#قصه_ی_من 😊🌿 ❣️
#قسمت چهارم - بخش دوم
امین با خوشحال بلند شد که چایی رو دم کنه گفت : آقا غلامرضا ممنونم که به من اعتماد می کنین .. من دختر تون رو خوشبخت می کنم قول میدم ...
غلامرضا سری تکون و گفت : می دونم تو پسر خوبی هستی وگرنه پاره ی تنم رو به تو نمی دادم ..
حالا بگو اینجا می مونی یا می بریش تهران ؟ امین گفت : من از اینجا خوشم میاد ولی فکر نکنم مادرو پدرم راضی باشن ..
باید تهران باشم ..می دونین که پدرم فرش فروشی داره و احتیاج به کمک داره ..تازه می خوام درسم رو هم ادامه بدم ....
غلامرضا گفت : مریم هم خیلی دوست داره درس بخونه ...بهش کمک کن به آرزوش برسه ...
پنج روز بعد تو خونه ی غلامرضا جشن نامزدی امین و مریم بر گزار شد و امین که عقلش نمی رسید باید چیزایی تهیه کنه و برای عروس ببره با همون لباس تنش رفت به اون مجلس ...نه پیش کشی نه کله قندی و نه پارچه و انگشتر ... خودشم خیلی خوشحال بود ....
اما مریم خیلی دلش گرفت اصلا باورش نمی شد که امین حتی یک کله قند دستش نگرفته باشه با خودش بیاره ....
رسم اونا این بود اگر پیش کش ها زیاد بود طَبق می زدن و اونا رو می گذاشتن جلوی عروس تا هر کس از در اومد ببینه ..
ولی امین اصلا خبر نداشت و کسی هم به اون نگفته بود ....و وقتی دید هر کس از در میاد تو خاله ربابه میگه شرمنده پیش کش نداره ..
شما بفرما بشین ..تازه فهمیده بود چیکار کرده ... و ربابه اینطوری تا می تونست دق و دلشو خالی کرد و اونا رو خجالت داد ...
اون می گفت امین و مریم و گوهر و غلامرضا زر ,زر آب می شدن میرفتن تو زمین فرو ......
امین دیگه طاقت نیاورد و یواشکی به غلامرضا اشاره کرد و با دست نشون داد که با هم برن بیرون ...
پشت در که رسیدن ..با شرمندگی گفت : ببخشید من نمی دونستم چیکار باید بکنم میشه الان برم یک چیزای تهیه کنم ؟
غلامرضا گفت : نمی خواد ..ولش کن ..بعدا که پدرر و مادرت اومدن این کارو می کنیم دیر نمیشه ... تو باید میرفتی شهر ...حالا فکرشم نکن ..
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar