#پارت_316
از صبح تو باغ وِلوله به پا بود. عید قربان و قربانی کردن گوسفند و نَفس...
یادش به خیر... پدرم هم کل کشور رو طعام نذری میداد.
روز عید قربان همهی وزیر وزرا و بزرگان کشور ردیف میشدن جلوی کاخ اصلی و به دستبوسی پدرم میومدن.
منم حتماً باید با پدر و مادرم میبودم، درحالیکه اصلاً از این کارها خوشم نمیومد.
رو مبل نشسته بودم و تلویزیون میدیدم:
- مهدخت منم باید باهاشون برم، خانم بزرگ گفتن.
مِنمِنی کرد و ادامه داد:
- منم گفتم آخه خانومم تنها میمونه، اونم باید بیاد... ولی قبول نکرد.
از تاج تخت سُر خوردم و خزیدم تو تخت.
- نباید این درخواستو ازش میکردی، خودم هم دوست ندارم بیام، حوصلهی شلوغی رو ندارم... تو برو.
- بعد اینکه نماز میخونن، نهار رو تو قربانگاه میخورن برمیگردن خونه.
موهاش رو بافته بود، مثل همیشه.
کمند بلند رو دور هم جمع کرد، دو گیرهی سیاه و کوچیک توش فرو برد تا موها اون بالا موندن.
با دست چند باری تکونش داد و وقتی مطمئنشد که باز نمیشه، روسری رو انداخت سرش.
- شبیه آبنبات چوبی شدم.
- اونو نپوش، خیلی وقته رو سرته، یکی دیگه بپوش.
- مگه دام میرم عروسی ننهام!!
خندیدم و بالشت رو براش پرت کردم:
- دیوونه.
- والا... میرم کلفتی کنم دیگه.
دلم گرفت، سرمرو پایین انداختم.
اومد کنارم نشست و دستمرو گرفت:
- باشه بابا الان میرم اون روسری صورتی براقه رو سر میکنم که مثل آبنبات چوبی بشم.
با حالت مسخرهای ادامه داد:
- والا بذار بیارمش.
رفت اتاق، میدونستم که موقع اومدن، برای خودش چیز قابلداری برنداشته بود.
کمد رو باز کردم و یکی از روسریها رو که اصلاً سر نکرده بودم رو برداشتم.
با ورودش به اتاق، جای غم... خنده رو لبام نشست، خندهای غیرقابل کنترل.
واقعا شبیه آبنبات چوبی شده بود.
- آبنبات خانوم هستم... با طعم توتفرنگی.
خندیدم و بغلش کردم:
- امروز عیده، اینو برات هدیه آوردم خانوم.
چشماش با دیدن روسری زیبا و ابریشمی رو دستم درخشید:
- وای اینو یادم رفته بود، با خودمون آورده بودیمش؟
به زور قبول کرد تا کمی آرایش کنه.
- برات ساندویچ تو یخچال گذاشتم، حتماً بخور تا من برات نهار بیارم.
بوسم کرد و رفت... بوی عطر جدیدی میداد... حتماً از خانوادهش هدیه گرفته بود.... یا..