والا من معلوم نیست شغلم چیه پدرم یه روز میگه بیا شرکت کارت دارم میرم میگه بشین میشینم میگه پاشو پامیشم میگه برو سر کارگرا وایسا میرم وای میسم میگه برو تو اتاقت ریاست کن میرم میام میشینم پا میشم جلسه هئیت مدیره شرکت کن شرکت میکنم بدبخت میشم
بگو که نیستی فقط خدای جانمازها❤بگو که چاره سازی و خدای چاره سازها❤بگو که نیستی فقط خدای در سجودها❤تو در قیام سروها،تو در خروش رودها❤تو در هوای باغ ها،میان شاه توت ها❤تو بر لب قنات ها،تو در دل قنوت ها❤خدای من،چه بی خبر قدم زدم کنار تو❤رفیق من،چه دیر آمدم سر قرار تو❤قرار من،قرار لحظه های بی قرار من❤خدای من،یگانه ی همیشه در کنار من❤❤