خلاصه خواهرم پسر خاله ام رو نمیخواست و با کلی دعوا و داد و بیداد ردش کرد. اینکار باعث شد خاله ام بلافاصله اون یکی دختر خاله ام رو خواستگاری کنه و اونا هم جواب اکی دادند و ازدواج کردند. اما مامانم شروع کرد تو ترشیدی، تو بخت خواهرتو سوزوندی تو مونده ای و من قسمشون دادم تو رو خدا برای خواهرم خواستگار راه بدید. البته اون موقع هم خواهرم بهم میگفت ترشیده تو 25 سالگی. خواستگارایی که اولا برای خواهرم میومدند 67-68-69 بودند و دانشجو دکتری . و خواهرم رو می پسندیدند اما یا بابام نمی پسندید.
منم تا اعتراض میکردم که چرا من خواستگارام اینجوری فوق دیپلم با اینکه من ارشد بودم ولی برای مصی(خواهرم) دکتری مامانم میگفت خوب تو رو نمیخوان همه زنگ میزنند مامانم میگفن دو تا دارم یکی 69 یکی 71 اونا هم میگفتند 71 بهتره