ما الان نشونیم
چندسال باهم دوست بودیم وسال اخر خونواده ها در جریان بودن رفتاراشون نشون میداد مخالف نیستن خلاصه ما یه روز رفتیم پارک داداشش و نامزدش هم بودن (رابطمون خیلی خوبه) اونا گفتن ما میریم بستنی میگیریمو میایم یه فال گیر اومد پیشمون گیر داد بود یه نشون برات دیدم منم میگفتم اعتقاد ندارم
هی اصرار میکرد بخدا نشون دیدم نامزدم گفت بزار برات فال بگیره یکم میخندیم دوربینشم روشن کرد و فیلم گرفت البته دزدکی چون هی زنه میگفت فیلم نگیریدا زنه دستمو گرفت هی از گذشتم میگفت و عین حقیقت دهنم باز شد بود گفت تو همین هفتع یه خواستگار برات میاد علی رغم این که یه پسر عاشقته ولی ازااون وغشقش میگذری چون اون تو قسمتته نامزدمم همچین اخم کرد و ژست گرفت که ینی باورش شده من دارم ازدواج میکنم پول زنه رو داد و زنه رفت گفت زنگ بزنم حامد ببینم چرا نمیان خیلی طبیعی زنگ زد گفت کجایین چرا نمیایین چه خبره اونا هم گفتن الان میاییم اقا همچنان ک اخم کرد بود و منم مث چیز ترسیده بودم بلند شد از سر جاش یکم قدم زد یهو جلو پام زانو زد حلقه به دست گفت با من ازدواج میکنی ؟گفت عاشقا زیادن ولی من تو سرنوشتتم باید قبول کنی داداش اینا هم با بادکنک و گل و کیک اومدن بعد فهمیدم ک فالگیره رو خودشون فرستادن و کلا نقشه بوده