2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88832 بازدید | 2268 پست


پارت_767#  




کشمیری روی صندلی نشست:

- برو کمکش کن، باز که کَر شدی موش موشی!!


مهین زیر بغلم‌ رو با خشم گرفت:

- پاشو.


بدن بی‌روحم رو کشید سمت صندلی و نشستم. بوی قهوه، دوست‌داشتنی بود. دهنم‌ آب افتاد و بی‌صدا قورتش دادم.

مهین‌ بلاتکلیف، گوشه‌ای ایستاد و نگاهش رفت سمت فنجونِ روبه‌روم. نمیدونست داره برای رقیبش، قهوه شیرین می‌کنه.


- برو بیرون، در رو هم ببند،‌ کسی مزاحم‌ نشه.


اتمام حجت رئیس و چشم آروم زیردست... در رو بست و تنها شدیم.


بی‌مقدمه شروع به لفاظی کرد.

- چِشما همیشه گواه‌ هستن... تو بیش از حد رنج کشیدی شاهدخت. نمیخوای درِ این صندوقچه‌ی غبارگرفته رو باز کنی؟


مکثی کرد:

- بگو برام، مشتاقم بدونم، سر شاهدخت کشورم چه بلائی اومده که اینجاست!


دستای لرزونم، سمت فنجون رفت.

انگشتای سرد و سُرخم، دور کمرش نشست. گرمای دلچسبی که حضور مزاحم، نمیذاره ازش لذت ببرم.


آخرش که چی؟ باید بگم.

- بله... منِ شاهدخت، انقدر تو زندگی زجر کشیدم که تَهش شد زندانی و حبس. باورتون نمیشه، مُسبب این دردا، پدرم بوده، شاهی که شما رو هم زخم‌ زد.


با چشمای وق‌زده بهم‌ زل زد.

گرسنه‌ام، یاد قهوه‌ی تلخ کاشف افتادم.

شاید رسم این دو دوست خائن، با قهوه کامل میشه. انگشتام از کمر فنجون باز و تو هم‌ گره خورد.


- بخور... بدنت رو گرم میکنه.


دیگه با احترام باهام‌ حرف نمیزنه، هر ثانیه‌ای که میگذره... صمیمی‌تر میشه.

گوشه‌ی لبم، زخم بود و درد داشت، مثل صورتم، مثل قلب شکسته و تکه‌تکه شده‌ام.


بی‌خیالِ سیلی که بهم زده، مشغول قهوه شد.

- از همسرت که نگفتی؟ لااقل...


فنجون خالی رو گذاشت روی میز و دستش رو دراز کرد سمتم.

- بگیرش... اگه دستم رو بگیری تا آخر عمر نمیذارم درد بکشی، مثل سایه کنارت هستم و میمونم.


چه انتظاری ازم داشت؟

با لحنی جدی ادامه داد:

- کاری میکنم تا عاشقم بشی، کاری میکنم تا مهم‌ترین آدم زندگیت بشم شاهدخت جان.


پارت_768#  




پوزخندم‌و تو گلو خفه کردم.

- انقدر برام‌ بی‌اهمیت هستی که حتی ازت بدم نمیاد، من... من میشناسمت و میدونم چه حیوون کثیفی هستی!


انگار منتظر این حرفا بود، بادی به پره‌های دماغش داد.

- اگه جون بچه‌ات رو دوست داری، دستت رو بده به من.


نه، من توانایی انجام این کار رو ندارم.

درسته کسی اینجا نیست، خدا و وجدان رو چیکار کنم؟ ولی اگه این کار رو نکنم چی؟ ممکنه به بچه آسیب برسونه!

زندگی هرگز به اگر و اماهای تو پاسخ نمیده، زندگی هیچی نمیگه... نشونت میده...


عرقِ سردی از تیره‌ی کمرم رد شد و به پایین رفت. یاد اذیت‌های کاشف و سلیمان افتادم. مثل یه دستمال حریر و نازک تو دست‌های کثیفشون... مردای هوس‌باز کپی‌ برابر اصل همدیگه بودن.


سقوط درست مثلِ پرواز کردنه، با این تفاوت که مقصدش دائمیه. اونا سقوط کردن و من رو هم‌ کشیدن پایین.

اما نباید تسلیم بشم، نباید به بودن کنارش تن بدم، نباید باهاش تو حرمسرا باشم.


دنیا همیشه باب میلمون نچرخیده.

کمی نرم شدم، باید بشم... اشکام‌ بارید، بی‌امان... نجمه می‌گفت سگ بشی مادر نشی، چه زود فهمیدم طعم تلخ حرفش‌ رو.


- دنیا کثیفه، با اشکای توام تمیز نمیشه... تا یه کثافتایی مثل من و شاه و کاشف توش نفس می‌کشیم، هیچوقت پاک نمیشه.


- خواهش میکنم قربان، یا باهام توافق کنید یا... یا من‌و بکشید. راضی نشید تا این همه زجر و حقارت بکشم.


منتظر بودم تفنگ غلاف شده رو بکشه و تیری تو مغزم خالی کنه. می‌دونم مرگ راحتی در انتظارم نیست.


کشمیری تازه جنس ناب رو پیدا کرده و خمارش شده. بلند شد و سمتم اومد.

بوی عطرش، بوی هوس میده. هوسی که تازه بیدار شده و حالا‌حالا‌ها قصد خواب و خاموشی نداره.


دستمو به زور گرفت و بلندم کرد.

حالم تعریفی نداره... بدنم تو لرزه، باز عق زدم‌ و هُلِش دادم عقب.

بوی نفساش، حالم رو بد کرد. نفسای خوش‌بویی که سمی بودن. به هر کی این نفسا خورده، سر از قبرستان درآورد.


- بازم که داری چموشی میکنی... اشکال نداره، خودت خواستی.. بِگرد تا بگردیم.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


پارت_769#  




با آرامش مسخره‌ای ادامه داد.

- باشه... باشه، گزینه‌ی مرگ رو پذیرفتم، اما نه اینجا و نه با گلوله...


لبخندش کش اومد و نگاهش رفت سمت بالاتنه‌م.

- تو اتاق خودم، تو تختِ خودم باید جون بدی... چطوره؟


قلبم دیگه نایی واسه تپیدن نداره.


- مهین... مهین.

انگار مهین پشت در بود که به ثانیه نکشیده در رو باز کرد و پرید تو اتاق.


- ببرش انفرادی پیش دوستاش... انقدر گرسنگی بکشه تا اون توله‌سگ تو شکمش بمیره... بالاخره با پای خودش میاد پیشم.


برگشت و به مهین که نیشش تا بناگوش باز بود گفت:

- این قهوه رو هم خودت بخور و بیا اتاقم.


مهین چشمی بلند و کشدار گفت. فنجون قهوه رو سر کشید و چشمکی حواله‌ی رئیسش کرد.

خیالش کمی از بابت من راحت شده، موهاش رو پشت گوشاش، سُروند و قدمی جلو اومد.

به عمد، نوک پوتینش رو گذاشت روی انگشت پام و تموم سنگینی هیکلش رو ریخت روی پای برهنه‌ام.


ضعف کردم و روی زمین افتادم.

دلم خالی شد، درد داشت ولی خوشبختانه پاهام بی‌حس شدن و زیاد نفهمیدم.

دستی به بازوم برد و چنگ زد. انقدر درد دارم که جای زخم ناخن‌های مهین به حساب نمیاد.


- پاشو خانوم خانوما، پاشو که مریم منتظرته.


تو محوطه کسی نبود. آویزون سربازا رفتم‌ سمت زندان... انفرادی سرد بود، یه سردخانه‌ی واقعی. راهرویی تنگ و تاریک با اتاق‌های یک متری، بدون پنجره.


هلم دادن تو یکی از اتاق‌ها، صدای نجمه رو کمی دورتر شناختم.

- تو رو خدا، بگین سر دخترم چی اومده؟


سرباز تفنگ به دوش، دستاش رو جلوی دهنش کاسه و توشون فوت کرد تا کمی‌ گرم‌ بشن.

- همون که به همه گفتی شبیه هیولاست اما زیبای خفته از آب دراومد.


خندید:

- اینجاست. آوردمش وَرِ دل خودت.


نجمه از پشت در آهنی، خدا رو شکری گفت. خدا رو شکر!!

برای چی باید شا‌کر خدا باشه!!

برای این وضعیت سگی و برزخی که توش گرفتاریم!!

برای مریم که همه رو به خاک سیاه نشوند!! یا برای زنده بودنمون!!


پارت_770#  




نجمه چندباری صدام زد:

- لیلا... لیلا.

-‌ اینجام.


- تو رو هم آوردن انفرادی؟ چی شد دست از سرت برداشت؟

صدای بلقیس دور بود، چند اتاقک اونور‌تر.


نایی برای جواب نداشتم. اتاقک هیچی نداشت، فقط یه پتو و کاسه‌ای کثیف برای اجابت مزاج.

زانوهام دنبال بهانه‌ای بودن برای سقوط و بالاخره روی پتوی چرکی افتادم. اتاق خفه، تنگ و تاریک مثل دلم.

خدا چه سرنوشتی برام کنار گذاشتی!


صدای نجمه و بلقیس میاد. نمیتونم‌ بفهمن و بشنوم چی میگن. باید گوشم رو بچسبونم به در آهنی سرد.


لعنت به تو مریم.

اگه اون نامه به دست مادرم می‌رسید...

البته نمی‌رسید!! کودتا شده و کسی خبر درستی بهم نمیده چه اتفاقی سر خانواده‌ام اومده؟ انقدر مشکل دارم که نمیتونم به همه‌شون یه جا فکر کنم، فکر آینده‌ی نامعلوم، بیچاره‌ام کرده.


ساعت‌ها تو پتو، به نقطه‌ای خیره موندم.

نه آبی، نه غذایی... تکون‌های بچه هم کم‌شده، انگار نجمه و بلقیس و مریم هم حرفی برای گفتن ندارن. چشمای پف کرده‌ام رو بستم و پرت شدم به چند ماه پیش.


خیلی چیزا هست که تو این دنیا دیگه نمیشه آرزو کرد. آرزوی دیدن دوباره‌ی مادر، آرزوی دست بردن تو موهای مجعد مهنا، بوسه به گونه‌ی گرم حانیه زیر نور خورشید ظهرِداغ زیر بید مجنون، یه چای داغ... دستای گرم حلما و دیدن چشمای درشت و دوست داشتنیش، آرزوی شنیدن خنده‌های ترمه و اخم خانم بزرگ... آرزوی دیدن سعید.


من دیگه به اینجا گِره خوردم، من به اینجا تعلق دارم... دیگه تموم شد. به چیزی دل بستم که بهم تعلق نداشت. به چیزی تعلق دارم که هیچ علاقه‌ای بهش ندارم.

من تا آخر عمر متعلق به رئیس هستم، تا آخرین روز عمر... تا ابد و یک روز.


صدای دیگه‌ای اومد، صدایی از سمت دیگه‌ی اتاقک. صدای ضعیف و گرفته‌ی مریم... مریم، ما رو از خوب بودن پشیمون کرد.


کی بود می‌گفت درد و زخم آدم رو قوی میکنه؟ من که هر زخمی خوردم بعدش کمرم خم شد و از پا افتادم... دیگه چیزی ازم‌ باقی نمونده. امروز و فرداست که از دست برم، تنها چیزی که میخوام اینه که بخوابم...


چشمام رو بستم و گوشام رو گرفتم.

صدای هیچ کدوم، آرومم نمیکنه.

خدایا... خداوندا...

این منم؛ زیر فشار زندگی.

به لبه‌ی پرتگاه رسیدم و نیاز دارم یه نفر دستم رو بگیره و زندگی رو بهم برگردونه. یه نفر که تو این همه سیاهی، دریچه‌ی نور باشه. یه نفر که دستم‌ رو بگیره و با خودش ببره جایی که آدمی توش نباشه، که بخواد زخم بزنه و درد باشه.


این دوست بود که بهم ضربه زد وگرنه دشمن از کجا نقطه ضعفم رو‌ میدونست؟


پارت_771#  




صدای گریه و زاری مریم، نمیذاره چشمام بسته بمونه. به‌ سمت در هجوم بردم:

- خفه شو... خفه‌شو مریم، حالم از شنیدن‌ صدات به هم‌ میخوره... دیگه نمیخوام‌ صدات رو‌ بشنوم آشغال.


این رفتار از من بعید بود!

مریم توجهی نکرد و به التماس افتاد.

کنار در زانو زدم و گوشام رو محکم گرفتم‌.

التماسش برام آزادی نمیشه، بچه نمیشه. بچه‌ای که‌ قرارِ بمیره‌، چون جای خیلیا رو تنگ کرده.


نجمه و بلقیس، سرش داد کشیدن و سکوت، مهمون انفرادیِ مریم شد.


تا صبح زیر پتو، لرزیدم. نامردا نذاشتن پوتین و پالتوهامون رو برداریم.


- لیلا... لیلا!! حالت خوبه؟ زنده‌ای؟ بچه تکون میخوره؟


- بعضی‌ وقتا.


- یه چند روزی تحمل کن... کشمیری داغه، حالش بیاد سر جاش، میفرسته دنبالمون.


چند روز!!

- لیلا، میشه بپرسم تو... تو کی هستی؟


ساکت‌ شدم، چی بگم؟

شاهدختی که هیچی نیست.

خیلی‌ها اون قسمت‌هایی از زندگی گذشته رو که دوست ندارن، ناخودآگاه از مغز و حافطه‌شون پاک میکنن.


- منم یکی هستم مثل شما، نمیدونم چی از جونم میخوان!


صدای مریم، همه رو ساکت کرد.

- ولی من می‌دونم کیم، من یه کثافتم، یه آشغال که زندگی دوستام رو به هم‌ ریختم.


آدما بهم یاد دادن که رفیقتم میتونه دشمنت باشه، میتونه خنجری رو تا دسته تو قلبت فرو کنه... بهم یاد دادن هیچکس شبیه حرفاش نیست. کاش به هیچکس اعتماد نمی‌کردم. به حرفای قشنگ هیچکس اعتماد نمی‌کردم.


در نهایت خودمم. خودم تنها...

مریم با این‌ کار، بهم‌ یاد داد که پشت اون نقابِ دختری که میگفت دوسم داره، هوام رو داره... یه هیولای زشتی هست که حتی نمیتونی فکرشم بکنی.


نجمه که مثل ما به در آهنی سرد چسبیده بود، جواب داد:

- به هم نزدی، تو زندگی لیلا رو به جهنم‌ تبدیل کردی مریم...


گریه‌ی بلقیس و مریم بلند شد.

بخار سرد نفسام، حتی کنار در هم‌ یخ‌ بسته... مثل خونِ گوشه‌ی لبم.


صدای نجمه میلرزه، کمی آروم‌ شده‌.

-‌ اگه رئیس یه... یه بلایی سرش...  بیاره، نمی‌ذارم‌... زنده بمونی خائن.


مریم هیچ نگفت، انگار تازه متوجه عمق فاجعه شده باشه... صدای نفسای گرفته‌اش دیگه به گوش نرسید.



پارت_772#  




حوالی ظهر بود. صدا از کسی نمیاد.

سرما باعث شده مثل پروانه، تو پیله‌های خودمون کِز کنیم. گرسنه بودم، یه دست روی دهنم‌ بود تا کمی با هُرم نفسام‌ گرم‌ بشه و یه دستِ دیگه‌، زیر دلم.

مدتی هست بچه هیچ تکونی نخورده.


صدای باز شدن درهای زندان اومد. گوش تیز کردم مهین بود:

- وای خدا جون، اینجا چقد سرده... یه نگاهی بهشون بنداز،‌ یخ‌ نزده باشن.


صدای باز‌شدن در انفرادی‌ها، امیدی تو پاهام‌ دوید. به زور بلند شدم و رفتم سمت در:

- تو رو خدا... کمکم کن... بچه‌... بچه‌ام تکون... نمیخوره.


صدای خنده‌ی بلند مهین، تو زندان پیچید.

- به جهنم، چه بهتر! تو هم باهاش بمیری بهتره.


ناامید، روی زمین زانو زدم. شلوار سرد به پاهام چسبید. اشکی برای باریدن ندارم.


- نجمه و بلقیس رو بیار بیرون، اون دو تا نیستن،‌ اوضاع معدن و آشپزخونه به‌هم ریخته.


صدای نجمه و التماسِش میاد.

- مهین... تو رو به خدا، نجاتش‌ بده، با آقا حرف بزن، اون بی‌گناهه.


بلقیس هم نگران‌ بود.

- بهشون رحم کن مهین خانوم... رئیس رو حرفت نه نمیاره، نجاتشون بده.


صدای ضعیف مریم به‌گوشم‌ رسید:

- من‌و ول کنید؛ من پوست کُلُفتم، طوریم نمیشه، به داد لیلا برسید.


- تو‌ یکی لال بمیر، اگه دستم بهت برسه، زنده نمیذارمت... همه‌ چی‌ میکشی به جز خجالت.


نجمه حرص‌ میخوره‌ و چاره‌ای جز بددهنی‌ نداره.

صدای پوزخند مهین اومد:

- تو دیگه چی میگی؟ خماری از چشمات می‌باره... تا ترک نکنی،‌ خبری‌ از آزادی نیست.


صداش نزدیک‌تر‌ شد، ضربه‌ای به در زد‌.

با فکر اینکه در رو باز میکنه، باز‌ به دیوار تکیه دادم و بلند شدم.

- آقا گفته تا خانوم خانوما به غلط کردن نیفته، نمیتونه رنگ بیرون رو ببینه.


در رو باز نکرد.

نجمه با صدای‌ گرفته‌ای‌ پرسید:

- اینا چه دشمنی با هم دارن؟ اصلا رئیس لیلا رو از کجا میشناسه؟ به تو چیزی نگفته؟


- تو باید بگی! تویی که هشت ماه اینو وَرِ دل خودت نگه داشتی، تو این مدت نپرسیدی کی هستی؟ چرا خودت رو از دست کشمیری قایم میکنی؟ این‌ حد از خنگ‌ بودن هم بعیده نجمه !!


- مهین، بذار بیان یه گوشه‌ی خوابگاه باشن... باشه... باشه بهشون غذا نمیدیم... لااقل...


- ببرِشون.


- اونا اینجا یخ میزنن بی‌رحم.


- به درک...

و در زندان بسته شد.

ناامیدی ته دلم رو خالی کرد، باید به غلط کردن بیفتم تا کشمیری دستش بهم برسه ‌ بچه رو نیست کنه!!


پارت_773#  




دیگه لازم نیست کسی نگرانم باشه. مثل همه کسایی که نگرانم نبودن...

من آخرش اون کسیم که محکومه به تنهایی... همیشه تنهاست.


وسطِ جهنمم! مرگم نزدیکه.

کجاست کسی که نجاتم بده، کو ناجی؟

کسی خودِ مرگ رو از مرگ نجات نمیده! این قصه‌ی خاکستری منه که داره به تاریکی و سیاهی میزنه. انگشتام، دیگه توان نگه‌داری پتو رو نداره. گوشه‌ی زندان دراز میکشم. کم‌کم دارم آماده‌ی مرگ میشم.


- لیلا... لیلا...

صدای نحس مریم داره دیوانه‌ام می‌کنه... یه لحظه آروم نمیگیره، همش‌ زار میزنه‌ و داد و فحشایی میده که به گوش کسی جز من نمی‌رسه.

مریم، دوستی با تو بدترین بی‌احترامی بودی که به خودم کردم، دوستی با تو آخرش برزخی شد شبیه جهنم.


بذار به درد خودم بمیرم. مرگ عادلانه‌ترین چیز تو این دنیاست، هیچکس تا حالا نتونسته از دستش فرار کنه... حتی شاهدخت.

مرگ همه رو می گیره؛ مهربونا، طنازا، ظالما و گناهکارا... بیگناهایی مثل من، همه رو.

تو رختخواب گرم و نرم، تو دریا، تو کویر، تو شکم مادر و تو سرما.

مرگ عدالت مطلق بوده و هست.


صدای‌ مریم، لحظه به لحظه دورتر میشه.

لیوان آب رو سر میکشم و با ولع قورت میدم. از کنار دهنم، آب شُره میکنه.

میخنده با صدای بلند.

- یواش... چه خبره؟؟


- باهات قهرم... تنهام‌ گذاشتی، چرا انقد دیر اومدی نجاتم‌ بدی؟ مگه عاشقم نبودی... دارم‌ از تشنگی هلاک میشم.


باز لیوانای پی‌‌درپی آب و خیسی گردن و لباسم.


- مهدخت، یه مرد برای عاشق شدن فقط به یه لحظه احتیاج داره؛ اما برای اینکه بخواد عشقش رو فراموش کنه یه عمرم براش کمه...


- منظورت چیه؟ از‌ چی‌ حرف‌ میزنی؟ کدوم فراموشی؟؟


دستش‌و از لای موهام کشید بیرون.

-‌ اشتباه کردم، برای فراموش کردنت به یه عمر احتیاج نبود، چند روزی طول کشید تا به‌کل از فکر و قلبم بندازمت بیرون‌.


با نفسی بلند از خواب پریدم و به دیوار تکیه زدم.

- صدای سعید بود، خودش رو نتونستم ببینم... چرا؟؟


دارم‌ با خودم حرف میزنم. با پوزخندی کم‌جون، سرم رو محکم به دیوار کوبیدم.

سرم سِر شده... مثل تموم‌ بدنم.


چرا فرشته‌ی مرگ با من لجبازی میکنه؟

من آماده‌ی مرگم، پس‌ کجا مونده؟ داره جون کی رو میگیره که وقت نمیکنه یه سر به این‌ زندون سرد و خاموش بندازه؟


مریم زار میزنه:

- وای خدا مُردم از خماری، لعنتیا این در رو باز کنید، دارم می‌میرم‌... لعنت به پدرت کشمیری...


پارت_774#  




همین که من‌و بی‌خیال شده، خیلیه.

شب شده... نمیدونم، شاید... حساب زمان و ساعت و دقیقه از دستم‌ دررفته.

پتو هم خشک شده و روش رو لایه‌ی یخ گرفته مثل ابروهام.. قُوَتی برای شکستن خشکی پتو ندارم.


صدای قار و قور شکمم، ناله‌های مریم و تکون نخوردن بچه تو وجودم،‌ استرس و نگرانی رو به اوج رسونده.

سکوت حیاط‌ و صدای پارس‌ سگ‌ها، نشون میده شب شده.


صدای‌ حلالم کن‌ مریم، حالم رو بدتر کرد.

دیگه نمیخوام کسی رو ببخشم.

نه پدر، نه مادر، نه فتانه، نه حلما، نه سعید، نه حتی مریم رو...

شکایت همه رو پیش خدا می‌برم. همه‌شون فراموشم‌ کردن...


انگار نه انگار یکی بود تو زندگیشون، یکی که عاشق زیباییش بودن، عاشق مهربونیاش، عاشق چشمای عسلیش.

فقط تا وقتی که جلوی چشاشون بودم، عاشقم‌ بودن... هر که از دیده رفت، از دل نیز‌ برفت.


به زور چشمام رو باز کرده و نگاهی به حلقه‌‌ی توی انگشتم انداختم. چشمان کشمیری پی چشمای عسلیم رفت و حلقه رو ندید. شاید موقع چال کردنم، سربازی اینو از انگشتم بیرون بکشه و بده به مهین، یا پیشکش کنه به یکی از دخترای‌ حرمسرا.


چه بهتر!! نمیخوام‌ هیچی از این دنیا و آدماش به یادگار ببرم اون دنیا.

فقط خودم و پسرم میریم‌ مهمونی خدا.

خیلی حرفا باهاش دارم. حتی اگه در روز، دقیقه‌ای‌ به‌ زندگی امید داشتم... حالا اشهدم رو خوندم و طاق‌باز افتادم‌.

چشمام‌ سیاهی رفت و دیگه هیچ نفهمیدم.



صدای باز شدن در، کشیده شدنم‌ روی زمین...

یکی دستمو گرفته و ول نمیکنه:

- لیلا تو رو جون بچه‌ات حلالم کن...


بچه!! دیگه بچه‌ای در کار نیست، حتما تا حالا مُرده. چشمام تار میبینه، مریمه!!!

چرا ول کنم نیست، سربازا جلوی سلول اون وایسادن‌. در باز و مریم مچاله شده تو پتو، یخ‌زده و کبود.


- نمی...

باز‌ بیهوش شدم.


با صدای سگ‌ها توی حیاط و ضجه‌های مریم به‌ هوش اومدم ولی همه‌جا رو سفید می‌بینم.


- بیارینش... زودتر... از دست رفت.


سایه‌های محو، همه جا هستن.

سرم پایین افتاد. درد تو دلم آروم نمیگیره و تو حرکته


پارت_775#  




دری باز‌شد و گرمای مطبوعی به صورتم خورد.

- فعلاً بیارینش‌ تو این اتاق تا بدنش کمی گرم بشه، بعداً که حالش جا اومد می‌برمش اتاق رئیس.


بدن یخ زده‌ام رو گذاشتن روی تخت و چند پتو انداختن رو بدن خشک‌ شده‌ام.


- دخترا یه قهوه‌ی داغ بیارین... نذارین بخوابه.


دستی رو صورتم‌کشیده شد.

- این که یخ زده، نگاش‌ کن مهین خانم، صورتش‌ کبود شده.


نیم‌خیزم کردن و کسی پشتم نشست.

- به چی زل زدی دختر؟ قهوه رو بریز تو دهنش.


- چه خوشگله مهین خانوم!!


- قهوه رو بریز، بیدار که شد، یه دل سیر نگاش کن.


گرمایی که خوش‌آیند بود و سوزان.

لبام آتیش گرفت، دلم‌ گرم شد... کمی جون گرفتم.

- دکتر اومد، دخترا برید کنار.


صدای پچ‌پچ تمومی نداره:

- این کیه؟ چقدر آشناست... صورتش رو ببین! اینو من‌ یه جایی دیدم.

- منم‌ مطمئنم اینو یه جایی دیدم.

- چه حلقه‌ی ساده و زیبایی داره!!


- مگه نمیگم‌ برید بیرون، وایسادین به تماشا... دور و برش رو خلوت کنید.


دستای گرم دکتر، روی نبض مُرده‌ام نشست.

- همیشه وقتی کار از کار میگذره، می‌فرستین دنبالم... این که نبض نداره، یکی در میون میزنه.


صدای دکتر‌پیر، گرفته... انگار‌ سرما خورده.

دردی تو بازوم پیچید.

- بدنش یخ‌زده، نمیدونم بتونم کاری بکنم یا نه!

دستی رو شکمم کشیده شد، گرم بود... خیلی گرم و سوزان، مثل قهوه.

- فکر نکنم‌ زنده مونده باشه... بچه خیلی وقته مُرده.


- چه بهتر... رئیس هم اینو میخواد.


چشمام نیمه‌باز و اطراف رو می‌پایید.

دکتر از کنارم بلند شد و رفت روی مبل راحتی کنار شومینه نشست:

- این‌ سِرم بدنش رو گرم میکنه و اونو میخوابونه... بعداً میام برای معاینه‌ی بچه‌.


- زحمت نکشید دکتر، خودش سرپا بشه، کافیه... کسی نمیخواد بچه زنده بمونه.

بهم گفته با یه آمپول، شرِ بچه رو کم کنم.


بمیرم برای غریبی پسرم...

ساعتی خواب بودم. خوابی که بدنم رو گرم کرد و جون تازه‌ای بهم داد.


پارت_776#  




بدنم تکون خورد.

مثل نوزادی تو گهواره...

به زور لای چشمام رو باز کردم.

رو پتو بودم، چند سرباز گوشه‌‌های پتو رو گرفته و به زحمت از پله‌ها میکشیدنم بالا.


- حالا نمیشد صبر کنید، حالش که بهتر شد، خودش بره بالا... کمرم شکست.


- حرف نباشه... ببریدش اتاق رئیس.


مهین جلو افتاد.

سربازا به پچ‌پچ افتادن:

- ببین چه دستپاچه شده، بهتر از هر کسی میدونه، با اومدن این زن، دیگه طومارش بسته است.

- آره مونا میگفت از این دل خوشی نداره، آرزوش بود اونجا تو انفرادی یخ بزنه و بمیره.

- تا حالا اون جلاد رو اینجوری ندیدم، دیدی این سه شب، جلوی انفرادی قدم رو‌ میرفت، منتظر بود تا زنه به غلط کردن بیفته.


وُلوم صداش رو پایین آورد:

- آخرم خودش به غلط کردن افتاد و رضایت داد بیاد بیرون.

- یعنی کی میتونه باشه؟ رئیس که چیزی به بقیه نگفته... شیفته میگفت دخترا میگن‌ قیافه‌اش خیلی آشناست.


با هِن و هِن از پله‌ها بالا میرفتن.

پله‌ای وسطِ سالن با نرده‌هایِ طلایی و شیک طبقه‌یِ پایین رو به بالا وصل می‌کرد.


صدای خنده‌‌هایی که با دیدن موجود پیچیده شده‌ی لای پتو، به آه و هینی بلند تبدیل شد.

دخترکان مغرور مهین، از اتاقای کوچیک‌

سه چهار متری سرک کشیده و مشغول تماشایِ تازه‌وارد بودن.


چندین اتاق کوچک دورتادور سالن بود، در تعدادی‌شون باز و دکوراسیون همه یکی بود، تخت و پارتیشنی گوشه‌ی اتاق و میز کوچک... هر اتاق برایِ یکی از اونا بود تا بتونن به راحتی خدمات بدن.

از اتاق‌هایی که درشون بسته است، صدای بگو بخند زن و مردی شنیده میشه.


اهالی اونجا، لباسایِ فاخر و زیبایی به تن داشتن، بعضیا فقط یه لباسِ بدن‌نما و نازک تنشون بود و بعضیا اونم نداشتن‌.

اینجا برعکسِ خوابگاه و انفرادی خیلی گرمه، هر لباسی که دلشون خواست می‌پوشن.


همه دارن این تازه‌وارد باردار رو نگاه میکنن.

مهین جلو افتاد:

- بیاین... عجله کنید.


- مهین خانوم، برا چی‌ میبریدش اتاقِ مخصوصِ آقا؟

صدای نازک دخترانه‌ای بود که ته جمله‌ش با خنده تموم شد.


مهین بدونِ اینکه نگاهش کنه، کلید رو انداخت تو قفل:

- میخوام فضولامو پیدا کنم خوشگل خانوم... حرفیه؟


صدای خنده‌ی با تمسخر چند زن و سرباز بلند شد.

- شما دو تا چشم از این در برنمیدارین، فهمیدین؟


پارت_777#  




پتو پیچ گذاشتنم وسط اتاق بزرگ.

تو خودم مچاله شدم.

پتو رو کنار زدن. وایسادن به تماشای شاهدختی که کسی یادش نمیاد اون رو کجا دیده؟

اونا منو با آرایش و لباسای فاخر و جواهرات سلطنتی یادشون میاد، نه یه دختر ترحم برانگیز کهنه‌پوش و باردار.


- به دکتر بگو بیاد بالا.


- داره میاد خیر سرش... دو سال طول میکشه تا این پله‌ها رو تموم‌ کنه.


چشمام رو بستم، نیازی به دیدن اتاق رئیس‌ نبود. مجلل‌تر از اتاق پدرم که نیست.

اونجا یه قصر زیبا با نرده‌های طلایی بود، مثل یه زندان. زندانی که باید بقیه‌ی عمرم رو توش سر کنم.


دکتر اومد:

- بذاریدش رو تخت تا بازم یه چند تا تقویتی بهش بزنم، تازه داره بدنش گرم میشه.


باز پتو مثل گهواره، تکون‌تکون خورد.

تخت نرم و گرمی بود. بعد از چند روز جهنمی و سرد.

نفس بلندی از سر آسودگی کشیدم. پشیمون از این نفس بلند، لب گزیدم. آخرش که چی؟ انقد رو این تخت میخوابم که بمیرم...


- سربازا دیگه کاری باهاتون ندارم، برید بیرون.... بیرون یعنی حیاط ها، نه اتاقا...

بیام ببینم با دخترام مشغولین، آمارتون رو‌ میذارم کف دست رئیس.


- دخترا براش لباس بیارید.


- مهین خانم، لباس اندازه‌ی تَنِش نداریم.


- از اون کمد بزرگه، آره از اون... یه لباس قشنگ بیار... جلوش باز میمونه، اشکال نداره.


دستی به بدنم خورد، جا خوردم... از فکر کشمیری و دست‌های کثیفش.

- تکون نخور، رَگِت رو به زور پیدا کردم.


دکتر با دست‌های لاغر و پیر، به مچم چنگ انداخت.

- عجله نکنید، بذارید من کارم رو تموم کنم بعداً لباس تنش کنید.


صدای نفسای زیادی اطرافم میاد...

حس بیماری رو دارم که رِزیدِنت‌های تازه‌کار دانشجو، کنار استاد بالا سرم وایساده و از حرفای مهم استادشون نُت‌برداری میکنن.


- خانوم، کارم تموم شد...


- اگه لازم شد، بازم میفرستم دنبالت... تو برو.


به لباسام چنگ زدن.

- نه... نه.


- مهین خانوم‌ نمیذاره لباساشو عوض کنیم.


- غلط میکنه.. الانه که باز بیهوش بشه.


همینطور هم شد. با آمپول‌های دکتر دیگه چیزی نفهمیدم


پارت_778#  




یکی داره تو دهنم مایع داغی می‌ریزه.

- بخور... قورت بده، چای دارچین هست، بدنت رو گرم میکنه....


مزه‌ی دارچین خیلی وقته از یادم رفته...

چند باری جرعه‌ی پرملات چای رو قورت دادم و باز خوابیدم.


وقتی حس کردم کسی تو اتاق نیست، چشمام رو باز کردم. نیم‌خیز شدم ولی باز سرم‌ روی بالشت افتاد. باز سعی کردم، تنها بودم. باید برم... برم پیش‌ نجمه و بلقیس.

اینجا جای من نیست.


به خودم که اومدم، تلو‌خوران تا کنار در رفته بودم. دست بردم و به دستگیره‌ی طلایی چنگ‌ انداختم.

- باز... باز کنید... لطفا، من... من...


زنی در رو باز کرد.

-‌ چی‌ میخوای؟؟


دست بردم تا کنار بزنمش ولی نتونستم.


- برو تو، بذار مهین خانوم رو صدا بزنم.


چشمام داره بازم بسته میشه، به یقه‌ی پیراهنش چنگ انداختم.

- گفتم بذار برم بیرون... وگرنه...


هلم داد عقب، به در خوردم و روی زمین افتادم.


- اینجا چه خبره؟ چی‌شده؟


- هیچی مهین خانوم، جون گرفته و هار شده... داره واق‌واق میکنه.


مهین‌ نزدیک‌تر اومد، بازوم رو گرفت و بلندم کرد. با حرص هُلم داد تو اتاق و خودش هم اومد تو... در رو پشت سرش بست و کلید رو انداخت روی میز ِچوبی.

رو مبلِ راحتی نشست و پاهاشو گذاشت روی میز.

- چیــه؟ چی میخوای؟


تازه متوجه لباسی شدم که تو خواب تنم کرده بودن. لباس گل‌بهی و جلو باز...

مهین درحال دید زدنم بود. جلوی لباس رو جمع و جور کردم.


- چه حجب و حیایی داری تو دختر!! چه جون سختی تو!

پسته‌ای برداشت و لای ناخن‌های بلند و نوک تیزش گرفت.

- بیچاره کشمیری از بس تو سرما وایساد تا ازت اعتراف بگیره‌ که...


بی‌خیال پسته شد و انداختش تو بشقاب.

حرفاش بوی حسادت زنونه رو‌ میده.

- منتظر غلط کردنت بود، لااقل به خاطر بچه، باید کوتاه میومدی... خیلی مغروری.


مغرور! اگه میدونست به خاطر سعید هزار بار پا رو غرورم گذاشتم، چی میگفت؟


- زیاد به خوشگلیت نَناز، تو دستایِ کشمیری به سال نرسیده پیر میشی و براش جذابیتی نداری دیگه... من‌و ببین، منم یکی مثلِ تو


پارت_779#  




- اشتباه میکنی، ما هیچوقت‌ مثل هم‌ نیستیم.


سیگاری روشن‌ کرد و گوشه‌یِ لبش گذاشت:

- آره راست میگی، نیستی... شبیه من نیستی، ولی میشی... عجله نکن. اوایل بدون من شب رو صبح نمیکرد ولی حالا با این بچه سالا خوشه.


بلند شد و از کشویِ کنسولِ بزرگی که گوشه‌یِ اتاق بود برای خودش نوشیدنی ریخت. دوباره برگشت، رو مبل لم داد و زیرچشمی نگاهی بهم انداخت.


- چند ماهته؟؟ نَمُرده که؟


دستمو بی‌اراده روی شکمم گذاشتم و آروم جواب دادم:

- خدا نکنه... آخرای هشت ماه.


تختِ بزرگ و زیبایی‌ وسطِ اتاق خودنمایی می‌کرد. روتختیِ طلایی رنگی روش کشیده بودن... تقریباً تمامی وسایل اتاق طلایی بود.


- آقا دوست داره رنگِ طلایی رو.


نوشیدنی‌شو سر کشید، لب و لوچه‌اش رو جمع کرد و محتویات دهنش رو قورت داد.

بلند شد و رفت طرفِ دیگه‌یِ اتاق که دری کوچیک بود. پالتو رو از تنش درآورد و انداخت روی مبل.

پیراهن کوتاه و قرمزی تنش بود که پارچه‌اش به نیم‌متر نمی‌رسه.


در رو باز کرد:

- اینجا سرویس بهداشتیه، به خودت برس... شب نزدیکه.


دلم هُری ریخت، چشمام تار شدن. اون شیطان‌صفت بالاخره من‌و کشوند به شکارگاه. دست به صندلی بردم و بهش تکیه دادم.


چندین کمد تو دیوار کار شده و رو هر کدوم آینه‌ی بزرگی نصب بود. درِ یکی از کمدا رو باز کرد، پر بود از لباسایِ باز و رنگارنگ...

یکی رو بیرون کشید:

- اینو نپوش، این مخصوصِ خودمِ.


بی‌حال‌تر از اونی هستم که بفهمم چی میگه؟ نزدیک‌تر اومد.

- زرنگ نیستی دیگه، اگه اون روزی که تو حیاط انتخابت کردم، باهام میومدی... حالا میتونستی این بچه رو ببندی به خیکِ کشمیری و بگی بچه‌ی خودشه... ببین دنیا برات بهشت میشد، بهشت.


چندش‌آورترین حرفی بود که این چند وقت شنیدم. بچه‌ی من پدر داشت، پدری که قابل قیاس با هیچ مردی نیست.


از کنارم‌ رد شد و دسته کلید رو برداشت:

- به هر حال، اون گفته بچه رو بندازی... مجبوری، بزرگترین مزاحمِ صاحب جدیدت، اون بچه‌ی تو شکمتِ.


پارت_780#  




آدامسِ تو دهنش رو انداخت تو بشقاب.

- شب که بیاد پیشت، کاری باهات میکنه که بچه خودش سقط میشه... اون پیش زنا نمیتونه آدم باشه و شبیه یه گرگ هار میدَره و جلو می‌ره.


نیشخند مسخره‌ای زد:

- آدم!! اون هیچوقت آدم نبود...


میدونه داره زخم‌کاری‌ میزنه، زخمی که به استخون‌ رسیده. از رنگ و روی حریفش فهمیده، دارم از ترس و نگرانی پس می‌افتم.


- چه بخوای، چه نخوای... اون فقط تو رو میخواد، حریصِ تو هست، نمیدونم برا چی؟ بهم نگفت، مطمئنم تو هم نمیگی...


بلند خندید، کاری که توش تخصص داره.

- امشب چه شبی‌ست، شب مراد است امشب...

هم میخونه، هم بدنش رو حرکت میده تا بیشتر‌ من‌و حرص بده، شکنجه‌گر خوبیه.


پاهام قوت نداره، رو زمین ولو شدم.

همین رو میخواد، جلوش خُرد بشم... کم‌ بیارم.

- کمکم کن مهین خانوم، اگه... اگه برم بیرون...


حرفمو قطع کرد. کنارم زانو زد و باخونسردی پرسید:

- اگه بری بیرون چی؟


واقعاً برم بیرون، چه غلطی میتونم بکنم؟ اون کشور دست کودتاچیا هست و کاری از دست من بخت‌برگشته برنمیاد.


وقتی سکوتم رو دید، نیشگونی از لپ آویزونم‌ گرفت:

- من و تو محکوم به یک سرنوشتیم... برده‌ی کشمیری... فقط همین... صاحب ماست و به هر کی دلش بخواد ما رو میفروشه.


به مجسمه‌ی طلایی دختری نیمه برهنه، گوشه‌ی اتاق اشاره کرد:

- اون مجسمه رو با رُز، سوگلی دربارش معامله کرد، با یه غولِ بدتر از خودش...


نگاهش کمی مهربون شد:

- بعدها کشمیری اعتراف کرد که رُز همون روزای اول، از دست اذیتا و شکنجه‌ی اون حیوون روانی جوون مرگ شد.


نگاه مهربانش رفت و نگاه تند و تیزش، زیر مُژه‌های مصنوعی... کشیده شد سمت پاهام. نگاه دقیقی روی زخم پام انداخت، بعد نگاهش روی تنم چرخید و روی پیشونیم‌ ثابت موند. بعضی از زخما یادگاری میذارن رو تنت... من با وجود همین زخم‌ها زیبا بودم.


- زیبایی... خیلی، حتماً تو هم مثل من بعضی وقتا با خودت گفتی، کاش اصلا زیبا نبودی... کاش یه قیافه‌ی معمولی داشتی، درسته؟


خندید، کوتاه و مختصر:

- میدونم که گفتی...


چین و چروک اطراف چشمای زیباش، زیر پودر آرایشی مخفی نبود.

- سفارشت رو به رئیس میکنم، امشب نباید زیاده‌روی کنه... برای خودشم خوب نیست.


پارت_781#  




انگشتام، بیشتر از اون نمیتونه تو دسته‌ی صندلی فرو بره. حس تلخ بی‌کسی، بیشتر از همیشه تو وجودم جوشید.

دنیا برای مهدخت و پسرش تموم‌ شده.


با استرس نگاهم تو اتاق چرخید.

ناخودآگاه، نگاهم روی پنجره فیکس شد.

در آنی، فکرم رو خوند.

- فکرشم نکن؛ نمیتونی بپری. خیلیا خواستن از دستش در برن، یکیش خود من،‌ شب اول واقعاً دردناکه.


مثل عقل کُلا، ابرویی بالا برد و میله‌ها رو نشون داد:

- میدونی چرا بعضیا تو عروسی گریه می‌کنن؟


زد به سینه‌اش، ول کُنَم نیست، ته دلم رو میخواد خالی کنه و بشینه به تماشام:

- یه جور تمرینه برای بلایی که قرار بعدش سرشون بیاد... قرار درد بکشی چشم عسلی.


آدامس‌شو برداشت و جلوی چشمای غمبار من، پالتو رو تنش کرد.

- برم بهش سر بزنم، سَرِ کِیفه، پَسم نمیزنه... روزا مال من باشه، شبا تو


چشمک چندشی زد و نزدیک اومد. چونه‌ام رو با خشم فشار داد و صورتم رو بالا کشید.

- اون عاشق چشمات شده... مشخصه خیلی درد کشیدی تا به اینجا رسیدی... مثل اکثر زنا، مثل من.


من و اون هیچوقت شبیه هم نیستیم و نمیشیم.


- اگه کاری داشتی یکی از نگهبانای دم در رو صدا بزن.


یقه‌ی‌خزدار پالتوش مرتب نمیشه، باهاش کلنجار میره.

- برم یه سر به آشپزخونه بزنم.


خندید،‌ انگار چیزی یادش اومده باشه:

- راستی به بلقیس‌ سپردم برا شام‌ امشب سنگ تموم‌ بذاره... شب زفاف هیولا و رئیس دیدن داره.


با چشمای وق‌زده، بهش چشم دوختم:

- حال... حالشون خوبه؟


خندید:

- خوووب، نجمه رو نگو... وقتی فهمید قراره امشب به حجله‌ی کشمیری بری شوکه شد و تقریباً از هوش رفت.


برگشت و نگاهی به ویرانه‌ای به نام لیلا و مهدخت انداخت و در رو قفل کرد.

از صدای بسته شدن در، تنم لرزید.


دیدم که بر نداشت کسی نعشم از زمین

‏خود نعش خود به شانه گرفتم گریستم.


تنِ بی‌جونم رو بین بازوهام اسیر کردم، کیش و ماتِ سرنوشت شدم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز