زمانی که می خواستیم سوار ماشین بشیم
چشمم خورد به امین که کنار ایمان و نیما و ایستاده بود.
از هول دست روژان کشیدم گفتم بیا بریم سوار شیم .
امین و ایمان و نیما هم اومدن سوار همون ماشین شدن
از استرس قلبم بد جور میزد .
امینم همون طور زیر چشمی نگام می کرد.
نیلو گفت : چیه گندم چرا رنگت پریده
گفتم : این پسره داره اعصابم بهم می ریزه کم مونده سکته کنم .
تا اینو گفتم: یهو دیدم مازیار داره میاد طرف مینی بوس
یه جیغ کوتاه کشیدم .
بهار گفت : چیه گندم؟
گفتم : وای نمی دونم چرا مازیار داره میاد این سمتی
سریع از ماشین پیاده شدم رفتم طرفش.
گفتم: چیزی شده ؟
همون طور که به داخل مینی بوس نگاه می کرد گفت :
نه اومدم ببینم چیزی نمی خوای ؟
جات خوبه ؟
با لکنت گفتم : آره ، آره همه چی خوبه تو دیگه برو منم باید برم .
دستشو گذاشت روی شونه م
پیشونیم بوسید گفت : مواظب خودت باش .
گفتم : تو هم همینطور
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم .
********
با اینکه هوا سرد بود ولی طبیعت زیبا و قشنگ قلعه رود خان و جمع پر انرژیمون باعث شده بود حسابی به هممون خوش بگذره .
همینطور که از پله های قلعه بالا می رفتیم و با بچها بگو بخند می کردیم
متوجه یه صدا شدم
برگشتم به پشت سرم نگاه کردم دیدم امین .
گفت : چه دوست پسر مسئولی داری
صبح زود میاد بدرقه ت میکنه .
عصبی نگاش کردم گفتم : چرا حرف توی سرت نمیره میگم من ازدواج کردم اونم شوهرم بود.
روژان گفت : امین مگه ایمان بهت نگفت گندم متاهل
خندید گفت : ولی من باور نکردن
ایمان گفت : امین بی خیال دیگه کشش نده
گفت : من که حرف بدی نزدم. نمی تونم دوست پسرت باشم ولی میتونم دوستت که باشم
هر چند به خوش تیپی او ن پسره نیستم . حتما پول دارم هست از سرو وضعش معلوم بود پسر حاجیه.
گفتم : مواظب حرف زدنت باش . وگرنه به حراست دانشگاه اطلاع میدم که مزاحمم میشی
نیلو گفت : امین بسه . این همه دختر چرا گیر دادی به گندم
بهار دستم کشید گفت: گندم باهاش دهن به دهن نشو بیا بریم
اون روز اگه از نگاه ها و حرفای امین فاکتور بگیرم خیلی بهم خوش گذشت
بعداز مدتها اولین بار بود بدون مازیار و با جمع دوستام گردش می رفتم .
از وقتی که ازدواج کرده بودم همه جا همراهم بود.
البته یه جاهایی جاشو خالی میکردم و براش دلتنگ میشدم
هر چند که از صبح چند باری بهم زنگ زده بود .
***********
غروب ساعت هشت رسیدیم جلوی در دانشگاه.
برخلاف انتظارم هر چی چشم چرخوندم ماشین مازیار ندیدم .
گوشیم در آوردم بهش زنگ زدم دیدم گوشیش خاموش
یه لحظه شک کردم دور و اطرافم خوب نگاه کردم گفتم: حتما خودش یه جا قائم کرده که آمار منو بگیره .
بی خیال کوله مو برداشتم . گفتم بچه ها شما میایین یا من برم .
روژان گفت : مازیار نیومده دنبالت ؟
گفتم : نه
گفت : پس بیایین با ایمان بریم
نیما جلو میشینه ما چهارتایی پشت میشینیم .
گفتم: نه روژان دستت درد نکنه .
من خودم میرم .
بهار با خنده گفت : شما چهارتایی برین حالشو ببرین
من با گندم میرم .
با بچه ها خداحافظی کردیم راه افتادیم سمت خیابون .
همین طور که مشغول صحبت بودیم یهو صدای امین شنیدم که گفت :
بیایین شمارو برسونم
تا اومدم جوابشو بدم یهو صدای ترمز وحشتناک شنیدم از صدای ماشینش شک نداشتم مازیاره.
بدون اینکه برگردم پشت سرمو نگاه کنم
گفتم : بهار تورو خدا طوری وانمود کن که امین دوست پسرته .
امین که صدام شنید گفت: نترس . چیزی نمیشه .
آروم بهش گفتم : تورو خدا دهنتو ببند حرف اضافی نزن .
مازیار همینکه از ماشین پیاده شد با صدای بلند صدام زد
با لبخند در حالی که سعی می کردم آرامشم حفظ کنم برگشتم طرفش گفتم : سلام عزیزم.
کجا بودی ؟ هر چی زنگ زدم گوشیت خاموش بود .
در حالی که تمام عضلات صورتش می لرزید گفت : اینجا چه خبره اومد سمت ماشین
گفتم: مازیار جان
این دوستم بهار، این آقا هم امین دوست بهار جونه
می خواستن زحمت بکشن منو برسونن خونه
مازیار همون طور که به امین خیره شد بود گفت ؛ نیازی نیست زحمتشون بدین من اومدم .
از قیافه ی امین معلوم بود حسابی ترسیده ، بهارم طفلک بدجور هول شده بود .
برگشتم طرف بهار گونه شو بوسیدم گفتم : خداحافظ بهار جون من رفتم
آروم در گوشش گفتم : واقعا ممنون .
بدو بدو رفتم سوار ماشین مازیار شدم
مازیارم آروم آروم دنبالم اومد