2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261274 بازدید | 245 پست

مشغول شستن ظرفا بودم که مازیار درو پشت سرش بست

همون طوربا تلفن حرف میزد

گفت : آره همین الان برای مامان و شیوا آژانس گرفتم دارن میان بیمارستان .

اگه کاری پیش اومد بهم زنگ بزن .

*****

گوشی رو که قطع کرد . اومد آشپزخونه

در یخچال باز کرد بطری شیرو برداشت

بهم اشاره کرد گفت : میخوری ؟

همون طور دستامو خشک می کردم گفتم : نه

میخواستم رد شم برم که دستشو گذاشت روی یخچال راهمو بست

گفت : چرا همه رو خبر کردی

ب ای اینکه برای مریم خانم بد نشه گفتم : من کسی رو خبر نکردم خودشون اومدن


گفت : خوشبختانه گوشام دراز نیست

گفتم : خداروشکر

گفت : بیا حرف بزنیم

گفتم : چرا دیشب نیومدی حرف بزنی

گفت : چون عصبیم کردی

گفتم : الانم من از دستت عصبیم یالا برو. یه پتو بیار بپیچم دورت بندازمت توی انباری تا فردا اونجا بمون فردا شب باهات حرف میزنم .

دستشو زدم کنار که برم ، منو گرفت توی بغلش

گفتم :ولم کن

گفت :  میشه همه ی حرفای دکتر و فراموش کنی منو همینطور که هستم قبول کنی ؟

گفتم باشه ، فقط یه برنامه ی هفتگی برام بنویس بچسبون به در یخچال، حداقل بدونم هفته ای چند روز باید توی حموم و انباری زندونی بشم

هفته ای چندبار از دانشگاه رفتن محرومم.

گفت : داری مسخره م میکنی ؟

گفتم : نه کاملا جدی ام .چون زندگی با تو چیزی جز این نیست .

رفتم سمت اتاق .

دنبالم اومد گفت : درباره ی دانشگاه نظرم عوض نشده تا عذرخواهی نکنی نمیری دانشگاه

گفتم: برام مهم نیست .

گفت : باشه

گفتم : ولی فکر نکن سکوت میکنم .

من فردا میرم با پدرم صحبت میکنم

بهش میگم من توی انتخابم اشتباه کردم

خوشحال میشم پیجم 

گفت : خوب بعدش ؟

گفتم : بعدش دیگه می سپارم به بزرگترا

گفت : به پس احترام بزرگتر کوچیکتر سرت میشه

گفتم : بله ، خیلی بیشتر از تو

گفت : برای همین با زبونت منو میخوری ؟

چرا مثل بقیه ی زنا سر تو نمیندازی پایین زندگیتو کنی ؟

گفتم : چون تو نمیذاری

گفت : حرف اخر تو بگو

گفتم : باید به فکر درمان باشی

گفت : این پنبه رو از گوشت بیار بیرون .

فکر نکن اون بار بابات توی بازار زد در گوشم هیچی نگفتم اون موقع کارم گیر بود .

اینبار کارم پیش هیچ احد و ناسی گیر نیست

دیدی امروز جلوی پدر خودمم موندم.

پدرت کوچکترین حرفی به من بزنه ، جوابشو میگیره

هزاربارم بهت گفتم بازم میگم تو یه شبم نمی تونی بیرون این خونه بمونی حالا خودت می دونی

گفتم: باشه

گفت : به پدرت زنگ میزنی بیاد اینجا باهاش حرف بزنی

چون پاتو از در خونه بذاری بیرون بلائی به سرت میارم که اون سرش ناپیداست

میخوام ببینم کی جرات میکنه تورو از این خونه ببره بیرون

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

بالش و پتوم برداشتم که برم توی پذیرایی بخوابم .

با حرص بالشو از دستم کشید گفت : اینجا طویله نیست هر کاری دلت میخواد بکنی

برگرد سر جات .

رفتم سر جام دراز کشیدم پتو رو کشیدم سرم

هر چقدر اینور اون ور کردم خوابم نبرد.

از حرکتای مازیار  فهمیدم اونم برداره.


همون طور که سر جام تکون ، تکون میخوردم ‌.

یهو منو کشید طرف خودش

با حرص گفتم : چته ؟ چرا اینطوری میکنی ؟

گفت : اعتراف کن تا بغلت نکنم خوابت نمیبره

منم دیشب نخوابیدم

همشم تقصیر خودته اگه یه عذر خواهی میکردی همه چی تموم میشد .

گفتم : ولم کن . چرا فکر کردی میتونم همش خودم جلوت کوچیک کنم بابت هر چیزی ازت عذرخواهی کنم

گفت : نمی دونم فقط می دونم تحت هر شرایطی تورو باید توی این زندگی نگهت دارم

خوشحال میشم پیجم 

گفتم : واقعا که پررویی .

همون طور که منو گرفته بود توی بغلش خیره نگام کرد

گفت : گندم کجا میخوای بری ؟

دلت میاد منو بذاری بری

قبول دارم کارای اشتباهم زیاده ولی واقعا دوستت دارم

این فکرو از سرت بیار بیرون که بتونی ترکم کنی .


وقتی اون طوری، اونقدر از نزدیک نگام می کرد انگار قلبم داشت میومد توی دهنم

به عنوان یه مرد خوب بلد بود چطوری دل یه زنو بلرزونه

چقدر این روی مازیار دوست داشتم .

عاشق ، آروم ، قدرتمند ، جذاب .

چیزی که دل هر زنی رو می لرزوند.

خدای من قطعا منم دیوونه شدم این همون  آدمی بود که دیشب اون همه بلا سرم آورده بود

پس چرا امشب بازم عطر تنش حالم دگرگون کرده بود .

از دست خودم عصبانی بودم.

توی دلم گفتم: بسه گندم به خودت بیا . ضعف نشون نده

اینطوری به خودش اجازه میده هر رفتاری با تو داشته باشه .

یه لحظه به خودم اومدم گفتم : ولم کن

دستم بردم سمت بازوهاش ، هولش دادم .

خندید گفت : این همه ی زورت بود ؟

همون طور دستامو گذاشتم روی بازوهاش چقدر قوی و مردونه بود چیزی که من عاشقش بودم

کاش این دستا هیچ وقت برای آزارم حرکتی نمی کرد.

چقدر موقعی که محکم بغلم میکردو دوست داشتم

مقاومت فایده نداشت بازم شکستم داد این بار نه با زورش با همه ی جذابیت مردونه ش .

خوشحال میشم پیجم 

این بار از دست خودم عصبی بودم .

توی دلم گفتم : دختره ی بی عرضه حقته . این همه بلا سرت آورد بازم جلوش وا دادی .

حقته شبیه برده ها باهات رفتار کنه .

از این به بعد هر چی گفت : دهنتو میبندی به حرفاش گوش میدی .

هیچ ازش بعید نیست که اینبار دست و پاهاتم زنجیر کنه .


صدام زد گفت : به چی فکر میکنی ؟

گفتم :هیچی

گفت : پشیمونی ؟

گفتم : آره

گفت : ولی تو کار اشتباهی نکردی ، من شوهرتم

گفتم : ولی نه یه شوهر عادی

گفت: کمکم کن عادی باشم

گفتم : چه جوری مگه من متخصصم

گفت: بهت یاد میدم .

نگاش کردم .

گفت : من هیچ وقت تو رو آدم کوچیک و بی دست و پایی ندیدم و نمی بینم.

برعکس این منم که در مقابلت ناتوانم .

نمی دونم چی داشتی و چی داری که اینقدر منو درگیر خودت کردی و میکنی .

من مریض نیستم فقط خاصم

با بقیه فرق دارم .

گندم اگه منو تحمل کنی شاید یکم از خودت فاصله بگیری ولی میتونی زندگی خوبی رو برای خودت بسازی .

متوجه حرفاش نمیشد م .

گفتم یعنی چی ؟

گفت : وقتی قاطیم هر کاری میگم بکن ، هر حرفی زدم بهش عمل کن ولی بعدش هر جور که دوست داری تلافی کن ‌.

نه با داد و دعوا با هنر زن بودنت .

همینطور گیج نگاهش می کردم

گفتم : واقعا نمی تونم حرفاتو بفهمم .

گفت : امتحان کنیم ؟

گفتم : نمی دونم

گفت : ازم خواهش کن بذارم بری دانشگاه

همین طور متعجب نگاش میکردم .

گفت : دست خودم نیست . من از این کار لذت میبرم .

وقتی دید ساکتم گفت : تا فردا ظهر وقت داری منو قانع کنی که دوباره اجازه بدم بری دانشگاه

ولی در عوض فکر کن ببین چی ازم می خوای . تو فقط بخواه ..


فرقی نداره چی باشه چه مادی چه معنوی . سرشو به گوشم نزدیک کرد آروم گفت : 

فقط کافیه دختر خوبی باشی

ولی یه تبصره داره . داستان مشاور و دکتر و درمان جز این خواستنی ها  نیست .

*********

توی ذهنم یه جرقه ی جدید زده شد . 

گفتم : شاید اینم راهی باشه 


خوشحال میشم پیجم 

صبح از صدای صحبت مریم خانم و مازیار بیدار شدم .

دست و رومو شستم رفتم طرف آشپزخونه .

سلام کردم . گفتم : ساعت ده صبح تو خونه چکار میکنی ؟

مازیار بلند شد اومد طرفم پیشونیم بوسید گفت : سلام صبح به خیر .

بیچاره مریم خانم با تعجب ما رو نگاه می کرد .

از نگاهش خنده م گرفت .

گفتم : چیه مریم خانم الان توی دلت داری میگی اینا چه دیوونه ای هستن

مریم خانم لبشو گاز گرفت گفت : استغفرالله مادر ، من غلط کنم همچین فکری کنم .

زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن‌

مازیار گفت : دمت گرم مریم خانم خیلی مشتی هستی .حالا بیا اینجا بشین یه چایی برای شما دوتا خانمای گل بریزم بخورین .

مریم خانم گفت : نه آقا شما بشینین من میریزم

مازیار با قیافه ی جدی گفت : نه دیگه وقتی یه آقای جوون ، جذاب ، خوشتیپ شما رو به صرف چای دعوت میکنه . شما باید بدون حرف  پیشنهادشو قبول کنین .

مریم خانم همون طور گوشه ی روسریشو گرفته بود جلوی دهنش و میخندید  

گفتم : مریم خانم بیا ، بیا اینجا پیش خودم بشین ببینم چه چایی ای میخواد برامون بریزه که اینقدر از خودش تعریف کرد.

مازیار گفت : میبینی مریم خانم چی میگی . خداییش به نظر شما من جذاب و خوشتیپ نیستم ؟

مریم خانم گفت: چرا . ماشاالله چشمم کف پاتون آقا .

جوان به این رشیدی ، دیگه چی میخوای گندم جان .

خندیدم گفتم: مگر اینکه مریم خانم ازت تعریف کنه .

راستی از بابا چه خبر ؟


گفت من صبح رفتم بابا رو از بیمارستان ترخیص کردم .


گفتم : خوب خداروشکر . حتما امروز میرم بهش سر میزنم .


گفت: اصلا حواسم نبود . مهمونی فرزاد امروزه . امشب حرکت میکنه میره تهران فردا شش صبح پرواز داره .


گفتم : عه پس ظهر نیستی ؟

گفت : نه . الان اومدم دوش بگیرم لباس عوض کنم برم .

یکم مکث کرد گفت :

تو که ناراحت نمیشی ؟

گفتم : نه چرا ناراحت بشم .

گفت : مهمونی کاملا مردونه س .وگرنه تو و ترانه رو حتما میبردیم .

گفتم : از نظر من اصلا مشکلی نیست .


گفتم امروز چند شنبه س ؟

گفت : دوشنبه


بعداز ظهر کلاس داشتم . دلم خیلی برای دانشگاه و دوستام تنگ شده بود.

یاد حرفای دیشبش افتادم ‌

یکم پکر شدم .

یعنی الان باید بابت دانشگاه رفتن ازش عذر خواهی و خواهش می کردم ؟


خیلی برام سخت  بود مخصوصا چون واقعا من مقصر نبودم .


توی فکر خودم بودم که مازیار خطاب به مریم خانم گفت :

مریم خانم دخترتون خوبه ؟

به سلامتی کی بچشون به دنیا میاد ؟ مریم خانم گفت :

اگه خدا بخواد الهه  آخر بهار فارغ میشه .

با ذوق گفتم : جنسیت بچه معلوم شده ؟

مریم خانم گفت : آره.  اینبار خدا بهش یه گل دختر داده

گفتم: عزیزم . چه قدر عالی . خدا براتون حفظ کنه .

دختر خیلی خوبه .

مازیار با لحن موزیانه  و کش داری  گفت :

ععهه پس دختر خوبه . دختر دوست داری؟

چپ چپ نگاش کردم .

مازیار گفت : میبینی مریم خانم بعدا میگن من بی اعصابم ببین چه طوری نگام میکنه

مریم خانم خندید گفت : الهی خدا هم یه دختر هم یه پسر سالم و صالح قسمتتون کنه

مازیار گفت : خدا از زبونت بشنوه مریم خانم.

راستی اگه کم و  کسری و مشکلی بود به من اطلاع بدین

مریم خانم گفت : نه آقا از سر دولتی شما همه چی به اندازه  هست .

مازیار گفت : خوب خدا رو شکر

خوشحال میشم پیجم 

از سر میز بلند شد . گفت : من برم یه دوش بگیرم .

همین که رفت سمت اتاق منم بدو ، بدو دنبالش رفتم .

گفت : چیه دختر ، چرا دنبالم میدویی؟

گفتم :  هیچی . اومدم ببینم چی میخوای بپوشی . لباساتو آماده کنم .

گفت : خودم آماده میکردم ولی حالا که اومدی زحمت بکش .

کلا لباس مشکی هامو بذار بیرون .

گفتم : ای بابا داری میری جشن . چیه همیشه کت ، شلوار ، کراولت ، پیراهن مشکی می پوشی مجلس ختم که نیست‌.


گفت : نمی دونم هر چی دوست داری برام بذار ولی پیراهن و کراواتم میخوام حتما مشکی باشه .

حوله شو برداشت رفت سمت حموم .


توی فکر بودم که چکار کنم قانع بشه برم دانشگاه .

پیش خودم گفتم : ازش عذر خواهی میکنم ولی به جاش باید یه چیزی ازش بخوام که یکم بسوزه .


یکم فکر کردم یهو یه چیزی یادم اومد . با خنده گفتم: خودشه

خوب بلدم حالتو بگیرم آقا مازیار

حالا اگه میتونی بهم نه بگو .


دانشگاهمون قرار بود یه اردوی نصف روزه ما رو ببره قلعه رود خان.

همه ی دوستام  ثبت نام کرده بودن . ولی چون می دونستم مازیار خوشش نمیاد من با هم کلاسی های پسرم و استادای مردمون که اکثرا میومدن  همچین اردویی برم اصلا بهش نگفته بودم .

ولی این بهترین فرصت بود هم به خواسته م می رسید م هم یه ضد حال اساسی بهش میزدم

چون می دونستم زیر حرفش نمیزنه .

یه خنده ی پیروز مندانه کردم رفتم سمت کمدش .

همون طور که برای خودم آواز میخوندم .

یه کت شلوار نوک مدادی رو از کمدش بیرون آوردم گذاشتم روی تخت .

از بین کراواتاش یه کراوات مشکی مات انتخاب کردم . با یه پیراهن مشکی.

یه ساعت مشکی و انگشتر با نگین مشکی هم براش گذاشتم روی میز آرایش.

از اونجایی که عادت داشت همیشه جوراب سفید بپوشه ، رفتم سمت جا جورابیش یه جوراب تازه و نپوشیده سفید برداشتم گذاشتم کنار لباساش


حوله به دست از حموم اومد بیرون همون طور که موهاش خشک می کرد یه نگاهی به لباساش انداخت گفت :

تصمیم گرفتی حسابی خوشتیپ منو بفرستی برام.

گفتم : بله ، الان دیگه شما متاهلی اگه خوشتیپ باشی همه میگن زنش اینو خوب نگه داشته .

گفت : بله اینم حرفیه.


شروع کرد به پوشیدن لباساش .

وقتی آخرین دکمه ی پیراهنش بست .

در اتاق بستم ، کراواتش برداشتم رفتم سمتش .

دستشو دراز کرد که کراوات بگیره.  

کراواتو ندادم دستش ، گفتم یکم سر تو بگیر پایین من خودم برات میبندم.

گفت : مگه گره زدن کراوات یاد گرفتی؟

گفتم : بله وقتی یه شوهر جذاب و خوشتیپ داشته باشی مجبوری یاد بگیری .

همون طور که مشغول گره زدن کراواتش بودم .

گفت : میبینم که بازم داری زبون می ریزی .

همون طور که  دستم به کراواتش بود . خیره نگاش کردم تمام توانمو جمع کردم گفتم:

مازیار ببخش اگه اون روز موقع دعوا حرفای بدی بهت زدم میشه خواهش کنم اجازه بدی برم دانشگاه ؟

همون طور دستامو تو هوا نگه داشت.  خیره نگام کرد . صدای نفساشو خوب میشنیدم

یکم مکث کرد!

گفت : آره برو

پاها مو بلند کردم . بوسیدمش

گفتم: ممنون


برگشتم ساعتشو از میز برداشتم گرفتم طرفش .

گفتم : راستی دانشگاه میخواد ما رو ببره اردو .

با لحن محکمی گفتم: منم میخوام برم .

خوشحال میشم پیجم 

اومد طرفم دستشو گذاشت روی دیوار  کنار صورتم. همون طور که به دیوار تکیه داده بودم و خیره نگاش میکردم  گفتم : چیه نکنه می خوای نه بگی ؟

از نفسای تند و لرزش عضلات صورتش خوب می دونستم که عصبیش کردم ولی مطمئن بودم به خاطر حرفای دیشبش امکان نداره مخالفت کنه .

گفت : نه ! مرده و حرفش !


گفتم : اگه ازم عذرخواهی کنی هرچی بخوای نه نمیگم .

الانم روی حرفم هستم.

باشه برو !

ولی یه تبصره ی دیگه هم میخوام به قوانینم اضافه کنم .

اینکه هیچ وقت نباید ازم بخوای شب جایی بدون من  بمونی .

گفتم : با اینکه یه جورایی جر زنی کردی ولی باشه . قبوله.


دستشو گذاشت زیر چونم، سرم اورد بالا

آروم سرشو آورد پایین شروع کرد به بوسیدنم .


یهو صدای زنگ در بلند شد .


با خنده گفتم : زنگ میزنن.

با حال گرفته گفت : لعنت به خروس بی محل!

رفتم سمت در اتاق گفتم : یعنی کی میتونه باشه .؟

گفت:  حتما این مهیار پدر سوخته س

کارش داشتم گفتم بیاد تا خونه .


دوتایی رفتیم سمت پذیرایی .


مریم خانم در ورودی رو باز کرد گفت : سلام . بفرمائید .

مهیار اومد داخل

خطاب به مازیار گفت : سلام داداش رفت جلو باهاش دست داد

مازیار بغلش کرد باهاش روبوسی کرد .

من که پشت مهیار بودم .

رفتم جلو گفتم : سلام

گفت : عه اینجایی گندم . باهاش دست دادم و روبوسی کردم.

آروم بهم اشاره کرد گفت : خوبی

با سر حرفشو تایید کردم گفتم : خوبم .

خوش اومدی برو بشین .

مهیار  کاپشنشو در آورد ، نشست روی مبل، منم کنارش نشستم گفتم : بابا چطوره ؟

گفت : خداروشکر خیلی  خوبه .

گفتم : خداروشکر


مازیار رفت. سمت سیگارش دوتا  سیگار از پاکت برداشت روشنش کرد یکی رو گذاشت روی لبش  یکی شو گرفت طرف مهیار .

مهیار با تعجب نگاش کرد گفت: داداش من  که سیگار نمی کشم .

مازیار با عصبانیت گفت : گفتم بگیر.

مهیار همون طور بهت زده سیگار و گرفت


مازیار  رفت سمت مبل نشست. به مهیار  اشاره کرد گفت : بکش


مهیار گفت : ولی داداش!


مازیار با صدای بلند گفت : ولی چی ؟

مگه صدبار بهت نگفتم به من دروغ نگو

مگه هزار بار نگفتم هر غلطی کردی رک و راست میای به من میگی .

شاید بابت اشتباهت در گوشتم بزنم ولی می دونی همون اندازه هم پشتت میمونم .

آمارتو به من بد دادن .

تو  رو دور و بر مجید روشن دیدن .

تو با اون یه لا قبا چکار داری ؟


مهیار همون طور ساکت نشسته بود .

مازیار دوباره به سیگار توی دست مهیار اشاره کرد گفت : چرا نمی کشی ؟

اون روز دیدمت با پسر حاجی ثبوتی کنار حجره شون داشتی سیگار میکشیدی . چه طور ه با پسر حاجی ثبوتی شبیه دزدا کنج حجره شون سیگار میکشیدی الان با داداشت نمی کشی ؟

حس کردم مهیار خیلی معذب شده .

به مازیار اشاره کردم که ادامه نده .

گفت : به من اشاره نکن . بهش گفتم : هر کاری میخوای توی این دنیا بکنی بکن ، من پشتتم ولی منو نپیچون.


مهیار سرشو گرفت بالا گفت :

داداش ببخش روم نشد جلوت سیگار بکشم یا بگم سیگار می کشم آخه همیشه بهم می گفتی نرو طرفش اگه عادت کنی پاگیرت میکنه

ولی من حرفتو گوش نکردم


مازیار گفت :  اهان الان شد . !

همیشه وجود داشته باش حرفتو رک بزن


برگشت طرف من گفت : گندم پاشو برو برای مهیار جا سیگاری بیار .

بلند شدم یه جا سیگاری برداشتم گذاشتم جلوی مهیار .

بیچاره با صورت قرمز که می دونستم از خجالت این رنگی شده شروع کرد به کشیدن سیگار .

مازیار دوباره برگشت طرفش گفت :

اون دخترا کی بودن باهاشون رفته بودین پلاژ ه  میلاد اینا .


مهیار یه نگاه به من کرد یه نگاه به مازیار کل پیشونیش خیس عرق شده بود.

بلند شدم که برم حداقل جلوی من خجالت نکشه .

با صدای مازیار سر جام موندم گفت : بشین ،برای  مهیار میوه پوست بکن انگار گلوش خشک شده .

ناچارا رفتم سمت میز یه پرتقال برداشتم شروع کردم به پوست کندن.


خوشحال میشم پیجم 

مهیار یکم این پا و اون پا کرد گفت : چیزه !

مازیار پرید وسط حرفش گفت : اون دخترا اهلش بودن یا نه؟

مهیار کپ کرده کرد

گفت : آخه داداش!

مازیار با صدای بلند گفت : پرسیدم اهلش بودن یا نه ؟

مهیار آب دهنشو قورت داد گفت : آره !

مازیار گفت : باشه پس دیگه بقیه ش به من ربطی نداره

یه وقت نبینم با بچه مدرسه ای ها و دخترایی که اهلش نیستن اینجور جاها بری

همیشه یه جو غیرتم شده برای خودت نگه دار .


پرتقالو گرفتم : طرف مهیار گفتم : بیا داداش بخور

آروم بهش اشاره کردم و گفتم : که مازیار ولش کن . تو که اخلاقشو می دونی

مهیار  خطاب به مازیار گفت : اگه با من کاری نداری

دیگه برم

ساعت دو باید دانشگاه باشم .

مازیاار بلند شد رفت سمت میز

سوییچشو برداشت پرت کرد طرف مهیار گفت : بیا با این برو دانشگاه بعدشم شب برو بیرون آخر شب اگه حال داشتی ماشین و برام بیار اگه نه هم فردا صبح بیار بذار جلوی حجره

مهیار سوییچو توی هوا گرفت گفت : دمت گرم داداش

کاپشنشو پوشید که بره

مازیار گفت : نگفتی با مجید روشن چکار داشتی اون ساقیه.

تو با اون چه کاری میتونی داشته باشی ؟

مهیار سرشو انداخت پایین گفت : میخواستم ازش شراب بخرم.

مازیار گفت : مگه بهت نگفتم هر وقت خواستی به خودم بگو . نرو اون اشغالارو نخر ؟

رفت سمت تراس ، در انباری رو باز کرد . یه بطری رو برداشت اومد داخل . انداخت طرف مهیار گفت : بیا خودم درستش کردم

خندید گفت : برو حالش ببر پدرسوخته.

اون کیف چرم مشکیه هم توی داشبورت ماشین هست توش پره .

همش مال خودت .

مهیار خندید گفت : یه دونه ای داداش .

رفت طرف مازیار بغلش کرد صورتشو بوسید .


مازیار زد پشت گردنش گفت برو کره خر کمتر خودتو لوس کن ‌‌.

مهیار اومد طرفم پیشونیم بوسید گفت : خداحافظ زن داداش

خندیدم گفتم : برو خوش بگذره

خوشحال میشم پیجم 

وقتی مهیار رفت .

با غرولند به مازیار گفتم : چرا اینجوری ضایع ش کردی

بیچاره جلوم خجالت کشید .

مازیار گفت : باید بفهمه که نباید به داداشش دروغ بگه

فکر نکنه زیادی بزرگ شده .

هر غلطی دلش میخواد بکنه

یه نفس عمیق کشیدم گفتم : از دست تو .

همون موقع گوشیش زنگ زد .

گوشی رو برداشت گفت : جانم یوسف .

باشه الان میام پایین

*****

برگشت طرفم گفت : یوسف پایینه من دیگه باید برم

رفتم سمت اتاق کتشو آوردم .

براش نگه داشتم پوشید .


مریم خانم با اسپند اومد طرفمون .

اول جا اسپندی دور سر من ، بعد دور مازیار چرخوند گفت : الهی از چشم بد دورباشین

همیشه همینطور مهرتون به دل هم باشه و لبتون بخنده.

مازیار با خنده گفت : دیدی میگم این مریم خانم خیلی مشتیه!

با خنده گفتم : باشه برو خداحافظ

خوشحال میشم پیجم 

وقتی مازیار رفت . سریع رفتم کیف و کتابمو جمع کردم .

خوشحال بودم که میتونستم برم دانشگاه.

بعداز نهار راهی دانشگاه شدم .

*****

وقتی رسیدم دانشگاه ، مستقیم رفتم سمت سلف .

می دونستم دوستام اونجا هستن.

وقتی رفتم داخل ، روژان تا منو دید یه جیغ کوتاه کشید ‌.

بدو بدو اومد طرفم بغلم کرد گفت: کجا بودی دختر ؟

الکی گفتم : پدر شوهرم بیمارستان بستری بود نشد که بیام دانشگاه .

با لبخند رفتم سمت بقیه ی بچه ها باهاشون سلام و احوالپرسی کردم .

گفتم : راستی بچه ها منم برای اردو میام .

نیلوفر با ذوق گفت : چقدر عالی

دور هم خیلی خوش میگذره .

بهار با خنده گفت : والا به تو و روژان که دیگه زیادی خوش میگذره ؟

با تعجب گفتم : اعتراف کنین چی شده من خبر ندارم ؟

روژان با خنده گفت : من با ایمان دوست شدم

یکم فکر کردم گفتم : ایمان ؟

گفت : همون پسر سفید بوره

گفتم: اهان.  چه زود من فقط چند روز نیومدم دانشگاه ببین چه چیزا شده .

نیلوفر با خنده گفت: نیما هم گیر داده به من .

گفتم : فکر کنم اگه این هفته نمی یومدم دانشگاه حتما مستقیم باید میومدم عقدو عروسیتون.

یه نگاه به ساعتم انداختم گفتم ساعت نزدیک سه شده .

پاشین بریم سر کلاسمون.


روژان گفت : اول باید بریم دستشویی من آرایش مو درست کنم بعد بریم سر کلاس

گفتم : ای بابا چه گرفتاری شدم من از این به بعد باید اسیر  قر و فر شما بشم .

*******

وقتی رسیدیم سر کلاس، کلاس تقریبا پر شده بود

اون ترم برای درس  آمار فقط یه استاد تدریس داشت برای همین تعدادمون خیلی زیاد بود

حدود شصت ، شصت پنج نفر  بودیم

با غر غر گفتم: بفرمائید . دلتون خنک شد حالا باید بریم صندلی بیاریم .

رفتیم از کلاس بغلی صندلی بیاریم .

نفری یکی یه دونه صندلی برداشتیم که بریم توی کلاسمون

بچه ها جلوتر از من رفتن

همین که میخواستم منم صندلیم بر دارم برم که یهو دیدم

یه پسره صندلیم برداشت

نگاهش کردم . گفت : اجازه بدین کمکتون کنم .

گفتم : نه نیازی نیست

زحمت نکشید.

گفت: زحمتی نیست منم میخوام صندلی بردارم.

ناچارا قبول کردم گفتم : ممنون دست شما درد نکنه

صندلیم برام آورد توی کلاس گذاشت ردیف اول کنار دیوار

روژان و نیلو فرو بهارم پشتم. نشسته بودن .

چند لحظه بعد ، در کلاس باز شد و استاد اومد داخل کلاس .

اون پسره پشت سر استاد صندلی به دست اومد .

صندلیش گذاشت دقیقا کنار صندلیم .

استاد شروع کرد به درس دادن

همون طور که تند تند از نوشته ها و گفته های استاد نت بر می داشتم

حس می کردم هر از چند گاهی نگاهش خیره روی من میمونه .

خیلی موذب شده بودم .

از عمد دست چپم که حلقه م  توی انگشتم بود گذاشتم روی میز که متوجه بشه من متاهلم .

ولی یا نمی دید یا براش مهم نبود.

استادمونم عادت به انتراک دادن نداشت همیشه دو سه ساعت پشت هم تدریس  میکرد.

اون روز من از استرس اصلا هیچی از درس نفهمیدم .


همین که استاد پایان کلاس اعلام کرد .

سریع وسایلام جمع کردم رفتم پیش بچه ها

روژان گفت : چیه گندم چرا آشفته ای ؟

گفتم ؛ بیا بریم بهت میگم چه خبره

خوشحال میشم پیجم 

وقتی  از کلاس رفتیم بیرون با حرص گفتم : پسره ی احمق دوساعته زوم کرده. روی من

بهار گفت : کی رو میگی ؟

گفتم: همون که برام صندلی  آورد کنارم نشست .

نیلو گفت : ولی خیلی  خوشگله

گفتم: خوشگله که خوشگله چکار کنم مهم اینه که شعور نداره .


بهار گفت : کاش بهم می گفتی میومدی سر جای من می نشستی

گفتم : آخه وسط کلاس که نمیشد .

بهار گفت : اشکالی نداره خودت ناراحت نکن.

گفتم : بچه ها من دیرم شده شما میایین یا من برم

بهار گفت: من یه کلاس دیگه دارم

روژان و نیلو گفتن : تو برو ما فعلا اینجا می مونیم

باهاشون خدا حافظی کردم ..

همین که از در دانشگاه اومدم بیرون ، حس کردم یه ماشین داره دنبالم میاد .

آروم به بهانه ی بستن بند کفشم نشستم و بند کفشمو درست کردم

دیدم یه پژو دویست و شش مشکی اومد کنارم .

شیشه ی ماشین پایین بود .

همون پسره راننده بود .

از ترس پاهام تند کردم .

دوباره با ماشین اومد کنارم گفت: چرا فرار میکنی ؟

بیا برسونمت

جوابی ندادم سریع سوار تاکسی شدم  و رفتم .

خوشحال میشم پیجم 

حدود ساعت هفت رسیدم جلوی خونه ی پدر مازیار .

زنگ زدم .

بعد از چند دقیقه در باز شد.

مارال با ذوق صدام زد گفت : سلام زن عمو

گفتم : سلام به روی ماهت .

شما کی اومدین اینجا ؟

گفت: تازه اومدیم

گفتم  : کیا هستن ؟

گفت : ما و عمو محسن اینا و عمه شیوا .

رفتم داخل خونه ، با صدای بلند خطاب به همه سلام کردم .

نغمه و افسانه بلند شدن اومدن طرفم باهام روبوسی کردن

با خنده گفتن : سلام جاری جان چه عجب ما شمارو دیدیم .

مادر شوهرم اومد طرفم گفت: دانشگاه بودی دخترم ؟

گفتم : آره

گفت : خسته نباشید

رفتم طرف پدر شوهرم سرشو بوسیدم گفتم : چه طوری باباجون؟

با خنده گفت : زنده ام عروس

گفتم : خدا بهتون صد سال عمر و سلامتی بده .

حسین گفت : گندم جان مازیار کجاست ؟

گفتم: ظهر مهمونی دعوت بود رفته اونجا منم که رفتم دانشگاه ازش بی خبرم .

محسن با خنده گفت :  گندم شاید تورو پیچونده رفته  پیش  اون یکی زنش 

خندیدم گفتم : اشکالی نداره داداش پیش هر کی بره برام پسش میارن .

شیوا گفت : عه اینطوری درباره ی داداشم حرف نزنین .

داداشم ماهه.

مادر شوهرم یه استکان چایی رو گذاشت جلوم .

گفتم : ای وای مامان شما چرا زحمت کشیدین خودم می ریختم

گفت : بخور نوش جونت خسته ای مادر.

صدای بازی بچه ها توی کل خونه پخش شده بود‌.

افسانه گفت : مثلا اومدیم عیادت مریض ، پاشیم بریم تا این سرو صدا حال بابا رو بدتر نکرده .

مادر شوهرم گفت : نه کجا برین ، بچه ان دیگه ، دارن بازی میکنن.


صدای زنگ گوشیم بلند شد .

کوله مو باز کردم . گوشی مو برداشتم . دیدم شماره ی مازیاره .

جواب دادم . گفتم : بله

مازیار گفت : سلام خانم . ما رو نمی بینی خوشحالی، راحتی

گفتم : آره خیلی

گفت : دمت گرم دختر. حرف دلتو زدم

گفتم: شوخی کردم

گفت: کجایی ؟

گفتم : خونه ی مادرتم

گفت : پس بمون ‌. نزدیکم دارم میام اونجا

خوشحال میشم پیجم 

چند دقیقه بعد صدای زنگ خونه بلند شد .

صدای ماهک شنیدم که می گفت : بچه ها بیایین عمو مازیار اومده .

صدای جیغ و خوشحالی بچه ها کل فضای خونه رو پر کرده بود

از شادی بچه ها ما هم همه ناخودآگاه می خندیدیم.


مازیار اومد داخل خونه در حالی که بچه ها از سرو کولش بالا میرفتن .

گفت : سلام به همگی .


یه مشما پر خوراکی رو گرفت طرف بچه ها گفت : بیایین جوجه ها بخورین حالشو ببرین .

رفت سمت مادرش پیشونیش بوسید گفت : چطوری فاطمه خانم؟

مادرش گفت : قربونت برم پسر من. خوبم مادر .

یکی یکی با همه حال و احوال کرد .

رفت طرف پدرش دستشو گذاشت روی شونه ی پدرش گفت حالت چه طوره سید جلال ؟

باباش گفت : بهترم .

مازیار گفت : خداروشکر . ان شاالله زودتر سرپا بشی .

یه مشما رو گرفت طرف من گفت : اینا آبمیوه و کمپوت لطفا  ببر بذار توی یخچال .

ازش گرفتم گفتم : چایی میخوری ؟

گفت : آره، دستت درد نکنه.

رفتم سمت آشپزخونه آبمیوه ها رو چیدم توی یخچال

در یخچال بستم همین که اومدم برگردم دیدم مازیار پشت سرمه

یه جیغ کوتاه کشیدم گفتم : وای دلم ترکید !

چی میخوای ؟

همون طور که دست به کمر مونده بود

گفت : حالا دیگه میگی منو نمی بینی خوشحالی ؟

خندیدم گفتم : عقده ای

گفت : یالا یه بوس بده ببینم دلم برات تنگ شده بود.

زدم روی  سینه ش هولش دادم گفتم : برو زشته الان یکی میاد.

گفت : یا خودت میای ماچو میدی میری یا من بیام ولت نمی کنما .

گفتم : ای بابا تو هم که گیر بدی دیگه ول نمیکنی‌.

باشه  سر تو بیار پایین ماچت کنم.

سرشو آورد پایین همین که ماچش کردم ، خواهرش جلوی در آشپزخونه ظاهر شد

از خجالت قرمز شدم سریع رفتم سمت سماور مشغول چایی ریختن شدم .

مازیار خندید گفت : چیزی نیست آبجی از صبح منو ندیده دلش تنگ شده .

با حرص نگاهش کردم.  

خندید بهم چشمک زد از آشپزخونه رفت بیرون.


شیوا اومد کنارم با آرنج زد به پهلوم گفت ؛ همین کارارو میکنی که داداشم عاشقته دیگه

خنده م گرفت . همین طور که با صدای بلند می خندیدیم افسانه و نغمه اومدن توی آشپزخونه گفتن : اینجا چه خبره

شیوا گفت : هیچی مچ گندم و مازیار و گرفتم

افسانه گفت : حالادقیق بگو چکار می کردن  ؟


گفتم: آبجی داشتیم ؟


چهارتایی می خندیدیم که مادر شوهرم اومد گفت : خیر باشه ان شاالله همیشه بخندین.

قربون دخترای قشنگم برم

خوشحال میشم پیجم 

*******

اینقدر دیرم شده بود وقتی جلوی در دانشگاه از آژانس پیاده شدم .

بدوبدو کل محوطه ی دانشگاه رو دوییدم تا برسم به کلاس

همون طور که نفس نفس میزدم در کلاس زدم.

گفتم : استاد اجازه ؟

استادم گفت : بفرمائید خانم.....

رفتم روی یکی از صندلی های خالی نشستم .

چشم چرخوندم دیدم روژان و بهار و نیلو انتهای کلاس نشستن

آروم براشون دست تکون دادم .

کتابمو باز کردم همون طور که به صحبتهای استاد گوش می کردم . سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم .

برگشتم دیدم همون پسره س .

بدون اینکه بهش توجهی کنم خیره شدم به استاد .


وقتی استاد انتراک داد  رفتم پیش بچه ها باهاشون سلام و احوالپرسی کردم.

گفتم : بچه ها اونجا صندلی خالی هست من بیام پیشتون بشینم

روژان گفت : دیدم پسره ی پررو چطوری نگات میکرد .

نیلو گفت : گندم بیا جاهامون عوَ ض کنیم .

گفتم : باشه وقتی استاد برگشت سر کلاس من جای نیلو نشسته بودم .

پسره تا اومد منو انتهای کلاس دید . موزیانه خندید و یه چشمک بهم زد

اینقدر عصبی شده بودم که دلم می خواست خفه ش کنم.

ولی اصلا به روی خودم نیاوردم .


وقتی کلاس تموم شد چهارتایی راه افتادیم سمت خیابون

که متوجه شدم بازم داره دنبالم میاد.

دیگه سکوت جایز نبود .

چند لحظه سر جام موندم وقتی با ماشین به من نزدیک شد

شیشه ی ماشینو کشید پایین

گفت: سلام

گفتم : چی میخوای

گفت : میخوام بیشتر آشنا بشیم

گفتم : آقای محترم من متاهلم لطفا دیگه کاری به من نداشته باش

خندید گفت : این اداها چیه شما دخترا در میارین یه حلقه دستتون میکنین میگین من متاهلم .

گفتم : با زبون خوش بهت گفتم دیگه مزاحمم نشو .

گفت : خوب اگه واقعا متاهلم باشی بازم مشکلی نیست .

بیا سوارشو تو و دوستاتو برسونم توی راه یکم حرف بزنیم .

گفتم : عجب آدم نادونی هستی

سریع رفتم پیش بچه ها گفتم بریم .


همون لحظه ایمان و نیما داشتن رد میشدن که متوجه شدن یه چیزایی شده.

ایمان از ماشین پیاده شد خطاب به روژان گفت: چی شده؟

روژان گفت : چیزی نیست اون پسره مزاحم گندم شده .

نیما گفت : اون پژو ۲۰۶ مشکی رو میگین ؟

روژان سرشو به علامت تایید تکون داد

ایمان گفت : اون که امین

پسره همون لحظه با سرعت زیادی حرکت کرد رفت


الان بیایین سوار بشین من شمارو برسونم .

دفعه ی دیگه کلاس داشتیم باهاش صحبت میکنیم


روژان گفت بیایین بریم

گفتم : من نمیام شما سه نفر برین

بهار گفت : گندم منم با تو میام

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز