2777
2789
عنوان

قصه ى من😊

98672 بازدید | 741 پست

داستانى جديدو واقعى از خانم گلكار براى دوستانى كه قلم ايشون رو دوست دارن اين داستان مثل داستان هاى ديگه ايشون واقعيه هرروز ساعت ١:٣٠منتظر باشين همينجا 

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

🌿❣😊  قصه ی من 😊❣🌿

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣

#قسمت اول:بخش اول








یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود ...

امین تنها توی اتاقش نشسته بود ..هر چی به خودش نهیب می زد که نترسه نمی تونست ..

صدای زوزه ی شغال ها که شب ها به ده نزدیک می شدن و تو دل شب مثل صدای زنی بود که جیغ می کشید پشتشو می لرزوند ...

یک کتاب دستش بود گرفته بود زیر نور چراغ گرد سوز و سعی می کرد سرشو به خوندن اون گرم کنه ..یک مرتبه انگار یکی درو باز کرد جیر,, جیر ...

نگاه پر از ترسی به اطراف کرد ..و موی بر بدنش راست شد ...بعد احساس کرد یکی داره درو فشار میده و ناگهان پنجره خورد بهم ...

فریاد زد و از جاش پرید و یک پتو رو از گوشه ی اتاق بر داشت و خودشو انداخت رو زمین و سرشو کرد زیر اون ...

ولی نمی تونست از ترس فضای زیر پتو رو تحمل کنه  ..بعد احساس کرد یکی داره پاشو قلقلک میده باز از جاش پرید و بلند شد و گوشه دیوار سیخ ایستاد ....

فقط گوش می داد و هر صدایی,, از هر جا میومد اونو آشفته می کرد...نزدیک صبح یواش یواش کنار دیوار ولو شد و اصلا نفهمید کی خوابش برده ...

صبح که با صدای خروس از خواب بیدار شد ...

خیلی کسل بود از اتاقش رفت بیرون تا صورتشو بشوره ..

هاجر خانم داشت مرغ و خروس های امین رو دون می داد ..

بلند گفت : سلام ناشتایی حاضره آقا معلم ..امین همنیطور کسل سرشو خاروند و گفت : هاجر دوتا تخم مرغ برام نیم رو کن دستت درد نکنه ..

هاجر  گفت : به روی چَشمم آقا شیر تازه هم هست ..گرم کنم ؟ ...

امین جوابی نداد و زیر لب گفت : ای امین احمق ... دیدی بازم هیچ خبری نبود ..آخه چرا به حرف این مردم جاهل گوش می کنی آخه مرد گنده جن چیه ..

نباید این خرافات رو قبول کنم و بی خودی بترسم ..خجالت داره واقعا .......

ولی بازم  نمی تونست حرفای اهلی روستا رو که دهن به دهن هر روز شایعه می شد نشنیده بگیره ..

کلا قبل از اینکه بیاد توی این ده آدم ترسویی نبود ..

ولی کم کم حرف اهلی روی اونم اثر گذاشته بود ...و شب ها از ترس از در اتاق بیرون نمی رفت...و با هر صدایی از جاش می پرید و منتظر یک موجود غیر عادی می شد ....










#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣

#قسمت اول:بخش دوم





امین از راه مدرسه وقتی بچه ها تعطیل شدن ..

از سر سرازیری تپه اومد پایین و از روی رود خونه رد شد و باز سر بالایی رو رفت بالا  و خودشو رسوند در خونه ی مریم ...

هر روز بی اختیار این کارو می کرد و از روزی که مریم رو دیده بود آروم قرار نداشت ..

طعم شیرین عاشقی رو تا حالا نچشیده بود و حالا کلا هوش و حواسش سرجاش نبود ...

اما نمی تونست زیاد اونجا معطل بشه برای اون که معلم اون روستا بود خوبیت نداشت ...

باید فقط از کنار خونه ی اون رد می شد..

ولی همین رد شدن باعث می شد بدنش گرم بشه و قلبش تند و تند بزنه چه مریم رو می دید چه نمی دید .....

و اون روز شانس باهاش یار بود و مریم در حالیکه یک چادر سفید گلدار سرش کرده بود و یک بقچه زیر بغلش زده بود از خونه اومد بیرون و با عجله راه افتاد ...

امین هم دنبالش میرفت و به خودش نهیب می زد تا چند تا کلمه با اون حرف بزنه ..

ولی این شهامت رو پیدا نکرد  ..چون مریم  اصلا تمایلی به اون نشون نمی داد و حتی گاهی از دستش عصبانی می شد ..و از نگاه های عاشقانه ی اون فرار می کرد ..

و با خودش فکر می کرد این معلم چقدر پر رو و بی حیاس ..همه ی پسرای شهری این طورین ؟ انگار از دماغ فیل افتاده ...

اونوقت افتاده دنبال من به خیالش محلش می زارم

و اون روز هم مریم  از اینکه باز امین دنبالش افتاده عصبانی شده بود ..

همین طور که میرفت با خودش گفت : نمیشه باید حسابشو بزارم کف دستش ..فکر نکنه چون معلمه بهش چیزی نمیگم ....

یک مرتبه برگشت و با خشم پرسید : کاری داشتی آقا معلم ؟

امین با دستپاچگی گفت : نه راه خودمو رو میرم ... مریم که یک دستش به بقچه بود ... چادرشو کرد لای دندونش و دستشو زد به کمرشو گفت :  برو ...خوب راه خودتو برو ....

امین که می دونست زن کدخدا خاله ی مریمه  و اون باید مقصدش اونجا باشه ...

گردنشو راست کرد و صداشو انداخت تو گلوش و گفت میرم خونه ی کدخدا برای چی می پرسی ؟..

مریم با غیظ زیر لب گفت خدای من توبه ، الله اکبر ....

و راه افتاد...باز مریم  جلو و امین پشت سرش ....








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣

#قسمت اول:بخش سوم






چادر مریم رو باد می برد روی هوا و موهای بلند ش از زیر چادر معلوم می شد ...و انگار امین زیبا ترین منظره ی عالم رو  تماشا می کرد ...

مریم وقتی رسید در خونه خاله و احساس می کرد که آقا معلم پشت سرش داره میاد حسابی حرصی بود ...

بدون اینکه برگرده در زد ..

خاله ربابه درو باز کرد اونو دید ولی  اعتنایی به مریم نکرد و صورتش از هم باز شد و گفت : سلام آقا معلم این طرفا ؟

منت گذاشتین بفرمایید تو ..

قبل از اینکه امین حرفی بزنه مریم  با حرص گفت: سلام خاله و از کنارش رد شد و رفت تو خونه ...

امین که انگار جونشو ازش جدا می کردن و همین طور مریم رو با نگاه دنبال می کرد  گفت : ببخشید کدخدا هست ؟ یک کاری باهاش دارم ...

خاله ربابه گفت : هنوز نیومده  فرمایشی داشتین ؟

با عجله گفت : باشه باشه بعدا خدمت می رسم ..مرحمت شما زیاد ...

و با سرعت از اونجا دور شد ...باز خودشو سرزنش کرد ..

ای بی عرضه چیکار می کنی ؟ مرد حسابی این چه رفتار احمقانه ای بود کردی ..اگر کدخدا خونه بود چی می خواستی بگی ؟با این کارات دختررو فراری میدی ...

نه باید یک فکر درست وحسابی بکنم  ....

امین نزدیک دو سال بود  تو یک ده آباد و زیبا معلم شده بود پدرش تو بازار تهران فرش فروشی داشت و امین پسر ناخلفی از آب در اومده بود  و اهل کتاب و قلم بود و از فرش فروختن منتفر ..

اون دوست نداشت شغل پدرشو ادامه بده و برای همین که از دستش فرار کنه  با سپاه دانش رفته بود به اون روستا که درس بده  و شعر بگه و مطالعه کنه ...

امین تن به کاری که پدر گفته بود نمی داد و گیر کار اینجا  بود که تنها پسر خانواده بود و چهار تا خواهر داشت ....








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣

#قسمت اول:بخش چهارم







تازگی ها اتفاقی مریم  رو دیده بود..

یک روز که کنار رود خونه نشسته بود و از فضا ی زیبای اطرافش لذت می برد اونو دید که با مادرش از سرازیری تپه میومد پایین ...

امین فقط با یک نگاه از دور محو اون دختر شد از جاش بلند شد و ایستاد ...مادر و دختر از کنارش رد شدن و رفتن بطرف چشمه ...و اون بی رمق همون طور اونا رو نگاه می کرد ..

چند بار پلک زد ..گفت وای این کی بود؟ چرا تا حالا ندیدمش ؟نکنه خواب می بینم ؟,,

و از اون به بعد  دیگه تصور اون دختر از نظرش نرفت ..

روز شب بهش فکر می کرد تا بالاخره خونه ی اونو پیدا کرد و مرتب سر راهش سبز  شد ...

مریم  دختر قد بلند لاغر اندامی بود که دوتا چشم درشت سیاه و یک دماغ کوفته ای کوچیک و لبهای قلوه ای  و گونه های قرمز داشت با موهای فر فری بلند تا تو کمرش ..

هر چی امین عاشق بود مریم  سرکش و نامهربون ... اصلا به امین محل سگ هم نمیذاشت ...و یک طوری از دستش فرار می کرد ....

اون روستا نزدیک کوه بود ..

از جاده اصلی که خارج می شدی بیست کیلومتری باید تو خاکی میرفتی تا به جاده ی باریکی می رسیدی که انتهای اون روستا ی سبزدره قرار داشت ....

دو طرف جاده درخت های توت تنومند و کهنسالی زیبایی خاصی به جاده می دادن ...

روستایی ها  می گفتن این درخت ها رو یک شازده ای اینجا کاشته بود و کرم ابریشم پرورش می داد ...

بعدم کارش نگرفت و ول کرد و رفت... و این درخت های توت یاد گار اونه ...








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣

#قسمت اول:بخش پنجم







وارد سبز دره که می شدی  دو طرفش خونه و مغازه های روستایی بود که جلوی در هر خونه تعدادی مرغ و خروس دیده می شد که همیشه مشغول نوک زدن به زمین بودن ..

دو تا نهر آب از جلوی خونه ها رد می شد که آب اونا و پر کوب خروشان تو سرازیری می رفت بطرف درخت های توت و از اونجا به شیار های گندم و جو ....

بعد از ظهر ها از خونه ها بوی نون میومد و صبح ها صدای گاو ها و گوسفندها که با صدای بلند به دوشیدنشون اعتراض می کردن ...

سمت راست روستا پشت خونه ها باغ های زیبایی وجود داشت که تمام تابستون به شهر میوه می فرستادن ..

و کنار اون باغ ها ی یک دره ی زیبا  و  رویایی  وجود داشت که یک رود خونه میون اون جاری بود  درخت های سر به فلک کشید و تنومند و زمین های سبز و خرم دل آقا امین ما رو برده بود و دلش نمی خواست از اون جا دل بکنه ..و حالا هم که عشق مریم وجودشو گرفته بود ..

اصلا فراموش کرده بود که پدر و مادری هم داره .... و  سبزه دره  برای اون شده بود بهترین جای دنیا  ....

مدرسه ای که برای روستا ساخته بودن اون طرف رود خونه بالای اون دره ی زیبا و خارج از ده بود ..و امین یک اتاق از همون مدرسه رو برای خودش بر داشته بود زندگی می کرد ...و هاجر که شوهرش رفته بود زیر گاو آهن و مرده بود.. اون مدرسه رو تمیز می کرد در واقع  فراش اونجا بود ..

هاجر دو تا پسر داشت که  هر دوشون  شاگرد امین بودن هاجر هر روز صبح خیلی زود با پسراش میومد و برای امین صبحانه درست می کرد و بعدم ناهار اونو مهیا می کرد ...و غروب میرفت ...

اما این روستای زیبا فقط یک عیب بزرگ داشت و اون این بود که مردمش شدیدا خرافی بودن وحرف هایی می زدن که امین هرگز باور نداشت و اونا رو مسخره می دونست و سعی می کرد به اون مردم آگاهی بده تا دست از اون خرافات بر دارن ....

ولی شب ها که تنها می شد می ترسید اطراف مدرسه هیچکس نبود ..و مدرسه هم در پیکر درست و حسابی نداشت ...








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣

#قسمت اول:بخش ششم






امین در حالیکه تنش از عشق داغ بود آهسته و آروم قدم زنون از کنار باغ ها گذشت و از شیب دره رفت پایین و از رود خونه رد شد و از سر بالای رفت بالا ..و رسید به مدرسه ...

همون بالا نشست و زانوهاشو حائل آرنجش کرد و رفت تو فکر .....

امین این طوری نمیشه باید بری خواستگاری ، اگر ندادن چی ؟

اگر مریم منو نخواست ؟ ..

حالا اومدیم و دادن و منم  گرفتمش ، اونوقت چیکار کنم بیارمش اینجا ؟

سپاه دانشم تموم بشه باید برگردم تهران .. بابام منتظره ......

ولش کن همین جا می مونم و درس میدم ..با مریم زندگی می کنم ,, نه نمیشه اگر مامانم بفهمه دق می کنه ...

بابام منو میکشه ..خوبه برم بیارمشون مریم رو برام بگیرن و با خودمون ببریم ,, ...

نه بابا شاید بگن نه ,,معلوم نیست که ...نه اول خودم میرم خواستگاری بعد مامانم رو خبر می کنم این طوری بهتره ....

ای خدا این عاشقی دیگه چی بود من گرفتارش شدم ؟..

فردا وقتی مدرسه تعطیل شد ..امین از هاجر که داشت کلاس ها رو جارو می کرد پرسید : هاجر تو دختر خوب سراغ داری ؟

هاجر گل از گلش شگفت و سرشو بالا کرد و با خوشحالی پرسید : آقا مبارکه می خوای زن بستونی ؟

امین گفت : حالا سراغ داری ؟

هاجر کمرشم راست کرد و بادی به غبغب انداخت و گفت : ها ..دارُم ..خیلی هم مقبول و نجیب .. شما بگو کی رو می خوای ؟..ببینُم مریم خوبه آقا ؟

امین که انتظار همچین حرفی رو نداشت ..

سرشو تکون و گفت : منظورت چیه ؟

گفت : آخه اِلا اون کسی به درد مرد شهری نمی خوره دلت می زنه دخترِ مردم رو  بد بخت می کنی ..ولی سر مریم کلاه نمیره ..

هم مقبوله هم عاقل ..می خوای من به راضیه خانم مادرش بگم ؟ ببینم مزه ی دهنش چیه ؟

امین یکم خیالش راحت شد و گفت : زحمت می کشی ,, واقعا بهشون میگی ؟

هاجر گفت : ها بابا میگُم ..مو که میشناسین طاقت ندارُم همین امشب خبر می گیرُم








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

دوستانم اين قسمتهاى امروز هرروز طبق روال قبل همين ساعتها همين مقدار داستان رو ميزارم براتون اينجا ممنون از همراهيتون

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

🌿❣😊  قصه ی من 😊❣🌿

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️

#قسمت دوم:بخش اول





دیگه امین طاقت نداشت ,,,و تا فردا که هاجر بیاد و خبر بیاره هزار جور فکر و خیال کرد...

خیلی دلش می خواست همون شبونه بره در خونه ی هاجر ولی راستش  می ترسید شب از مدرسه تا ده رو پیاده بره ..و چاره ای نداشت جز اینکه صبر کنه ....

فکر و خیال  به سرش زده بود و فکر می کرد اگر مریم اونو نخواد چیکار کنه ...

صدای هایی که از بیرون میومد برای اون کشنده شده بود ..از یک طرف حدس هایی که از جواب غلامرضا پدر مریم می زد ذهنشو مشغول می کرد از طرف دیگه صدای زوزه های شغال حالشو بد کرده بود ...که احساس کرد از بیرون صدای پا میاد ..

قلبش شروع کرد به تند زدن ..چشماش گرد شده بود و نمی تونست از ترس جُم بخوره ..

فیتیله ی چراغ رو کشید بالا ..صدای رادیو رو بلند کرد ...و یک مرتبه از جاش پرید یکی می زد به در مدرسه  ..

از ترس کت شو از رو پشتی بر داشت و کشید روی سرشو به دیوار تکیه داد ...صدای ضربات بلند شد انگار یکی صداش می کرد ..آقا امین ؟ آقا معلم ؟ آهسته سرشو از توی کت در آورد و به پنجره نگاه کرد یکی فانوس گرفته بود و علامت می داد ...

دیگه از ترس داشت پس میفتاد ...رادیو رو خاموش کرد .

یکی داشت صداش می کرد ..از جاش پرید و رفت پشت در وپرسید کیه ؟ گفت : باز کن آشناست ..غلامرضا هستم ....بند دل امین پاره شد ..با پیغامی که فرستاده بود فکر کرد اومده اونو بزنه ....

با خودش گفت : وای امین چیکار داری می کنی ؟به هاجر چرا گفتی حتما بد جوری عنوان کرده  ...

فورا درو باز کرد ..تا کمر خم شد و گفت : سلام قربان خوش اومدین ..

غلامرضا یک خنده ی بلند کرد و گفت : چیکار می کنی صدای منو نشنیدی ؟ یکساعته در می زنم ...

امین گفت : انتظار کسی رو نداشتم صدای رادیو بلند بود بفرما خوش اومدی ...

غلامرضا گفت مزاحم نباشم ؟

امین که از ترس هنوز دست و پاش می لرزید گفت : ای بابا حرفا می زنین شما ؟خوش اومدین ...چای حاضرکنم  میل دارین ؟

غلامرضا خنده ی دندون نمایی کرد گفت : برا همین اومدم امشب باید سر جالیز  بمونم می دونی دیگه تا خربزه و هندونه در میاد  خوک هامون نمیده باید مراقب باشیم وگرنه هیچی باقی نمی زارن ...

امین باورش نشد و گفت  : آقا غلامرضا تو رو خدا اگر برای حرف هاجر اومدین من قصد بدی نداشتم گفت : حرف هاجر ؟ مگه اون چی گفته ؟

امین دست دستی کرد و گفت : هیچی چیز مهمی نیست ..و قوری رو بر داشت و از اتاق رفت بیرون تا بشوره و  یک چایی تازه دم کنه ...

با خودش فکر کرد بهتره حالا که خدا خواسته و غلامرضا خودش اومده خونه ی من پس خودم بهش بگم و قال قضیه رو بکنم ...






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️

#قسمت دوم:بخش دوم






چایی که دم کشید ....امین دوتا ریخت یک قندون گذاشت پهلوشو گذاشت جلوی اون و تو نور چراغ گرد سوز به صورت سرخ و سفید غلامرضا نگاه کرد و سرشو انداخت پایین و گفت : آقا غلامرضا منو ببخشید من هاجر رو فرستاده بودم برای امر خیر درِ منزل شما که اگر اجازه میدین به پدر و مادرم خبر بدم بیان خدمت شما ...

غلامرضا نیشش تا بنا گوش باز شد و آب دهنش رو قورت داد و گفت : برا مریم ؟

امین با خجالت خودشو جمع و جور کرد و اسم مریم مثل همیشه تو دلش آشوب به پا کرد و گفت : اگر منو به غلامی قبول کنین ....

غلامرضا گفت : کی از شما بهتر ,,مهندس ..درس خونده ,,شهری ,,..اگه مریم هم راضی باشه خدایش من حرفی ندارم این مدت که اینجا بودی همه از نجابت و پاکی تو گفتن ..

رو سرت قسم می خورن ....

و چایی شو بر داشت و ریخت تو نعلبکی و قند رو زد توش و هورت کشید و ادامه داد بزار من خودم باهاش حرف می زنم ببینم چی میگه ؟

امین از اینکه غلامرضا به این راحتی قبول کرده بود دختر شو بده  به اون ..

لبهاشو یک ور کرد و پشت گردنشو خاروند و گفت : ببخشید آقا غلامرضا الان باید هاجر بهشون گفته باشه .....

همینو گفت و یک مرتبه با صدای ضربه ای که به در خورد از جا پرید ..ترس تو چشماش موج می زد ..

غلامرضا پرسید : مهندس تو اینجا می ترسی ؟

امین قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت : نه بابا یک مرتبه در زدن جا خوردم ...کیه ؟

غلامرضا فورا گفت : فریدون و ممد علی اومدن تفنگ آوردن بریم خوک ها رو بزنیم ..شما الان جلوی اینا حرفی نزن ...

دیگه فرصتی نبود امین درو باز کرد و اون دونفرم با تفنگ و اومدن تو و دور هم یکساعتی  نشستن چایی خوردن و کپ زدن ...

بعد بلند شدن برن سر جالیز ..






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️

#قسمت دوم:بخش سوم






موقع رفتن غلامرضا دستشو زد رو شونه ی  امین ,طوری که انگار همین الان اون دامادش شده گفت توام بیا .. می خوایم خوک بزنیم دوست داری ؟ ...

امین که اصلا از این کارا نکرده بودو  تازگی ها کمی هم ترسو شده بود..فورا گفت: نه مرسی ممنون شما برین ...

از اونطرف هاجر رفت در خونه ی غلامرضا ...

در نیمه باز بود و سرک کشید تو خونه و داد زد کسی خونه نیست ؟ صابخونه ؟ گوهر خانم ؟ ..

و وارد حیاط شد ..و دوباره داد زد گوهر خانم ؟ مریم اومد جلو ی در چوبی اتاق  و گفت :سلام  هاجر خانم بفرما مادرم دستش بنده کاری داشتین ..

هاجر دیگه معطل نکرد و رفت تو و خودشو رسوند به گوهر خانم و بدون مقدمه جریان رو گفت ..گل از گل گوهر هم شگفت ..و مریم هم که همون نزدیکی بود حرف اونو شنید احساس خوبی بهش دست داد خودش حدس می زد که دل آقا معلم براش رفته باشه اما  فکر می کرد اون می خواد چشم چرونی کنه و بد نامش کنه ..

این بود که اصلا بهش محل نمیذاشت ..ولی حالا موضوع فرق می کرد ...

آقا معلم ده می خواست از اون خواستگاری کنه ...

گوهر خانم در حالیکه معلوم می شد بدش نیومد که هیچ ,,خوششم اومده گفت : والله اختیار مریم دست باباشه .. تا خدا چی بخواد ...

بهش بگو باباش بیاد اگر قبول کرد خبرش می کنم ...ولی تا هاجر از در پاشو گذاشت بیرون دستشو شست و رفت سراغ مریم ..

گفت : دختر تو عجب دلی داشتی دلت می خواست بری تهران همینم شد کی فکر می کرد آقا معلم بیاد تو رو بگیره ..

پسرای شهری دختر از روستا نمی گیرن ..شانس داری والله ...

همون موقع دلش قرار نگرفت و فکر کرد  این افتخار و باید با ربابه در میون بزاره  که دلش خوب آتیش بده ..

به هوای یک کاسه شیر برنج راه افتاد تا این خبر رو به گوش اون برسونه ..






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️

#قسمت دوم:بخش چهارم





به در خونه ی کدخدا که خونه ی خواهرشم بود  رسید در زد ربابه اومد دم در ..

گوهر فورا گفت سلام آبجی  خوبی ؟ قابلی نداره ..

ربابه گفت :سلام چی شده این وقت شب ؟

گفت : هیچی اومدم اینو بهت بدم و برم ..

ربابه گفت : ای بابا این همه راه برای دادن این شیر برنج اومدی زحمتت شد آبجی جون ..بیا تو دم در نمون ..

گوهر گفت : نه باید برم خیلی کار دارم ....آخه پیش خودت بمونه  فردا آقا معلم میاد خواستگاری مریم ...

باید کارامو بکنم حالا نه که بخوایم مریم رو بدیم ها ولی خوب نیس  حاضر نباشیم  ...آخه اون معلم سپاه دانش و تحصیل کرده است ..خوب کار نداری آبجی من برم دیگه ...

ربابه ..که مثل یخ وارفته بود همون جا یکم ایستاد,, اون سه تا دختر داشت ..خوب دلش یک طورایی شکست ...

ولی وقتی همسایه از اون پرسید چرا دم در وایستادی ؟ دلش نیومد پُز خواستگاری آقا معلم رو از دختر خواهرش نده ...و همین دیگه ...کار تموم شد یکساعت بعد کسی تو ده نبود که خبر رو نشنیده باشه ...

و کاش فقط خبر بود یک کلاغ چهل کلاغ .....

امین که دیر وقت خوابیده بود صبح زود با ذوق و شوق بیدار شد ..

اون روز برای امین روز دیگه ای بود باید منتظر خبر غلامرضا می شد و تا خبر بده کی بره خواستگاری و اونم به پدر و مادرش خبر بده  ....

تا چشمش افتاد به هاجر گفت : سلام هاجر چی شد گفتی ؟

هاجر با آب و تاب گفت : بله که گفتم : گوهر خانم گفت باید به باباش بگه بعدا جواب میدن ....

امین چند لقمه سر شیر با شکر خورد و رفت کلاس ...

سی و پنج تا شاگرد از کلاس اول تا پنجم دختر و پسر سر اون کلاس نشسته بودن ...

دخترا پچ پچ می کردن و پسرا می خندیدن ....و کسی حواسش به درس نبود ..

آخه همشون فهمیده بودن که آقا معلم می خواد بره خواستگاری مریم ...

تو خونه ی گوهر خانم هم خبرایی شده بود همه برای اینکه از جریان سر در بیارن و از صحت خبر خاطرشون جمع بشه یک سری به خونه ی اونا زده بودن و گوهر خانم خودش به اون خبر پر و بال داد  ...

مریم با حرفایی که مادرش می زد شکی نداشت که دیگه کار تموم شده ...

احتیاطا یک بقچه بست رفت حموم تا برای شب آماده باشه ..همه دیگه اونو بشکل تازه عروسی می دیدن که داره خودشو برای داماد آماده می کنه ..





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792