من نمیدونم چرا ولی خیلی از ازدواج و مخصوصا شروعش میترسم....نمیدونم چرا اینجوریم....
کسی راهکاری چیزی نداره؟؟؟
ان صلاة تنهى عن الفحشاء والمنكر اگه به کسی در حین عصبانیت توهین کردم واقعا واقعا واقعا واقعا واقعا از ته دل معذرت میخام...هیچی تو دلم نیست فقط زود عصبانی میشم....شرمنده😔
شما چرا میترسی؟؟؟ چند سالتونه؟ ببخشید برا این میگم شاید سنم بیشتر شه بهتر شم...
ان صلاة تنهى عن الفحشاء والمنكر اگه به کسی در حین عصبانیت توهین کردم واقعا واقعا واقعا واقعا واقعا از ته دل معذرت میخام...هیچی تو دلم نیست فقط زود عصبانی میشم....شرمنده😔
ترست بخاطر اینه که حس میکنی نکنه خوشبخت نشم یا ... به خدا توکل کن زندگی مشترک خیلی شیرین تر از چیزیه که فکرشو میکنی منم قبلا ترسایی داشتم طبیعیه شروع یه دوره جدید یه زندگی جای جدید با ادمای جدید سخته ولی اگه فرد مورد نظرت رو دوسداشته باشی و خونواده ش خپب باشن خوشبخت ترین میشی
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه
عزیزم ترس داره خیلی زیاد.بجاس و معلومه عاقلی .فقط مشاوره قبل ازدواج از هرچی که میترسی بگو و با همسرت طی کن اگر نتونست بیخیال شو.بعد از ازدواج هم تحت نطر روج تراپیست باشید.
ان صلاة تنهى عن الفحشاء والمنكر اگه به کسی در حین عصبانیت توهین کردم واقعا واقعا واقعا واقعا واقعا از ته دل معذرت میخام...هیچی تو دلم نیست فقط زود عصبانی میشم....شرمنده😔
من ۲۳ هستم، فک کردم شاید برا سنمه....آخه خیلی وابسته ام به مامانم....
ان صلاة تنهى عن الفحشاء والمنكر اگه به کسی در حین عصبانیت توهین کردم واقعا واقعا واقعا واقعا واقعا از ته دل معذرت میخام...هیچی تو دلم نیست فقط زود عصبانی میشم....شرمنده😔
ان صلاة تنهى عن الفحشاء والمنكر اگه به کسی در حین عصبانیت توهین کردم واقعا واقعا واقعا واقعا واقعا از ته دل معذرت میخام...هیچی تو دلم نیست فقط زود عصبانی میشم....شرمنده😔
نمیدونم....نه فکر نکنم، بیشتر احساس خجالت دارم، یا شایدم به خاطر مسئولیت قبول کردنه...
ان صلاة تنهى عن الفحشاء والمنكر اگه به کسی در حین عصبانیت توهین کردم واقعا واقعا واقعا واقعا واقعا از ته دل معذرت میخام...هیچی تو دلم نیست فقط زود عصبانی میشم....شرمنده😔
منم چون تو ازدواج اولم خیلی بهم سخت گذشته بود فوبیا ازدواج گرفته بودم. برای بار دوم همش عقب مینداختم. تا اینکه دیگه تصمیم گرفتم با ترسم مواجه بشم و بهش غلبه کنم
جز عشق که اسباب سرافرازی بود هر چه دیدم وشنیدم همه اش بازی بود