يكي از فاميل هاي دورمون معتاد بود و زنشم اعتياد پيدا كرده بود
اينا دوتا پسر داشتن كه يكي از پسرا دوتا پسر داشت
مامان بزرگ من يكي از اون پسر كوچولو هارو اورد خودش بزرگ كنه و بچگي من و داداشم و اون همش باهم بود همه فك ميكردن داداشمه
سالها ميگذشت و ما در كنار هم خوش ميگذرنديم و خوشحال و پر از بازي و درس ميخونديم و اينا
تا اينكه دوم سوم راهنمايي اون رفت خونه خودشون و من ديگه نديدمش
يادمه اون موقع ها انقدر باهم فيلم تركي ميديدم برام حلقه خريده بود و مگفت بنداز كسي بهت بد نگاه نكنه
من امروز بعد ٦.٧ سال فهميدم ديشب خودكشي كرده تا ظهر دستگاه هارو ميكشن...
ولي مامانم نميزاره بيام ببينمش خيلي ناراحتم...
خواهر خوبي نيودم اصلا..