بعدشم اومدن گفتنو چند بار با رسول رفتن بیرون بعد رسول گفت نمیرم جوادم کتابشو گذاشت تو کیف رسول بهش تو دزدیدیش دعوا کردن بعد که جوادو دعواش کردن گفت عمو تنها راهی بود که رسول بره.بعد با یه صحنه گریه دار خدافظی کردنو رسول رفت ولی بعدش برگشت گفت من میخوام داداش داشته باشم تا مامان بابا.
آخرشم دخترا و زنا منتقل شدن جای دیگه و اونا موندن.