گاهی دلم میگیره…
اونقدر عمیق که انگار یکی از پشت،
بیهوا نفسهامو میبره.
هیچکس نمیفهمه چهقدر خستهام…
چهقدر توی سکوتهام داد میزنم
و کسی نمیشنوه.
یه وقتایی فقط میخوام بشینم
به تموم نشدنِ این دلتنگی نگاه کنم…
به زخمایی که نمیپرسم چرا خوب نمیشن.
به شبایی که هی طولانیتر میشن
و من هی کوچیکتر…
زندگی؟
گاهی فقط یه اسم قشنگه
روی یه قصهی پر درد…
قصهای که هیچکس پایانشو نمیدونه
و من هر شب با اشک
دوباره از اول مینویسمش.