پسرعمم تازه از سربازی اومده هیچی نداره خرجشو باباش میده نه شغل داره نه خونه نه ماشین نه هیچی
دوسال بوده با یه دختره دوست بوده عمم میگه گفتم عب نداره کم کم از سرشون میفته ، میگه میومد میگفت بهم پول بده میخوام با دختره برم کافه منم میدادم
میگه یه روز اومد گفت بریم خواستگاری منم گفتم تو هیچی نداری کجا بریم خواستگاری ، میگه رفت به دختره گفت دختره زنگ زد گفت یا بیایید منو بگیرید یا کات کنیم
میگه مام به اصرار پسرم پاشدیم رفتیم خواستگاری همون اول جلو همه گفتم پسر من هیچی نداره لباسای تنشم من خریدم به نظرم یکم صبر کنید شغل پیدا کنه دستش تو جیب خودش باشه بعد ببینیم چی میشه میگه دختره از اونور برگشت گفت نه فعلأ عقد کنیم کم کم شغل پیدا میکنه
عمم میگه هیچ جوره نتونستم قانعشون کنم که این ازدواج درست نیست ، خلاصه پنجشنبه عقدشون بود واقعا نمیدونم یه عده چی فکر میکنن که تن به این ازدواج ها میدن ، بابا عشق و عاشقی رو بذارید دم کوزه آبشو بخورید همش کشکه ، پسفردا که ازدواج کردید دیگه راه برگشتی نیست ها انقد پله های دادگاه رو بالا پایین میکنید که جون به لب میشید ، فقط یه شب گرسنه بخوابید عشق و عاشقی که هیچ دین و ایمانتون هم یادتون میره نکنید این کارو