب در وایستاد. یکم نگام کرد .

بهش یه لبخند زدم گفتم : چراغ خاموش کن بی زحمت ‌.

با حرص کوبید به کلید برق .

اومد روی تخت پتو رو کشید روم گفت : مگه نمیگم هوا سرده همین طوری لخت خوابیدی. میخوای سرما بخوری .


گفتم : خوب اگه سرده تو چرا نمیای زیر پتو ؟

گفت :  برای اینکه من گرممه.

پتو رو کشیدم سرم همون طور ریز ریز زیر پتو میخندیدم.


خودم زدم به خواب ، هر چقدر اینور اون ور کرد .الکی سرفه و عطسه کرد .

محلش نکردم .

**********

صبح که  از خواب بیدار شدم یه کش و قوسی به بدنم دادم‌. برگشتم دیدم مازیار هنوز کنارم خوابه

به ساعت روی پاتختی نگاه کردم دیدم  ساعت ده صبح

زدم به مازیار گفتم: پاشو ساعت دهه ، خواب موندی.

همون طور کلافه و خواب آلود گفت : من کی تا حالا خواب موندم که این دومین بارش باشه .

امروز حجره رو تعطیل کردم به بچه ها مرخصی دادم .

گفتم : چرا ؟

گفت: ببخشید با شما هماهنگ نکردم .

گفتم : بی مزه .

همون طور که چشماش بسته بود گفت : یالا پاشو برای شوهرت یه صبحونه ی مشتی آماده کن .

گفتم : به چشم امر دیگه ای .


بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه

زیر کتری رو روشن کردم .

از فریزر نون در آوردم .


مریم خانم هفته ی دوم عید از مازیار مرخصی گرفته بود که بره مشهد. اولین بار بود که برای یه مدت یک هفته ای قرار بود کل کارای خونه رو خودم انجام بدم .


رفتم سمت دستشویی دست و صورتم شستم .

مازیار و صدا زدم گفتم : پاشو تنبل خان

بیا میخوام صبحونه رو آماده کنم.

فوری رفتم سمت یخچال چندتا گوجه برداشتم. باهاشون املت درست کردم .

مربا و عسل و کره و پنیرم ریختم توی ظرفای کوچیک سفالی رنگی چیدم روی میز .

مازیار همون طور که با حوله صورتشو خشک می کرد اومد سمت میز

حوله رو گذاشت روی شونه ش و یه دستشو گذاشت روی میز گفت : به به چه کردی تو دختر؟

 نشست روی صندلی و با ولع شروع کرد به خوردن .

براش چایی ریختم گذاشتم جلوش .

همون طور که تند تند میخورد 

یه چشمک بهم زد . با شیطنت

گفت: اگه گفتی بعداز این صبحونه ی مشتی و مقوی چی میچسبه ؟

چشمامو ریز کردم نگاش کردم


گفت: هان چیه ؟ منظورم پیاده روی بود .

بد نیست آدم برای سلامتیش گاهی پیاده روی کنه

با خنده گفتم : تو که راست میگی .

گفت : شک نکن


بعداز صبحونه گفتم : من یه دوش بگیرم تو میزو جمع میکنی ؟

گفت : آره برو

حوله مو برداشتم رفتم سمت حموم .

******

همون طور که حوله رو دورم پیچیده بودم رفتم سمت اتاق و شروع کردم به لباس پوشیدن .

سشوار برداشتم که موهام خشک کنم .

دیدم همان طور که دستاش توی جیب شلوارش و سرش پایینه و با لبای آویزون داره میاد سمت اتاق .

اومد داخل اتاق و مستقیم رفت نشست وسط تخت .

سشوار و روشن کردم و موهام خشک کردم . دیدم داره یه چیزایی میگه .سشوار خاموش کردم گفتم : چی میگی ؟نشنیدم

گفت : میگم گندم. چیزه!

گفتم : چیزه چیه ؟ همش میگی چیزه ، چیزه

گفت : ببین از نظر  شرع و عرف این کارت درست نیست.

گفتم : ببخشید کدوم کارم؟

گفت : همین دیگه

خودم زدم به اون راه گفتم : کدوم؟ خوب حرف بزن ببینم چی میگی

با کلافگی دستش کشید توی موهاش گفت : همین که تا یک هفته دم و دستگاه ما رو زدی تعطیل کردی .



خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792