از اون مدل خاطره ها ک هروقت یادتون میاد خندتون میگیره بیاین بگین دور هم شاد شیم
من یه دایی دارم سنشون دیگه ۴۹اینابود و پسر بزگشون دانشگاه تموم کرده بود با منم همبازی بودیم و شیطونی زیاد داشتیم خلاصه زن داییم تو این سن ناخواسته حامله میشه و دوتا مسراش هم شاکی وقتی پسر سوم دنیا اومد یبار میرن میوه فروشی استاد پسر داییم میبینتش میگه عه مبارکه بچه دار شدی😖😖😖اینم بچه رو پرت میکنه تو بغل زنداییم میگه خاک تو سر من آبروم رفت چه وقت بچه اوردن بود