چون کلاه شنل روسرش بود باتعجب از این که اون کیه و اینجا چیکار داره بهش خیره شده بودم که یهو برگشت بالا و‌رو به من نگاه کرد کلاهش از سرش افتادو یه مرد کچل که پوستش به رنگ توسی کمرنگ بود و قیافه ترسناکی نداشت که بگم غیرعادی بود اما یه طوری نگاهم میکرد که وحشت به دلم مینداخت یهو دست شو اورد سمتم که بکشه منو پایین سریع به سمت عقب رفتم
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 
که دستش بهم نرسه اما اون هی تلاش میکرد و من جیغ میکشیدم که از خواب پریدم واقعا ترسیده بودم و همش چشمم به پایین تخت بود که بالاخره خودمو راضی کردم خواب بوده و نترسم برای رهایی از افکارو ترسی که داشتم از پنجره به بیرون خیره شدم دیدم که چندتا گربه دارن باهم دعوا میکنن و از اون جایی که پنجره اتاقم همیشه باز بود تا هوای تازه داخل اتاق بیاد صدای ناجور و عجیب غریب گربه هارو میشنیدم
پریشب ساعت3 ونیم شب احساس کردم ک خوابم میاد اصلا بدونیکه تو فکرجن باشم یا چیزی، دراز کشیدم دیدم یهو ی سنگ پرت شد تو قسمتی از اشپزخونه ک خالیه، کل تنم داغ شد باهزار دردسرخوابم برد ساعت5 دوباره بیدارشدم 5وربع دوتا سنگ کوچیک افتاد تو سینک ظرفشویی، دیگ نفسم بنداومد صدای اذان ک اومد یکم اروم شدم دیگ تحمل کردم تا6ونیم ک همجاروشن شدپاشدم برانماز گفتم برم ببینم اندازه سنگاچقدبوده رفتم هرچقد گشتم چیزی پیدانکردم،بشون میگم میگن توهم زدی میگم بابا بیدار بودم اگ خواب بودم یا تو فکرشون اره میگفتم شماها راست میگین، بنظرتون جن بوده؟ 😫آخه شب، قبل خواب خودم در بیرونی اشپزخونه رو قفل کرده بودم
خلاصه یکم نگاهشون کردمو نفهمیدم کی خوابم برد از بعد اون خواب مشکلات من شروع شد چند روز بعد کف اتاق دراز کشیده بودمو کتاب میخوندم احساس کردم یه سایه افتاد روم فکرکردم خواهرمه گفتم باز چی میخوای مهسا ؟؟صدایی نشنیدم کتاب و اوردم پایین و دیدم سایه محو شد
مادرو خواهرم و صدا زدم و پرسیدم شما بودید و اونا گفتن نه مادرم گفت منو مهسا آشپزخونه بودیم و داشتیم میزو رو آماده میکردیم به روی خودم نیاوردم و نزدیک پنج دقیقه بعد مادرم صدا کرد که داره غذارو میکشه و منم برم برای ناهار بلندشدم و دقیقا کنار دربودم یه ترسی افتاد به دلم و دویدم بیرون اتاق همون لحظه در با شدت پشتم بسته شد…گفتم الانه که مادرم دعوام کنه چرا درو محکم میبندی دیدم صدایی درنیمد ازش گفتم صدارو شنیدید گفتن نه چه صدایی!!دیگه کم کم فهمیدم چه خبره و یه موجودی داره اذیتم میکنه
اما سعی میکردم نترسم اخه پدربزرگم همیشه میگفت اگر بترسی بیشتر اذیتت میکنن و قوی تر میشن.
این موضوعات ادامه داشت و به کسی نمیگفتم چون میدونستم پدرو مادرم اعتقادی ندارن و بدتر بهم میگن توهمی
چندسالی میگذره و منم عادت کردم اما شب ها موقع خواب سوره ناس رو میخونم یه شب خواب دیدم
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
56 ثانیه پیش
58 ثانیه پیش
58 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
