2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261276 بازدید | 245 پست

ترانه رفت طرف یوسف دستشو دور گردن یوسف حلقه کرد

گونه شو بوسید گفت : تولدت مبارک عزیزم

یوسف همون طور سر جاش میخکوب شده بود ‌

مازیار رفت بغلش کرد گفت : آقا مهندس تولدت مبارک .

یه لیوان نوشیدنی رو گرفت طرف یوسف

لیواناشون زدن به هم گفتن : به سلامتی رفاقتمون

یوسف : ترانه و مازیار و بغل کرد گفت : ازتون ممنونم

من که از درد کمرم خشکم زده بود

با اشاره ی مازیار رفتم سمتشون با یوسف دست دادم با لبخند

گفتم : تولد مبارک با معرفت

مازیار منو کشید سمت خودشو بغلم کرد.

به عکاس اشاره کرد که از چهارتاییمون عکس بگیره .

وقتی عکسو گرفت ، مهمونا همه دور یوسف جمع شدن که تولدشو تبریک بگن .

مازیار همون طور خیره نگام میکرد ‌

دلم آشوب شده بود .

فهمیدم حال و روزش بهم ریخته .

توی دلم گفتم : بی خیال . الان میرم لباسمو عوض میکنم من دیگه حوصله ی درگیری ندارم.


رفتم سمت اتاقمون درو قفل کردم.

از کمدم یه لباس عروسکی  مشکی آستین کوتاه. که پشتش با یه پاپیون مشکی تزیین شده بود رو پوشیدم .

از اتاق که رفتم بیرون ، ترانه گفت : عه گندم چرا لباستو عوض کردی؟

گفتم : با اون راحت نبودم با این راحت ترم

یه چشم غره بهم رفت گفت : بازم مازیار بهت گیر داد

سرمو به علامت تایید تکون دادم

گفت : من که نفهمیدم این پسر چرا اینطوری میکنه

گفتم : ولی کن . بیا بریم برقصیم .

اونشب تا ساعت حدود یک جشن ادامه شد .

از قبل به مدیر آپارتمان اطلاع داده بودیم که جشن داریم .

ازمون خواسته بود که از یک شب بیشتر طول نکشه.

اونشب بعداز رفتن مهمونا .

ترانه و یوسف یک ساعتی موندن خونه رو جمع و جور کردن

دیگه مازیار نذاشت ادامه بدن گفت : صبح به مریم خانم میگم یکی رو بیاره خونه رو کلا نظافت کنه .

ترانه تشکر کرد گفت : واقعا شرمنده م کردین

مازیار گفت : این حرفا رو نزن

یوسف داداش منه . خوشحالم که مهمونیتون خوب پیش رفته و بهتون خوش گذشته

یوسف و ترانه خداحافظی کردن و رفتن

خوشحال میشم پیجم 

وقتی یوسف و ترانه رو بدرقه کردم . رفتم سمت پذیرایی دیدم  مازیار انتهای پذیرایی درست روبه روی من روی مبل نشسته پاهاشم انداخته روی پاهاش و داره خیره نگام میکنه


با خنده به لیوان توی دستش اشاره کردم گفتم : انگار زیاده روی کردی !

نصف شبی چرا ژست گرفتی ؟


پاشو لباساتو عوض کن بخوابیم

من  از بس رقصیدم دارم از خستگی بیهوش میشم.


برگشتم که برم سمت اتاق صدام زد.

این قدر لحن صداش و طرز کلامش محکم بود که سر جام خشک شدم.

برگشتم سمتش گفتم : بله


گفت : من هیچ وقت زیاده روی نمی کنم همیشه اندازمو می دونم.

گفتم : منظوری نداشتم شوخی کردم .

همون طور که نوشیدنیشو می خورد گفت: برو لباس زرشکیتو بپوش .

با تعجب نگاهش کردم گفتم: من که لباسمو عوض کردم میشه بحث راه نندازی


گفت : اولا که تو دقیق پنجاه و هفت دقیقه بعداز اینکه بهت گفتم لباستو عوض کن تازه یادت اومد که باید لباستو عوض کنی

در حالی که می دونی وقتی کاری رو میگم نباید بشه یا باید بشه دوست دارم توی همون لحظه انجام بشه


دوما الانم اشتباهتو تکرار نکن اون موقع گفتم نپوش الان میگم بپوش .

یه نگاهی به ساعتش انداخت گفت حواسم به دقیقه ها هم هست .


توی اون لحظه گیج شده بودم واقعا نمی دونستم کار درست چیه ، این که واقعا اون لباس بپوشم یا نه

همین طور خیره نگام میکرد


با صدایی که از ته چاه در میومد و از استرس می لرزید گفتم :

مازیار  واقعا بپوشم ؟

فقط نگام کرد بلند شد رفت سمت میز . بطری نوشیدنی رو برداشت برگشت سر جاش

همین طور که برای خودش نوشیدنی می ریخت به ساعتش نگاه کرد.

رفتم سمت اتاق . سریع لباسمو از کمد در آوردم شروع کردم به پوشیدن .

اینقدر هول کرده بودم و دستام می لرزید که نمی تونستم درست لباسو بپوشم

نمی دونم چرا ذهنم در گیر زمان شده بود نا خودآگاه همش به ساعت روی پاتختی نگاه می کردم .

با هر درد سری بود لباسو پوشیدم . رفتم سمت پذیرایی .


تا منو دید پاهاشو گذاشت روی پاهاش و به پشتی مبل تکیه داد .

گفتم : بیا پوشیدم .


هیچی نگفت : فقط نگام کرد

چند لحظه بعد بلند شد اومد سمتم .

صورتش قرمز شده بود نمی دونستم از عصبانیته یا نوشیدنی ای که خورده بود.


هر چی نزدیکم میشد ضربان  قلبم تند تر میشد.

صدای نفسای خودم می شنیدم ‌

هر لحظه فکر میکردم الان که پس بیفتم .

دستاشو برو سمت موهام همشو جمع کرد ریخت یه طرف شونه م.

گفت :  مدل موهات اینطوری بود .!


هیچی نگفتم : همون طور ساکت بودم اینقدر ترسیده بودم که حتی توی چشماشم نگاه نمی کردم.

گفت : به من نگاه کن . آب دهنمو قدرت داد .

سرمو گرفتم بالا به چشماش نگاه کردم .


یه دستش رفت پشت گردنم منو کشید سمت خودش . محکم منو بوسید  . دستشو برد سمت کلید برق ، چراغ و خاموش کرد.

یقه ی لباسمو گرفت منو هول داد سمت مبل . دستش رفت لای موهام ، اینقدر سرم درد گرفت که با ناله گفتم : ولم کن

به زور خودمو از زیر دستش کشیدم بیرون دوییدم سمت اتاق .

نزدیک اتاق منو گرفت ، اینقدر ترسیده بودم که نفسم به شماره افتاده بود گفتم : تورو خدا کاریم نداشته باش هیچ کدوم از کارام عمدی نبود.  دیدی که لباسمم عوض کردم .


آروم  گفت : هیس گندم نترس  ، داد نزن

کاریت ندارم!


ولی همون طور داشت کمرمو فشار میداد.

گفتم : مازیار کمرم داره می شکنه.  

گفت: امشب یکم‌ تحمل کن .

******

خوشحال میشم پیجم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

به لباس توی تنم که حالا دیگه تیکه ؛ تیکه شده بود

نگاه کردم .

جرات اینکه صورتمو توی آیینه ببینم نداشتم.


مازیار لیوان آبو گرفت طرفم

گفت : خوبی گندم

فقط نگاش کردم .

موهامو جمع کرد ، سرمو گرفت توی بغلش

گفت : خیلی اذیتت کردم ؟

بازم چیزی نگفتم

گفت : بیا برو دوش بگیر . برات خوبه

به زور از جام بلند شدم

سرم گیج می رفت . نمی تونستم روی پام بمونم .

گفت : نمی تونی راه بری بذار بغلت کنم

با حرکت سرم  گفتم : نه

رفتم توی حموم ؛ تیکه های مونده از لباس توی تنمو پاره کرد از تنم در آورد .

گفت : یه لحظه اینجا بشین .

آروم نشستم روی صندلی

رفت : پنبه و بتادین  آورد

بتادین ریخت روی پنبه آروم گذاشت گوشه ی لبم.

لبم بدجور می سوخت ولی هیچی نگفتم چون دردش خیلی کمتر از بلائی بود که چند لحظه پیش سرم آورده بود .

یه پنبه ی بتادین زده ی دیگه رو کشید روی پیشونیم.

رفت سمت شیر آب . آب گرم و باز کرد . کل حموم بخار گرفت

وقتی وان پر شد . بلندم کرد گذاشت توی وان.

بهش اشاره کردم که برو .

گفت : حالت خوب نیست بذار کمکت کنم .

آروم گفتم : نمیخواد .

وقتی رفت ، چشمامو بستم

دلم میخواست همونجا بخوابم .

یه حالت سر خوشی بهم دست داد .

دیگه چیزی نفهمیدم .


یهو با صدای یه خانم به خودم اومدم .

که صدام میزد .

چشمامو باز کردم به اطرافم نگاه کرد .

انگار همه چی از ذهنم پاک شده بود .

یکم فکر کردم همه چی یادم اومد .

یادم اومد که توی حموم بودم


گفتم : من اینجا چکار میکنم من که خونمون توی حموم  بودم .

پرستاره با لبخند بهم گفت : دختر خوب مواظب نبودی توی حموم پاهات سر خورد افتادی ببین لب و دهنتو و پیشونیت داغون شده .

چیزی نگفتم : فهمیدم چی شده .حتما مازیار الکی گفته بود که من توی حموم افتادم و زخمی شدم و از حال رفتم.


به دستم نگاه کردم . سرم بهم وصل بود.

پرستار با لبخند گفت. خوبی دختر گل؟

آروم گفتم: خوبم

گفت : پس الان به شوهرت میگم بیاد پیشت .

یکم بعد مازیار با عجله اومد داخل ‌.

تا رسید بهم خم شد روی تخت شروع کرد به بوسیدنم .

چندتا قطره اشک از چشمام سر خورد ریخت روی گونه م


دستمو بوسید گفت :  ببخش گندم .‌ نفهمیدم چی شد.

خوشحال میشم پیجم 

اصلا نگاش نکردم .

فقط قطره های اشک بی صدا از چشمام می ریخت روی گونه م .

یاد حرف عزیز افتادم که فردای روز عروسیش منتظر بود مادرش بیاد و ببرتش خونه.

چقدر دلم میخواست الان پدر و مادرم کنارم باشن.

دلم اتاقم میخواست .

دلم غر غرای مامانو برای درس خوندن و کلاس رفتن و میخواست

دلم لحظه هایی رو که با عرفان توی حیاط خونمون می دوییدم و صدای قهقه هام توی کوچه می پیچیدو میخواست .

کاش عزیز بود الان موهامو میبافت

کاش الان بابام بود مثل موقع هایی که مریض میشدم به زور قاشق سوپ دهنم میذاشت.

ولی هیچ کس نبود

هیچ کس نبود چون من نمی خواستم باشن


از خم شدن کمر بابا از نگاه سرزنش بار مامان از نا امید کردن عزیز از کنجکاوی عرفان

می ترسیدم .


مازیار تند تند قطره های اشکمو پاک می کرد .

پشت دستامو می بوسید.

دلم نمی خواست نگاش کنم

این همون آدمی بودم که چند ساعت پیش داشت زور مردونه شو به رخم میکشید .

این همون آدمی بود که صدای التماس های منو نمی شنید

من با تمام توانم جیغ می کشیدم و اون لذت میبرد و مستانه میخندید.


مازیار صورتمو برگردوند سمت خودش .

صداش بغض داشت چشماش قرمز بود

گفت : گندم غلط کردم . خیلی درد داری ؟

آروم گفتم : آره

گفت : بگم دکتر بیاد ؟ کجات درد میکنه ؟

آروم گفتم : قلبم ، قلبم درد میکنه

اینا دارویی دارن که قلبم خوب بشه


چشماش پر شد ولی اشک نریخت . اصلا مگه میشد اون اشک بریزه

اون مرد بود .

اون آقا زاده بود .

اون پول داشت پس قدرتم داشت

ولی من کی بودم . اصلا کی هستم .

هیچی ، من یه دختر نوجوون بودم که فقط عاشق شده بودم

یهو بغضم بعداز دوسال جلوی مازیار شکست . بی هوا گریه کردم.

تا حالا  ندیده بود اینطور گریه کنم

شوک زده نگام کرد

گلوم می سوخت با صدای گرفته گفتم : لعنتی من چرا عاشق تو شدم .

آخه من از کجا باید می دونستم تو دیوونه ای .

دستشو آروم گذاشت روی لبم .

گفت : هیس گندم ، آبرومو حفظ کن

هر چی میخوای به من بگو ولی جلوی دیگران کوچیکم نکن.

گفتم : لعنتی تو هنوز به فکر خودتی پس من چی ؟

گفت : تو جون بخواه

صورتشو آورد جلو گفت : هرچقدر میخوای بزن

یکم نگاش کردم . دلم میخواست بزنمش ولی اگه من با تمام قدرتمم می زدمش مگه اون دردش می گرفت . مطمئن بودم حتی یه سکندری هم نمی خورد.

پتو رو کشیدم روی سرم .

گفتم : برو بیرون .

گفت : گندم این کارو با من نکن .

نگام کن . چشماتو از من ندزد.

گفتم : برو قهرمان ، برو آقا زاده

تو خوب ، تو قدرتمند

فقط الان برو

گفت : الان از اتاق میرم بیرون ولی بدون من بدون تو هیچی نیستم .

خوشحال میشم پیجم 

دکتر اومد بالا سرم . یکم نگام کرد گفت : چطوری توی حموم افتادی ؟

فقط نگاش کردم .

دکتر به پرستار اشاره کرد که درو ببنده .

وقتی درو بست دکتر نشست روی صندلی کنار تختم گفت :

دخترم این زخم ها کار شوهرته

بازم چیزی نگفتم

گفت : اگه بخوای میتونیم به پلیس و خانوادت اطلاع بدیم .

آروم گفتم : نه توی حموم سرم گیج رفت افتادم.

سرشو تکون داد ‌ معلوم بود حرفامو باور نکرده.

گفت: سرمت تموم شد میتونی بری خونه .

اسم خونه رو که  آورد دلم هری ریخت .

بازم باید بر می گشتم اونجا .

*****

وقتی مازیار پهلومو گرفت که کمکم کنه از ماشین پیاده بشم

درد توی مغز و استخونم پیچید

گفتم : تورو خدا به من دست نزن

آروم آروم رفتم سمت آسانسور

به زور روی پاهام مونده بودم ‌


وقتی وارد خونه شدیم رفتم سمت پذیرایی، آروم رفتم طرف مبل  روش دراز کشیدم ‌.

مازیار گفت : اینجا اذیت میشی

اصلا دلم نمی خواست برم توی اون اتاق.

 رفت برام یه تشک آورد پهن کرد روی زمین

یه بالشم برام گذاشت .

آروم رفتم روی تشک دراز کشیدم پتو رو کشید روم تا چشمامو روی هم گذاشتم خوابیدم .

******

چشمامو که باز کردم از آفتابی که زده بود فهمیدم خیلی خوابیدم

به ساعت نگاه کردم ، ساعت یک ظهر بود .

اطرافم هنوز بابت جشن دیشب ریخت و پاش بود این یعنی مریم خانم نیومده بود ‌

ولی یه صداهایی از آشپزخونه میومد .

سرمو برگردوندم به آشپزخونه نگاه کردم .

دیدم مازیار پشت به من روبروی اجاق و ایستاده

سرشو برگردوند منو که دید

گفت: سلام بیدار شدی؟

چیزی نگفتم

گفت : تازه میخواستم بیدارت کنم

برات شیر گرم کردم . پاشو دست و روتو بشور .

برات صبحانه بیارم . باید دارو بخوری

بلند شدم رفتم سمت دستشویی .

وقتی توی آیینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم

تعجب کردم

گوشه ی لبم ورم کرده بود و کبود بود

گوشه ی پیشونیم زخمی بود .

یهو اتفاقای دیشب از ذهنم گذشت .

اب سر د و باز کردم صورتمو شستم

آب به زخمام میخورد می سوخت ‌.

ولی دیگه تحملم زیاد شده بود .

صورتمو خشک کردم دوباره رفتم توی رخت خواب .

مازیار با یه سینی اومد طرفم

گفت : بیا برات صبحونه آوردم

گفتم : میل ندارم . پتو رو کشیدم سرم .

پتو رو زد کنار گفت : باید دارو بخوری .

گفتم : چندبار بگم نمی خورم


 گفت : تا کی میخوای قهر کنی ؟

چیزی نگفتم

سینی رو گذاشت کنارم

گفت : صبح حجره نرفتم . اگه حالت خوبه میتونم یه سر برم زود بیام.

سرمو به علامت تایید تکون دادم.

خوشحال میشم پیجم 

وقتی رفت . آروم دراز کشیدم به سقف خیره شدم .

نمی دونستم چکار کنم .

نا خواسته رفتم سمت تلفن شماره ی خونمون گرفتم

بعد از چندتا بوق صدای مامان پیچید توی گوشی

گفت : بله بفرمائید

بغض راه گلومو گرفته بود

آروم گفتم: سلام مامان

مامان گفت : سلام گندم خوبی ؟

یکم مکث کردم گفتم : خوبم

گفت : بازم مریض شدی صدات گرفته

گفتم :آره مریض شدم

مامان گفت : چی شده گندم چرا صدات یه جوریه

گفتم: چیزی نیست.  زنگ زدم حالتونو بپرسم

مامان گفت : نگرانم کردی بعداز ظهر میام بهت سر میزنم.

دلم میخواست بگم آره بیا . بیا ببین چی به روزم اومده .

ولی باید برای زخمهای روی صورتم چی بهش می گفتم

گفتم: مامان از امروز تا آخر هفته هرروز باید برم دانشگاه .

گفت.: باشه مادر پس مواظب خودت باش . کاری داشتی چیزی میخواستی زنگ بزن .

وقتی گوشی رو قطع کردم

دلم گرفت ولی چاره ای نداشتم.

از خودم و از ترس هام بدم اومده بود ‌.

ولی عقلم به جایی قد نمی داد.

خوشحال میشم پیجم 

انگار درو دیوارای خونه داشت منو میخورد.

به ساعت نگاه کردم نزدیک دو بود .

یهو یادم اومد که امروز ساعت سه کلاس دارم.

ولی با این  قیافه که نمی تونستم جایی برم .


به سینی صبحانه که مازیار گذاشته بود کنارم نگاه کردم ‌.

خیلی گرسنه م بود . دستمو دراز کردم لیوان شیر برداشتم .

آروم شروع کردم به خوردن .

گلوم بدجور می سوخت.  یه لقمه درست کردم گذاشتم ذهنم ولی به زور خوردمش .

سینی رو گذاشتم کنار .

دوباره سر جام دراز کشیدم.


صدای زنگ گوشیم بلند شد .

به صفحه ی گوشیم نگاه کردم

دیدم اسم مازیار افتاده .

دلم نمی خواست صداشو بشنوم

جوابشو ندادم .

دوباره زنگ زد مجبوری دستمو بردم سمت گوشی برش داشتم و جوابشو دادم ‌.

آروم گفتم : بله

گفت : خوبی گندم نگرانم کردی

دلم میخ است گوشی رو بکوبم به دیوار چقدر این آدم گستاخ بود بعد از بلاهایی که سرم آورده بود حالا حالمو می پرسید.

سکوتمو که دید گفت : صبح چون خواب بودی نذاشتم مریم خانم کسی رو برای نظافت بیاره

اگه الان بهتری بگم بیاد.

گفتم : بگو بیاد

گوشی رو قطع کردم .

*******

صدای زنگ درو شنیدم . بعد در با کلید باز شد

حدس زدم مریم خانم .

همون جور که توی رخت خواب نشسته بودم بهشون سلام کردم .

مریم خانم تا چشمش به من افتاد با ترس  گفت : خانم جان چکار کردی با خودت . الهی دردو بلات بیاد به جانم. چرا مواظب نبودی اخه چطوری توی حموم افتادی؟

گفتم: نترس مریم خانم چیزی نیست .

گفت: چطور چیزی نیست ‌

الان براتون اسفند دود میکنم

به خدا شمارو چشم کردن.


همینطور که می رفت طرف آشپزخونه به دختر جوونی که حدودا بیست و دوسه سالش بود و همراهش اومده بود اشاره کرد گفت: این راضیه دختر برادر منه اومده کمکم کنه .

گفتم : خوب هستین  راضیه خانم . ببخشین من نشستم حالم مساعد نیست.

راضیه گفت : اختیار دارین خانم راحت باشین .

با لبخند گفتم : اسمم گندم

گندم صدام کن .

خندید گفت : چشم

گفتم : مریم خانم اگه زحمتت نمیشه اول یه چایی بیار سه تایی بخوریم بعد شروع به کار کنین .

خوشحال میشم پیجم 

حضور مریم خانم و راضیه یکم به من آرامش می داد

دلم میخواست به جای کار کردن کنارم بشینن و صحبت کنیم .

ولی خوب شدنی نبود.


مریم خانم بلند شد خطاب به راضیه گفت :

یالا دختر پاشو که خیلی کار داریم .

راضیه سینی رو برداشت رفت طرف سینک شروع کرد به شستن استکان ها و ظرف ها .


مریم خانم بهم گفت : مادر تو برو توی اتاق استراحت کن .

گفتم اگه توی دست وپاتون نیستم همینجا میشینم

گفت : اختیار داری گندم جان . بشین مادر .

همون طور که کار میکردن منم نگاهشون میکردم.  دلم میخواست بهشون کمک کنم ولی اصلا توانایی بلند شدن نداشتم ‌.


سه ساعتی میشد که داشتم کار می کردن .

بلند شدم که برم دستشویی

دیدم راضیه توی اتاقمون جلوی میز آرایشم . مشغول انجام کاریه . رفتم جلو دیدم یکی از گل سرها نگین کاری شده مو زده گوشه ی موهاش داره موهاشو جلوی آیینه تاب میده .

یکم که بهش دقت کردم .

دیدم چه دختر بانمکیه .

قد متوسطی داشت یکم تپل بود .

صورت گرد و سفیدی داشت .

موهای بورش به خاطر نو آفتابی که از پنجره می تابید برق می زد .

همون طور که به چهارچوب در تکیه داده بودم .

با لبخند گفتم : راضیه جون چند سالته ؟

یهو هول شد . گل سر و از موهاش برداشت گذاشت روی میز.

سرشو انداخت پایین گفت : ببخشید فقط برای کنجکاوی برش داشتم .

گفتم : چرا هول شدی اصلا اشکالی نداره

رفتم کنارش نشستم  روی تخت

آروم نشست کنارم

گفت : من بیست و دو سالمه .

گفتم : پس سه سال از من بزرگتری .

وقتی با لبخند نگام میکرد . متوجه چال های روی لپش شدم

که موقع خندیدن پیدا میشد .

بلند شدم گل سرمو برداشتم زدم به کنار موهاش خیلی به صورتش میومد ‌.

گفتم: این برای خودت

با خجالت گفت : نه خانم

گفتم : خانم چیه من گندمم تازه ازم بزرگترم هستی. اگه قرار باشه تعارف کنیم من باید بهت بگم خانم.

خندید 

گفت : آخه درست نیست من اینو بگیرم به خدا یه لحظه کنجکاو شدم برداشتمش

گفتم: این یه یادگاری از طرف من به تو .

حالا هم که با هم دوست شدیم پس دیگه اشکالی نداره .

با ذوق خندید و بلند شد خودش توی آیینه نگاه کرد .

مریم خانم که صدای صحبت های ما رو شنیده بود . اومد سمت اتاق .

با خنده گفت : خلوت کردین چی بهم میگین

راضیه با ذوق گفت ببین گندم چی بهم هدیه داده .

مریم خانم گفت: گندم جان دستت درد نکنه .

گفتم : چیز ناقابلیه

مشغول صحبت بودیم که صدای یاالله گفتن مازیار پیچید توی خونه .

درو باز کرده بود .  بیرون در مونده بود .

گفت : مریم خانم میتونم بیام داخل ‌.

راضیه فورا بلند شد مانتو و روسریشو پوشید .

مریم خانمم رو سریشو درست کرد .گفت : بفرمائید آقا

مازیار اومد داخل .

ما هم سه تایی رفتیم سمت پذیرایی .

مازیار به سه تامون سلام کرد.

با اکراه جواب سلامشو دادم.


مازیار خطاب به مریم خانم و راضیه گفت : خسته نباشید واقعا زحمت کشیدین‌.

مریم خانم گفت : خواهش میکنم وظیفه اس اگه کاری ندارین ما بریم

مازیار دوتا پاکت گرفت طرف مریم خانم گفت : ناقابله یکی برای شماست یکی هم برای برادر زاده تون

مریم خانم  دستشو دراز کرد پاکتو گرفت گفت : خدا بهتون برکت بده .

مازیار رفت سمت آشپزخونه دوتا ظرف یکبار مصرف غذا رو گذاشت توی مشمای جدا و داد دست مریم خانم

مریم خانم گفت : آقا ما نهار خوردیم اومدیم.

مازیار به ساعت اشاره کرد گفت : ساعت ۵، این دیگه عصرونه س .

مریم خانم با لبخند تشکر کرد .

برگشت طرف من گفت : گندم جان شما هم کاری با ما ندارین ؟

رفتم طرفشون با هردو شون روبوسی کردم .

گفتم : خسته نباشید برین به سلامت .

راضیه گفت : گندم جون بازم ممنونم .

خداحافظ.

گفتم : خداحافظت عزیزم

خوشحال میشم پیجم 

وقتی رفتن ، مازیار اومد طرفم

بغلم کرد صورتمو بوسید.


اصلا محلش نکردم .

گفت : نهار خوردی ؟

گفتم : نه میل نداشتم.

گفت : منم نهار نخوردم

غذا گرفتم بیا با هم بخوریم .

گفتم : گرسنه م نیست .

اومد طرفم روی مبل کناریم نشست گفت :

یکم حرف بزنیم؟

نگاش کردم گفتم : مگه حرفیم مونده

اصلا چی میخوای بگی؟

چی داری بگی ؟

یه دستی به موهاش کشید و همون طور که سرش پایین بود گفت : واقعا دست خودم نبود.


گفتم : این اولین بارت نبود و حتما آخرین بارتم نیست .

بلند شد رفت سمت میز . جاسیگاریشو برداشت اومد سر جاش نشست . سیگارشو روشن کرد شروع کرد به کشیدن

گفت : من خودم نمی دونستم که اینطوریم . اولین باری که توی ویلای شهاب اون اتفاق بینمون افتاد متوجه این حالتم شدم .

با پوزخند نگاش کردم .

گفت : چیه باور نمیکنی

گفتم : نه

گفت : خودتم می دونی من به جز تو دستم به هیج زنی نخورده.

پس وقتی با کسی نبودم چطور باید متوجه این حالتم میشدم.

گفتم : باشه به گفته ی خودت همون موقع که فهمیدی چرا دنبال درمان نرفتی ؟

چرا الان قبول نمیکنی تحت درمان باشی .

گفت : من بیمار نیستم .

گفتم : آره کارت از بیماری گذشته تو دیوونه ای . کدوم آدم سالمی میتونه به کسی که مثلا دوسش داره آسیب بزنه

شایدم دوست داشتنت همش اداست

بلند شدم که برم .

دستمو گرفت کشید طرف خودش

پرت شدم توی بغلش .

با حرص گفتم: ولم کن

محکم بغلم کرد .گفت : ولت نمیکنم .هیچ وقت ولت نمی کنم.

هیچ وقت به دوست داشتنم شک نکن. .

با اینکه تمام تنم بابت آسیب هایی که خودش بهم زده بود درد می کرد ولی انگار بغلش معجزه کرده بود .

وقتی محکم بغلم کرده بود تموم تنم آروم شده بود.

چقدر بغلش و چقدر عطر تنشو دوست داشتم .

ولی نمی خواستم بفهمه یکم تقلا کردم که از بغلش بیام بیرون .

ولی راهی نبود.

ناخودآگاه سرمو گذاشتم روی شونه ش . محکم تر بغلم کرد دستشو کشید روی موهام

قطره های اشکم بازم بی صدا ریخت روی گونه م .

گفت: گندم نمی دونم چکار کنم که منو ببخشی

با بغض گفتم: چرا این کارو با من میکنی .

من حتی نمی تونم در مقابلت از خودم دفاع کنم.

جثه ی منو تو با هم قابل مقایسه نیست ‌.

با ناراحتی گفت : چی بگم وقتی تو حق داری .

آروم از بغلش اومدم بیرون گفتم : اگه واقعا دوسم داری و دلت نمی خواد به من آسیب بزنی بیا بریم پیش یه روانشناس کاربلد .میتونه کمکمون کنه .

یکم نگام کرد گفت : هر چی ازم میخوای بخواه ولی این یه کارو ازم نخواه

گفتم : پس تو خودت نمی خوای خوب بشی‌.

نگام کرد گفت : آره همین طوری فکر کن .

گفتم : پس تکلیف من چیه ؟

گفت : تکلیفت مشخصه تو زن منی باید با من کنار بیای بجاش هر چی که دلت میخواد از من بخواه

با حرص گفتم : ولی من تحملشو ندارم

مجبورم واقعیت به خانوادم بگم چون ممکنه بلائی سرم بیاد.

بلند شدم که برم.

سریع بلند شد اومد طرفم

گفت: مطمئن باش کار خطرناکتری  نمیکنم ‌

گفتم : منظورت از خطرناک چیه

من دیشب مرگ و جلوی چشمام دیدم .

گفت تقصیر خودتم بود .

بهت گفتم : ساکت باش. بهت گفتم نترس.


با نفرت نگاش کردم گفتم : هر چی میگذره بیشتر ثابت میکنی که مشکل داری

گفت : میخوای بر ی به خانوادت چی بگی

گفتم : حقیقتو

گفت : بعدش؟

گفتم : دیگه ادامه نمی دم .

گفت : چرا فکر کردی به همین راحتی میتونی ترکم کنی ؟

گفتم : راحت نیست ولی تو مجبورم میکنی وقتی قبول نمیکنی درمان بشی.

گفت : خودتو با من در ننداز

اینکه بری حقیقت و به خانوادت بگی فقط باعث میشه که نگرانشون کنی.

همینطور نگاش میکردم . انگشت اشارشو به علامت تهدید گرفت طرفم گفت : 

 اگه شده سقف خونه ی پدر تو روی سرت خراب میکنم ولی نمی ذارم یه شب بیرون این خونه بمونی .

می دونی حرف بزنم پاش میمونم . میدونی آدمشم دارم که هیچ قانونی نتونه منو متهم کنه .

پس کاری نکن که رو مون به روی هم باز بشه

خوشحال میشم پیجم 

با ناراحتی برگشتم نشستم روی مبل گفتم : داری تهدیدم میکنی؟

گفت : تو فکر کن تهدیدت می کنم.

گفتم: چرا اینقدر خود خواهی

چیزی نگفت سرشو انداخت پایین .

بلند شدم رفتم سمت اتاق ، شروع کردم به لباس پوشیدن

اومد سمتم کاپشنمو از دستم گرفت.

گفت : کجا؟

گفتم: به تو چه

دستشو که مشت کرده بود ،آورد بالا از ترس جلوی صورتمو گرفتم . محکم با مشت کوبید به دیوار

گفت : بسه تموم کن .

بسه ، عصبیم نکن. من عصبی بشم کارام دست خودم نیست

الان یهو یه کاری میکنم که نباید بکنم

تو کوتاه بیا .

رفت طرف در ، دوباره برگشت طرفم گفت : لباساتو در بیار می دونی الان به هیچ عنوان نمی تونی از در خونه بری بیرون.

یه درصد  م بتونی بر ی بیرون ،من دوباره برت میگردونم

اینجا .

خودتم خوب می دونی پس دیگه تمومش کن .

اومد طرفم دوتا دستاشو گذاشت دو طرف صورتم

پیشونیمو بوسید گفت

یکم بذار فکر کنم باشه با هم درباره ش صحبت میکنیم

یکم به من زمان بده

منم الان به اندازه ی تو حالم بده. باور کن راست میگم .

خوشحال میشم پیجم 

گفتم : قول میدی روی  مشاوره رفتن فکر کنی .

گفت : بهش فکر میکنم ولی قولی نمیدم.

***

حسابی گیج شده بودم . نمی دونستم راه درست چیه .

اصلا نمی دونستم باید چکار کنم و به خانوادم چی بگم .

مشکلم ، خاص بود .

به خودم گفتم : تو که این همه صبر کردی بازم ، صبر کن.

شاید این بار همه چی درست بشه و مازیار  قبول کنه از یه مشاور کمک بگیره .

چند روزی از اون ماجراها گذشت .

توی اون چند روز تا جایی که میشد سعی می کردم با مازیار هم کلام نشم .

خودشم حال و روزش خوب نبود .

هر چقدر سعی می کرد به من نزدیک بشه ، من ازش دوری میکردم‌.

می فهمیدم که عصبی میشه ولی خودش کنترل می کرد.


من خودمو با دانشگاه و باشگاه و استخر سرگرم کرده بودم .

این کمکم می کرد کمتر به اتفاق های پیش اومده فکر کنم.


ولی این روزا خیلی احساس تنهایی می کردم . دلم میخواست با کسی حرف بزنم

و این موضوع چیزی نبود که بشه درباره ش با هر کسی صحبت کرد.

اون روزا بیشتر از هر وقتی احساس تنهایی می کردم

من کلی دوست و آشنا داشتم ولی حالا که نیاز به یه همدم داشتم ‌. تنها بودم .

همیشه دلم میخواست یه خواهر داشتم . وقتی دوستامو می‌دیدم خواهر دارن و چقدر با هم خوب وراحتن گاهی خیلی حسودیم میشد.

پیش خودم می گفتم اگه خواهر داشتم ، راحت میتونستم حرف دلمو بهش بزنم .

توی افکار و تنهایی خودم بودم که گوشیم  زنگ خورد.

به صفحه ی گوشیم نگاه کردم ترانه بود .

گوشی رو جواب دادم .

گفتم : جانم ترانه

گفت : سلام گندم . خوبی ؟

گفتم : سلام عزیزه دلم . ممنون

گفت : چکار میکنی با زحمتای

ما ‌.

گفتم : این چه حرفیه دختر جون .

گفت: خیلی دلم میخواست، بابت تشکر یه شام تو مازیارو دعوت کنم رستوران .

گفتم: ترانه اصلا نیازی به این کارا نیست .

گفت : ولی من برای امشب برنامه ریختم .  الانم یوسف داره با مازیار صحبت میکنه . منم گفتم به تو زنگ بزنم

گفتم : باشه اگه مازیار مشکلی نداره میاییم .

ترانه گفت : گندم چرا صدات یه جوریه ؟

گفتم : چه جوریه ؟

گفت : حس میکنم ناراحتی .

گفتم : نه ، یکم خسته ام

گفت : میخوای من بعد از ظهر بیام پیشت یکم حرف بزنیم بعد شب با پسرا بریم بیرون

گفتم : آره.  میشه بیای ترانه ، خیلی بهت احتیاج دارم.

گفت : آره.  حتما میام عزیزم

خوشحال میشم پیجم 

وقتی گوشی رو قطع کردم . بغض گلومو گرفته بود .

بلند شدم یه چای دم کردم . و یه دستی به خونه کشیدم و متظر اومدن ترانه شدم .

می دونستم ترانه هم مثل یوسف دوست خوبیه .

شاید مدت زمان زیادی نبود که با هم آشنا شده بودیم ولی خیلی خوب با هم کنار میومدیم و به خاطر رفاقت شوهرامون خیلی باهم صمیمی شده بودیم ‌.

همینطور که مشغول کار بودم .

صدای زنگ تلفن خونه رو شنیدم .

رفتم سمت تلفن، گوشی رو برداشتم

صدای مامان پیچید توی گوشی .

گفت : سلام گندم خوبی ؟

گفتم: سلام مامان .

گفت : مگه نگفتی این هفته کلا کلاس داری پس چرا خونه ای ؟

مجبور بودم به دروغم ادامه بدم

گفتم: امروز استادمون نیومد کلاس کنسل شد .

گفت : نمی دونم چرا چند روزه دلم شورتو میزنه ‌. تو واقعا خوبی ؟

گفتم : آره مامان چیزی نیست

گفت : صدات برام یه جوریه گندم ، من مادرم از صدای بچه م میفهمم روبراه نیست

گفتم ؛ مامان نگران نباش درس و دانشگاه خسته م کرده

گفت : خدا کنه که فقط همین باشه دخترم . تا نبینمت آروم نمیشم.

به خاطر اینکه هنوز زخمای صورتم خوب نشده بود . نتونستم بگم بیاد پیشم .

گفتم : مامان توی اولین فرصتی که بتونم میام بهتون سر میزنم.

با صدای گرفته گفت : باشه ، مواظب خودت باش

خوشحال میشم پیجم 

ساعت پنج بود که ترانه رسید پیشم .

تا درو براش باز کردم .

با وحشت گفت: وای خاک تو سرم گندم چی شدی؟

صورتت چرا زخمیه .؟

گفتم : نترس چیزی نیست ، بیا تو حرف میزنیم.

با عجله کفشاشو درآورد اومد توی خونه .

همون طور که پالتوشو در میاورد گفت:

بیا بشین بگو ببینم چی شده؟

نکنه مازیار روت دست بلند کرده .

گفتم : نه ؛ دست بلند نکرده ولی......

ترانه با عصبانیت گفت : ولی چی؟

اومد سمت آشپزخونه گفت : میگم بیا بشین نمی خواد چیزی بیاری .

دستمو کشید با خودش برد سمت پذیرایی.

نشستیم روی مبل ، دیگه نتونستم تحمل کنم همون طور که اشکان بی اختیار می ریخت همه چی رو برای ترانه تعریف کردم .

ترانه همون طور شوک زده نگام میکرد‌

گفت : گندم ، واقعا اینایی که گفتی راسته ؟

تورو خدا راستشو بگو من دارم دیوونه میشم .

گفتم : چرا باید بهت دروغ بگم

گفت : والا مازیار ریخت و قیافه ش عصبی و اخموئه ولی همه می دونیم که تا وقتی کسی پا روی دمش نذاره آزارش به کسی نمی رسه

گفتم : چه می دونم شانس منه

گفت : حالا میخوای چکار کنی ؟

گفتم : نمی دونم ، بهش میگم بریم پیش مشاور ولی زیر بار نمیره

خجالت می کشم به خونوادم

چیزی بگم  .

ترانه گفت : گندم اگه پای خونواده ها وسط کشیده بشه دیگه جمع کردن ماجرا سخت میشه

گفت : تو که تصمیم به جدایی نداری ؟

گفتم : هیچی نمی دونم

گفت: امکان نداره مازیار بذاره کار به جدایی بکشه . خودت بهتر از من میشناسیش اونم با وابستگی ای که به تو داره

باید یه کاری کنیم قبول کنه بره پیش مشاور

گفت: می خوای به یوسف بگم باهاش حرف بزنه

گفتم : می دونم قبول نمی کنه

نمیخوام دوستیشون به خاطر من خراب بشه

خوشحال میشم پیجم 

ترانه با حرص گفت : خلاصه که باید یه کاری بکنیم .

وای گندم به خدا باورم نمیشه

هرچی فکر میکنم اصلا با عقلم جور در نمیاد مازیار با این همه مهربونی بیاد یه همچین بلایی سرت بیاره .

با ناراحتی سرمو انداختم پایین گفتم یکی از مشکلاتمم همینه اینقدر که ظاهرش خوبه هیچ کس حرفمو باور نمی کنه .

گفت : گندم بی انصافی نکن ، همیشه که اینطور نیست

گفتم : نه وقتی که خوبه ، خوبی هاشم بی اندازه س

ترانه یه آخی کشید گفت :

خبر داری مازیار برامون چکار کرده ؟

نگاش کردم گفتم : نه چکار کرده ؟

گفت : مامانم پاشو کرده توی یه کفش که حتما یوسف  باید برام  سرویس طلای سنگین بخره و عروسی باید توی تالار باشه .

خودتم که اوضاع یوسف خوب میدونی

رفتیم دنبال وام گفتن : باید حداقل پونزده میلیون توی حساب پول بذاریم تا بتونیم بعداز شش ماه وام بگیریم .

یوسفم که آه در بساط نداره پونزده  میلیونم مبلغ کمی نیست .

یوسف می خواد وام بگیره . هم برام طلا بگیره هم چهار تیکه کالایی رو که توی نامزدی حرفش شد .

هزینه تالار و عروسی و.....‌که بماند .

برای همین مازیار پونزده  تومن ریخته به حساب یوسف خودشم برای وام ضامن شده .

یوسف خیلی مخالفت کرد ولی حریف مازیار نشد .

گفتم : خوب خداروشکر مشکلتون حل شد .

مازیار وظیفه شه یوسفم کم برای ما زحمت نکشیده .

ترانه دستشو حلقه کرد دور گردنم گونه مو بوسید .

گفت : گندم تو هم مثل مازیار خیلی مهربونی ، من تو و مازیار و مثل خواهر و برادر نداشته م دوست دارم .

اصلا دلم نمی خواد مشکلاتتون ببینم .

منم ترانه رو بغل کردم گفتم : خوشحالم که دوستی مثل تو و یوسف دارم . می دونم میتونم روی هردوتاتون حساب کنم.

خوشحال میشم پیجم 

شب حدود ساعت هشت و نیم صدای بوق ماشین مازیارپیچید توی خیابون.

صدای بوق یکسره بود مثل زمانی که عروس میبرن.

با تعجب گفتم : ترانه برو از پنجره نگاه کن مازیاره ؟

ترانه خندید گفت : شرط می بندم کاره یوسفه ‌

رفت روی پنجره با خنده گفت : بیا نگفتم : ماشین مازیاره ولی یوسف پشت فرمونه.

یه دست براشون تکون داد بهشون اشاره کرد که الان میاییم.

سریع کاپشن و پوتینمو پوشیدم  با ترانه رفتیم پایین .

همین که رفتیم نزدیک ماشین ؛ یوسف پیاده شد دستشو گذاشت روی سینه ش در ماشینو برامون باز کرد.

از کارش خندمون گرفت

ترانه گفت : چی شده، سرت جایی خورده

یوسف گفت : نه ، ولی تمرین کردم که امشب این مازیار عصا قورت داده رو نزنی توی سرم .

ترانه گفت : عزیزم تو قابل مقایسه با کسی نیستی.

یوسف با تعجب نگاش کرد .

یهو نگاهش افتاد به من

گفت : گندم صورتت چی شده

یکم مکث کردم گفتم : توی حموم افتادم

سریع رفتم سوار ماشین شدم

ترانه هم دنبالم اومد توی ماشین گفت : آره الهی کاشی های حموم بشکنه که صورت خواهرمو زخمی کرده.

مازیار برگشت طرف ما یه نگاه به من کرد یه نگاه به ترانه  گفت: سلام خوبی ترانه ؟

ترانه گفت : از احوالپرسی های شما 

مازیار گفت : گندم تو چطوری ؟

آروم گفتم : خوبم

مازیار با خنده گفت : چی شده ترانه ناپرهیزی کردی حالا کجا میخوای ما رو ببری ؟

ترانه گفت : هر جا که شما بگین .

مازیار خطاب به من گفت : گندم کجا دوست داری بری ؟

یکم فکر کردم گفتم : هر جا که جمع بگه .

یوسف گفت : نظرتون درباره ی جاده آستانه و کباب متری و چایی زغالی و  یه قلیون مشتی  چیه ؟

هممون گفتیم عالیه . 

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792