نیامدی و غمت بارها به مـن سر زد
چو در بر او نگشودم نرفت و بر در زد
بـنا نبود که دل با غم تو بنشینـد
همین که نام تو را بُرد، من دلم پر زد
گریست با من و از قصه جدایی گفت
به سرسلامتیام ساغری به ساغر زد
چو دید در جگرم تیر بی وفایی را
برون کشیدش و این بار کارگرتر زد
چه کرد عشق تو با من ، که با هزار ستم
دلم هنوز برای غم تو می لرزد