حضور مریم خانم و راضیه یکم به من آرامش می داد
دلم میخواست به جای کار کردن کنارم بشینن و صحبت کنیم .
ولی خوب شدنی نبود.
مریم خانم بلند شد خطاب به راضیه گفت :
یالا دختر پاشو که خیلی کار داریم .
راضیه سینی رو برداشت رفت طرف سینک شروع کرد به شستن استکان ها و ظرف ها .
مریم خانم بهم گفت : مادر تو برو توی اتاق استراحت کن .
گفتم اگه توی دست وپاتون نیستم همینجا میشینم
گفت : اختیار داری گندم جان . بشین مادر .
همون طور که کار میکردن منم نگاهشون میکردم. دلم میخواست بهشون کمک کنم ولی اصلا توانایی بلند شدن نداشتم .
سه ساعتی میشد که داشتم کار می کردن .
بلند شدم که برم دستشویی
دیدم راضیه توی اتاقمون جلوی میز آرایشم . مشغول انجام کاریه . رفتم جلو دیدم یکی از گل سرها نگین کاری شده مو زده گوشه ی موهاش داره موهاشو جلوی آیینه تاب میده .
یکم که بهش دقت کردم .
دیدم چه دختر بانمکیه .
قد متوسطی داشت یکم تپل بود .
صورت گرد و سفیدی داشت .
موهای بورش به خاطر نو آفتابی که از پنجره می تابید برق می زد .
همون طور که به چهارچوب در تکیه داده بودم .
با لبخند گفتم : راضیه جون چند سالته ؟
یهو هول شد . گل سر و از موهاش برداشت گذاشت روی میز.
سرشو انداخت پایین گفت : ببخشید فقط برای کنجکاوی برش داشتم .
گفتم : چرا هول شدی اصلا اشکالی نداره
رفتم کنارش نشستم روی تخت
آروم نشست کنارم
گفت : من بیست و دو سالمه .
گفتم : پس سه سال از من بزرگتری .
وقتی با لبخند نگام میکرد . متوجه چال های روی لپش شدم
که موقع خندیدن پیدا میشد .
بلند شدم گل سرمو برداشتم زدم به کنار موهاش خیلی به صورتش میومد .
گفتم: این برای خودت
با خجالت گفت : نه خانم
گفتم : خانم چیه من گندمم تازه ازم بزرگترم هستی. اگه قرار باشه تعارف کنیم من باید بهت بگم خانم.
خندید
گفت : آخه درست نیست من اینو بگیرم به خدا یه لحظه کنجکاو شدم برداشتمش
گفتم: این یه یادگاری از طرف من به تو .
حالا هم که با هم دوست شدیم پس دیگه اشکالی نداره .
با ذوق خندید و بلند شد خودش توی آیینه نگاه کرد .
مریم خانم که صدای صحبت های ما رو شنیده بود . اومد سمت اتاق .
با خنده گفت : خلوت کردین چی بهم میگین
راضیه با ذوق گفت ببین گندم چی بهم هدیه داده .
مریم خانم گفت: گندم جان دستت درد نکنه .
گفتم : چیز ناقابلیه
مشغول صحبت بودیم که صدای یاالله گفتن مازیار پیچید توی خونه .
درو باز کرده بود . بیرون در مونده بود .
گفت : مریم خانم میتونم بیام داخل .
راضیه فورا بلند شد مانتو و روسریشو پوشید .
مریم خانمم رو سریشو درست کرد .گفت : بفرمائید آقا
مازیار اومد داخل .
ما هم سه تایی رفتیم سمت پذیرایی .
مازیار به سه تامون سلام کرد.
با اکراه جواب سلامشو دادم.
مازیار خطاب به مریم خانم و راضیه گفت : خسته نباشید واقعا زحمت کشیدین.
مریم خانم گفت : خواهش میکنم وظیفه اس اگه کاری ندارین ما بریم
مازیار دوتا پاکت گرفت طرف مریم خانم گفت : ناقابله یکی برای شماست یکی هم برای برادر زاده تون
مریم خانم دستشو دراز کرد پاکتو گرفت گفت : خدا بهتون برکت بده .
مازیار رفت سمت آشپزخونه دوتا ظرف یکبار مصرف غذا رو گذاشت توی مشمای جدا و داد دست مریم خانم
مریم خانم گفت : آقا ما نهار خوردیم اومدیم.
مازیار به ساعت اشاره کرد گفت : ساعت ۵، این دیگه عصرونه س .
مریم خانم با لبخند تشکر کرد .
برگشت طرف من گفت : گندم جان شما هم کاری با ما ندارین ؟
رفتم طرفشون با هردو شون روبوسی کردم .
گفتم : خسته نباشید برین به سلامت .
راضیه گفت : گندم جون بازم ممنونم .
خداحافظ.
گفتم : خداحافظت عزیزم