چقدر برای من سخت بود اواسط403
دوست داشتن یک ادم اشتباهی که از حست خبر نداره (اما یقین دارم که از حسم باخبر بود و فقط خودشو میزد کوچه علی چپ)
با تمام این سختی ها گریه هایی که کردم اشک هایی که ریختم بخاطر اون تموم شد
چقدر سخت بود واسم اینکه ببینمش اما نتونم اون چیزی که میخوامو بهش بگم
مرور کردن خاطراتی که سر زده توی ذهنم مرور میشدن و زمان خاصی نداشتن.
دیگه آهنگایی که گوش میدم منو یاد اون نمیندازه
خوندن پیام هامون باعث نمیشه دوباره بهم بریزم
خوشحالم اونقدری قوی موندم که تونستم باهاش کنار بیام
یک تشکر کوچیک به خودم بدهکارم
بماند به یادگار