دوستان ۴سال قبل مادرشوهرم مریض بود بستری کرده بودن اون موقع هم پسرم ۵ ماهه بود همه رفته بودن بیمارستان من تو خونه تنها بودم ایفون رو زدن برداشتم دیدم شوهر خواهرشوهرمه اومد تو و نشست بعد چند دقیقه بحوه مشکلات من و شوهرم رو باز کرد حرف منِ ساده نشستم حرف دلم رو گفتم ک اره اذیت میکنه فلان اخه یه کی بود بهم میگف دهنت رو ببند چرا حرف میزنی. بعد از مشکلات خودشونم گف من گریم گرف( چون حرف زیادمشکلات بین شوهر و من در حدی ک افسردگی گرفتم ) بعد زنگ زد شوهرم به گوشی اون نمیدونم چی حرفیدن بعدش بلند شد گف بر میان فکر بد میکنن و فلان به من گف ناراحت نشو چه میشه کرد بچه دارین نمیشه ک جداشین موقع رفتم اومد بغلم و کرد میخواس بوس کنه ک حلش دادم پام خورد به در در و بستم و رفت بعد به تلفن خونه زنگ زد گف به کسی نگو یه اشتباهی شد و فلان. الان از اون موقع استرس این رو دارم ک اگه اون بگه چی چون خودشونم هم مشکل دارن دعوا میکنن میرن دادگاه بعدش اشنی میترسم جدا شن یا دعوا کنن از رو دشمنی زندگی منم به باد بده خیلی میترسم اضطراب دارم از صبح انقدر فکر کردم سرم میترکه
اشتباهی بود که کردی تموم شد رفت...اگه میخواست بگه تا حالا گفته بود بعدم دیوار حاشا بلنده اگه گفت بگو چون میخواد جدا شه کینه داره میخواد زندگیمو خراب کنه