من و امثال من که تو مجردی آزادی و حق انتخاب ندارن مسلما تو هر سنی باشه برای خلاصی ازین وضع مزدوج میشن.البته من رفاه داشتم همه چیز برام فراهم بود پدر فوق العاده مهربون و فداکار ولی حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم خیلی دوس داشتم درس بخونم و میخوندم ولی خانوادم مخالف بودن میگفتن دانشگا جای دختر نیست و نمیذاریم بری و حتی حتی حتی مادرم وقتی از خونه بیرون میرفت در و از پشت قفل میکرد و کلیدم با خودش میبرد من میموندم تو خونه تازه اونم با خواهر کوچیکترم تنها ب هیچ وجه.حتی اجازه نداشتم برم تو اتاقم درو ببندم موقع خوابم در باید باز میبود.گوشیم مدام چک میشد و حق نداشتم رمزی بدم که مامانم ندونه کلی جنگ اعصاب داشتیم سر این قضایا .تو ۱۷سالگی ب اصرار مادرم که هرروز رو مخم بود ازدواج کردم زندگیم خوبه آرامش دارم الان هر کاری بخوام میتونم بکنم ولی کااااش کاش خانوادم این کارارو با من نمیکردن تا ب جایی که دوس داشتم میرسیدم خیلی برام زود بود مسئولیت یه زندگی رو بپذیرم توان انجام دادن هر کاری رو دارم زبون زد همه ام ولی برام زود بود دوس داشتن درس بخونم حالا ک ازدواج کردم دیگه اراده ای برای درس خوندن ندارم چون توش آینده ای ندارم من یه مادرمو میخوام دخترم کمبودی نداشته باشه هر لحظه پیشش باشم براش کم نذارم