اومد طرفم دستشو گذاشت روی دیوار کنار صورتم. همون طور که به دیوار تکیه داده بودم و خیره نگاش میکردم گفتم : چیه نکنه می خوای نه بگی ؟
از نفسای تند و لرزش عضلات صورتش خوب می دونستم که عصبیش کردم ولی مطمئن بودم به خاطر حرفای دیشبش امکان نداره مخالفت کنه .
گفت : نه ! مرده و حرفش !
گفتم : اگه ازم عذرخواهی کنی هرچی بخوای نه نمیگم .
الانم روی حرفم هستم.
باشه برو !
ولی یه تبصره ی دیگه هم میخوام به قوانینم اضافه کنم .
اینکه هیچ وقت نباید ازم بخوای شب جایی بدون من بمونی .
گفتم : با اینکه یه جورایی جر زنی کردی ولی باشه . قبوله.
دستشو گذاشت زیر چونم، سرم اورد بالا
آروم سرشو آورد پایین شروع کرد به بوسیدنم .
یهو صدای زنگ در بلند شد .
با خنده گفتم : زنگ میزنن.
با حال گرفته گفت : لعنت به خروس بی محل!
رفتم سمت در اتاق گفتم : یعنی کی میتونه باشه .؟
گفت: حتما این مهیار پدر سوخته س
کارش داشتم گفتم بیاد تا خونه .
دوتایی رفتیم سمت پذیرایی .
مریم خانم در ورودی رو باز کرد گفت : سلام . بفرمائید .
مهیار اومد داخل
خطاب به مازیار گفت : سلام داداش رفت جلو باهاش دست داد
مازیار بغلش کرد باهاش روبوسی کرد .
من که پشت مهیار بودم .
رفتم جلو گفتم : سلام
گفت : عه اینجایی گندم . باهاش دست دادم و روبوسی کردم.
آروم بهم اشاره کرد گفت : خوبی
با سر حرفشو تایید کردم گفتم : خوبم .
خوش اومدی برو بشین .
مهیار کاپشنشو در آورد ، نشست روی مبل، منم کنارش نشستم گفتم : بابا چطوره ؟
گفت : خداروشکر خیلی خوبه .
گفتم : خداروشکر
مازیار رفت. سمت سیگارش دوتا سیگار از پاکت برداشت روشنش کرد یکی رو گذاشت روی لبش یکی شو گرفت طرف مهیار .
مهیار با تعجب نگاش کرد گفت: داداش من که سیگار نمی کشم .
مازیار با عصبانیت گفت : گفتم بگیر.
مهیار همون طور بهت زده سیگار و گرفت
مازیار رفت سمت مبل نشست. به مهیار اشاره کرد گفت : بکش
مهیار گفت : ولی داداش!
مازیار با صدای بلند گفت : ولی چی ؟
مگه صدبار بهت نگفتم به من دروغ نگو
مگه هزار بار نگفتم هر غلطی کردی رک و راست میای به من میگی .
شاید بابت اشتباهت در گوشتم بزنم ولی می دونی همون اندازه هم پشتت میمونم .
آمارتو به من بد دادن .
تو رو دور و بر مجید روشن دیدن .
تو با اون یه لا قبا چکار داری ؟
مهیار همون طور ساکت نشسته بود .
مازیار دوباره به سیگار توی دست مهیار اشاره کرد گفت : چرا نمی کشی ؟
اون روز دیدمت با پسر حاجی ثبوتی کنار حجره شون داشتی سیگار میکشیدی . چه طور ه با پسر حاجی ثبوتی شبیه دزدا کنج حجره شون سیگار میکشیدی الان با داداشت نمی کشی ؟
حس کردم مهیار خیلی معذب شده .
به مازیار اشاره کردم که ادامه نده .
گفت : به من اشاره نکن . بهش گفتم : هر کاری میخوای توی این دنیا بکنی بکن ، من پشتتم ولی منو نپیچون.
مهیار سرشو گرفت بالا گفت :
داداش ببخش روم نشد جلوت سیگار بکشم یا بگم سیگار می کشم آخه همیشه بهم می گفتی نرو طرفش اگه عادت کنی پاگیرت میکنه
ولی من حرفتو گوش نکردم
مازیار گفت : اهان الان شد . !
همیشه وجود داشته باش حرفتو رک بزن
برگشت طرف من گفت : گندم پاشو برو برای مهیار جا سیگاری بیار .
بلند شدم یه جا سیگاری برداشتم گذاشتم جلوی مهیار .
بیچاره با صورت قرمز که می دونستم از خجالت این رنگی شده شروع کرد به کشیدن سیگار .
مازیار دوباره برگشت طرفش گفت :
اون دخترا کی بودن باهاشون رفته بودین پلاژ ه میلاد اینا .
مهیار یه نگاه به من کرد یه نگاه به مازیار کل پیشونیش خیس عرق شده بود.
بلند شدم که برم حداقل جلوی من خجالت نکشه .
با صدای مازیار سر جام موندم گفت : بشین ،برای مهیار میوه پوست بکن انگار گلوش خشک شده .
ناچارا رفتم سمت میز یه پرتقال برداشتم شروع کردم به پوست کندن.