بابام ازدواج کرده دیشب عقدشون بود
فامیلا گفتن دوسه روز من نباشم اعصابم آروم باشه هم اونا کاراشونو کنن
اخه اصلا رعایت نمیکنن حتی جلوی من اگه عیب نباشه بابام وزنش لب میگیرن
دیشب خونه خواهرم خوابیدم امروز ظهر خونه فامیل دعوت بودیم ناهار
بعد غذا عمه هام وعموهام میخواستن برن خونه مامانبزرگم قبلشم میخواستن نمایشگاه برن
به خواهرم وشوهرش گفتم میرین گف تو باعمو برو برگشتنی خونه ماتوروبرسونه
اومدیم خونه مامانبزرگم منه خاک برسرگریم گرفت چون بابام ازدیشب تاحالا بم زنگ نزده
عموم گف بروخونه عمه ت (دخترعمه هام همسنمن ازروی دلسوزی گف) عمه م گف خونمون خیلی کثیفه عیب نداره؟ حس بدی گرفتم
انگارعمومم براش سخت بودمنو خونه آبجیم برسونه
گفتم خونه مامانبزرگم میمونم الانم دارم شام درست میکتم
به خواهرم زنگ زدم انگار ناراحت شدنرفتم گف کتاباتو شاید نتونم بیارم بعدا میارم واست