#پارت_312
- چطور دلت اومد به بچههام به فاطمهی خدابیامرز اون حرفا رو بزنی؟
چمباتمه زد و ملافه رو دور خودش پیچید.
- زندگی منو رو به بازی گرفتی... آبروم رو بردی.
اشک چشمامو گرفتم:
- کاش هیچوقت تو زندگیم نیومده بودی... کاش پدرت خاک کشورم رو به توبره میبست ولی تو رو نمیفرستاد تا آتیش به جونم بزنی.
اشکهام بیاَمون بارید... داشتم گریه میکردم، منیکه اینقدر احساساتی و ضعیف نبودم و همهچی رو تو خودم حل و فصل میکردم، حالا داشتم جلوی زنی که مسبب بدبختیم بود، زار میزدم.
- این رو یادت باشه بعد از این دیگه با دل هیچ کس اینطوری بازی نکن... آهش دامنتو میگیره.
حضورش رو کنارم احساس کردم، دستم رو گرفت.
- سعید به روح برادرام من این کاره نیستم.
دستش تا بالای آرنجم، آرومآروم بالا رفت:
- من عاشقت شدم و اومدم تو زندگیت... دو ساله که عاشقتم... قبول نداری از ترمه بپرس. همهچی رو تو اون دفتر لعنتی نوشته بودم، نمیدونم کی اون نوشتهها...
ادامه نداد و خودش رو بهم چسبوند:
- من لایق این رفتارا نیستم.
صورتمو برگردوند سمت خودش و اشک چشمام رو پاک کرد. تو چشمای خیس هردوی ما، انکار موج میزد.
لباش میلرزید. دست روی سینهام گذاشت که به عقب هُلش دادم.
- خواهش میکنم سعید، باهام این کار رو نکن... خودت منو به عشقت عادت دادی، به آغوشت، به مهربونیات..
انگار تموم هنرشو رو نکرده بود و باز داشت گولم میزد.
جای انگشتام رو گونهش مونده بود.
دیگه تحمل هیچکس و هیچچیز رو نداشتم.
از در تراس خواستم بزنم بیرون که مچ دستم رو محکم گرفت:
- صبر کن.
بلند شد و طرف میز آرایشی رفت. ملافه سُر خورد و زمین افتاد.
اون یه حوری بود، یه حوری شیطانی.
- بگیر این همون دفتره... بِبَر به هر کی خواستی نشون بده، این خط من نیست به خدا...
دفترو از دستش کشیدم و پرت کردم رو تخت.
- مهدخت دیگه حالم از این بازیای مسخره به هم میخوره... بعد تموم شدن مدت صیغه، میفرستمت وَرِ دل بابات.
موهاشو پشت گوشش داد و دستشو به پرده گرفت تا نیفته... میون هقهق گریه جواب داد:
-باشه من میرم، ولی اینو بدون کدوم آدم عاقلی همه ثروت خودش و مادرش رو فدای کشوری میکنه که باهاش تو جنگه