دیشب خانوادش اینجا بودن از در ک اومد تو دید خواهرش نشسته رفت پیشش ن سلامی ب من کرد ن هیچی تو خونه نشسته بود کنار خواهرش و براش صحبت میکرد حتی ب من یه نگاهم ننداخت سرسفره بین اون همه جمعیت اونطوری ک با محبت ب خواهرش نگاه میکرد ب من نگاه نمیکرد من صحبت میکزدم اون صحبتمو قطع میکرد با خواهرش صحبت میکرد انقدر بااشتیاق و مهریونی صحبت میکرد حسودیم شد حالم گرفته از دیشب