خونمون خیلللللی کوچیکه(طبقه سوم رو برومونم کلی خونه هست) خونه مادرشوهرم اینا خیلللللی بزرگه اوایل شوهرم انگار دلش میگرف تو خونه(لونس انگار) هر وقت از بیرون میومد از پنجره بیرونو نگا میکرد منم که ماشالله شکاک گفتم چجور بگم که خوشم نمیاد که بحث نشه گفتم عزیزم میدونما تو منظوری نداری ولی یه بار عموم از پنجره هی بیرونو نگا میکرده همسایه اومده بود دم خونمون ب بابا گف ب مرتیکه بگو یه بار دیگه خونمو نگا کنه سرشو میزارم رو سینش شوهرم ترسید خدا رو شکر بدون هیچ بحث و جدلی دیگه نگا نکرد شما کجاها زرنگی کردین که الانم بابتش خوشحال میشین(بگین یاد بگیریم)
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
شوهرم می خواست بره کربلا و من راضی نبودم بهش گفتم شلوغ شد بمبی چیزی منفجر شد قشنگ برو جلو تو عمق فاجعه ناقص برنگرد حداقل بشه از سهمیه شهیدت استفاده کرده بیچاره بی خیال شد