چقد ي زن ميتونه بدبخت باشه اخه
ن تولدم براش مهمه ن تاريخ عقدمون ن عروسيمون همه ي اينارو فراموش ميكنه اما تولد دوستشو ن
امروز زن دوستش زنگ زد ب گوشيش ك امشب تولد شوهرمه بيايد اينجا چون ميدونه ما دست خالي نميريم
شوهرم گفت امشب برادر زنم خونمونه اي كاش زودتر ميگفتي ميومديم
اونم گفت اخه ميخواستم سوپرايزش كنم حالا با اون عشوه اي ك اون پشت تلفن ميريزه
ب شوهرم گفتم تو ميخواي بري برو
انگار از قبل دوتايي برنامه چيده بودن اخه صبح وقتي ب شوهرم گفتم زنگ بزن داداشم بگو شب بياد اينجا شوهرم گفت حالا صبر كن ميخوايم بريم بيرون