2777
2789
عنوان

قصه ى من😊

| مشاهده متن کامل بحث + 98672 بازدید | 741 پست

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️

#قسمت دوم:بخش چهارم





به در خونه ی کدخدا که خونه ی خواهرشم بود  رسید در زد ربابه اومد دم در ..

گوهر فورا گفت سلام آبجی  خوبی ؟ قابلی نداره ..

ربابه گفت :سلام چی شده این وقت شب ؟

گفت : هیچی اومدم اینو بهت بدم و برم ..

ربابه گفت : ای بابا این همه راه برای دادن این شیر برنج اومدی زحمتت شد آبجی جون ..بیا تو دم در نمون ..

گوهر گفت : نه باید برم خیلی کار دارم ....آخه پیش خودت بمونه  فردا آقا معلم میاد خواستگاری مریم ...

باید کارامو بکنم حالا نه که بخوایم مریم رو بدیم ها ولی خوب نیس  حاضر نباشیم  ...آخه اون معلم سپاه دانش و تحصیل کرده است ..خوب کار نداری آبجی من برم دیگه ...

ربابه ..که مثل یخ وارفته بود همون جا یکم ایستاد,, اون سه تا دختر داشت ..خوب دلش یک طورایی شکست ...

ولی وقتی همسایه از اون پرسید چرا دم در وایستادی ؟ دلش نیومد پُز خواستگاری آقا معلم رو از دختر خواهرش نده ...و همین دیگه ...کار تموم شد یکساعت بعد کسی تو ده نبود که خبر رو نشنیده باشه ...

و کاش فقط خبر بود یک کلاغ چهل کلاغ .....

امین که دیر وقت خوابیده بود صبح زود با ذوق و شوق بیدار شد ..

اون روز برای امین روز دیگه ای بود باید منتظر خبر غلامرضا می شد و تا خبر بده کی بره خواستگاری و اونم به پدر و مادرش خبر بده  ....

تا چشمش افتاد به هاجر گفت : سلام هاجر چی شد گفتی ؟

هاجر با آب و تاب گفت : بله که گفتم : گوهر خانم گفت باید به باباش بگه بعدا جواب میدن ....

امین چند لقمه سر شیر با شکر خورد و رفت کلاس ...

سی و پنج تا شاگرد از کلاس اول تا پنجم دختر و پسر سر اون کلاس نشسته بودن ...

دخترا پچ پچ می کردن و پسرا می خندیدن ....و کسی حواسش به درس نبود ..

آخه همشون فهمیده بودن که آقا معلم می خواد بره خواستگاری مریم ...

تو خونه ی گوهر خانم هم خبرایی شده بود همه برای اینکه از جریان سر در بیارن و از صحت خبر خاطرشون جمع بشه یک سری به خونه ی اونا زده بودن و گوهر خانم خودش به اون خبر پر و بال داد  ...

مریم با حرفایی که مادرش می زد شکی نداشت که دیگه کار تموم شده ...

احتیاطا یک بقچه بست رفت حموم تا برای شب آماده باشه ..همه دیگه اونو بشکل تازه عروسی می دیدن که داره خودشو برای داماد آماده می کنه ..





#ناهید_گلکار#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️
#قسمت دوم:بخش پنجم





بعد از ظهر  غلامرضا اومد خونه  اخماش بشدت تو هم بود ..
گوهر خانم که بی تاب بود خبر رو به اون برسونه فورا حرفشو پیش کشید ...غلامرضا که عصبانی  بود ..داد زد : تو این خبر رو تو ده به همه رسوندی ؟ زن برای چی نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری ؟
آبرومون رو بردی بشین سر جات دیگه  امروز هر کس منو دید تبریک گفت  نه به باره نه به دار اسمش خاله موندگاره  ...
تو مریم رو انداختی سر زبون مردم ..پسره تازه اجازه خواسته بیاد خواستگاری ,,, تو کسیه دوختی برای شاباش ؟
گوهر محکم برای اینکه غلامرضا باور کنه کار اون نبوده زد تو صورتش و گفت : خاک عالم بر سرم کنن اگر من گفته باشم  ..
من غلط بکنم این کارو بکنم حتما کار اون هاجر ذلیل مرده اس اگه دستم بهش برسه مو به  سرش نمی زارم ...
غلامرضا گفت : یعنی تو نگفتی ..به کسی حرفی نزدی ؟ ..
گفت : به عصمت زهرا ,,لام تا کام ,,مگه بچه ام یا خُلم ؟   من نگفتم ..بزار حالا من هاجر رو گیر بیارم ببین چیکارش کنم ؟
بعد قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و وانمود کرد خیلی در مونده شده گفت : می خوای حالا بگو امشب بیاد که تکلیف روشن بشه مردم دیگه لُقاز نخونن .....
غلامرضا یک فکر ی کرد و گفت : نه بابا قباحت داره بفرستیم دنبالش ؟
گوهر گفت : نه به این هوا ...جواب پیغامشو بده بی حرمتی نشه ...
غلامرضا یکم مکث کرد و صدا زد :  اسماعیل....اسماعیل بابا بدو برو پیش آقا معلم . بگو بیاد خونه ی ما کارش دارم تو همینو بگو و بیا ..بدو بابا ...اومدی ها ....
اسماعیل دم پا یی های پلاستکی آبی رنگشو پاش کرد و دوید ....
غلامرضا این کارو کرد ولی راضی نبود ...
گفت :ای بابا بد شد حالا آقا معلم فکر می کنه ما سینه چاک دادیم براش ,,گوهر خودتو مشتاق نشون نده ها ..
امشبم جواب نمیدیم ...میگیم باشه فکر امونو بکنیم ........یادت نره ....





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️

#قسمت دوم:بخش ششم





قلب مریم شروع کرد به تند تند زدن ..احساس خوبی داشت ..

بی اختیار یک لبخند گوشه ی لبش نشست ...و رفت تو رویا ...رویای همسر آقا معلم شدن ....

اون پنج کلاس بیشتر نخونده بود و دلش می خواست مثل آقا معلم درس بخونه و به قول خودشون مدرک بگیره ..

امین معمولا تا هوا روشن بود کاراشو می کرد که دیگه بعد از تاریکی هوا از اتاقش بیرون نره ...

داشت کنار شیر آب تو آشپز خونه ظرف می شست که از دور اسماعیل رو دید ..

اصلا یادش نبود که اون برادر مریمه ...فکر کرد چیزی جا گذاشته ..

پنجره رو باز کرد و از همون جا پرسید : اسماعیل برای چی اومدی ؟

چیزی جا گذاشتی ؟ ..

اسماعیل سرعتشو بیشتر کرد و خودشو رسوند به پنجره و گفت : آقا معلم اجازه ..

بابام گفت امشب بیا خونه ی ما کارت داره ....

امین گفت : آهان تو پسر آقا غلامرضا هستی .. چشم میام رو چشمم ..

اسماعیل پیغامش که داد برگشت که بره ..

امین داد زد  : بمون با هم بریم ...

گفت : آقا اجازه ما باید برگردیم ..

بابام گفت بدو برو بدو بیا ...

و با همون دم پایی ها لخ کشید و رفت ...

تا امین حاضر شد هوا تاریک شده بود ...

لباس مرتبی پوشید و یک کلاه بافتنی سرش گذاشت چون تو اون ناحیه ی کوهستانی شب ها هوا خیلی سرد می شد خوشبختانه ماه قرص کامل بود و مهتاب زمین رو روشن کرده بود ...

اما بازم امین با ترس و لرز دل به دریا زد و به عشق مریم راه افتاد .....







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

سلام رم عزیز منتظر ادامه داستانیم.

گذاشتم عزيزم پشت فرمون بودم تا برسم خونه دير شد شرمنده عزيزم🌹

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
ممنون ،دنبال میکنم،داستان زیبایی 😘😘👍👍👍

داستان هنوز به قسمت جذابش نرسيده منم فكر كنم زيباس😍

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

خواهش مى كنم عزيزم فكر نكنم داستان مثل انجيلا باشه

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

🌿❣😊  قصه ی من 😊❣🌿

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️

#قسمت سوم:بخش اول





فیتله ی  چراغ رو کشید پایین ..روستای سبزدرّه یک موتور برق داشت که شبی چهار ساعت روشن بود و به مردم برق می داد ولی چون مدرسه از اونجا دور بود نمی تونست از اون برق استفاده کنه  و امین برای این کار خیلی تلاش کرده بود و تا اون موقع موفق نشده بود که مدرسه رو هم برق دار کنه ...

درو بست و فقل کرد و با ترس و لرز در حالیکه  ..زیر لب تکرار می کرد : بسم الله .. بسم الله از سرازیری درّه رفت پایین ..

اسماعیل که داشت لخ کشون بر می گشت سر راه  مجید پسرِ خاله ربابه رو دید .. و تو حرفاش بهش گفت امشب آقا معلم میاد خونه ی ما ..

چیزی نگذشت که ربابه و کدخدا سراسیمه خودشون رو رسوندن خونه ی غلامرضا ..

ربابه انگار یک چیزی طلبکار بود با اعتراض گفت : دستت درد نکنه آبجی می خواستی بدون من دخترت رو شوهر بدی ؟

گوهر و غلامرضا هاج و واج مونده بودن ..

گوهر گفت : به روح رسول الله هنوز خبری نیست ..بیچاره اصرار کرد مام گفتیم بیاد ببینم چی میگه,, همین به اوراح خاک آقام ...

کدخدا بدون تعارف نشست و یک پاشو گذاشت زیر دستش که تسبیح می گردوند و فلیسوفانه گفت :آقا غلامرضا این کارا این طوری انجام نمیشه بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن ...

همین طور یلخی نمیشه که برا خودتون ببُرین و بدوزین ...مشورتی ,, صلاحی ,,

ای بابا بعدا که گندش در بیاد میای سراغ من ,,خوب  با آدم مشورت کن بعدا به مشکل بر نخوری ..

همه با هم  تصمیم می گیریم ..مثلا قوم وخویشیم ها ....

غلامرضا اومد که حرفی بزنه یک مرتبه ممد علی و زنش که برادر گوهر بودن وارد شدن و باز گله گذاری شروع شد که چرا ربابه رو خبر کردین و به ما نگفتین ...

هنوز اینا سنگهاشون رو با هم وا نکنده بودن که در باز شد و فریدون برادر غلامرضا با زنش و سه تا بچه اش اومدن تو ...

فریدون رک و پوست کنده تو روی همه گفت : داداش دستت درد نکنه فامیل زنت عزیز تر بودن ؟

همه رو خبر کردی ما غریبه شدیم ؟ من برادر تو نبودم ؟

حالا گوهر و غلامرضا فقط قسم و آیه می خوردن که بابا خبری نیست فقط امشب می خواستیم ببینم آقا معلم چی میگه همین ....







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️

#قسمت سوم:بخش دوم







خلاصه گوش تا گوش منتظر آقا امین نشسته بودن ...و مریم که خجالت می کشید جلو بره همین طور تو اتاق عقبی  داشت حرص و جوش می خورد که نکنه آقا معلم بهش بر بخوره و فکر کنه همه رو خبر کردیم که در مقابل کار انجام شده قرارش بدیم .....

این فکر خیلی ناراحتش می کرد و دلش نمی خواست اینطوری بشه ...

از اون طرف امین داشت میومد ..

نزدیک رود خونه که شد برگشت نگاهی به عقب بندازه که نکنه کسی پشت سرش باشه ...در حالیکه از ترس چشماش گرد شده بود یک مرتبه دید یک غول بی شاخ دم پشت سرشه و داره تکون می خوره ...

یک فریاد کشید و با سرعت شروع کرد به دویدن ...همین طور که می دوید دوبار برگشت عقب رو نگاه کرد اون هنوز دنبالش میومد ...

باز سرعتش رو بیشتر کرد از رودخونه گذشت و از سر بالایی  رفت بالا و برگشت به عقب نگاهی کرد ...

ای خدا هنوز اون غول داشت دنبالش می کرد ..

دیگه نمی دونست چطوری قدم بر داره ولی  از ترس ناله می کرد ...

همین طور که به خونه ی غلامرضا نزدیک می شد یک بار دیگه به پشت سرش نگاه کرد ..ای وای داره میاد ای خدا به دادم برس ...و باز دوید ..

دیگه داشت از ترس نفسش بند میومد تا رسید در خونه مریم جونش به لبش رسیده بود یک تنه به در زد و در با صدای بلند  خورد به دیوار یک بار دیگه  برگشت ,,ای داد بیداد ,, هنوز اونجا بود ,,,

خودشو انداخت تو خونه و فریاد زد کمک کمک .....و در حالیکه نفس نفس می زد  ولو شد وسط اتاق ...

همه دستپاچه شده بودن که چه اتفاقی برای اون افتاده ...

هر کس یک چیزی می پرسید ....







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️

#قسمت سوم:بخش سوم






امین که احساس کرد جاش امن شده خودشو کشید کنار دیوار ولی زبونش بند اومده و نمی تونست جواب سئوال های اونا رو بده ..

تو نور چراغ  یک چیزی جلوی چشمش دید که از کلاهش آویزن شده تا نوک دماغش ..با دو انگشت اونو گرفت ,, یک نخ کاموا  بود ..کلاهشو از سر بر داشت ....

خودش فورا متوجه شد که چه اتفاقی افتاده ,,اون   نخ جلوی چشمش تو نور ماه  مثل یک غول به نظرش رسیده بود که در حالا حرکت و دنبال کردن اونه  ..

خاله ربابه مرتب ازش می پرسیدی دیدیش ؟ اونا رو دیدی ؟ امین که مونده بود از خجالت چی بگه و برای چی اون طور ترسیده و کمک خواسته ..

مجبور شد که دروغ بگه و خودشو خلاص کنه با سر اشاره کرد بله ...حالا همه با اشتیاق گوش می کردن تا این داستان رو بشنون که آقا معلم از دیدن چه چیزی اون همه ترسیده بود ولی حرفی برای گفتن نداشت شرمنده  طفره رفت ....

و دیگه از جاش تکون نخورد  و یک کلمه حرف نزد ..

همه با هم حرف می زدن از این ور و اون ور می گفتن تا امین بره سر اصل قضیه ....

ولی اون اصلا انگار تو باغ نبود ..مریم آماده بود تا سینی چای رو بیاره و دور بده ولی هیچ حرفی نشد که نشد ..

تازه وقتی امین حالش خوب شد ...دل داده بود به حرفهای  فریدون که ماجرا ها برای تعریف کردن داشت ..

که اغلب دور از ذهن به نظر می رسید ولی فریدون با آب و تاب تعریف می کرد ...

بالاخره امین  از جاش بلند شد و گفت : آقا غلامرضا اجازه میدین به مادرم تلفن کنم بیاد ؟

غلامرضا که دیگه فکر نمی کرد دهن امین باز بشه دستشو برد جلو و با اون دست داد و گفت بگو تشریف بیارن تا خدا چی بخواد خدا حافظ شون باشه ....

صبر کن ,,من تا مدرسه همرات میام ...

امین گفت : نه نه ممنون خودم میرم چیز مهمی نبود من ترسیده بودم ...

آقا غلامرضا که احساس کرده  بود امین می ترسه  تنها بره راه افتاد وگفت: منم میام آقا معلم می خوایم تو راه با هم حرف مردونه بزنیم ....







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️

#قسمت سوم:بخش چهارم






آ

هر دو مرد قدم زنون راه افتادن ...غلامرضا سر حرف رو باز کرد و گفت : ببین پسرم دخترای ما مثل دخترای شهری نیستن خودت می ببینی اینجا اینطوریه زود سر زبون میفتن ..

اگر تصمیمت جدی نیست و یا فکر می کنی پدر و مادرت قبول نمی کنن لطفا مریم رو سر زبون ننداز ..

الان که خبری نیست ,,خودت دیدی همه تو خونه ی ما بودن فضول و حرف در بیار  ..

اگر نمی خوای و فقط اسم بردی ..همین الان به من بگومشکلی نیست ..خونه ی پُرش اینه که  من میگم ما نخواستیم این طوری بهتره ...

اما اگر می خوای؟ اینطوری نمیشه من باید خاطرم جمع باشه یک محرمیت بخونیم تا پدر و مادرت بیان ....

از بابت اونا که مشکلی نداری ؟

امین بدون اینکه فکر کنه دلش قنج رفت ..

محرمیت با مریم ؟ ای خدا چی از این بهتر ..اون به همین راحتی زن من میشه ؟ باورش نمی شد ,,

با دستپاچگی گفت : نه خدا رو شاهد می گیرم من اگر تصمیم جدی نبود که اصلا به شما نمی گفتم مادرم  رو حرف من حرف نمی زنه ..

یکم بابام بد خُلقِ اونم درست میشه نه من خودم برای خودم تصمیم می گیرم مشکلی نیست خاطرتون جمع باشه  ...

غلامرضا ایستاد و دستشو دراز کرد و گفت : قول بده مرد و مردونه ...

برای بقیه چیزا مادرتون اومد حرف می زنیم ...

و بعد با هم دست محکمی دادن و غلامرضا امین رو گذاشت مدرسه و برگشت .

امین اونشب رو فقط به یاد صورت مریم و با رویای خوش عاشقی گذروند ..و خوابش نمی برد ...

و هر بار که از این دنده به اون دنده می شد یک بار خدا رو شکر می کرد که به مراد دلش می رسه ....






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️

#قسمت سوم:بخش پنجم






اما به محض اینکه اون جلسه تموم شد ...داستان دیدن موجودی عجیب و غریب یک کلاغ چهل کلاغ شد و یک داستان دیگه از میون اون همه داستان بی اساس ساخته شد که دهن به دهن تو ده می گشت .....

و در پایان این داستان توسط هاجر فردای اون شب به گوش امین رسید ...

حالا چی بهش گفته بودن و آیا چیزی هم  هاجر روش گذاشته بود..

اونی که  تحویل امین داد این بود : آقا معلم که از خونه اش میاد بیرون می ببینه ده تا کوتوله دنبالش کردن ..... می ترسه وعقلش نمی رسه بر گرده و آب داغ بهشون بپاشه راهش می گیره و میاد ..

ولی اونا دنبالش می کنن و باهاش حرف می زنن و ازش چیزای بدی می خوان  ..

هر چی آقا امین میگه من با شما کاری ندارم به خرجشون نمی ره که نمی ره ...و میریزن سرشو  تا می خوره اونو می زنن ..

خلاصه خونی و زخمی میرسه به خونه غلامرضا .. بیچاره اونقدر ترسیده بوده که زبونش بند اومده بود و نتونست خواستگاری کنه ..

دراز به دراز وسط خونه ی غلامرضا افتاده بوده  و کف بالا میاورده ...

میگن الان خودشم حالش بده ..

امین تازه می فهمید که تمام اون داستان های قبلی که شنیده بود همین طور بی اساس و دروغ بوده اون با خودش فکر می کرد من با غلامرضا اومدم هیچ اتفاقی نیفتاد اصلا تو این دوسال هیچوقت چیزی ندیدم ..پس هیچ خبری نیست ....

همه ی اینا شایعه اس نباید بترسم ای لعنت به تو امین فقط می خواستی دیشب آبروی خودتو ببری ...

نمی دونم چطوری برای مردم توضیح بدم که این حرفا دروغه و خرافاته ....

اون روز تا مدرسه تعطیل شد راه افتاد تا بره به مادرش تلفن کنه ..کمی تو ده منتظر شد تا مینی بوس برسه اون باید تا سر جاده میرفت و از اونجا دوباره ماشین می گرفت و ده کیلومتری میرفت تا به نزدیک ترین مخابرات که تو روستایی اون حوالی بود خودشو برسونه ....

اونجا هم یک خط تلفن داشت و یک کارمند ..که با ساعتش وقت می گرفت و ثانیه ای حساب می کرد ...

شماره شو داد و منتظر موند ..و وقتی ارتباط بر قرار شد گفت : سلام مامان جون خوبین ؟ ......






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️

#قسمت سوم:بخش ششم






مادر  تا صدای امین رو شنید فریاد زد : الهی مادر فدای تو بشه کجایی چرا زنگ نمی زنی دلم پوسید اینقدر به این تلفن نگاه کردم عزیز دلم خوبی؟ ..امینم ؟

گفت : آره مامان شما چطورین بابا خوبه ...

مادرش که خیلی خوشحال بود و نمی تونست جلوی اشکهاشو از دوری پسرِ یکی یک دونه اش بگیره ..

گفت : کی میام مادر دلم برات خیلی تنگ شده کی تموم میشه ؟

امین گفت : مامان جان پنج ماه دیگه بیشتر نمونده ولی یک چیزی بهتون میگم لطفا درکم کنین ..

میای اینجا یک دستی برای من بالا کنین؟ ....

مادر پرسید : از اونجا ؟ امین تو می خوای زن بگیری ؟ ول کن مادر این کارا چیه تو می کنی گول نخوری ..

بیا اینجا بهترین دخترا رو برات می گیرم چه عجله ای داری ؟

امین گفت : نه من اینجا از یکی خوشم اومده همینو می خوام ...

مادر با اعتراض گفت : نه عزیزم جواب بابات رو چی میدی ؟ دختره دهاتیه ؟ امین گفت : اهل اینجاس ولی اگر ببینی خودتم می پسندی خیلی خوشگله ..

تو رو خدا بیا ,برو برام خواستگاری ...

مادر گفت : امین جانم مادر,, نمیشه بابات هر دوی ما رو می کشه آخه تو به حرف اون گوش کردی که اون به حرف تو گوش کنه ؟ ..

تو حالا بیا خودت باهاش حرف بزن ..شاید ...

امین گفت : الو ...الو ..مامان ؟

الو ...آقا قطع شد میشه دوباره بگیری ؟ ..

ولی هر چی منتظر شد خط مشغول بود و نمی گرفت و بالاخره امین برگشت به سبز دره ...

تو راه با خودش فکر می کرد اگر نیومدن خودم اینجا عروسی می کنم در مقابل کار انجام شده قرارشون میدم ..

آره اینطوری بهتره....








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792