بعد به مامانم گفتم چیزی کم و کس ر نداری چاقو داری ؟ قندون داری ؟گفت نه . همه چیز هست . یه عالمه قندون دارم . خلاصه گفت همه چیز مرتب . و ظرف میوه خوری شستم گزاشتم کنار و و چیدم و مشکلی نیس . امروز صبح زنگ زدم بهش گفتم مادر شوهرم و خواهر شوخرام زیادن همه میان و حدود ساعت ۶ تا ۸ میان
خودم هم ساعت اماده شدم رفتم اونجا بازم یه کم جمع و جور کردم دیدم هنوز مهمونای خودشون هیشکی نیومده . فرستادم شوهرم شیرینی هم خرید . منم خیال راحت که مامانم گفته همه چیز و چیده توی کمد. نشستم . یه دفعه دیدم مامانم حولشو ور داشته داره میره حموم 🤤🤤. گفتم الان میخوای بری حموم ؟ گفت از صبح وقت نکردم . گفتم وا .مگه چکار کردی از صبح ؟گفت هیچی ناهار پختم و اینا .منم بحث نکردم . اونم رفت حموم
همون موقع گوشی شوهرم زنگ زد که مادرش بود و گفت پایین هستن . منم کلی استرس گرفتم داشتم به مامانم میگفتم بیا بیرون مهمون اومد و اینا همزمان زنگ و زدن . حالا من میگم در و باز نکنین . نگو مادر شوهرم پشت در اپارتمان هست . بعد مامانم ا مد بیرون رفت تو اتاق . خودم در و باز کردم با دیدن قوم شوهر پشت در انگار اب سرد ریختن روم 😣😣
بعد کاش فقط قوم شوهرم بود جاری بزرگم که کلی باهاش رو دربایستی دارم وتهران هستن و بماند که شوهرش پزشکه و .... هم بود 😭😭😭. حالا اومدن تو اتاق . بابام که نیس . مامانم که رفته لباس بپوشه منم که رفتم تو اشپزخونه . نه کارد هست نه بشقاب . نه چایی 😣😣😣
هیچی با هزار بد بختی میوه و بشقاب و اینا رو چیدم رفتم نمک دونا رو تست کنم میبینم یکیش خالیه یکیش زردچوبه توشه اصن یه وضعی 😥😥😥. بعد رفتم تو پذییرای انقد به هم ریخته بودم و استرس داشتم دوتا هم موقع سلام و احوالپرسی سوتی دادم یعنی تابلو بود چقد اوضاع داغونه . بعدم یه میز عسلی نبود . ابروم رفت واقعا حالم خیلی بده 😣😣