پارت_772#
حوالی ظهر بود. صدا از کسی نمیاد.
سرما باعث شده مثل پروانه، تو پیلههای خودمون کِز کنیم. گرسنه بودم، یه دست روی دهنم بود تا کمی با هُرم نفسام گرم بشه و یه دستِ دیگه، زیر دلم.
مدتی هست بچه هیچ تکونی نخورده.
صدای باز شدن درهای زندان اومد. گوش تیز کردم مهین بود:
- وای خدا جون، اینجا چقد سرده... یه نگاهی بهشون بنداز، یخ نزده باشن.
صدای بازشدن در انفرادیها، امیدی تو پاهام دوید. به زور بلند شدم و رفتم سمت در:
- تو رو خدا... کمکم کن... بچه... بچهام تکون... نمیخوره.
صدای خندهی بلند مهین، تو زندان پیچید.
- به جهنم، چه بهتر! تو هم باهاش بمیری بهتره.
ناامید، روی زمین زانو زدم. شلوار سرد به پاهام چسبید. اشکی برای باریدن ندارم.
- نجمه و بلقیس رو بیار بیرون، اون دو تا نیستن، اوضاع معدن و آشپزخونه بههم ریخته.
صدای نجمه و التماسِش میاد.
- مهین... تو رو به خدا، نجاتش بده، با آقا حرف بزن، اون بیگناهه.
بلقیس هم نگران بود.
- بهشون رحم کن مهین خانوم... رئیس رو حرفت نه نمیاره، نجاتشون بده.
صدای ضعیف مریم بهگوشم رسید:
- منو ول کنید؛ من پوست کُلُفتم، طوریم نمیشه، به داد لیلا برسید.
- تو یکی لال بمیر، اگه دستم بهت برسه، زنده نمیذارمت... همه چی میکشی به جز خجالت.
نجمه حرص میخوره و چارهای جز بددهنی نداره.
صدای پوزخند مهین اومد:
- تو دیگه چی میگی؟ خماری از چشمات میباره... تا ترک نکنی، خبری از آزادی نیست.
صداش نزدیکتر شد، ضربهای به در زد.
با فکر اینکه در رو باز میکنه، باز به دیوار تکیه دادم و بلند شدم.
- آقا گفته تا خانوم خانوما به غلط کردن نیفته، نمیتونه رنگ بیرون رو ببینه.
در رو باز نکرد.
نجمه با صدای گرفتهای پرسید:
- اینا چه دشمنی با هم دارن؟ اصلا رئیس لیلا رو از کجا میشناسه؟ به تو چیزی نگفته؟
- تو باید بگی! تویی که هشت ماه اینو وَرِ دل خودت نگه داشتی، تو این مدت نپرسیدی کی هستی؟ چرا خودت رو از دست کشمیری قایم میکنی؟ این حد از خنگ بودن هم بعیده نجمه !!
- مهین، بذار بیان یه گوشهی خوابگاه باشن... باشه... باشه بهشون غذا نمیدیم... لااقل...
- ببرِشون.
- اونا اینجا یخ میزنن بیرحم.
- به درک...
و در زندان بسته شد.
ناامیدی ته دلم رو خالی کرد، باید به غلط کردن بیفتم تا کشمیری دستش بهم برسه بچه رو نیست کنه!!