دو سال و دو ماهه كه ازدواج كردم.يكسالم نامزد و عقد بودم،تمامِ اين مدت لذتي از زندگيِ مشترك نبردم،شوهرم مردِ خوش زبونيه،دستِ بزن نداره.خانوادش خوبن،ولي به شدت تنبله.وقتي كه خونه هست تمامِ مدت يا خوابه يا توو گوشيه و مشغولِ تلويزيون،اهلِ بيرون رفتن و مهموني رفتن و انرژي گذاشتن نيست،من خيلي كارا كردم ،خيلي تغييرات كه اون خواست انجام دادم،عروسِ خيلي خوبي براي خانوادش بودم.همه ي فاميلش دوستم دارن،پدر شوهرم طاقتِ ي ناراحتيِ كوچيكمو نداره،ولي من نزاشتم اصلا مشكلاتمون رو بفهمن.چون ميدونم دور از جونش دق ميكنه.هر وقت شوهرم ناراحتم ميكنه پا به پاي من دهن ب دهن ميده تا حالا نشده ي بار بگه من اشتباه كردم،هميشه من مقصر بودم،بعد از سه سال كه افسردگي گرفتم ديگه به بابا و مامانم گفتم بيان من حرفامو بزنم بهشون.جلوي خودش،با اينكه هيچ وقت دوست نداشتم اين اتفاق بيفته،ولي اينبار تصميم قاطع گرفتم.ازينهمه ركود توو زندگيم خسته شدم،از خودخواهيِ شوهرم خسته شدم.