دوستان بیاید اینجا داستان ترسناک تعریف کنیم دور هم لطفا درمورد این دوهفته اصلاااا چیزی نگید ما به اون قضایا کاری نداریم من شروع میکنم
البته داستان خودم نیستا
وقتی چشمم به دستای سفید و بی روحش افتاد خشکم زد و نمیتونستم تکون بخورم ، اون مامانم نبود ، و خیال میکردم توهم زدم 👀
سریع رفتم سمت اتاق خواب مامانم تا بیدارش کنم ، اما مامانم توی اتاق نبود ، فقط یک یادداشت روی تختش بود که نوشته بود :
{ پسرم ، گفتم شاید خواب باشی بیدارت نکردم ، داداشت دوباره تب کرد ، و میبرمش درمانگاه شبانه روزی همینجا ، شاید زود بیایم و شایدم اونو بستری کنن ، اگه صبح پا شدی دیدی نیستیم ، پاشو بیا درمانگاه }
بعد از دیدن این یادداشت ، دوباره رفتم آشپزخونه ، اما اینبار ندیدمش ، فکر میکردم هنوز توی خونس ، و حسابی ترسیده بودم ، سریع لباسامو تنم کردمو رفتم درمانگاه ؛ و دیگه جرعت نکردم تنها توی خونه بمونم