خونمون خیلللللی کوچیکه(طبقه سوم رو برومونم کلی خونه هست) خونه مادرشوهرم اینا خیلللللی بزرگه اوایل شوهرم انگار دلش میگرف تو خونه(لونس انگار) هر وقت از بیرون میومد از پنجره بیرونو نگا میکرد منم که ماشالله شکاک گفتم چجور بگم که خوشم نمیاد که بحث نشه گفتم عزیزم میدونما تو منظوری نداری ولی یه بار عموم از پنجره هی بیرونو نگا میکرده همسایه اومده بود دم خونمون ب بابا گف ب مرتیکه بگو یه بار دیگه خونمو نگا کنه سرشو میزارم رو سینش شوهرم ترسید خدا رو شکر بدون هیچ بحث و جدلی دیگه نگا نکرد شما کجاها زرنگی کردین که الانم بابتش خوشحال میشین(بگین یاد بگیریم)